صد و هجده_
میکائیل میگوید:
- «باران هم بالاخره بند آمد...»
نگاهش میکنم که چشم دوخته به جایی بیرون از اتاق...
احتمالاً دارد آن شاخههای لرزانِ کاج را تماشا میکند که آهسته و پیدرپی میخورد به قابِ پنجره...
از همان جا که نشسته است... در دیگرسوی پیشخوانِ آشپزخانه... تقریباً روبهروی من...
و نه کاملاً روبهرو... کمی دورتَرَک... آنسو تَرَک...
به خودم نهیب میزنم که...
خوب دیگر!... گاهِ رفتن است... و باید بیرون شوم از این غمهای حقیرِ حماقت آلودِ سنگین و باستانی که زنجیر شده بر دست و پایم...
درود بر میکائیل! که هست هنوز... و این سفرِ بیپایانش... و نفرین بر من و این جا ماندنهای همیشگی...
مثلِ آن ترانۀ بسیار قدیمی... که شاید نامَش همان «نفرین» باشد...
و انگار نیروهایی از ژرفای ناخودآگاهِ روانام به پاخاسته و ناگاه چنگ انداخته است به خاطرۀ کمرنگِ این آهنگ...
به مثابهِ آخرین ساقۀ ریشه در خاکِ گیاهی، که شاید برهاندم از غرق شدن در گردابِ فروروندۀ تالابِ افسردگی...
به تردیدی نگاهش میکنم... که با هر دو آرنج تکیه داده به سنگهای سرد...
و همچنان در تاریک روشنای صبحگاهِ خزان، مثلِ خیالی اثیری و فرّار، ناباورانه زیبا و پُرتلألؤ به نظر میرسد...
بی اندیشهای میگویم...
- «راستی تو آن ترانۀ مشهور را به یاد داری که... یک خوانندۀ ارمنی به فارسی خوانده بود ... دربارۀ سفر...»
جریانِ ملایم و تازهای مثلِ نوعی شگفتیِ نشاطآمیز و مختصر... به ناگاه از میانِ اندوهِ آرام و دریاییِ چشمهاش میگذرد...
انگاری او نیز برای خلاصی از تنگنای فضای یأسآلودۀ وداع، به همان آخرین روزنۀ امید، متوّسل میشود... که فوراً میگوید:
- «فکر میکنم بدانم کدام ترانه را میگویی... کارِ «آرتوش» در هزار و نهصد و شصت و چهار... درست حدس زدم؟...»
مطمئن نیستم... ولی میگویم بله و او لبخندی بر لب میآورد...
- «که در حقیقت تنها ترانۀ فارسی هم هست که خوب بلدم...»
باز همچنان خجولانه میخندد و با آهنگی محتاطانه انگاری، میپرسد...
- «میخواهی برایت بخوانم؟...»
البته که دلم میخواهد او برایم بخواند...
حتی اگر دیر برسم به آن کلاسهای سرد و خاموشِ تنگو تارِ دانشکده... و یا هرگز نرسم...
بگذار دانشجویانِ خسته و خوابآلودِ دمِ صبحام، در آن آلاچیقهای سرد و مهآلودِ باغِ دانشکده، لیوانهای کاغذیِ چای را دستبه دست کنند و قلبها و نفسهای باطراوتِ یخبستهشان، در هجومِ بخاراتِ چایِ داغ و عشقهای نوظهورِ سحرگاهانِ جوانی، گرم شود...
و میکائیل باز برود به کتابخانه در انتهای راهرو... و زود برگردد...
و درست مثلِ یک جادوگر، نمیدانم از کجا گیتاری به دست آورد...
و در حالی که من مشتاقانه بشتابم و بیایم تا آنسوی پیشخوان و بنشینم روی چهارپایهای بلند...
بیاید و یک صندلی بگذارد و درست روبه روی من مستقر شود...
و گیتارش را بینِ یک ساعد و یک زانوی خویش، استوار سازد و با آن دستهای قدرتمند و کشیدۀ باروکوارش، آهسته آن سیمهای نازک را به ارتعاش در آورد...
و بعد نرمنرمک خواندن آغاز کند...
با صدایی چنان لبریز از احساس و گرم از حرارتِ عشق... که برای چند لحظه باورم نشود که این خودِ اوست که ترانه میخواند...
«آسمانِ چشم او آیینۀ کیست؟
آنکه چون آیینه با من روبهرو بود...
درد و نفرین، درد و نفرین بر سفر باد..
سرنوشتِ این جدایی دستِ او بود...
گریه مکن که سرنوشت...گر مرا از تو جدا کرد
عاقبت دلهای ما را... با غمِ هم آشنا کرد
با غمِ هم آشنا کرد...
چهرهاش آیینۀ کیست... آن که با من روبهرو بود
درد و نفرین بر سفر باد... این گناه از دست او بود
این گناه از دست او بود...
ای شکسته خاطر من... روزگارت شادمان باد
ای درختِ پُر گل من... نو بهارت، ارغوان باد
ای دلت خورشیدِ خندان!
سینۀ تاریک من... سنگِ قبرِ آرزو بود
سنگِ قبرِ آرزو بود...
آنچه کردی با دل من... قصۀ سنگ و سبو بود
من گلی پژمرده بودم... گر تو را صد رنگ و بو بود
ای دلت خورشید خندان... سینۀ تاریک من
سنگِ قبر آرزو بود...»
با صدای هموار و غلتان و آرامی میخواند...
با همان تحریرهای گرم و آشنای ارمنی... که مختصِّ آن رامشگرانِ خاطرهسازِ نخستین نسلِ موسیقیِ عامیانۀ نوینِ بود، در سرزمینِ پارسیِ پدریام...
