ویرگول
ورودثبت نام
بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۴۶ دقیقه·۱ سال پیش

گاه بی گاهان- سی و نُه

“Another day, I follow another path,
Enter the leafing woodland, visit the spring
Or the rocks where the roses bloom
Or search from a look-out, but nowhere

Love are you to be seen in the light of day
And down the wind go the words of our once so
Beneficent conversation...

Your beloved face has gone beyond my sight,
The music of your life is dying away
Beyond my hearing and all the songs
That worked a miracle of peace once on

My heart, where are they now? It was long ago,
So long and the youth I was has aged nor is
Even the earth that smiled at me then
The same. Farewell. Live with that word always.

For the soul goes from me to return to you
Day after day and my eyes shed tears that they
Cannot look over to where you are
And see you clearly ever again.”

«دیگر روز و من... راه دیگری در پیش‌می‌گیرم...

که به جنگل برگ‌ریز می‌رسد... به دیدار بهار...

یا صخره‌سنگ‌ها... به رویشگاه گل‌های سرخ...

یا به جست‌وجوی آن چشم‌اندازی که...

تو ای عشق!...

امّا تو...

چهره‌ات پیدا نیست...[1]

ناپیدایی همه‌جا... در زیر تابش نور صبحگاه و غروب...

... و باد گل‌واژگان آن سخنان عاشقانه را با خود برده...

و صورت دلپذیر تو از برابر چشمم ناپدید شده...

و آهنگ بودنت از شنیدارم محو گردیده...

...و اینک کجا رفته‌ است؟...

تمامی آن ترنّم‌ها که روزی...

برای قلب من معجزۀ آرامش به همراه داشت؟...

دیرسالی بگذشته...

درازآهنگ...

و جوانی که من بودم اینک پیر گشته...

زمین و زمان نیز که روزگاری به رویم لبخند می‌زدند... سالخورده گردیده است...

بدرود!...

هماره با این واژه زیسته‌ام...

زیرا روحم دم‌به‌دم از من می‌گریزد... تا به‌سوی تو بازگردد...

و چشمانم چنان اشکبار است...

که دیگر نمی‌تواند تو را باز جوید...

آن‌گونه که شاید زین پس هرگز نتوانم به روشنی ببینمت...»[2]

شهر بیگانه که در آرامشِ ابرآمیز فروشده باشد و بتهوون «سونات شبانه»اش را بنوازد... به خودم می‌گویم اگر برخی دل‌نگرانی‌های بی‌موردِ موذی بگذارد، این‌جا هم می‌توانم کمابیش همان احساسِ آشنا و رخوتناک آسودگی انزواجویانه را داشته‌باشم... یعنی گوشۀ همین پناهگاهِ امن روزهای خاکستری‌‌... کُنجِ اتاقِ کوچکِ نشیمنِ آشیانۀ صورتی‌ام‌... در پایین‌دستِ عتیق بازل...

... که خودم را رها کرده باشم در آغوش مخملینِ صندلیِ سُرخ... کنارِ آتشدانِ افروخته... پای شیشه‌های باران‌خوردۀ پنجره‌های پرده‌پوش... و با تردید و اکراه تلفن بزنم به آدریانا که همچنان پیام متنی‌ام را پس از گذشت دو ساعت بی‌پاسخ گذاشته است...

به حساب خودم دیروقت است... درست ساعتِ هشت و چهل‌وپنج دقیقۀ بعد از ظهر... ولی راه رهاییِ دیگری به خاطرم نمی‌رسد... می‌خواهم از او بپرسم چطور می‌شود از بازل تا اشتوتگارت سفر کرد...

ولی نه!...

زود تماس را قطع می‌کنم... پیش از آن که زنگ سوّم، توی گوشم طنینِ تنهایی محتوم را سنگین‌تر بنوازد...

خودم می‌توانم با یکی از این موتورهای جست‌وجوی فضای مجازی، زودتر به نتیجه برسم...

...

بله!... ظاهراً مسیرِ معهود، معادلِ دو ساعت رانندگی در جادّه است... و کمی بیشتَرَک...

و حالا دارم دربارۀ طریقۀ خرید بلیت اتوبوس و ساعت‌های حرکت تحقیق می‌کنم... که زنگ تلفن‌ام به صدا درمی‌آید... و به‌یقین می‌دانم آدریانا است در آن‌سوی خط...

می‌گویم:

«درود بر شما آدریانا خانم!... عذرخواهی می‌کنم که این وقتِ شب مزاحم‌تان شدم... یعنی حواس‌ام نبود این‌قدر دیر است... اوّل پیام دادم که ... یعنی می‌خواستم بپرسم که...»

وقتی عاقبت او مقتدرانه و به کمکِ هوش غریزیِ خویش، سررشتۀ جملات بلاتکلیف‌ مرا از دستم می‌گیرد، می‌شنوم که آهنگ صداش خسته است و جدّی... و کمی طعنه‌آمیز...

«می‌خواهید بروید قلعه... دکتر؟!...»

... گویی باید همۀ اظهارات هول‌انگیزِ نامنتظَر خویش را با حداکثر میزانِ برخورندگی بیان کند... طوری که یک دم ترسی غریزی راه گلویم را می‌بندد... و بی‌خودی خیال می‌کنم باید از پاسخی صریح طفره رفت...

انگاری یک ساعتِ پنج عصر لعنتی از اواخر پاییز هزار و سیصد و هفتاد و چند باشد... همین بیست و اندی سال پیش... و از توی گوشی بزرگ آن تلفن سبزرنگ روی طاقچه، صدای لیلا با همان لهجۀ بی‌رمق، تحقیرآلود و قلدرانه بپیچد در سلسله اعصابم...:

«آره به جان خودت!... پس تو سه‌شنبه نرفته بودی کلیسا پی میکائیل؟!... همۀ آن دروغگوها باید تاوان پس بدهند... مخصوصاً تو یکی... رذلِ کوچولو!...»

و من همان‌طور منفعل و معذّب، ایستاده بالای پله‌های راهروی صاحبخانه... مدام پابه‌پا شوم، تا از زیرچشم نگاهی بیندازم به حاج‌خانم که با چادر نماز گل‌افشانِ گره‌زده دور کمرگاهِ قطورش، پشت به من ایستاده و دارد توی روشوییِ دالانچه، سبد سبزی‌هاش را برای سوّمین بار غسل می‌دهد و آشکارا منتظر است تا بداند من چه می‌گویم به آن دختری که سر ظهر مرا تا پای تلفن مرحمتی‌اش کشانیده... بعد دهانِ خودم و دهنیِ گوشی را هی هم‌زمان با کف هر دودست بپوشانم، بدین امید که صدای لعنتی‌ام خفیف و محو و نابود شود...

«شمارۀ این‌جا را چطور پیدا کردی لیلا!؟... به این‌ها چی گفتی؟... کسی این‌جا مرا نمی‌شناسد... من اجازۀ استفاده از تلفن ندارم...»

و صدای نازک قیطانیِ غیض‌آلود او، تهدیدآمیزتر هم بشود... و آن‌قدر بلند که یقین کنم گوش‌های مترصّد حاج‌خانم هم فریادش را شنیده است...

«عجب!... راستی‌ی‌ی؟!... آخی! نازی‌ی‌ی... پس لازم شد که خوب بشناسندت!... وقتی بیایند درِ خانه قپانی ببرندت، همگی خوووبِ خوب تو را می‌شناسند...»

و من دست‌هام یخ کند و پیشانی‌ام داغ شود، ولی تمام کوشش نفس‌گیر خویش را به‌کار گیرم تا بتوانم صدای دورگه‌ای از آن گلوی داغدارِ بغض‌پیچ، به شکلی کمابیش طبیعی بیرون دهم:

«بسیارخوب... انتظار دارید الان من چه‌کار کنم؟»

«هیچی تو فقط صبر کُـــــــن... وقتی هم دیدی‌اش... به آن ترسوی فراری بگو... چه تلفنش را خاموش کند یا نه، مـــــــــن پیداش می‌کنم...»

آن گاه یکباره در قلب من ترکیب زهرآگینِ ستیز و ترس، با عصیرِ ناسازگار ترحّم به هم آمیزد... که ببینم او نیز -بیش از هر چیز- دلتنگِ شنیدن همان صدای غمگین و گرم و آبنوسی است که من...

...

حالا ولی فقط کافی است دو بار عمیق نفس بکشم تا وحشت ابلهانه و بی‌محل، جایش را به احساس مساعد‌ترِ بُهتی بسیط دهد... و سرِ آخر سی‌ثانیۀ دیگر نیز ساکت بمانم تا بتوانم به خودم یادآوری کنم که قطعاً میکائیل مطابق معمول ماه‌های اخیر، آدریانا را در جریان کلّیات برنامه‌های من قرار داده است...

و هم‌چنان که به صفحۀ روشن رایانۀ دستی‌ام نگاه می‌کنم، با شتاب و نوعی تشویش و شرمِ بی‌مورد تندتند بگویم...

«بله!... اتّفاقاً می‌خواستم به اطّلاع شما برسانم که احتمالاً تا اواخر ماه فوریه در بازل نخواهم بود... ضمناً خواهش‌‌کنم اگر امکان دارد لطف بفرمایید و هر وقت کار ترجمه تمام شد، یادداشت‌های مقالۀ «مسئلۀ زیبایی از منظرِ فلسفۀ اشراق» را برای بنده بفرستید، تا پیش از تحویل به آقای مدیر، ویرایش نهایی‌اش را انجام دهم... ضمناً بی‌زحمت اگر گروهِ تحقیقی دانشکده با من امری داشتند، به ایشان بفرمایید فعلاً در اشتوتگارت اقامت دارم و می‌توانم از طریق تلفن و رایانامه با ایشان ارتباط بگیرم... همین‌طور البته با شما... در حقیقت خودم هم پیش از حرکت، طیّ نامه‌ای به اطّلاع همکاران طرح می‌رسانم... آدریانا خانم!... عذرخواهی می‌کنم بابت مزاحمت... می‌دانید؟ راستش می‌خواستم دربارۀ طریقۀ سفر زمینی به آلمان هم از شما بپرسم، ولی الان دیدم که می‌توانم در اینترنت فاصلۀ شهر‌ها و برنامۀ حرکت اتوبوس‌ها را پیدا کنم... »

آدریانا در پاسخ به پراکنده‌گویی‌های بی‌انتهای من، با همان لحن خسته و بی‌حوصله، ولی با حالتی قاطع‌تر از پیش فقط می‌گوید:

«شما را با اتومبیل می‌رسانم دکتر!...»

خیلی صادقانه می‌گویم:

«نه! نه!... نمی‌خواهم به شما این‌قدر زحمت بدهم... می‌توانم بلیت سفر را هم با اینترنت از طریق صفحۀ مجازیِ آژانس‌های مسافرتی تهیه کنم... درست است... نه؟...»

یک خاموشی کوتاه و پرمعنا می‌افتد وسط، پیش از آن جملۀ روشن‌گر تمام‌کننده که بگوید:

«زحمتی نیست... فردا صبح با "یوناس"[3] داریم می‌رویم فرانکفورت... سرِ راه شما را تا اشتوتگارت می‌رسانیم... باقی مسیر را از شهر تا خود قلعه، می‌توانید با اتوبوس بروید... نیازی به پیش‌خرید بلیت هم نیست... وقتی برسیم ایستگاه نشان‌تان می‌دهم که چطور بلیت تهیه کنید...»

چقدر هم راحت‌تر است که اجازه دهم او به مسئولیت‌های کارگزارانۀ‌ خویش در راهنمایی و مراقبت از من ادامه دهد... و چه اندازه دلتنگ‌ام برای تن‌سپردن به تیمارداری‌های آن کارفرمای جفاجوی ستمکارش!...

و آن‌قدر مشتاقانه و دیوانه‌وار، منقلب و بی‌آرام و پریشان‌ام که فقط به اجمال می‌اندیشم این یوناسِ او، احتمالاً همان رقیب بامعرفت بختیار و پیروزمند من است... و سرسری و شتابان- و به یاری مصحّح دستوری رایانه‌ام- نامه‌ای خطاب به مدیرگروه فلسفۀ دانشکده می‌نویسم تا از آخرین مراحل انجام پژوهش‌ها و نیز سفر غیرمترقبۀ پیش‌آمده باخبرش سازم...

بعد باید با همان عطشِ ناگزیرِ درمان‌ناپذیر، وسواس‌وار دوباره بروم سراغِ نامۀ مجازی و حروف‌چینی‌شدۀ میکائیل تا برای شانزدهمین مرتبه بخوانمش...

و بی‌رحمانه خویشتن را به زخمۀ ناساز نکوهش و عتاب، بنوازم و بیازارم...

بهرام!... دیوانه!... هزاربار هم اگر بخوانیش، معنای دقیق‌تری نمی‌شود از آن استخراج کرد... کاغذی هم نیست که بشود چهارتاش کنی و مجنون‌وار... توی جیب پیراهن- مثلاً به‌خیالت نزدیک قلب- نگاهش داری... حتّی نمی‌شود جابه‌جا بر آن دستخط عزیز، قطرات اشکی بیفشانی و تماشاکنی که چگونه رنگِ رسوایی‌ات باز نشت می‌کند لابه‌لای تقدّس ناب واژگانش... و آمیغ چرکابِ شناعت تو با جوهر پاک قلمش، سپیدی دامان اندیشۀ عالمانۀ او را به اشعار بی‌شعورت می‌آلاید... فکر کن چه افتضاحی خواهد بود که بخواهی جای امضای او را روی صفحۀ کامپیوتر خودت ببوسی... اشکی هم اگر هست نگاهش‌دار مباد از چانه فروتر چکد و به سامانۀ برقی دستگاهِ بی‌کتابِ لاکردار گزندی رسد...

ولی گذشته از همۀ این احوالات، پیش از هر چیز می‌خواهم بدانم آن سیّافِ بی‌ترحّم مقصودش چیست؟...

آخر اصلاً چرا باز نامه‌اش را با ضربت این عبارات هولناک آغاز کرده است؟...

«بارِوْ[4]بهرام‌جان!...»

“Mein Schatz!”

“!”Mein Süßer Frieden

«حالت چطور است؟...»

حالم چطوری‌ است؟... هان؟... عجالتاً که انگاری شیدایی و مصروع... از آن فریق که خیال خواب دوشین همچنان- پس عبور ساعت‌ها- در سَرَم غوغا کند[5]...

و یادم بیاید که سحرگاه در رؤیایی عجیب... دیدم من و او نشسته بودیم مربّع‌وار روی یک قالی ارغوانی ارمنی قره‌باغ، مزیّن به نقشِ خاج و ستاره و زنبق... بر کنار جوباری وسط صحرایی...که خنکای نسیم تابستانی لابه‌لای انبوه بوته‌های گَوَن‌ و سایه‌سار تُنُک‌مایۀ درخت‌زار گز کهنسالش می‌وزید... دور از هر شهر و دیار انگاری... و هر دو بسیار جوان بودیم... و او باز آن تارازِ سپید و سرخ را برتن داشت با یقه و آستین‌های قیطان‌دوزی... و داشت با عود، آهنگی محزون می‌نواخت... و از ترانه‌های عاشقانه لبریز می‌کرد... دل مرا... که انگاری پس قرن‌ها سکوت... شبیه آبگینه‌ای خوشتراش که به تلنگری آواز سر دهد، به نوا درآمده بود... در ظاهر حرفی نمی‌گفتیم؛ امّا چونان دو یار موافق بودیم که عهدی دیرپای بسته باشند...

بعد اما به‌ناگاه -شاید حین غلت‌زدنی در بستر یا در سیر طبیعی و بی‌معنای تداعیات بی‌اختیار خیال- صحنۀ خواب تغییر کرد و دیدم که نشسته‌ام کنار خانمجانم در یک ضلع اتاق پنج‌دری‌اش... در حال‌وهوایی شبیهِ مجالس ترحیم یا روضۀ محرّم... هفده‌ساله‌ بودم و به‌نوعی خیلی معذّب... که مجمع زنانه بود و همۀ میهمانان نشسته روی کناره‌ها و تکیه‌زده به پشتی‌ها، چادر سیاه بر سر داشتند و انگاری خیلی هم با تظاهر و خودنمایی از من روی می‌پوشاندند... امّا از طرفی می‌دانستم که آن گردهمایی عجیب- که سوگ و سورش نامعلوم بود- به نیّت من و برای من است... بعد خانمجان -خلاف معمول- طوری نگاهم کرد که گویی از سر فخر و مباهات... و حرف‌هایی گفت همدلانه و صمیمی... انگاری همۀ راز مرا دانسته و پذیرفته باشد که بروم با میکائیل به آن سفر دوردست معهود تا بیشۀ سیاه و شرق بهشت...... نگاه مادربزرگ خیالم را از هر جهت راحت کرده بود و داشتم به آسودگی و عمیق مشتاقانه زندگی و آینده را نفس می‌کشیدم... می‌دانستم که همۀ مشکلات و موانع در ید با کفایت او ناچیز خواهد نمود... وقتی در برابر حرف مردم مدافع من شده باشد... و پدرم را هم فی المثل راضی کرده باشد...

بعد صدای زنی به گوشم خورد که داشت با آهنگی بسیار بلند و پرنیرو با خانمجان حرف می‌زد و دیدم که درشت قامت بود و صورتِ بزرگ و سبزه‌گونش را مثل بقیه با گوشۀ چادر مشکی‌اش نمی‌پوشاند...

به خودم گفتم غریبه است و از اهالی قلمرو فامیل ورجاوند نیست... شاید همسایه‌ای جدید باشد مثلاً... شنیدم که می‌گفت پرستار بیمارستانی است و بیشتر مراجعینش تهی‌دست اند... و البته تذکّر عجیبی هم داد که...

«درست است آن‌ها از حیات بهره‌ای نبرده و خیری ندیده‌اند، ولی عوضش زندگی را خوب می‌فهمند»...

حرف‌هاش جذبم کرد...

او اما انگاری مرا خوب می‌شناخت... خیلی راحت و خودمانی جلوتر آمد و در کنارم نشست... سوی راست... _ و خانمجانم نشسته بود آن‌طرف... سمت چپ‌ من... فکر کردم مثل عهد کودکی که با هم می‌رفتیم زیارت امامزاده احمد...

به خودم گفتم بدک نیست اگر از آن زن عظیم پیکر عجیب، نشانی یا شماره تلفنی بگیرم... در هر حال پرستار است... شاید روزی به کمکش نیاز داشته باشم...

و پرسیدم که در کدام بیمارستان کار می‌کند... برخلاف انتظارم انگاری نخواست پاسخ سر راستی بدهد... خیلی مبهم و مرموز پاسخ داد:

«هر جا مرا صدا بزنند...»

بعد اما ناگهان باز گفت:

«راستی تبریک می‌گویم بهرام‌خان!...»

تعجب کردم و با تردید و تمجمج‌کنان پرسیدم که بابت چی...

و او ادامه داد:

«مبارک است! بالاخره به دختری که دوست‌داشتی رسیدی... »

فی‌الفور دلم خواست برایش توضیح دهم که اوضاع دقیقاً جور دیگری است؛ ولی او ناگهان یک چیز ریز و گردی مثل نُقل را انداخت توی دهان من...

از کجا که می‌دانستم خوراکی نیست... ولی مدتی با نوک زبان دور دندان‌هام گرداندمش...گذاشتم تا صدای زنگ‌دار عبورش از روی دندان‌هام بپیچد توی سرم... و طعمی شبیه شرابِ آرارات نشت کند روی زبانم...

همچنان‌که خانمجان داشت زیر گوشم شرحی مبسوط می‌داد از آداب و سنن چشم‌روشنی دادن به عروس و داماد در محلّۀ دردشت و پاچنار و میان خاندان ورجاوند ...با نجوایی نه بسیار آهسته که احساس کردم ممکن است وسط زمزمه‌های دیگر به گوش کسی برسد... و خجالت کشیدم...

پس یواشکی غنیمت خویش را از دهان درآوردم و نشانش دادم‌ به او که همچنان حواسش متوجّه من بود و آن پیشکشِ نابِ نطلبیده...

یعنی یک آویز نگینی خیلی ظریف و نازک... از جنس لعل کبود که می‌شد مثلا به زنجیری متّصل و گردن‌بند گردد...

و انگار قرار بود بعداً به‌واسطۀ من تقدیم عروس‌خانم شود...

در عالم رؤیا ازین سوء‌تفاهم به خنده افتادم... و پیشانی‌ام از شدّت شرم برافروخت... ولی از طرفی غم نداشتم و دلم عجیب به خیال فردا خوش بود...