و امواجِ نرمِ احساساتی عمیقاً انسانی، از چهرهاش عبور میکند... چون جریانِ سایههای سیّالِ ابرهای گذرا بر آسمان...
بر آن خطِ بلندِ ابروانِ کمان کشیدۀ ارمنیاش... بر آن گونههای رنگپریدۀ ژرمنی و سردیسهوارش... و در آن سرانگشتان و لبانِ اساطیریِ ایزدیاش...که واژگانِ موسیقی و کلام را به هماهنگی و روانی، جاری میسازد، در هوای افسرده و منقبضِ واپسین پگاهانِ پاییز...
آخرین کلمات را هم با صدایی رو به نشیب، آواز میکند... و آخرین نتها را به نوا درمیآورد...
بعد گیتارش را بر زمین میگذارد و به دیوار، تکیه میدهدش...
و با صورتی به طراوتِ یک صبحِ تابستانی، رو به من میآورد و دست بر سینه مینشیند مقابلام... انگار که به شوخی، منتظرِ تشویق باشد...
میخواهم به افتخارِ آن اجرای اختصاصیِ بینقص و کمنظیر، برایش کف بزنم...
ولی فقط میتوانم بگویم فوقالعاده بود!...
و بعد کفِ هر دو دستم را بگیرم روی صورتم...
و بیاراده و طوری شدید و هقهقکنان به گریه بزنم ... که هر دوی مان را غافلگیر کنم!...
میدانم که میکائیل هم- مثلِ خودِ من- با وجودِ آن همه سابقۀ آشنایی با روحیّاتِ مجنونوارم... باز هم انتظارِ دیدنِ چنین صحنهای را نداشته است...
نمیبینم... ولی میفهمم که به شتاب، جدا می شود از صندلی اش...
و از چند لحظه سکوتِ متعاقب، پیداست که مدّتی پابهپا میکند...
و البته که همیشه میداند در آن ناممکنترین موقعیتها، چه باید کرد...
پس به گوشِ خویش میشنوم ...
آن دو قدم فاصله را طی میکند و پیشتر میآید...
و همانطوری که نشستهام روی آن چهارپایۀ بلند، میایستد مقابلام... نزدیک...
و مابقی را با همۀ حواسِ خویش مییابم... که هر دو بازوش را میافکند گردِ شانههام... و مرمرِ سردِ پیشانیِ مقدّسِ خویش را میچسباند به پیشانیِ ملتهب و تبدار و دردناکِ من...
و باز به یاد میآورم که این همان حرکتی بود که از مادرم سر میزد...
مواقعی که انگاری میخواست به طورِ کاملاً خصوصی، نصیحتام کند...
همان اوقاتی که قصد داشت مثلاً به من نشان دهد که رابطۀ میانِ ما، امری ویژه و علیحدّه است...
و در دایرۀ محرمیّتِ میانِ ما، هیچکسِ دیگر را راهی نیست... حتی پدرم...
و معمولاً در چنین اوضاعی هم بود که من با مغزِ کودکانه ام استنتاج میکردم... که او دارد چه بیهوده عمرش را با این مرد- یعنی پدر من- تباه میسازد... مردی که هرگز نمیتواند دوستش بدارد آن طوری که من میتوانم...
اینک... میکائیل هم مثلِ مادرم، به نجوا... انگاری اصلاً ممکن باشد اینکه کسِ دیگری حرفهاش را بشنود، با آن آهنگِ عجیب، که ناگهان به گوشم مهربان مینماید و گرم و پُر از احساس... با حمایتی همدلانه، والدانه و به نوازش انگاری، میگوید:
- «بهرام جانم!... رفیقم!... بهترین دوستم!... من که دیگر تنهایت نمیگذارم... خودم همه چیز را درست خواهم کرد... قول میدهم... هنوز هزار و یک راهِ حل وجود دارد... به زودی شاید بتوانم مصونیّتِ دیپلماتیک بگیرم... تازه همیشه میتوانم به طریقِ ناشناس و مخفی سفر کنم... و یا با نام و نشانِ جعلی...»
دارد به طرزی بیسابقه در سخن گفتن، از صنعتِ بدیعِ اغراق استفاده میکند...
و خیلی آشکارا... و برای نخستینبار، خلافِ عادتِ مألوفِ خویش، خلافِ واقع میگوید...
و من خیلی خوب این را میدانم...
ولی نوازشِ مادرانهاش را میپذیرم... فقط به این دلیل که سخت بدان نیازمندم...
و او نیز صلاحِ کار و احوالاتِ مرا بهتر میداند... و دروغ میگوید...
به گناه اعتقادی ندارد...
و نیک میداند که اینک اگر سخنِ راست بشنوم، قطعاً خواهم مُرد...
او که از اکنون تا هر وقتی که بخواهد، میتواند جادوانه با یک کلمه حرفِ راست یا یک بوسۀ خارج از برنامه، از میانهام بردارد...
هر گاه که دقیقاً اراده کند...
آبِ حیاتِ من اما، دارد از خود لطف و مرحمت نشان میدهد و باز زنده میگذاردم...
به خیالِ امری محال... که به هرزه طالبِ سیمرغ و کیمیا باشم[1] تا آخرین نفسی که دارم...
به این ترتیب، جاودانه خواهم شد...
با این تمنّای ممتنع و نامقدوری که به دل راه دادهام...
در آرزوی ابدیِ محالی که دمادم به کالبدِ بی جانِ مُردهام، روحی تازه بدمد...
السّلامُ عَلَیک یا دَمِ روح!...
(پایانِ فصلِ اول)
[1] - وفا مجوی ز کس ور سخن نمیشنوی/// به هرزه طالبِ سیمرغ و کیمیا میباش (حافظ)
قسمت قبل