واقعا مثل خواستگاری که بداند می‌خواهندش و همۀ توافقات مألوف مرسوم بر سر او انجام شده باشد...

ترش‌وشیرین، پچ‌پچ‌کنان زیر گوش خانمجان گفتم:

«اینها خیال می‌کنند من دارم زن می‌گیرم؟...»

گفت:

«اشکالی ندارد... این‌طوری شنیده‌اند... به‌هرحال!... زیاد توفیری که ندارد... داری می‌رسی به هم او که می‌خواستی... همان بلانگرفته... »

تازه کمی هم در دل از دهن‌لقی مادربزرگم رنجیدم... و خیال ‌کردم او ضمن صحبت چیزی راجع به من و میکائیل به این زنان گفته باشد...

ولی از طرفی برایم خیلی مهم نبود...

و طوری توی دلم غنج می‌زد و لبریز بودم از شادی بابتِ آن عهدی که می‌دانستم با میکاییل در بیابان بسته‌ام... پس دلم نخواست شکایتی کنم... به‌خودم گفتم ول‌شان کن... بگذار هر طور می‌خواهند فکر کنند... تو که داری می‌روی آن سرِ دنیا... برای ابد...

بعد اما مادربزرگم یک جعبۀ کوچک- شبیه همان قوطیِ قلعیِ قدیمی آب‌نبات که یادگار‌های مادرم را تویش جمع می‌کردم- از زیر چادرش درآورد و گشود... و دیدم که پر بود از زیورآلات زینتی و سنگ‌های قیمتی درخشان... طلا و الماس و لعل و زمزد... و انگار همه متعلّق به من... پس یاقوت آبی پیشکشی را هم در آن انداختم و سپردم به خودش...

و یکباره متوجّه ساعت بزرگ آونگ‌دار روی دیوار شدم- انگاری همان بود که بالای طاقچۀ دالانچۀ عمارت آقابزرگ...- دانستم ساعت یازده پیش از نیمه‌شب است و خانمجانم دارد می‌گوید:

«عزیزجان! دیروقت است... بهتر است دیگر برویم... »

می‌ترسیدم مثل قضایای قصه‌هایی که می‌گفت به محض برخاستن دانگ‌دانگ زنگِ نیمه‌شب، طلسم خوشبختی‌ام باطل شود... پس با عجله از جای پریدم... و چون حدس‌می‌زدم به جای‌آوردن آیینِ خداحافظی‌اش با اهلِ منزل، طولانی شود، گفتم:

«پس من می روم سر خیابان یک تاکسی پیدا می‌کنم و دم در منتظر شما می‌مانم... »

آخر کار امّا فقط داشتم غرقه در امواجِ آرامشی اشتیاق‌آمیز پیش خودم فکر می‌کردم، این سفر شبانه تا کلیسای راستی و حیات_ که شاید چند ساعتی بیشترک طول می‌کشید_ چه خوش خواهد گذشت!... -جای مادرم خالی!-... در کنار خانمجان و در حالی که در تمام راه به میکائیل فکر خواهم کرد...

...

ای میکائیل!... میکائیل!... شهسوار سرکش گردن‌فراز من!... بالابلند سنگدلِ نقش‌باز من![6]...

دروغ‌وعده و قتّال فعل و[7]...

نه!... حالا که خوب‌تر دقّت می‌کنم، حالم راستی خوب نیست...

حتّی عضلات فرسوده و کاهلِ قلبم ناگهان سخت فشرده می‌شود، هر بار که عبارات سرنویس نامۀ میکائیل را بازخوانی می‌کنم... و چشم‌هام طوری به سوزش افتاده انگاری آن شامگاهِ آخر شهریوری است و گریۀ نبهرۀ بی‌هنگام، صاعقه‌وار بر من هجوم آورده و از پایم در انداخته... چونان تنۀ خشکیدۀ بید مجنون آفت‌زدۀ باغچه‌اش در بوران بهمن‌ماه...

و او خود آن‌جا حاضر باشد... در بالاخانۀ کوچۀ امام‌زاده... نزدیکِ نزدیک من... و به رسم و راهِ خویش، پس تلاطم معاشقه‌ای توفان‌زای، آرام در کنارم بگیرد...

بعد فرونشستن آن آخرین توفند سیزدهم شهریور، هجوم آذرخش باران‌خیز اشک‌های بی‌اختیار من باشد و آغوش امن و مهربان او که پیشانی‌ام را در انحنای آرام شانه‌هاش پنهان کنم و او با نرم‌ترین آوایی که به‌جز ترنّم لالایی‌های مادرم شنیده‌ام، زیر گوشم زمزمه‌وار بپرسد...

“Was ist los mit dir schatz?”

و من خیال کنم که حالا دیگر آزادم تا مثل یک احمق واقعی کوچولو بگویم...:

«معذرت می‌خواهم میکائیل!... تو را به‌خدا! ببخشید... ببخشید... نمی‌خواستم این‌طوری بشود... ولی تو که بروی من می‌میرم... حتماً می‌میرم... »

و به محض شنیدن حجم لرزان و پریشانِ صدای خویش، فی‌الفور بفهمم که خراب کرده‌ام...

هر چند او همچنان یک دستش را انگاری با بی‌حواسی روی شانه‌ام نگاه دارد... نوازش‌کنان و سرد و سبک ...

و مشغول افکاری شود که نمی‌دانم...

و سه دقیقه و سی‌وشش ثانیه در سکوت به من... به دست دیگرِ خویش روی لبۀ تخت... و به جنبش پرده‌های پُرتشویش در زوزۀ وحشیِ باد شبانه نگاه کند...

یعنی در تمام مدّتی که دستگاه کهنۀ پخش صوت، لابه‌لای خش‌خشه‌ای فرساینده، به‌دشواری سونات هفتم هندل برای ویولن [8] را می‌نوازد...

و من منفعل و بی‌اختیار، در برزخِ خیال خویش، خیره بمانم به خمیازۀ شوم درّه‌ای ناپیدا که می‌دانم باز میان ما دهان گشوده است...

ولی هیچ‌کاری نتوانم جز آن که بی‌حرکت و خاموش از گوشۀ چشم ببینمش و انتظار بکشم تا او بازویم را بگیرد... و بلند شویم از کنارۀ تخت تا روبه‌روی هم در شرایط یک گفت‌وگوی جدّی و سنگین و تلخ، بنشینیم روی تنها دو صندلی‌ِ اتاق من... و یک میز فاصله افتد در میان‌مان... و او آرنج هر دو دست را بگذارد روی سفره قلمکار خانمجانم و خیلی حق‌به‌جانب چشم در چشم‌های خیس و سرخ و سوزانم بدوزد و با آهنگِ موقّر ملسِ دوپهلو و طبیبانۀ گاه و بیگاهی‌اش حرف‌های عاقلانه‌ای بزند که سخت بیازاردم...

«شاتزی!... البته این احساس افسردگی تو کاملاً طبیعی و قابل درک است... دوست‌داری بیشتر درباره‌اش صحبت کنیم؟... درست است که تو تجربیات زیادی در روابط عاطفی نزدیک نداشته‌ای... ولی حتماً می‌دانی که بدن حین هم‌آغوشی، سطح بسیار بالایی از تحریکات و هیجانات عصبی را دریافت می‌کند و پس از آن در مرحلۀ تسکین، دچار افتی ناگهانی می‌شود... این فرآیند ممکن است برای برخی افراد که به‌دلائلی ادراکاتشان حسّاس‌تر و آسیب‌پذیرتر است، حالتی معادل اضمحلال عاطفی و سقوطی بهت‌آور و گیج‌کننده را القاء کند... ضمن این که ممکن است مسئلۀ احساس گناه و یا نارضایتی ذهنی از خویش هم به این عوارض افزوده شود... همچنان که از جهتی نزدیکی جسمانی تجربه‌ای بی‌نهایت صمیمانه است و می‌تواند ناخودآگاه تداعی‌گر و بیدارکنندۀ برخی انگیزش‌های منفیِ ناخودآگاه و سرکوب و انکارشدۀ درونی هم بشود... مثلاً خشم‌ و یأس و اندوه... و البته گاهی هم ممکن است ما از خودِ ارتباطِ عاطفی‌مان هم، به اندازۀ کافی احساس رضایت نکنیم و به‌نظر ما پیوندمان به نوعی ناقص و ناکامل باشد... یا از اینتیم‌پارتنر[9]خود دلخوری و رنجشی داشته باشیم... در این حالت احساس ناکامی، حین رابطه یا پس از آن می‌تواند موجب تشویش و آزردگی شود... ضمن این که –چنان‌که می‌دانی- در هر صورت، زِکسوئلا کنتاکت[10]نوعی آپلِنْکُن[11]و انصرافِ‌خاطر زودگذر، به‌همراه دارد... بنابر این اگر کلّاً در زندگیِ روزمره دچار اضطراب و افسردگی باشیم، طبیعتاً پس از عبور از اوج آسایش و فراغِ خاطر، به ناگاه در دام احساسات ناخوشایند پیشین می‌افتیم... ماین شاتز!... حالا دوست‌داری دربارۀ احساساتی که این‌طور پریشانت کرده به من بگویی؟... و دربارۀ دغدغه‌های تو کمی حرف بزنیم؟... پیش ازین که من بروم سراغ نوشتن یادداشت‌هایی برای کلاس‌های شنبه... »

آن شب نیز مثلِ اغلبِ اوقاتی که می‌خواست ناگهان جدّی شود، حین حرف‌زدن بیشتر به یک‌نقطه‌ای در سمت راستِ خویش خیره‌مانده بود... شاید به انبوه قلم‌موهای توی لیوان بالای طاقچه... و در هر حال جز چندباری از زیر چشم به من نگاهی نینداخت... ولی انگاری به‌سادگی، آن وسعت دلسردی و ژرفنای نومیدی را که داشت غرقم می‌کرد، در چهره‌ام خواند...

چون یک‌باره سلسلۀ سخن کوتاه کرد و شاید جهت نتیجه‌گیری از خطابۀ مبسوط شرمسارکنندۀ خویش با لحنی سرسری و مصالحه‌جویانه گفت:

«... و یا شاید ترجیح می‌دهی دیگر بخوابی و همۀ غصه‌های رفته و نیامده را فراموش کنی... یک روز سخت هر چه زودتر تمام شود بهتر است... نه؟... قول می‌دهم صبح که بیدار شوی، شاد و سرحال و امیدوار به همدیگر صبح‌بخیر خواهیم گفت... »

توی دلم افسوس‌کنان گفته بودم... بله! صبح که بیدار شویم روز آخر ما خواهد بود... تو وسائلت را جمع خواهی کرد و در غروب فجیعِ جمعۀ لعنتی خواهی رفت...

عادت‌مان در تمام آن هفت‌روز این بود که من زودتر بخوابم... و او تازه چراغ مطالعۀ مرا روی میزتحریر- که البته میز غذاخوری‌مان هم بود- روشن کند و برای دو ساعتی بنویسد یا بخواند...

البته این آیینِ همایونِ میزچینی و سفره‌آرایی برای هر وعدۀ خوراک هم از عاداتِ اشرافی او بود... که هر کاری را مطابق قاعده‌ای خاص انجام می‌داد...

در حالت معمول، ناهار و شام برای من فقط به معنی جویدن تکّه‌ای نان و قاتق بود، حین کتاب‌خواندن گوشۀ تختخواب... ایستاده پای طاقچه یا سه‌پایۀ نقّاشی یا نشسته روی زمین لابه‌لای کاغذهای طرّاحی وسط کارها و تکالیف عملی دانشگاه...

ولی میکائیل برای مطالعۀ شبانگاهی‌اش هم سنّتی بایسته داشت... صندلی‌اش را طوری رو به دیوار می‌چرخانید... که نیمرخش به‌طرف من باشد... و درک من ازین وضعیت آن بود که هم می‌خواست به روشی نزاکت‌آمیز- بی پشت کردن و روی‌گردانی کامل- برای خودش خلوتی نسبی فراهم آورد... و هم رابطه‌ای نیم‌بند را میان‌مان نگه‌دارد... یعنی به طریقی خود را در معرض نگاه من بگذارد...

که هر شب آن‌قدر تماشایش می‌کردم تا خوابم ببرد... در همان حالت سکونی که تکیه می‌کرد به آرنج و فقط با حرکت آرام چشم‌هاش مسیر خطوط را می‌پیمود... و کتابش را به شیوۀ خاص خود از گوشۀ بالاییِ کاغذها ورق می‌زد... یا گاهی به نکتۀ جالبی می‌رسید و مکثی می‌کرد... و چندبار خودنویس را بین دو انگشت شست و اشاره‌اش می‌چرخانید... یا با بی‌حواسی رگ آبی روی شقیقه‌اش را با انگشت اشارۀ دست چپ می‌خارانید... بعد پشت می‌داد به صندلی و عمیق نفس می‌کشید... و لب‌هاش را دمی چند بر هم می‌فشرد...

به دیدار او می‌خفتم و در خواب هم او را می‌دیدم...

حتّی یک‌دفعه در رؤیایی عجیب دیدم که توی آینه درست شکلِ او شده‌ام... و همان دو چشمِ آبی شَنگِ شاهِدشِکار... همان پیشانی و گونه‌های اشرافی و لب‌های گرم گلرنگ شهدبیزِ رازآمیزِ او را دارم...

تازه به هر جنبش و حرکت او هم از خوابی سبک می‌پریدم و باز از لای پلک‌هایی که تظاهر به خفتن داشت، نگاهش می‌کردم... دلم رضا نمی‌داد تا او در برابر چشمم حاضر است، اصلاً خوابم ببرد... پس در نهایت خرسندی می‌گذاشتم او برابر دیگر نَسَقِ رسمِ‌وراهِ خویش، همواره یک چراغی را روشن بگذارد... که به‌نظر می‌رسید دوست نداشت هرگز اتاق در تاریکی مطلق فرو رود... هر کاری- خورد و خفت و مطالعه و معاشقه را زیر روشنایی محض یا ملایم انجام می‌داد... مگر آن که می‌خواست ریزش باران نیمه‌شب را در پس شاخه‌های لرزان تک‌درخت کوچۀ پشتی، لابه‌لای وزش رشنۀ[12]شوخ شهریور تماشا کند...

دیرتر از من می‌خوابید... و زودتر برمی‌خاست...

به‌خصوص آن شب که فکر می‌کردم او هیچ حال نگفتنی مرا نمی‌دانست و شتاب داشت از سر خویش‌ام باز کند...

به خود تذکّر دادم که الان بهترین کاری که می‌شود کرد رفع زحمت است... بلند شدم از روی صندلی تا حرفی بگویم بی که بشود نگاه کنم توی چشم‌های همه‌چیزدان بی‌اعتناش که تفریح‌کنان و بی‌خیال نظاره‌گرِ رفتارم بود...

همچنان که از شنیدن صدای خویش منزجر می‌شدم، جویده جویده زیر لب گفتم:

«... بله! بله!... پیشنهاد خوبی است... کلّاً حرفِ مزخرفی گفتم... تو هم باید زودتر بنشینی و به کارهات برسی... باز هم معذرت می‌خواهم...»

به نظرم داشت تماشام می‌کرد که چطور دورترک می‌شوم و پیراهنم را می‌زنم گَلِ رخت‌آویز بالای تختخواب تا خودم را خجل و شتابناک با شمدهای گل‌درشت پنبه‌ای خانم‌جان بپوشانم...

بعد امّا او پس از چند ثانیه تأمل، به جای بازکردن کتاب و دفتر، فانوسِ کاغذی گرد گلبهی رنگش را گذاشت روی چراغ مطالعه...

شبانگاهان پیش از آمدن به بستر، همیشه همین‌کار را می‌کرد...

خودش آن فانوسِ ژاپنی را خریده بود تا شب‌ها پرتو نور سفید لامپ را مبدّل کند به تابشی ملایم و مبهم و سرخ‌تاب... مثل روشناییِ یک چراغ‌خواب واقعی و البته خیلی بزرگ...

همزادِ غول‌آسای همان گوی‌جادویی که مادرم در اتاق کودکی‌هام آویخته بود و به تناوب آبی و نارنجی می‌شد و آهنگ «داستان عشق»[13] را با ترنّمی ریزریز و لالایی‌وار و بی‌وقفه می‌نواخت...

مثل خش‌خش آهنگ‌دار همین پخش صوت کهنه که «سونات مهتاب» را به تکرار بنوازد... و یک باران شبانۀ شهریوری آغاز شود و چلچله‌ای گمشده ترسخورده‌وار جیغ بکشد... و فاخته‌ای به صدای نخستین رعد ناله سر دهد...

و میکائیل پوشیده در پرتو سرخ خیال‌انگیز فانوس، بیاید و بنشیند روی ادریسی‌های پارچه‌ای در کنار من... آهسته به سرانگشت شفابخش خویش گوشۀ شمد و موی پریشان را از پیشانی‌ام کنار بزند و بگوید:

- «حالت خوب است شاتزی؟!... انگاری صورتت کمی داغ است... اجازه می‌دهی ببینم؟...»

و تا بخواهم جابه‌جا شوم و بنشینم، مانعم شود و برای چند ثانیه نبض‌ام را روی مچ دست بگیرد و نتیجه‌گیری کند که شاید فقط کمی گرمم شده باشد و برود پنجره‌ را رو به غوغای باران بی‌گاهی بگشاید... و با لحنی شوخ و مهرآمیز، تأنّی‌وار بگوید:

- « هوا هم که بارانی است و آسمان ستاره‌ای ندارد... خوب حالا چه بشماریم تا "بانی"[14]‌کوچولو را بخوابانیم؟...»

مرا می‌‌گفت "بانی‌کوچولو"؟... یعنی مثل وقتی که مادرم صدام می‌زد "پیشی"؟... و آهنگ مهربان دعوتش طوری بود که عاری از هر طعن و تحقیری انگار... و حتّی بعد که باز نزدیک به من آرمیده بود روی ملحفه‌ها، به همان وضعیت عاریتی ولی بی‌شتاب و باحوصله، و یک‌جور شوخ‌وشنگ عاشقانه‌ای تبسّم‌کنان خال‌های روی دست و ساعد و گلو و شانه‌ام را یکی‌یکی شمرده و شاباش گفته بود هم، مرا به یاد مادرم انداخته و باز اشکم را درآورده... و بی‌آن که آرامش صداش از دست برود، ژرف و غمگین پرسیده بود:

- «اصلاً امشب ناراحت و نگرانی ماین شاتز!... چرا؟... به‌خاطر فردا؟... »

ناراحت بودم چون از دست‌دادن او همان‌قدر در خیالم مصیبت‌زا می‌نمود که فقدان مادر... وحشت داشتم از ژرفای رنج‌های ناگزیر فراق... دیگر نمی‌توانستم...

مرگ مادر برایم به معنی دوازده سال بلای دلتنگی بود و مصیبتِ بی‌کسی... امّا بعد او به‌ناگاه بر سرِ گذر سنگتراش‌ها و روی پل‌چوبی ظهور کرده بود...

نه!... این‌ها را که اصلاً نمی‌شد به او بگویم... وگرنه بی‌هیچ تردیدی بی‌درنگ رم می‌کرد... توسن‌صفتی که او بود...

او گفته بود یک دوستی بی‌مرز ولی مشروط!... شدنیِ ناشدنی...

اوّل خیال کرده بودم می‌شود... ولی نمی‌شد... برای او مقدور می‌نمود و مطلوب... برای من امّا کاهنده و فرساینده... ترسناک و طاقت‌سوز...

ولی نمی‌بایست در «شرح این هجران و این خون جگر»[15]هیچ‌ حرفی بگویم... بس که خاطرِ او فرّار وگریزپای بود... مثل خاطرۀ بی‌دوام عطری لطیف و مرموز... شبیه رؤیای بی‌هنگام و مستی‌بخش سحرگاهان که به چشم بر هم‌زدنی از سر بپرد...

می‌رفت و خیلی زود فراموشم می‌کرد...

پس فقط پاسخ دادم که:

- «نه! نه!... من واقعاً دوست ندارم مزاحم برنامه‌هات باشم... همین که یک روز رفتن‌ات را به‌خاطر من عقب انداختی هم شرمنده شدم... خواهش می‌کنم الان به کارهات برسی... من فقط خیلی خسته‌ام... مشکلات شخصی با خانواده و مسائل دانشگاه هم هست... درست می‌شود ان‌شاالله!...»

همۀ شریعت‌وآیینِ آباء و اجدادی را بر باد داده بودم و هنوز به سبک مادربزرگم می‌گفتم ان‌شاالله... خجالت کشیدم و خاموش شدم...

تا او همچنان که با سرانگشتش گوشه‌گوشۀ سپنجی‌سرای آرامش خویش را می‌جست و می‌پیمود، زیر گوشم بگوید:

-«بهرام!... دیشب گفتی و من می‌دانم که از صمیمیت میان ما پشیمان نیستی... ولی هر وقت ترس و تردید یا احساس گناه به دلت راه یافت... به این فکر کن که همۀ عواطف ما ناب و حقیقی و صادقانه بوده و در نتیجه هر چه در این میانه رخ داده، می‌تواند به مثابه امری اخلاقی زیبا و نیک محسوب ‌شود... الان هم دلیلی ندارد که دروغ بگویم... در واقع به خاطر تو نبود که بیشتر ماندم... خودم می‌خواستم تا آخرین لحظۀ ممکن نزدیک تو باشم... به زبان شاعرانۀ شرقی چطوری می‌گویند؟... مثلاً این که آرزو داشتم تا آخرین قطرۀ ممکن از ساغر وصل سیراب شوم... ولی عجیب است که هرگز از تو سرشار نمی‌شوم شاتزی!... هر بار لمست کنم باز برایم بهانۀ همان اشتیاق آرام و ناب و مرموز و معصومانه‌ای...»

پس ماجرای میان ما از منظر او چنین می‌نمود... صمیمیتی مستحق احساس تقصیر و گناه که جای تردید داشت و تنها با توجیه صادقانه بودن احساساتی احتمالاً گذرا که داشته‌ایم و شاید دیگر نداشته‌باشیم، می‌شد آن را به وجهی درستکارانه شمرد... من اما در بند شمارش فهرست مکارم اخلاق خویش نبودم... وحشتم همه از آن بود که اعجازِ با او شدن، مصیبتِ بی‌ او بودن را بدل می‌کرد... به تنهایی کشنده... به دلتنگیِ مهلک... به تعلیق در هاویه...

ولی نمی‌شد حرفی بگویم وقتی در چشم‌های پرتوافشانش به روشنی می‌دیدم که حال خوشی دارد... همان‌طور که بیشتر اوقات سردماغ و مسرور می‌نمود... انگاری دمادم حیات را با تمام هستی خود می‌زیست... وقتی در جایگاهِ سخنران پشت کرسی خطابه می‌ایستاد... ساعاتی که در نقش باغبانی خویش مشغول مراقبت از گل‌ها و درختان باغچه‌اش می‌شد... کتابی که می‌خواند یا درباره‌اش با کسی مشتاقانه گفتگو می‌کرد... بر سرِ میز شام یا در مجلس شراب... در همه احوالی آهسته و عمیق نفس می‌کشید... نیم‌لبخندی چهرۀ بی‌نظیرش را می‌آراست و چشم‌هاش با آن مردمکان اغلب درشت و متمرکز، می‌درخشید و برای من چنین می‌نمود که او رازورمز حضور در لحظۀ اکنون را به کمال دریافته است...

همانطور که آنک نیز به گمانم خوب دریافته بود که شیشه عمر من در دست‌های خودش است... وقتی می‌گفت:

-« اصلاً هم نگران چیزی نباش !Meine Seele مگر من می‌گذارم تو بمیری شاعر کوچولو!... که شعرهات شرابِ ناب من است... تو ساقی جاودانی من!... که همیشه در کنارم می‌مانی تا با صدای زیبا و شعرهای سکرآورت مست و مسحورم کنی...»

بعد انگشت اشاره‌اش را آهسته ساییده و چرخانیده بود روی مدالیون عقاب اهدایی خویش- که از بیگاه روز گذشته در همه‌حالی بر سینه نگاهش داشته بودم...

-«اصلاً ببین شاتزی!... این همان تعویذ جادویی است که کلّ بلایای عالم امکان را از Mein Liebchen دور نگه‌می‌دارد... مثل معجون حیات جاودانی افسانه‌ها که به آدم زندگی ابدی می‌بخشد...»

و آهنگ صداش راستی آن‌گونه شد که انگار با کودکی سخن بگوید...

-«گانیمد را ببین... عقابش او را محکم محکم نگاه داشته است... تا این دو با هم اند، ما هم در کنار هم خواهیم بود...»

مرگ و زندگی و کلّ بلایای عالم برایم مهملاتی پوچ می‌نمود، وقتی سرم به یک بازوی او تکیه داشت... سکۀ سحرآمیز او را از روی سینه برداشتم و میان دو انگشت گرفتم... یک‌جوری که جلوی چشم هر دو مان باشد...

گفتم...

- «... ولی به‌نظرت گانیمد خیلی رقّت‌انگیز نیست؟... طوری که او به گردنِ زئوس آویخته بیشتر از شدّت ترس می‌نماید تا از فرط عشق... انگار خوب می‌داند که اگر چنگال‌های نیرومند و بی‌ترحّم هیولا رهاش کند، قدرت دست‌های خودش برای نگاه‌داشتن او کافی نیست و به‌یقین سقوط خواهد کرد... همان‌طور تسلیم عقاب است که... معلّق میان زمین و آسمان... »

بعد سکوت افتاده بود وسط و سونات مهتاب و ضرباهنگِ ریزش بی‌پایانِ باران تابستان...

گفتم:

-«یادت میاید؟...آن دفعه در کلیسا که سونات مهتاب می‌زدی هم باران می‌آمد... »

یادش نمی‌آمد...

مغروق اقیانوس عمیق اکنون... هیچ چیز راجع به گذشته‌هامان را به‌خاطر نمی‌آورد...

من امّا لحظه‌لحظۀ سرگذشتی را که با هم داشتیم، مثل دانه‌های مروارید به رشتۀ خاطراتِ جاودانی می‌کشیدم... مانند یادگارهای گرامیِ مادر... یا زمرّد و یاقوتِ رؤیاهای بی‌وقت، در صندوقچۀ نهانی قلبم نگه‌می‌داشتمش... و همه‌جا در سوگ و سور مجالس عالم همراهش می‌بردم... طوری محافظتش می‌کردم که انگاری جانم بدان بند باشد...

مثلاً همین خاطرۀ ارزشمند فراموش‌ناشدنی را...

نخستین‌بار که به من گفته بود می‌توانم بیایم دفتر انجمن‌اش و کتابThe Golden Boughرا از کتابخانۀ او امانت بگیرم...

لابه‌لای سنگفرش پیاده‌راه کوچۀ خلوت خزه بسته بود... باران لطیف و ریزریزِ اوّل اردیبهشت عطر اقاقیا و یاس و رازقی را به هر سو می‌پراکند و بر سرورویم شمیمِ امید می‌پاشید... عمیق نفس می‌کشیدم و آهسته قدم می‌زدم... می‌خواستم این راه راستی و حیات تا رسیدن به مقصد هر چه بیشترک طول بکشد... روی پروبال فرشتگان... سبک و نرم نرم... مثل او در مسیر مهرورزی...

ساعت شش عصر... به‌گاه دعوتِ ناقوس‌ها برای نماز بیگاهان، رسیده بودم پای دیوارهای آجریِ سرخِ کلیسای او...

درها به روی مؤمنان گشوده بود و من راه تالارِ دعا و سالن جلسات را می‌دانستم...

همانطور که نشانی داده بود از مسیر همان پلکان ماسه‌سنگیِ کهنه رفتم تا یک طبقه بالاتر... و در تاریک‌روشن انتهای دهلیز، ایستادم پشت دری که او داشت سونات مهتاب را می‌نواخت... و سی دقیقه صبر کردم تا او اجرایش را دو بار تکرار کند...

بعد یک‌طوری آهسته به در زدم که صوت کوبشم محو شد در شور نوای نت‌هایی که انگاری تمامی نداشت... پس عاقبت به‌ناچار دزدانه و لرزان لای در را گشودم و غافلگیرانه و شرمسار گوش سپردم به ناله‌ای ناموسیقایی که به‌ناگاه از چرخش لولای کهنه برخاست... بلند و کشدار و دل‌آزار...

و میکائیل را دفعتاً متوجّه من کرد... او که با آن کسوتِ سپید بهاره و پیراهنِ آبی بابِ روزش، نشسته پشت پیانوی دیواریِ سیاهرنگ، بی‌اندازه در نظرم باشکوه و آراسته می‌نمود... خاصّه که با اطواری فاخر و قدری نخوت‌آمیز، چرخشی داد به سر و شانۀ خویش و با بالاتنه کمابیش به من روی نمود تا با آهنگی بی‌خیال و بانشاط... با کم‌اعتنایی فقط بگوید...

„Ach hier bist du”

« بهرام؟؟... درست است؟؟... کتاب را گذاشته‌ام روی میز...»

بعد دوباره رو کرد به جایگاهِ صفحات نُت... یا شاید به پرده‌های پنجرۀ بگشودۀ مقابل که در دست نسیم آهسته نوسان داشت... و برای سوّمین‌ مرتبه نواختنِ نخست موومان محزون و تاریک سونات را از نو آغاز کرد...

و انگار گذاشت تا باز به کلّی از یادم ببرد...

کتاب امانتی را به خاطر داشت... و مرا نه!...

امتزاج اضداد به کیمیای میکائیل!...

که آنک سیزدهم شهریور ماه بود و همچنان می‌شد در کنارش آرامید...

تا او در امتدادِ اعجازِ درازآهنگِ لب‌هایی به لطفِ بارانِ اردیبهشت... دست‌هایی را که به دست پیامبران رامبراند[16]می‌مانست در برابر چشمم به نشانۀ راستی و یکرنگی از هم بگشاید و با لحنی مهربان و مرموز بگوید...

- «زئوس آسمانی، محبوب زمینی‌اش را در اسارتی ابدی محافظت می‌کرد... دست‌هایی که می‌بینی چنگال‌های بی‌ترحم یک خدای خونریز ستمگر نیست... دست‌های لرزان یک [17]Verlorenen Sohnes است و تسلیم ارادۀ تو برای ماندن و رفتن... اما از طرف خودم... من فقط وقتی رهات خواهم کرد که مطمئن باشم پایت روی زمین محکم است شاتزی!...قول می‌دهم... »

...

قول می‌داد و بدعهدی می‌کرد ولی... به موقع خویش... شاید هم معنای عهدبستن به زبانی که او می‌دانست طور دیگری بود...

یک چیزی شبیهِ فـِــــشْپِغِیْچِن.... versprechen

به همان لهجۀ کِشدارِحلقیِ سرزبانیِ بادنی- ارمنی‌اش... با همان "ر" گلوگیر و "شین" و "چین" کردن‌هاش...

...

“Bitte versuch mich zu verstehen... Bahram! “

حتّی "بهرام" گفتنش هم ژرمنی و بیگانه‌وار شده بود... با همان "را"یی که در حلق می‌پیچید... بلاتکلیف میان "رین" و "غین"...!

مثل من که معلّق مانده بودم میان "هاویه"‌ی مخفیگاه جان‌پناه خویش...

در برزخِ رها شدگی... قعر "ظلمت نه‌توی مرگ‌اندودِ" سیاهچاله‌ای که قرار بود ما را از ستاره‌بارانِ صمیمیت کامل برساند به پوچیِ بیگانگیِ محض...

بیگاهان بود و بوران آشوب به پا می‌کرد... پشت شیشه‌های تار و ترک‌خوردۀ آن کلبۀ متروکه، آسمان پیدا و ناپیدا از لای شاخه‌ها خاکستری می‌نمود... در انتهای جادّۀ درختیِ تاکستانی غوغایی و انبوهِ بیشه‌زارانی که وحشیانه هوهوکنان در دست توفان می‌رقصید... در خلوت هولناکِ ییلاقیِ دوردست... توفندِ جهنّمیِ اردیبهشتی مشئوم داشت همه‌چیزمان را با خود می‌برد... در آن بی‌زمانیِ عجیب و ترسناک که دیگر هر دو باورمان شده بود او برای همیشه خواهد رفت...

که راستی می‌رفت... و مدالیون عقاب و گانیمد را در جیب ساعتی بالاپوش فاخر خویش داشت و نمی‌دانست...

و داشت مدام وسط جملات کوتاه و بی‌سروتهِ فارسی، آلمانی حرف می‌زد...

شاید به عمد... تا بیشتر بیگانگی کند...

می‌گفت:

سعی کن درک کنی بچّه‌جان!...

“Alles ist vorbei“

"Tempus acquirendi, et tempus perdendi;

tempus custodiendi, et tempus abjiciendi...[18]"

این آخرین عبارت را البته به زبان لاتین خوانده‌بود...

و من هم خوب می‌دانستم‌اش... و فکر می‌کردم کاملاً درک می‌کنم مقصودش چیست...

ولی چقدر خفّت‌بار بود وقتی می‌گفت بچّه‌‌جان!... طوری که در عین‌حال انتظار نداشته‌باشد که بفهمم...

با این عبارتِ تلخ و شیرین خطابم می‌کرد... برای تأکید بر کهتری و نادانی‌ام... که نشانم دهد من در حدّ ادراک شیوۀ خارق‌العادۀ فلسفه و جهان‌بینیِ او نیستم...

و به‌ هر روی، استنتاجِ من از مجموعۀ بداهه‌پردازی و نقل‌و قول‌هاش آن بود که یعنی او هر چه را بخواهد آسان به‌دست می‌آورد و ساده از دست می‌دهد...

ارزان می‌خرد و خوار می‌بیند و دور می‌اندازد...

پس از سکنات سلطنتی بی‌حوصله‌اش چشم برگرفتم تا خیره شوم به سکونِ مندرس‌ خُرده‌ اثاثِ خویش، کنج اتاقک مخروبۀ تقریباً خالی... یعنی آن چند قلم و کتاب کهنه و چمدان حقیرم که زیر و روی میز در کنار تخت چوبی رها شده بودند...

به آن وجه عاریتی و مفلوک...

ولی اصلاً نمی‌شد دربارۀ احساسات واقعی‌ام حرفی بزنم... و لابد اگر می‌گفتم، او با آهنگی سرد و پولادین خیلی قاطع و بی‌خیال– آنقدر که تحقیرآمیز و سرزنش‌بار به‌نظر رسد- می‌گفت:

«فکر می‌کردم این خواست هر دو ما بود... و تو ظاهراً خیلی هم مشتاق‌ بودی... نه؟»

و مگر می‌شد انکار کنم...

پس فقط بی آن که مطمئن باشم او میان هیاهوی توفان مرا می‌شنود، زیر لب خواندم...

- «من ندانم آن‌چه اندیشیده‌ای/ ای دو دیده دوست را چون دیده‌ای؟

ای گرانجان خوار دیدستی مرا/ زان که بس ارزان خریدستی مرا...»

با همان اطوارِ ناشکیب یک قدم به طرف پنجره برداشت... تماشای شورشِ برگ‌های باران‌زده در دستِ باد را دوست داشت... پیش می‌آمد که در آلاچیق، تالار دعا، آن اتاق اداری کلیسا... یا حتّی وسطِ آن غنیمت اوقاتی که مهمان من می‌شد- در خانۀ من- غرقِ خاموشی، مدّتی مدید را خیره بماند به منظرۀ خیس آن سوی پنجره‌ها... و اکثرِ فرصتِ طلایی ممکن برای گفت‌وگوهای ذیقیمت به سکوت طی شود...

می‌ترسیدم این آخرین دقایق نفیس و بی‌تکرار هم از دست برود... در آن مشاجره‌های کوتاه و سکوت‌های طولانی...

کاش می‌شد واپسین خداحافظی‌مان اقلاً کمی دوستانه‌تر می‌بود... صمیمانه‌تر... کاش دستکم یکبار دیگر می‌شنیدم که بگوید... شاتزی!

دلم می‌خواست گزارۀ مصالحه‌جویانه‌ای را آغاز کنم و بلد نبودم... این بود که با لکنت و تردید باز داشتم می‌گفتم...

- «میکائیل!... من...»

این‌بار آهنگ صدای خیلی ژرمنی‌اش- که جملۀ بلاتکلیف مرا کوتاه کرد- به نظرم راستی پرخاشگرانه آمد...

به خود جرأت دادم تا نگاهش کنم... نیمرخش در ترس‌ولرزِ گرگ و میش غروب توفانزا، رنگ‌پریده می‌نمود... با آن سایه‌روشن ژرف بر استخوان گونه و گودی زنخدان و تیرگی ملایمِ میان دو ابروی ارمنی‌اش که در هم کشیده بود... و همان زیبایی خدشه‌ناپذیر و سنگدلانه‌ای را داشت که چهرۀ میکائیل مقرّب به‌گاه آهختن شمشیر و تعزیرِ عادلانۀ شیطان...

در حالی که مشغول تماشای باران بود، گفت:

“Bahram!... Bitte hör auf zu flüstern ... Ich kann dich nicht hören”

...« ضمناً الان وقت خوبی هم برای شعر خواندن نیست بچّه‌جان! موقع تعقّل و تفکّر منطقی است... می‌دانم برایت کار آسانی نیست ولیBitte gib dein bestes .....»

این که می‌بایست مسئولیت همۀ احساسات اندوهبار و یک‌سویۀ فراق را به تنهایی بر دوش کشم... این که او دلسرد و دل‌برداشته، مشغولِ دغدغه‌هایی می‌نمود فارغ از من... در حدّ کفایت کاهنده بود...

ولی آن اصرار الیمِ بی‌سببی که داشت بر اهانت به عشّاق خویش، شکنجه‌ای بود برایم فراتر از حدّ تحمّل... طاقت‌سوز...

و حتماً بار اندوه و طعم تلخکامی چنان بیچاره‌ام کرده بود که لجوجانه خودم را زده بودم به نفهمی و با تنها لحنی که از دهانِ زهرآلودم برمی‌آمد... آهسته و سست و مسموم گفته بودم:

«زمانی برای سكوت، زمانی برای گفتن... زمانی برای عشق، زمانی برای نفرت... زمانی برای شفادادن... زمانی برای کشتن[19]... می‌شود لطفاً خواهش کنم این‌قدر با من آلمانی حرف نزنی؟!... دیگر ازین زبان حالم به هم می‌خورد...»

مثل یک عوضی احمق از سر خشم و انتقام‌جویی دروغ گفته بودم... بی‌تردید عاشق آلمانی حرف زدنش بودم... و برای شنیدن سروده‌های عتیق لاتین از زبان او جان می‌دادم...

و میکائیل به‌یکبارگی ساکت شده بود... انگاری غفلتاً جاخورده و بی‌هوا فکری شده باشد... پنجره و باد و باران را رها کرده و به من چشم دوخته بود... با نگاهی که به طرزی نادر منفعل می‌نمود... بعد چند ثانیه امّا آهسته روی‌گردانده و بی‌شتابی راه افتاده بود به طرف در...

همانطور که من داشتم به خاطرۀ گفت‌وگویمان بر سر آیات کتاب جامعۀ سلیمان‌بن‌داود فکر می‌کردم...

روز تولّد من کنج خلوت کتابخانۀ او در کلیسای کهنۀ کوچۀ سنگتراش‌ها... وقتی نشسته بودیم در دو ضلع متقاطع یک میز... و او آن کتاب رباعیات خیّام همراه با ترجمۀ آلمانی- ارمغان مرا- بین دست‌هاش گرفته بود، من گفته بودم...

«همیشه می‌خواستم نظر تو را دربارۀ ارتباط میان اندیشۀ خیّام با مکتوبات عهد عتیق بدانم...

مثلاً خیام که می‌گوید:

از آمدن و رفتن ما سودی کو

وز بافتۀ وجود ما پودی کو

در چنبر چرخ جان چندین پاکان

می‌سوزد و خاک می‌شود دودی کو

...

یا این که...

ای بی‌خبر این جسم مجسّم هیچ است

وین طارم نه سپهر ارقم هیچ است

خوش باش که در نشیمن کَوْن و فساد

وابسته یک دمیم و آن هم هیچ است...

آیا ممکن نیست به کتاب سلیمان نظر داشته باشد آن جا که می‌گفت...

باطلِ اباطیل... باطلِ اباطیل... هر چه در زیر آسمان رخ می‌دهد بیهوده است و در پیِ باد...

و اگر این طور است، چطور می‌شود یک فیلسوفِ دهریِ شکّاک و یک پیامبرِ پادشاه شبیهِ هم فکر کنند...»

کواس خنک می‌نوشیدم و نفس تازه می‌کردم در هوای عشق و نسیم ملایم و معطّر پنکۀ سقفی... در آن خلوت سایه‌دار من با او...

و راستی آرام و عمیق نفس می‌کشیدم... ساعتی مصاحبتش در کتابخانه برایم تجسّمِ جاودانگی در بهشت برین بود... سکونت در انتهای ابدیت...

به‌خصوص که میکائیل، آن کت کتانی استخوانی‌رنگش را انداخته بر پشتی صندلی و ساعد هر دو دستش را- که تا مرفق از حجاب پیراهن آبی آستین‌کوتاه یقه‌گرد بیرون می‌ماند- تکیه داده بود به میز چوب گردوی کهن و داشت آن‌قدر خردمندانه و آبی و مهربان نگاهم می‌کرد که خیال می‌کردم احتمالاً حرف هوشمندانه‌ای گفته‌ام...

-«آفرین پس Ecclesiastes را می‌شناسی... این سروده که عبریان "کوهلت" می‌نامند -یا به‌قول تو"کتاب جامعه"- بخشی از "کتوویم" یا "مکتوبات" است در تورات یهودیان و عهد‌عتیق کتاب مقدّس... در حقیقت این‌ها سروده‌هایی است کهن... احتمالاً مربوط به زمان تسخیر اورشلیم به دست بخت‌النّصر و تبعید جماعتی از قوم اسرائیل در بابل... و عجیب نیست که با تأثیرات فلسفی و ادبیات بابلی آمیخته باشد... مثلاً با حماسۀ "گیلگمش"... پادشاهی از میانرودان که سرگذشت و اندیشه‌های حِکمی و دل‌مشغولی‌هاش بی‌شباهت به سلیمان پیامبر نیست... در هر حال نتیجه آن بوده که می‌بینیم... اندیشه‌ها بین متون منتقل می‌شوند... تقریبا شبیه ژن‌هایی که مابین نسل‌ها... به نظر می‌رسد این نگاه اندوهبار و پوچ‌گرا و شادی‌طلبانه به مرگ و حیات نوعی مشرب شرقی و خاورمیانه‌ای باشد...

من یک کپیتا[20] از این مکتوب را به زبان لاتین در حافظه دارم... از زمان مدرسه... سوّمین کپیتا را... دوست داری بخوانم؟... در این‌جا از حقیقت ناپایداری همۀ امور عالم سخن می‌گوید و از قدرت قاهرۀ سرنوشت... و ناتوانی و نگون‌بختی آدمی... و بعد مثل خیّام تو نتیجه می‌گیرد که چون دنیا بی‌وفا است و همۀ وقایع گذران... پس باید از موهبت‌های حیات کوتاه خویش بهره‌مند شد و خوش بود و دمی به شادمانی گذراند[21]... »

و بعد به خواهش من بابِ سوم سرود حسرت‌بارِ سلیمان را خوانده بود...

با همان صدای رازآمیز غمگین و ژرف که به‌گاه خوانش مراثیِ مقدّس داشت... با نگاهی متمرکز بر انگشتان دست‌های شفاف رخامینش که در هم فرو برده و با آن رگ‌های آبی آشکار رهاشان کرده بود روی دستمال سفرۀ صورتی‌رنگ... امتزاج مرمر و آسمان و شکوفۀ سیب...

و من به تماشای شکوه ابدی بارگاهِ سلیمان و اندیشه‌های عتیق و زیبایی نابِ شاهد جاودان خویش، در حزن و شوق و عشق و جنون تپیده بودم...

1 [Omnia tempus habent,
et suis spatiis transeunt universa sub cælo.

2 Tempus nascendi, et tempus moriendi;
tempus plantandi, et tempus evellendi quod plantatum est.

3 Tempus occidendi, et tempus sanandi;
tempus destruendi, et tempus ædificandi.

4 Tempus flendi, et tempus ridendi;
tempus plangendi, et tempus saltandi.

5 Tempus spargendi lapides, et tempus colligendi,
tempus amplexandi, et tempus longe fieri ab amplexibus.

6 Tempus acquirendi, et tempus perdendi;
tempus custodiendi, et tempus abjiciendi.

7 Tempus scindendi, et tempus consuendi;
tempus tacendi, et tempus loquendi.

8 Tempus dilectionis, et tempus odii;
tempus belli, et tempus pacis.]

9 [Quid habet amplius homo de labore suo?

10 Vidi afflictionem quam dedit Deus filiis hominum,
ut distendantur in ea.

11 Cuncta fecit bona in tempore suo,
et mundum tradidit disputationi eorum,
ut non inveniat homo opus
quod operatus est Deus ab initio usque ad finem.

12 Et cognovi quod non esset melius nisi lætari,
et facere bene in vita sua;

13 omnis enim homo qui comedit et bibit,
et videt bonum de labore suo,
hoc donum Dei est.

14 Didici quod omnia opera quæ fecit Deus perseverent in perpetuum;
non possumus eis quidquam addere, nec auferre,
quæ fecit Deus ut timeatur.

15 Quod factum est, ipsum permanet;
quæ futura sunt jam fuerunt,
et Deus instaurat quod abiit.]

16 [Vidi sub sole in loco judicii impietatem,
et in loco justitiæ iniquitatem:

17 et dixi in corde meo:
Justum et impium judicabit Deus,
et tempus omnis rei tunc erit.

18 Dixi in corde meo de filiis hominum,
ut probaret eos Deus,
et ostenderet similes esse bestiis.

19 Idcirco unus interitus est hominis et jumentorum,
et æqua utriusque conditio.
Sicut moritur homo,
sic et illa moriuntur.
Similiter spirant omnia,
et nihil habet homo jumento amplius:
cuncta subjacent vanitati,

20 et omnia pergunt ad unum locum.
De terra facta sunt,
et in terram pariter revertuntur.

21 Quis novit si spiritus filiorum Adam ascendat sursum,
et si spiritus jumentorum descendat deorsum?

22 Et deprehendi nihil esse melius
quam lætari hominem in opere suo,
et hanc esse partem illius.
Quis enim eum adducet ut post se futura cognoscat?][22]

میکائیل- دادارِ منتقم- ایستاده بود... در احسنِ تقویم... مقابل دروازه‌های دوزخ... یعنی آن در چوبی جهنمی کلبۀ برزخیِ متروک... بر سرِ مرز میان مرگ و زندگی من... می‌خواست برود و بیندازدم در اسفل‌السافلین... فکر می‌کردم دارد برمی‌گردد به جنگل سیاه افسانه‌ها... به بهشت موعود خویش... به دشت‌های مه‌آلود بالا‌دستِ قلمرو استروگوت...

و دیگر از در کنارگرفتن‌ها و نوازش‌ نگاه‌های گرم و بوسه‌های طولانی اطمینان‌بخش هم خبری نبود...

بیهوده بود که بخواهم مانعش شوم...

حتی به طرف در که می‌رفت بازویش را به‌شدّت از میان دو دستم بیرون کشید...

خسته و بیزار مرا از خویشتن می‌راند... بی‌اراده انگاری...

و طوری سخت... که افتاده بودم روی تختگاه چوبی و شانه‌ام را ضربت دیوار کوفته بود...

یعنی می‌شد بر سرش فریاد بزنم؟... با حنجر و گلوی خشکیده... گفتم... ولی صدای گرفته‌ام خارج از اختیار ‌می‌لرزید...

-«الان خیال می‌کنی پایم روی زمین محکم است؟... خیال می‌کنی لیلا روی زمین محکم است؟!... همۀ اعضای انجمن درمانده‌ات...؟... میکائیل!... لامروّت!... آخر تو که همۀ ما را با مغز سرنگون کرده‌ای ته دره!... »

بی‌معطّلی برگشته و دو قدم برداشته بود به طرفِ من و کنج دیوار... قبلاً یکبار دیده بودم چطور از کوره در می‌رود...

در برابر دشنام...

کاش راستی می‌شد خودش بکشدم و خلاص...

نفسی چند گلویم را در یک مُشت گرفته بود... سخت... نه در حدّی که نفسم بند بیاید... امّا دردم آمده بود... و صدای ریزِ شکستنِ شیشه پیچیده بود توی سرم... دلم مجازات می‌خواست و مقاومتی نکردم... ولی خیلی زود هر دو بازویش فرو افتاد... دیده بودم چطور به سرعت تسلّط بر خویش را باز می‌یافت...

آخرین لمعات یک غروبِ ابرآلود از ارتفاع روزن تنگ اتاقک افتاده بود روی شمدهای رنگ‌رورفتۀ تخت... روی کاغذهای کاهی و کتاب خیّام رهاشده گوشۀ میز... توی برکۀ خاموش چشم‌هاش...

یک لحظه خیره ماند به خرده‌پاره‌های لیوان شکسته و آن چند شاخۀ خشکیدۀ نسترن پراکنده و تارومار شده بر زمین...

زیر لب گفت:

- «متأسفم حریف!... حق با تو است... من خراب کرده‌ام... ولی درستش می‌کنم... »

نگاهش اسفناکترین آبی غمگین عالم بود...

...

و درستش نکرد... بقیه را نمی‌دانم... ولی مرا که گلوبریده، نیم‌بسمل باقی گذاشت بیست و پنج سال... مگر آن که الان خواسته‌باشد کار را تمام کند...

حالا که انگاری حالم بهتر است و به آهنگ چکه‌های باران بر شیشه‌های بی‌اعتنا دارد خوابم می‌برد... و واژه به واژۀ نامۀ او را در حافظه دارم مثل او که کپیتای سوّم چامه‌های سلیمان را... نامه‌ای که جز عبارات خاطره‌انگیز آغاز و انجامش، کاملاً به زبان فارسی سره است...

«شاتزی!... چقدر در این سفر اخیر به افریقا- طیّ پیمودن فراز و نشیب فرسایندۀ آن جادّه‌های بی‌انتها- به تو فکر می‌کردم... و عجیب آن که این بار همۀ راه‌ها برایم یادآور آن سفرهای قدیم به شیراز و اصفهان بود... ضمن این که در حقیقت هم نگران سلامتی تو بودم و هم ناخشنود از این که شاید باز تو را ناخواسته در دردسر تازه‌ای انداخته باشم... البته به آدریانا تذکّر دادم که آن قضیه را فراموش کند... ظاهراً که خیلی منطقی و معقول برخورد کرد... به نظر نمی‌رسید رنجیده باشد... دختر شجاع و کم‌نظیری است... امّا الان دغدغۀ اصلی من این است که در نتیجۀ وقایع اخیر، مبادا فکر کرده‌باشی تو را همانند یکی از آن مأموریت‌های مذهبی و مسئولیت‌های اجتماعی‌ام در نظر گرفته‌ام... و البته در این‌باره کسی جز خودم و طرز برخوردم را هم نمی‌توانم مقصّر بدانم... که در طول بیست‌وپنج سال دوستی نتوانسته‌ام نشانت دهم که همیشه چقدر برایم اهمیت خاصی داشته‌ای...

با این احوال اگر باز هم به خود اجازه می‌دهم که از تو خواهشی کنم، قطعاً دلیلی ندارم مگر سابقۀ آشنایی با محبت و مدارای معمول تو... که تاکنون پاسخت در برابر درخواست‌های من همواره با بخشش و پذیرش همراه بوده است... اکنون باز هم می‌توانم از تو خواهش کنم که نپنداری این دعوت برای جبران کوتاهی‌های گذشته است نه علاقۀ من به لطفِ حضورت؟ و آیا ممکن است بتوانی حدوداً به مدّت دوهفته یا کمی بیشتر کار پیگیر خود را در کتابخانۀ دانشگاه تعطیل کنی و برای استراحت به قلعۀ گرتچنشتاین[23]بیایی؟ من از شب گذشته برای مدّت یک‌ماه اینجا مستقر شده‌ام و امیدوارم پس از سامان‌دهی برخی امور رفاهی، از فردا بتوانم پذیرایت باشم...»

در جای امضاء هم پاره‌هایی‌ای از اشعارآشنای هولدرلین را به فارسی و انگلیسی نوشته بود...

«هنگامی که مردی در آینه می‌نگرد
و تصویرش را آنجا می‌بیند، همان‌گونه که در نگاره‌ای؛
انگار آن مرد، خود، همانست...»

“...And if the gods love me
As I now believe,
Then how much more
Do they love yourself...”

چشم‌هام سنگین شده... و همهمۀ آتش و جغاجغِ چوب‌های بخاریِ دیواری برایم نوای لالایی‌وار دارد... ولی هنوز دلم می‌خواهد در خیال خویش تصورکنم که او به هنگام خواندن پاسخ من به نامۀ خویش چطور لبخند می‌زند...

هر چه فکر کردم نتوانستم مثل خودش نامۀ سرراست صریح... به بیانی روشن و آشکار بنویسم...

در جوابش تنها همان یک شعر کوتاه را نوشتم...

شعری از گوته که بیست و سه سال پیشتر از خود او شنیده بودم... که به لهجۀ آلمانی ملیح خویش می‌خواند و معنا می‌کرد...

می‌دانم که خودش می‌دانست چه می‌گویم...

وقتی آن“!”Mein Süßer Frieden را هنوز به یاد داشت...

هر چند من شاید از سرِ شرم و پرده‌پوشی... و چون مانند او شهامت کافی برای اشارۀ مستقیم به گرگ‌ومیش افق‌های دور گذشته را نداشتم، شعر عاریتی خویش را نه به اصل ژرمنی و نه به زبان فارسی... بلکه بواسطۀ بیان یک مترجم انگلیسی بازگو کردم... تا خود را و او را پشت بی تفاوتی و برودت یک زبان بیگانه پنهان کنم...

Now I leave this little hut,

Where my beloved lives,

Walking now with veiled steps

Through the shadowy leaves.

Luna shines through bush and oak,

Zephyr proclaims her path,

And the birch trees bowing low

Shed incense on her track.

How beautiful the coolness

Of this lovely summer night!

How the soul fills with happiness

In this true place of quiet!

I can scarcely grasp the bliss!

Yet, Heaven, I would shun

A thousand nights like this,

If my darling granted one.

اینک من این کلبۀ کوچک را ترک می‌گویم،

آنجا که مأوای محبوب من است؛

با گام‌هایی دزدانه از میان برگ‌های سایه‌دار می‌گذرم،

لونا (الهۀ ماه) از میان بوته‌زاران و شاخساران بلوط می‌درخشد؛

بادصبا حضورش را اعلان می‌کند؛

درختان غان به احترام سر خم می‌کنند،

و بر مسیر عبورش بخور می‌افشانند،

وه چه مطبوع است خنکای این شب زیبای تابستانی!

و این آرامش راستین، روح‌ام را از شادی سرشار می‌سازد...

و چنین سعادتی را به ندرت می‌توان دریافت...

امّا خدایا! من هزاران شب نظیر این را به سادگی از دست می‌نهم،

اگر آن معشوق یک شب مرا در خلوت خویش بپذیرد...

[1]آی عشق!...آی عشق!... چهرۀ آبی‌ات پیدا نیست... (احمد شاملو)

[2]شعر از هولدرلین... ترجمۀ آزاد از حقیر...

[3]Junas

[4]سلام (ارمنی)

[5]که غوغا می‌کند در سر خیالِ خوابِ دوشینم (حافظ) صَباحَ الخیر زد بلبل، کجایی ساقیا؟ برخیز/

[6]یارب که گوید از من مسکین خاکسار/ با شهسوار سرکش گردن‌فراز من (محتشم)

بالابلند عشوه‌گر نقش‌باز من /کوتاه کرد قصۀ زهد دراز من (حافظ)

[7]دلم رمیدۀ لالی‌وشی است شورانگیز/ دروغ وعده و قتّال فعل و رنگ‌آمیز (حافظ)

[8] Sonata in C major, George Frideric Handel.

[9]Intimpartner

[10]Sexueller Kontakt

[11]Ablenkung

[12]نامی محلّی برای باد تابستانی

[13]Love story

[14]Bunny

[15]شرح این هجران و این خون جگر/ این زمان بگذار تا وقت دگر (مثنوی مولوی)

[16]Rembrandt

[17]فرزند متلف (اشاره به داستانی در انجیل لوقا که از زبان عیسی مسیح بیان می‌شود، دربارۀ پسری که میراثش را از پدر طلب می‌کند و همۀ آن را به اسرافکاری بر سر عیش‌و نوش می‌بازد و ناچار به خوکبانی در مزارع بیگانگان می‌شود تا پدر او را به خود می‌خواند و او وقتی پشیمان به خانه بازمی‌گردد که هیچ ندارد ولی مورد عفو و بخشش پدر قرار می‌گیرد. عیسی این تمثیل را برای افراد توبه‌کاری که پس از عمری گناه به خدا روی می‌کنند، بیان می‌دارد.)

[18]زمانی برای به‌دست آوردن، و زمانی برای از دست‌دادن.

زمانی برای نگه‌داشتن و زمانی برای دور‌انداختن.

[19] بهرام هم جابه‌جا بخشی از باب سوم کتاب جامعه را می‌خواند...

[20]Capita باب یا بخش به زبان لاتین

[21] برخیز و مخور غم جهان گذران/خوش‌باش و دمی به شادمانی گذران// در کار جهان اگر وفایی بودی/ نوبت به تو خود نیامدی از دگران (خیام)

[22]1. برای هرچيزی که در زير آسمان انجام‌می‌گيرد، زمان معينی وجوددارد. 2. زمانی برای تولد، زمانی برای مرگ.زمانی برای کاشتن، زمانی برای کندن .3. زمانی برای کشتن، زمانی برای شفادادن .زمانی برای خراب‌کردن، زمانی برای‌ساختن .4. زمانی برای گريه، زمانی برای خنده.زمانی برای ماتم، زمانی برای رقص .5. زمانی برای دورريختن سنگ‌ها، زمانی برای جمع‌کردن سنگ‌ها. زمانی برای در آغوش‌گرفتن، زمانی برای اجتناب از در آغوش‌گرفتن.6. زمانی برای به‌دست‌آوردن، زمانی برای از دست‌دادن .زمانی برای نگاه‌داشتن، زمانی برای دور انداختن.7. زمانی برای پاره‌کردن، زمانی برای دوختن .زمانی برای سكوت، زمانی برای گفتن ‌.8. زمانی برای محبت، زمانی برای نفرت .زمانی برای جنگ، زمانی برای صلح .9. آدمی از زحمتی که می‌کشد چه نفعی می برد؟ 10. من دربارۀ کارهايی که خداوند بر دوش انسان نهاده‌است تا انجام دهد، انديشيدم. 11. و ديدم که خداوند برای هر کاری زمان مناسبی مقرر کرده‌است. همچنين، او در دل انسان اشتياق به درک ابديت را نهاده‌است، اما انسان قادر نيست کار خدا را از ابتدا تا انتها درک کند. 12. پس به اين نتيجه رسيدم که برای انسان چيزی بهتر از اين نيست که شاد باشد و تا آنجا که می‌تواند خوش بگذراند، 13. بخورد و بنوشد و از دسترنج خود لذت ببرد. اين‌ها بخشش‌های خداوند هستند.14. من اين را دريافته‌ام که هر آنچه خداوند انجام می‌دهد تغييرناپذير است؛ نمی‌توان چيزی بر آن افزود يا از آن کم کرد. مقصود خداوند اين است که ترس او در دل انسان باشد.15. آنچه که هست از قبل بوده و آنچه که بايد بشود قبلاً شده است. خدا گذشته را تكرار می‌کند. 16. علاوه بر اين، ديدم که در زير آسمان عدالت و انصاف جای خود را به ظلم و بی‌انصافی داده‌است.17. به خود گفتم: خداوند هر کاری را که انسان می‌کند، چه نيکو چه بد، در وقتش داوری خواهد نمود. 18. سپس فكر کردم خداوند انسان‌ها را می‌آزمايد تا به آن‌ها نشان دهد که بهتر از حيوان نيستند. 19. از اين گذشته، عاقبت انسان و حيوان يكی است، هر دو جان‌می‌دهند و می‌ميرند؛ پس انسان هيچ برتری بر حيوان ندارد. همه چيز بيهودگی است! 20. همه به يک‌جا می‌‌روند، از خاک به‌وجود آمده‌اند و به‌خاک باز می‌گردند. 21. چطور می‌توان فهميد که روح انسان به بالا پرواز می‌کند و روح حيوان به قعر زمين فرو می‌رود؟ 22. پس دريافتم که برای انسان چيزی بهتر از اين نيست که از دسترنج خود لذت ببرد، زيرا سهم او از زندگی همين است، چون وقتی بميرد ديگر چه کسی می‌تواند او را بازگرداند تا آنچه را که پس از او اتفاق می‌افتد ببيند.

[23] Gretchenstein

اسم ساختگی است با تقلید از عنوان قلعه لیختنشتاین


قسمت قبل
قسمت بعد


گاه بی گاهانسی و نُهداستان
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید