مگر جز این است که من همیشه یکجایی گیر افتاده بودم... حوالیِ کُنجِ مسلّمِ یک تربیعِ نامعتدل... در مضیقِ مجلسی انفرادی که "وَ اِن یَکاد"ش را خوانده و درهاش را فراز کرده باشند[1]... در برابر همۀ دیگر فرصتهای ناممکنِ حیات...
و همیشه خطّی از خیالِ او بوده و من... و گذرِ جویبارِ عُمر... و پیامبری که از زبانش با من سخن بگوید و مدهوش و سرمستم کند... تا روی پایم بند نباشم و لنگانلنگان و لغزان، یلهپویان بروم تا دوردستِ افق کبود...
شاید هم خودم مُدام عامدانه کوشیدهام تا به لهجۀ همۀ شاعرانِ عالم با او از در مفاهمه درآیم...
تا باورم نشود که هر دو ما به طریقی تباه شدیم... ناگزیر...
اینک ولی خطِّ سیرِ قدمزدن بر ساحلِ برفپوشِ "راین" میرسانَدَم تا قدیمیترین پلِ رودخانه... _ همان گذرگاهِ میانی_ جایی که در ارتفاعِ پایۀ سنگین و باستانیاش، یک مجسمۀ جسیم دارد... پیکرۀ سایهوارِ آن مسافرِ مفرغین، هلوتیا[2]_ تمثیلِ جاودانۀ قومِ سِلتی در سوئیس... و بر کنار سازوسلیح و چمدانی که برای ابد پسِ پشت رهاکرده... ساعد دستِ برنزیِ خویش را تکیهداده بر زانو، تا لختی تأملوار بیاساید و اینک_ در جایگاهِ الهۀ سکناگزینی و تمدّنی هزارانساله، مسحور و مجذوبِ اژدهای خاکستریِ خونسردِ "راین"، خود قریبِ چهل سال است که عبور عمرهای کوته بیاعتبارِ آدمیان را بر لبِ جوی به نظاره نشسته است... تا گیسوانِ منجمد و شانههای استوار خستگیناپذیرش موقفِ مرغانِ دریایی مهاجر باشد ...
مینشینم نزدیکِ آن نیزۀ کُندشده... بازماندۀ نبردهای حماسیِ ازیادرفته و ردای مفرغینِ متروک... و جامهدانی که هیچ ندارد و هیچکجا نخواهد رفت... و به آن قلبِ مفرغینی میاندیشم که هرگز وسوسه نخواهد شد تا تن به آغوشِ "راین" سپارد؟...
مثلِ من که اینک ناگهان ایستاده بر خط مرزی میانِ آبشدن در گسترۀ افق و یخبستن بر ساحل، قلبم را به جریان هموار و بیتلاطمِ تسلیمی ناگزیر، وامیگذارم... و دیگر آرام میمانم و بر کنار... در آن برزخ منجمد برنزی... تا انتهای ابدیت...
و خیال او چون جریانِ قاهرِ رودخانهای که مرا ببرد... آنجا ایستاده چونان پیکرۀ خدایان... و آخرین انوارِ آفتاب رو به غروب را منعکس میکند آینهوار... و چشمم را خیره میسازد و کور... پر سیمرغی در چشم نارویینِ اسفندیار... جز او نمیبینم... که در پیاش بیفتم افتان و خیزان در هر جریانی که با خود ببردم... در آغوش "تیبرینوس"[3]... شناور بر "آخرون"[4]تا آخرین ژرفنای دوزخ...
و سرِ آخر جریان بینهایت رود هم، باز میکشاندم تا آن پنجشنبۀ ششم شهریوری که بود...
و من هیچ آرام و قرار نداشتم... نشسته بر لبۀ آن تختخواب و گذرگاهِ آن همه آشفتگی که در خاطرم میخروشید و میرفت تا غرقم کند...
در گیر و دارِ آن مایه پریشانی... میکائیل از من خواسته بود برای پیشگیری از سردردِ صبحگاهی زیاد آب بنوشم و بعد خودش رفته بود ضمادِ داروییِ جادوییاش را بیاورد که میگفت سفارش داده مخصوص شانۀ من برایش از سوئیس بفرستند...
و نمیخواست البته مجبورم کند به هیچ کاری_ که بعد پشیمان شوم...
همیشه اینطوری میگفت...
خودم را یکجورِ شرمناکی روی آن ملحفههای هموارِ سفید و آبی، بر یک گوشۀ تختِ کاملاً مرتّبِ او جمعوجور کرده بودم... در امنیتِ بلاتکلیفِ اتاقی که به من سپرده و تنهام گذاشته بود تا کنار بیایم با دل خودم...
حجرۀ راهبانۀ دنجِ کوچکی بود، پنهان پسِ پشتِ آن دفترِ مجهّز و دلباز... که زیرِ نورِ زردرنگِ چراغِ حبابدارِ سقفی، خیلی ساده و صرفهجویانه آراسته مینمود... با همان تختخواب پاکیزه، یک قالیچه، میز و صندلی و یک ردیف گیرۀ جالباسی بالای کمدی، پنهان در کُنجی... و پنجرهای داشت پوشیده زیرِ سایۀ شاخسار تبریزیها و دستگاهِ تهویهای که با صدایی شبیه ریزشِ نمنمِ بارانهای موسمی روی سفالهای شیروانی، یکریز زمزمه میکرد... و صلیبِ بیاعتنای سادهای که بر دیوار بالای سر تخت آویخته بود... یک ورودیِ اتاق به حمّامی بینهایت تمیز و دیگری به همان دفترِ خودش باز میشد...
خفیهگاهی مستور برای خلوتهای ناگفتنی وصفناپذیر... نهانِ نهانی...
مثلِ گاهِ قایمباشکبازیهای بچهها در عمارتِ آقابزرگ... که ریز بودم و توی سوراخ سمبههای اشکافِ اتاقِ انباری... لابهلای چادرشبها و لحاف میهمانها پناه میگرفتم... و هیچوقت کسی پیدام نمیکرد... فراموشم میکردند و بازی تمام میشد و من همانجا خوابم میبرد... تا بیگاه و وقتِ شام... که خانمجانم پی من میگشت و صدام میزد... تا بروم و بنشینم یک گوشۀ آن سفرۀ همیشه گستردۀ توی اتاق سهدری و سه تا از آن شامیهای معطّر را که توی بشقابهای گلسرخیاش انتظارم را میکشید_ و به شعری پایانناپذیر میمانست_ مشتاقانه تماشا کنم... آنقدر که حوصلۀ پدر تنگ شود و با سر انگشت تلنگری پشت گردنم بزند و بگوید:
-«مستی؟!... ماتات نَبَرَد... »
...
همانطوری ماتم برده بود...
مطابقِ دستور میکائیل زیادی آب نوشیده، و خیلی هم فکر کرده بودم...
شاید هم کمی مست بودم... وگرنه اینهمه شجاعت در عینِ بیحواسی از کجا میآمد؟!... وقتی پارچ روی میزِ کنارِ دستم را خالی میکردم توی لیوان... موقع شستن دست و روی و دهانم توی آن حمّامِ آبیِ کوچکِ و آرام و بیمنفذ که خاطراتِ مبهم پیش از زمانِ تولّد را تداعی میکرد... وقتی انتظار بازگشتِ او را میکشیدم و بیاراده کرکرهها را میبستم روی تنها روزنِ اتاق... یا پیراهنم را بیشرمانه، لرزلرزان میآویختم کنارِ چتر و بارانیِ او، گوشۀ جالباسی... و حیران و دنگ، شبیهِ مجسمۀ نیمهعریانِ "پسرِ کوهستان"[5]چندی خشکم میزد مقابلِ آینۀ کنارِ رختآویز، به تماشای آن هیئتِ هنوز کمابیش کودکانهای که ناگاه برابرم ظاهر شده بود...
باز از وزشِ مستقیمِ نسیمِ خنککنندهها بیشتر مورمورم میشد... و میرفتم دوباره مینشستم لبۀ تخت در زاویۀ کورِ اتاق نسبت به باد ... و آینه...
بعد امّا دیگر از جایم روی تخت، بلند نشده بودم... حتی آنگاه که او برگشته و بیآن که پیشتر ضربهای به در بزند، با سینیِ توی دستش آهسته لایش را همراه با همان صوتِ قژاقژِ دیگر لولاهای کهنۀ کلیسا گشوده و _یکجوری توأمان صمیمانه و محتاطانه_ وارد اتاق شده بود...
یعنی هم خجالت کشیده بودم که نامستوریام را در برابرِ چشمانش بیشتر به نمایش درآورم... و هم سراسر اندامهام طوری بیحس و سنگین بود که مطمئن نبودم بتوانم بیلرزشی روی پا بایستم...
آمده و نشسته بود کنارم و سینیاش را گذاشته بود روی شمدهای پاکیزه و آسمانرنگ... و با آرامش و بیتفاوتیِ طبیبانهای دستهاش را با الکل آغشته و جای زخمِ روی شانهام را آهسته لمس کرده و مرهم گذاشته و با آهنگی پرنشاط گفته بود...
- «بهرام!... این خیلی بهتر شده... قول میدهم اگر مرتّب از پماد مخصوصِ من استفاده کنی، جایش بهکلّی محو میشود...»
گفته بودم:
- «من موافقم میکائیل!...»
سری تکان داده بود:
- «با استعمالِ پماد؟... البته که باید باشی!... »
حرفش را قطع کرده بودم تا بیشتر شرمساری نبرم... بی که بشود راهی بگشایم تا چشمهای تند و تیز الماسگونش، با صدایی گرفته درآمده بودم که...
- «با آنچه چند دقیقه قبل گفتی... .... ..... با صمیمیتِ کامل...»
بعد او... سرش کمی رو به پایین خمیده... و نگاهش را فرستاده بود به جستجوی چشمهای من... که نگاهش نمیکردم...
- «مطمئنّی شاتزی!؟... یعنی در واقع من خودم مطمئن نیستم که الان...»
اگر از پاسخِ من مطمئن نبود، پس چرا وقتی در ریختنِ سهمِ آخر امساک میکرد، گفته بود باید شجاعتر شوم و مستتر نه... چرا سراسرِ شب آمیغِ غریبِ اشتیاق و بیپروایی و شیطنت و تقصیر در جامِ عقیقیِ چشمهاش لبپر میزد... و الان اصلاً چرا آن دیگر خردهریزهای ضروریِ شرمآور را توی همان سینی با خودش آورده بود و با بیحواسی گذاشته بود روی تخت، جلوی چشم من؟!...
بیپاسخی به نگاه پرسشگرِ کمی مهربان و بیشتر نکتهگیرانهاش که عصبیام میکرد، گفتم:
- «مطمئنام...»
حالا اینطوری با اطوار تردیدش داشت بیچارهام میکرد... ولی نیمساعتی پیشترک خیلی آشکارا زیر گوشم گفته بود که چه میخواهد...
از پناه آلاچیق که بیرون آمده بودیم ... در گرمای امنیتِ خیمۀ آسمان بیمهتابی که تدریجاً ابری میشد... همراه با زمزمۀ وسواسآمیز نسیم لابهلای لالۀ گوشم آرامآرام... نفسنفس... نرم و دلپذیر... طوری که نمیشد بدان شک کرد... شراب شیراز بیغش... ناب ناب... شمیمناک و تلخوش... نیالوده به برودتِ یخ و رقّتِ لیموناد... زلال و درخشان، ولی بیهیچ برش و برخورندگی... با همین عبارت متمدّنانه و باشکوه "صمیمیت کامل"...
داشتیم بیهیچ شتابی میان دالان درخت و شمشاد راه میرفتیم تا برسیم به آن دیوار آجرچین گرم در انتهای باغ... بعد او با انگشت اشارۀ دست راستش به حالتی تازه و پرتردید شقیقهاش را خیلی نامحسوس خارانیده و همان انگشت را به حالت فکری شدن، ساییده بود میان چالۀ زنخدان و لب پایینش... و پرسیده بود:
- «آخر نگفتی سقراط خوب کاری کرد یا نه... با معشوق خویش...»
جدّی گرفته بودم... دوست نداشتم او واژۀ زخمخورده و مقدّس مرا... عشق را... مسامحتاً و تنها برای نمکپاشی به لقمۀ آخر بزمی که داشت از مزه میافتاد، بیدلیل و بیدریغ بپراکند... با آن بیخیالی و آسانگیری که در پیوند شاخۀ طوبی با گل کاغذی نشان میداد... و خاص خود او بود... کاهلانه...
میرنجیدم و دوستداشتم... که برنجم از او... یکطوری احساس میکردم که این عشق، هر چه زجرآورتر باشد، نابتر است... مستی من در سرکشیدن شراب «تلخ مردافکنِ» غمهاش بود...
پس با صراحت تلخ یک جزمیِ ترشرو پاسخ داده بودم...
- «بسته به آن است که مقصود از عاشق و معشوق چه باشد... جسارت است... ولی از نظر من سقراط در ماجرای ضیافت، البته عاشق نبود... "آلکبیادس" هم... یعنی حداقل تا آن زمان که خیال خام فریفتن سقراط را در سر میپخت... حالا وقتی در میهمانی "آگاتون" مستانه گلهگزاری میکرد، پرده از احساساتی شبهِعاشقانه برمیداشت انگاری... ولی بهقول حضرت حافظ...
«خیالِ زلفِ تو پختن نه کارِ هر خامیست
که زیرِ سلسله رفتن طریقِ عیّاریست
لطیفهایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لبِ لعل و خطِ زنگاریست
جمالِ شخص، نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بارِ دلداریست
قلندرانِ حقیقت به نیم جو نخرند
قبایِ اطلس آنکس که از هنر عاریست...»
دو قدم راه رفتیم به همراهی نسیمِ ملایمِ ملسی که میوزید و او دو بازوی خویش را در دست گرفته بود...انگاری سردش شده باشد... نه قطعاً از سرما نبود... با من مخالفت داشت شاید... با آهنگی که احساس کردم کمتر پیجویانه و بیشتر بیحوصله است پرسیده بود...
- «به نظر خودت پس عشق چیست؟...»
این که میدیدم دارم با پرچانگیهای پوچ همیشگی خستهاش میکنم پریشانترم میکرد ...
پس ضمن آگاهی شرمسارانهای با همان ابتذالِ کسالتبارِ خودکار و ناگزیر- بی که بتوانم برای یافتن پاسخی بهتر نفسی اندیشه کنم، همینطوری باز پرانده بودم که...
- «عشق چیزی است کاختیاری نیست... چارهاش غیر بردباری نیست...»
و او بیدرنگ، خیلی نامنتَظَر و بامزه و شیرین خندیده بود... خلاف معمول به صدای بلند... یعنی از پرچانگی و شور مستانۀ من به خنده افتاده بود؟... یا از نشئۀ بخارات شرابی که در سر داشت؟... بههر حال اول به خود بالیده بودم از این پاسخ طربآمیز میکائیل به گفتارخویش... ولی بعد که... او پسِ چند نفس سکوت... با نگاهی فرو افتاده در تاریکی، سر تکان داده و انگار با خود زیر لب زمزمه کرده بود:
- «داری کار مرا سخت میکنی شاتزی!... تو از جان من و عشق چه میخواهی؟!... »
بیدرنگ باز خودآزارانه رنجیده بودم:
- «هیچچیز... ببخشید...»
به یقین دیگر وقت رفتن رسیده بود... خصوصاً که دوباره به وسواس افتاده بودم او چرا گفت "من و عشق"؟... باید میرفتم تا در خلوت راه دراز شبانه، بیشتر به اینها فکر کنم... شاید سر در آورم که مقصودش از این دوگانه چه بود؟... داشت سرزنشام میکرد بابت مزاحمتی دائمی و از خودم میراند... یا مقدمهچینی مینمود برای حرفهایی ناگفته... و ناگفتنی...
بعد او دست مرا که برای تصافحِ بدرود به سویش دراز کرده بودم گرفته و به صدای بلند گفتهبود:
- «نه! نه!... خواهش میکنم بمان...»
طوری که مثل اغلب اوقات فوراً احوالاتم را دریافتهباشد...
و بازویم را هم آهسته در دست فشرده بود ...
همیشه میدانست چطور باید انواع ادویۀ معطّر شفابخش را به هم آمیخت... شراب را به لیموناد... شماتت را به شوخی ... و سخن ناگهان را به نوازش...
و سر آخر لابهلای سکوت و ستاره و نسیم... در پناه سایهسار سمنبیز سدار درآمده بود که...
- «...میخواهی بدانی من از آن چه شاعران و حکما عشق مینامند چه میخواهم؟... یعنی حداقل اکنون که شراب به من شهامت عاشقبودن داده است؟...»
در برابر کشف قطرهای از اکسیر حیاتبخش اندیشههای شخصی او دربارۀ دوستیمان جان میدادم... مشتاقانه و با صدایی که حتماً میلرزید با دستپاچگی گفته بودم:
- « به خدا که میخواهم بدانم... »
و باز خندانیده بودمش... هر چند اینبار از همان تبسّمهای آشنای بیصدایی بر لب آورده بود که تنها نسیم نفسهاش را به همراه میآورد و اگر هوا کمی روشنتر میبود، میشد بهوضوح دید که چالۀ نمکینی روی زنخدان و گونۀ راستش افتاده... و انعکاس روشنی بر مروارید دندانهای پیشیناش...
خیلی با تأنّی و شمرده و نرم پاسخ داده بود:
- «در اینباره من با "فدروس" موافقم... عشق جسمانی کاملکننده است... ولی بیروح که باشد مطلقاً عشق نیست... یک فعل و انفعال رضایتبخش میتواند باشد...ولی عشق نیست...»
حتماً سرخ شده بودم... پوشیده در حجاب آسمان شب و سایۀ سدروس ... آنطور که خون داغ دویده بود توی سرم ... و او به یقین نمیدید... امّا انفعال شرم یا شور شراب و عشق چونان حافظهام را فعّال کردهبود که از سر اضطرار و برای گریز از سکوتی که قطعاً بیشتر خجالتم میداد تندتند بازگو کرده بودم نقلهای خودش را از ضیافت افلاطون- که مانند همۀ دیگر سخنان برآمده از دهان او مثل غنیمتی گرانقدر میربودم تا در خلوت بارها و بارها زیر لب تکرارش کنم...
- «یعنی این که عشقِ آرمانی در حالتی رخ میدهد که محبوب، هم صاحبجمال باشد و هم نیکوخصال و میانِ محب و محبوب، پیوندِ روحانی و جسمانی، توأمان باشد؟...»
بازدم او بود یا نسیم که سلولهای مرا به همراه شاخ و برگ سدار به رعشه میافکند... و باز خیلی آهسته و نرم، ولی واضح گفت:
- « بله! و یعنی در این میان، من به صمیمیت کامل جسمانی فکر میکنم... »
و گرمای بازدم او و دستهاش بر آجر سرخ و نفسهای سرخداران رسوخ کرده بود از شانهها تا سرانگشتانم... تکیه داشتم به شانۀ دیوار مقدّس و دستهاش...
و قصّههاش... و نقشهای رنگارنگ شعبدههایی که از آهنگ آبنوسی صداش در شعبه شعبه مویرگهام میجوشید...
و او گفت:
«خوب حالا اگر دلت خواست باز هم شعری بخوان... از همان مُسکرات که میدانی و آدم را سودایی میکند... »
....
هوای کلاس درس هم همینطوری ملایم است و ملس... چندم شهریور است باز... و من از همیشه دیوانهترم...
ایستادهام پای سکّوی استاد زبان و ادبیات فارسی و دارم برای چهل و چند همکلاسی خطابهای میخوانم در منقبت عشق...
نوبت من است در ارائۀ تکلیف شفاهی آخر نیمسال؛ ولی نیّتام بیشتر ابراز عواطفی است که سرشارم میسازد و سرریز میگردد و شعر و سخن میبارد و اگر در دل نگاهش دارم نیز بیگمان غرقام خواهد کرد...
«غرق حق خواهد که باشد غرقتر»[6]... و حق قطعاً با میکائیل است... و آن صمیمیت خوفناکی که به تعلیق در اقیانوس اثیر فلکالافلاک میماند...
با صدای بلندی میخوانم از روی کاغذهایی که با وزش نسیم لای انگشتان لرزان دستم ریزریز تکانتکان میخورند و نگاهم را طوری بالای چشمها میپراکنم که چشمم زیاد تلاقی نکند با چشمهای دخترانهای که یکجور ستارهمانند همدلانهای برق میزنند...
«ما ز خرابات عشق مست الست آمدیم نام بلی چون بریم چون همه مست آمدیم»
«ما همه زان یک شراب، مست الست آمدیم ما همه زان جرعهی دوست به دست آمدیم»[7]
«معشوق با عاشق گفت تو بیا من گرد، که اگر من تو گردم آنگاه معشوق درباید و عاشق بیفزاید و نیاز و دربایست زیادت شود. و چون تو من گردی در معشوق افزاید. همه معشوق بود، عاشق نی. همه ناز بود، نیاز نی. همه یافت بود، دربایست نی. همه توانگری بود، درویشی نی. همه چاره بود و بیچارگی نی."بلاست عشق منم کز بلا نپرهیزم؛ چو عشق خفته شود من شوم برنگیزم" چون عاشق معشوق را بیند اضطرابی در وی پیدا شود، زیرا که هستی او عاریت است و روی در قبلۀ نیستی دارد. وجود او در وجد مضطرب شود... چون تمام پخته شود، در التقاء از خود غایب گردد...»[8]
«ابتدای عشق چنان بود که عاشق معشوق را از بهر خود خواهد و اینکس عاشقِ خود است به واسطۀ معشوق، ولیکن نداند. کمالِ عشق چون بتابد، کمتریناش آن بُوَد که خود را برای او خواهد و در راهِ رضای او جاندادن، بازی داند... حقیقتِ عشق چون پیدا شود، عاشق قُوتِ معشوق آید، نه معشوق قوتِ عاشق؛ زیرا که عاشق در حوصلۀ معشوق تواند گنجید، اما معشوق در حوصلۀ عاشق نگنجد. عاشق یک موی تواند آمد در زلفِ معشوق، اما همگیِ عاشق، یک موی معشوق را برنتابد...»[9]
«گر چه عاشق فراخحوصله است/ هم به وُسعِ خودش معامله است//
قوتِ پروانه کی بود آتش؟/ زین محالات دامن اندر کَش//
مهر کی در دِلِ هبا گنجد؟/ بحر در ناودان کجا گنجد؟//
قوتِ او از خیالِ معشوقاست/ او نه مردِ وصالِ معشوق است//
با همه احتمال او باری/ برنتابد ز زُلف او تاری//
لیک معشوق گنج آن دارد/ که به یک لقمهاش بیوبارد//
بل تواند بهجای هر سرِ موی/ در خمِ زلف جای دادنِ اوی»[10]
«پروانه که عاشق آتش آمد... طلایۀ اشراق او را میزبانی کند و دعوت کند و او به پَرِ همّت خود در هوای طلبِ او پروازِ عشق میزند... چون بِدو رسید نیز، او را روِش نبود؛ روِش آتش را بود در او. یک نفس او معشوق خود گردد. کمال او این است و آن همه پرواز و طواف کردن او برای این نفس است. تا کی بوَد که این بود... و حقیقتِ وصال این است؛ یک ساعت صفت آتشی او را میزبان کند و زود به در خاکستری بیرونش سازد... وجود و صفات او همه ساز راه است...»[11]
... بعد یکباره انعکاسِ شعاعِ خورشید از پس تلاطم پردهها در آغوشِ نسیم، صاف میافتد در چشمم ... و از پشت پلکهام که بیاختیار بسته شده، چشمهای الماسگون آتشناک او را میبینم و آن رگهای آبی زیر پوست روشن شقیقهها و گلوگاهش را...
مابین نفسگرفتنها و سکوتهای ناچارم، استاد دو تا سرفه میکند به صدایی خشک و آهسته ... و نشئۀ شیشهای دلهای عاشق گوشۀ کلاس میشکند... و بر هم میزند پچپچ یکنواخت باد را که زیر گوش پنجرهها و لابهلای پردهها پیچده... کلاس که انگاری از خوابی سبک پریده به جنبوجوش در میآید... هجوم قژاقژ پایههای صندلی و خمیازههای خاموش و چشمهای درخشانی که باز به رویم پلک میزنند... رشتۀ خیال پرنیانی او را میشکافد...
این بار صدایم نیز به همراه دستهام به لرزه افتاده و میخوانم...
«در این رسوخِ خدا در روح است که آدمی از ارادۀ خویش آزاد میشود و دیگر افتراقی میانِ خود و خدا نمییابد... به مقامی بالاتر از همۀ مخلوقات میرسد که حتی از فرشتگان برتر است؛ علّتِ ساکنی میشود که همۀ معلولها را به حرکت در میآورد... پس اگر نَفْس از همۀ صُوَر مُنفَک شود، و احدیّتی بسیط را در خویش بیابد، وجودِ عریانِ نفس، به وجودِ عریانِ وحدانیّت، واصل خواهد شد... و او را در خویش خواهد پذیرفت... وحدتِ عریان خداوند را... چنین انسانی که روح عریانِ خویش را تسلیمِ وحدتِ سرمدی کرده، با جسم در جهان حضور دارد، اما اشتیاقِ او بیرون از عالم است... چونان خودِ مسیح... اینجا است که اکهارت از نفسِ آدمی میپرسد:... آیا طالب خوبی هستی؟ آیا طالب زیبایی هستی؟ اگر چنین است، پس تو خدا را میخواهی و میخواهی آشکار شوی. صدف باید بشکند تا مروارید خود را آشکار کند. دانه باید بشکند تا درخت متولد شود. بشکن، خدا پدیدار می شود...»
«عشق دریای حیرت است و هلاک/ دل و جانم فدای عشق، چه باک!؟»
سر آخر شعری را از حافظه میخوانم که به یادم میآید و نمیآید...
«کو عشق که من پاک فراموش خود افتم/ یعنی دو سه گام آنسوی آغوش خود افتم»
«در سوختنم شمعصفت عرض نیازی است/ مپسند که در آتش خاموش خود افتم»
«کو لغزش پایی که به ناموس وفایت/ بار دو جهان گیرم و بر دوش خود افتم»[12]
استاد دوباره گلویش را با سروصدای زیادی صاف میکند... پسرها نگاهِ خوابآلودشان را دور و برِ خویش میچرخانند و با بیحسی و دخترها انگاری محکمتر برایم کف میزنند... و لمعات نگاهی چند به سویم میپاشند که هیچ به شهابباران آسمان چشمهای او نمیماند که چون ناوَکِ نگاه سیمرغ نابینایم ساخته بر همۀ عالم...
که آنک نشسته همانجا کنارم بر لبۀ تخت، باز با همان شکیباییِ دوپهلوی فرساینده و دیوانهکننده... میگفت:
- «... مطمئن نیستم که وقتش باشد... میدانی شاتزی!؟... به هیچ وجه مجبور نیستی الان قبول کنی... در حقیقت نظرِ من این بود که پیش از آمدن به آلمان اینگونه صمیمیت با من را تجربه کرده باشی... و بیشتر به من عادت کنی... آخر وقتی بیایی "لایپزیک" حتماً خیلی بیشتر به هم نزدیک خواهیم بود... ولی البته که نمیخواهم خودم را به تو تحمیل کنم... یا به کاری وادارت کنم که واقعاً نخواهی...»
چرا هی تکرار میکرد "در حقیقت"... "در واقع"...؟ با آن آهنگِ آغشته به رایحۀ تردید... وقتی او آنقدر گرفتار شک مینمود، قطعاً من به وحشت میافتادم... و اینطور با لحن منطقی نجواکردنش زیر گوشهام، وسواسی میانداخت توی دلم و لرزشی در مهرههای پشتم...
شبیهِ این که ایستاده باشم جلوی باد مستقیم پنکه...
و مورمورم میشد...
اصلاً او هماره رسم و راهش چنان بود که خودش خیلی راحت و روان حرفش را بزند و دقیقاً از "شش جهت"[13]راههای گریز را ببندد... و بار همۀ تردیدها را بیندازد روی دوشِ حریف بازیِ خویش...
انگاری قرار بود همیشه در کمال ناباوری... اللهبختکی، فارغالبال و بیخیال یک چیزی را همینطوری مثلِ تاسِ بازیِ نرد، بیندازد وسط که ششدرت کند...
آگاهانه یا ناخودآگاه...
در هر حال همیشه به گونهای میشد که نوبتِ بازیِ من نیاز به تأمّل و تدبیر داشته باشد...
بعد خودش بیرحمانه و بیمهابا هشدار هم میداد...
سیهمُهره میباخت و وضعیت سفید را _چون همیشه_ مبهم و غبارآلود به من وامیگذاشت...
از روز اوّل ماجرا همین بود...
وقتی روی پلِ چوبی دو کلمه با عجله و بیاعتنایی پرسید که آیا شنا بلدم... و بیآن که منتظر پاسخ بماند خودش شیرجه زد توی آب...
... یا وقتی در چراغانیِ آن نخست شبِ پاییزیِ ناسوگوارانه_ که بیهوا در پیام آمده و خانهام را پیدا کرده بود_ ضمن ریختن شربت مسکِّن توی حلقم همچنان که مستقیم خیره مانده بود به نوک قاشق توی دستش که داشت آرام و بیلرزشی در هوا میگرداندش تا برساندش به دهان من... در جوابِ پرسشِ لجوجانهام که چرا دارد به من لطف میکند، مختصر و لاابالیوار و بسیار با متانت گفته بود: "چون دوستت دارم"...
انگاری که خیلی عادی...
و فقط همان یک دفعه... راحت و پاکیزه... با همۀ احوالات مألوفِ خودش... بیخیالِ بیخیال... مثل پرندۀ خوشآوازی که بنشیند بر سر بلندترین شاخۀ درختی بالای سَرَت و به آواز سحرگاهی بیدارت کند و بپرد و برود تا طلوعِ سحرگاهانی نامعلوم در روزی موعود...
...
بعد از آن من بارها دیوانهوار و بیمحل اعتراف کرده بودم به این دلدادگیِ موهوم موهن... و او طفره رفته بود... ناباورانه شاید... یا گریزان... در هر حال شانه خالی کرده بود از بار دلبستگیهایی چه بسا هراسناک...
مسئولیتی چنین...که جایگزینِ مادر من بشود... مرا از او به امانت ببرد... برباید... مرد جنگلی و جانِ آهنین[14]من بشود... برگیردم از عوالمِ کودکی و به آیینِ ننگینِ تشرّفی سختدلانه- به رسمِ آتنیانِ آزاده و شریف- بسپاردم به جهانِ بیترحّم آن مردانگی معهود نیمبندی که انتظارم را میکشید...
که دقیقاً یک طور عجیبی بعد همین کار را کرد... در عمل...
به یقین من نباید از همان آغاز خیلی این مدّعای محال را به ریش میگرفتم...
...
"دوستت دارم" او فرق داشت... یک جورِ همواری، رها بود... و از سر اقتدار... مال من امّا به معنیِ باختن بود... عاجزانه و ناگزیر... مال او یعنی میتوانست مرا دوست بدارد... و در صورت لزوم... به موقع فراموش کند... در آن مقام التفاتِ نسیانواری که داشت با خلق عالم...
دوستیِ من یعنی نمیتوانستم هرگز خلاص شوم...
چه کنم کوفتادهام به کمند... من رهِ کوی عافیت دانم... دانم... میدانستم که هر چه میکنم دیوانگی است... چه کنم... چه کنم؟
آن شب که بهمنماه بود و ساعد دستها و سراپایم در مرهم الطاف و عنایات او پیچیده بود... بهتر میدانستم که چه باید کرد...
شب دوّم بود و همه آرامش... با هم نشسته یکسوی پیشخوان آشپزخانه زانو به زانو... کنسرتهای باخ در F Major را گوش سپرده و در سکوت مشام خویش را به بوییدن رایحۀ ریحان دلمهبرگهای گیلدا خانم خوش میداشتیم و طعم دلپذیر بینهایت حضور را میچشیدیم... حدّاقل برای من چنان بود... فارغ از دغدغۀ مصیبتهایی که در خانه انتظارم را میکشید، داشتم از تنفّس عطر او در هوای بهشت برمیخوردم، وقتی میکائیل با اطوار سلطنتی خاص خود کارد و چنگال را بیصدا برگردانده بود به بشقابش و صاف توی چشمهام گفته بود:
- «دیشب به خانمجان گفتم که تا سهشنبه ظهر میرسیم اصفهان... »
- «میخواستند کسی را بفرستند دنبالم... نه؟... چطور راضیشان کردی؟»
و او در پاسخ فقط لبخندی پر ابهام را فرستاده بود به سویم که بگوید:
- «زود بخوابیم... نه؟... صبح سحر مسافریم...»
بعد امّا من تا سحرگاه خوابم نبرده بود... نمیشد که با او باشم و غافل... نشسته بودم به تماشای خفتن او... همانطور که یک بازویش را نزدیکتر به من، با مشتی بسته محاذی بدن گذاشته بود روی پتو و دست دیگر را گشوده آنسوتر بر بالش رها کرده... جوری که میشد خطوط کف دست راستش را بخوانم...
مثل دختر عمّههام که کفبینی میکردند و زیرگوشِ هم ریزریز میخندیدند... «خطّ عمرت دراز است... پولدار میشوی... وای خدامرگم... بهرام!... سه تا زن میگیری!...»...
یک لحظه در انتهای انگشت میانی او آثار کمرنگ یک بخیۀ قدیمی را یافته بودم... و دیگر خیره مانده به آن چهرۀ پریدهرنگی که کمی به سوی پنجره تمایل داشت... گوش تیزکرده بودم تا نفسهای آسوده و بیصداش را بشمارم...
خوابآلوده هم که شده بودم زهره نداشتم حتّی مثلاٌ سرم را به بازوی او تکیه دهم... تنها ترسانترسان زیر گوش چپش نجوا کرده بودم که... «دوستت دارم... خیلی... خیلی...»
آنک هم ایستاده برکنارۀ قلزمِ قیامتِ او... بر لب بحر فنای صمیمیت کاملش... میخواستم خویشتن را رها کنم در قعر امواج متلاطمی که آشناکردنش نمیدانستم... ولی همچنان خجالت میکشیدم از او... و صِدام به طرزِ مسخرهای خشن و مرتعش میشد، وقتی باز میپریدم وسطِ جملهاش که بگویم...
- «بله!... بله!... میدانم... بیشتر حرفش را نزنیم... فقط شروعش کنیم... خوب؟...»
انگار آهسته و زیرِ لب خندید... با آن نوع تبسّمهای نرم و کنایهآمیز که لبانش نیمهگشوده و گوشۀ آن کمی به یکسو مایل میشد... و هوا را با صدایی خفیف بیرون میدمید... جوری که شک داشتم ریشخندم میکند یا خرسند است...
ولی حتماً که داشت به بازیام میگرفت... شاید تا حظّ آن لحظات تعلیق و تمهید، طولانیتر شود...
با لحنی که شوخ بود و بازیگوش گفت:
- «این یعنی خیلی مشتاقی... یا تا اینحد برایت علیالسّویه است...؟!»
با عصبانیت و عجله و لاجرم صادقانه گفتم:
- «یعنی حرفزدن دربارهاش معذّبام میکند...»
نفسی چند ساکت ماند و گذاشت تا شورش ناگهان رگبار تابستانی و هیاهوی باغچه بپیچد در آرامش زمزمۀ مبهم دستگاه تهویه زیرسقفی که نفس سردش را از بالای قفسههای کتاب میدمید توی اتاق... بعد فقط گفت:
- «باران گرفت... »...
و رفت و پنجره را رو به کرکرههای بسته گشود و بوی باران را به همراه زمزمۀ جیرجیرکها و رایحۀ باغچه و آواز برگها، فرستاد به سویم...
چراغ سقفی را خاموش کرد و مدّتی رو به تاریکی پنجره ایستاد... تا شاید از درز کرکرههای چوبی رقص شاخسار تبریزی پیر را در آهنگ تندباد تماشا کند... وه که به چه آسودگی!... سی ثانیه... چهل... چهل و هفت ثانیۀ تمام...
و قلب من در این مدت لابد صد بار تپیده بود... شاید بیشتر... آشوبوار... ثانیههای او را میشمردم... طپشهای خویش را نه!...
بعد او آمد و چراغخواب روی میز را با نور مخملی و ارغوانی غریبش افروخت...
ایستاد تا سایهاش سراپایم را پوشانید... آهسته شانۀ سالمم را لمس کرد... نه خیلی طبیبانه اینبار... طور دیگری...
و گفت:
- «بسیارخوب... پس اجازه نمیدهی مثلِ آتنیانِ عهدِ افلاطون، با فرهنگ باشم و از طریق تمهیداتِ زبان و بیان و فنونِ بلاغی فریبت دهم؟...»
شاید چون من به ناچار ساکت ماندم، و نگاهم خارج از اختیار میگریخت از چشمهاش... دستهاش هم فرو افتاد ... روشن بود قدری کلافه است وقتی باز مینشست کنارم، ناامید از دستیافتن به تفاهمی زودرس... انگاری چشم دوخت به آن پیراهنِ بیحیای سفید من روی رختآویز که زیر نور چراغخواب، ارغوانی روشن مینمود... و طرزِ کلامش کمابیش همدلانهتر شد... هر چند نه بسیار گرمتر...
- «... و البته که من دلم نمیخواهد در چنین احوالی معذّب باشی... باید پیشاپیش همۀ موانع درونی و بیرونی به آهستگی از میان برداشته شود...»
لیوانِ آب توی دستم را گذاشتم روی سینی و از صدای برخورد شیشه و فلز به خود لرزیدم... و برای آن که چشمم به دیگر اجزای محمولۀ او نیفتد خیره ماندم به لیوانِ خالی... با همان گلوی فشرده و صدای هموار نشدنی که میلرزید_ و انگاری بیخودی قدری عصبانی_ گفتم:
- «تو برای فریبدادن من نیازی به فنّ بیان نداری... ضمن این که کدام فریب؟!... مگر من اصلاً کی هستم که درخورِ توجّه تو باشم؟!... تو که در عوالم سلطنت و خداییات... آنهمه الهگان زیبا داری...»
یکلحظه از زیر چشم نگاهم کرد... طوری تند و تیز که راستی انگاری کمی رنجیده باشد... سکوتی کوتاه را به آهنگی ملایم و موقّرتر از قبل پیوست... و با لهجهای کشدارتر و بیگانهتر از معمول گفت:
- «زخم زبان میزنی شاتزی!؟... یا واقعاً حسادت میکنی؟... »
حسادت میکردم؟... بهگمانم بله!... به او که_ گویی فارغ از من و همه_ آنسان قبلۀ حاجات و غرقِ توجهاتِ خیل خوبرویانی بود که گوشۀ چشمی از سویشان هم در خیالم نمیگنجید... و به همۀ پروانگانِ رنگارنگی که گرداگردش میچمیدند، آنگاه که من از رویش مهجور بودم... به خاطرۀ خودم در آن دیدارهای گاه و بیگاهمان... به آینهاش که دائم حامل تصویر او بود... و باز به خودش که مطلقاً میتوانست در پیوستگی دائمی باشد با خویشتن... در واقع میانِ کشاکشِ رشکی چندجانبه، رگ و پیِ روانم داشت از هم میگسیخت...
گفتم:
- «احتمالاً همینطوریها است که میگویی...»
و بیدرنگ احساس کردم کمی پس کشید... غافلگیرانه... و مآلاندیشانه... انگار پیشتر انتظار چنین پاسخی را نداشته باشد...
سینیِ شرمآورش را از پیش چشمم برداشت و آهسته روی میزِ پای تخت، زیر تابش مستقیم چراغخواب رهاش کرد... طوری با بیحواسی که انگار شیء بیمصرفِ زائدی باشد... بعد با نگاهی به سردی و شفافیت بلورهای منجمد اسفندماه بر گلبادام و همان آهنگِ باوقار و حزمآلودی که زیاد هم صمیمانه نمینمود، همراه با چرخشِ نرمِ دستِ راست به یکی از آن خطابههای اخلاقینمای آمرانۀ خویش متوسّل شد... که با عبارات فخیم فارسی همراه بود... و جای هیچ چون و چرایی را باقی نمیگذاشت و با این عبارت شروع میشد:
- «آفرین حریف!... »
خطاب «حریف» هم به معنی آغاز حرفهای جدّی بود... یعنی قوی باش... هیچ رفق و مدارایی در میان نیست...
- «رابطۀ صمیمانه ملاحظات تعارفآمیز و پردهپوشیهای متظاهرانه را برنمیتابد و نیازمند چنین صراحتِ صادقانهای است... لابد انتظار داری من هم_ بنابر انجام وظیفۀ دوستانه_ از دیدگاهِ خودم همهچیز را دربارۀ موقعیتمان بیپرده شرح دهم... »
نه واقعاً! دلم نمیخواست که او موقعیتمان را بیپرده شرح دهد... بهتر بود بگذارد در خیالات پروانهایام خوش باشم... و بیپروا در آتشی که به جانم انداخته بود، بسوزم... کاش معافم میداشت از شنیدن سخنهایی چنان سخت که سُکرِ نوشین افسانههای پیشین را در هم بشکند...
اما او با همان لبهایی که لابهلای سکوت و سخن، به حال تأمّل قدری جمع میکرد، با نگاهی که از دستهای خودش تا پایههای میز و جالباسی و کتابخانه جابهجا میشد و نادیدهام میگرفت، با همان آهنگ بهناگاه حزمآلود و یک جور سرسختانهای سنجیده و باوقار... گفته بود...
- «خواهش میکنم بعد از من، تو هم باز نظرت را بیتعارف بگویی... به زعمِ من، رفاقتِ نزدیکِ ما خیلی استثنائی خواهد بود... یعنی هست... پس نیازی نیست دربارهاش با کسی حرف بزنیم... بیشتر بهخاطر محافظت از خودت میگویم... چون در هر صورت، دیگران درک نخواهند کرد و زحمتمان خواهند داد... ضمن این که ما– به روشِ دوستانِ ارسطویی- در عین تعلّق با هم- هر یک مستقل از دیگری و آزاد خواهیم بود... یعنی در حریمِ مسائلِ خصوصی و روابط شخصی همدیگر وارد نخواهیم شد... مثلِ دو همکارِ شفیق و رفیقِ طریق به هم فضای تنفّس و اجازۀ رشد میدهیم و در کارِ همدیگر تجسّس نمیکنیم... البته میدانم که متأسّفانه من- علیرغمِ دستورالعملِ فیلیای ارسطویی- در برخی همراهیهای دوستانه قصورهایی داشتهام و دارم و احیاناً خواهم داشت... و همینجا پیشاپیش بابتِ همۀ کوتاهیهای احتمالی در آینده از تو عذرخواهی میکنم... امّا میدانی بهرام؟!... راستش در اینباره خیلی هم روی جوانمردی و توان همدلی و مدارای تو حساب باز کردهام... شاید نتوانم همیشه و در همه احوال... تو را در امور خودم شریک کنم... یعنی نمیتوانی از من توقع داشته باشی که من...»
داشت خیلی با حوصله و بیتشویش دربارۀ محدودۀ مجاز و ممنوع توان و ناتوانیهامان حکم میکرد... و در حقیقت، مطابق معمول بهرسم و راهِ سلطنتی خویش- ضمناً- فرمان میداد... به خودم گفتم که عادت دارم به روش و رفتارش... و باکیم نیست... ولی طوری که بیوقفه و مکرّر، و به آن سیاقِ غریب، در کاربردِ ناسازوارِ واژۀ "هم" اصرار داشت، کمکم برایم فراتر از حد تحمّل، آزاردهنده میشد...
یعنی خیلی بهوضوح میدیدم او میترسد قوانینِ بیدادگرانۀ ناحیۀ بیمرزِ شکارآزادش را ارج نگذارم و از دایرۀ قفسِ تنگ خویش فراتر روم...!؟...
بی که بتوانم طنینِ خشمآلود صدایم را- که همچنان به شکل شرمآوری مرتعش بود- مهار کنم، گفتم:
- «من از تو هیچ توقعی ندارم میکائیل!... دست از سرم بردار... من هرگز خودم را با آن طاووسهای نخجیرگاهِ سلطنتیِ تو مقایسه هم نمیکنم... »
و احساس کردم که لای پلکهام که میبستم خیس بود... نه! گریه هیچ جایی نداشت... پس چشمهام را بیش از حد عادی گشودم و دوختمشان به آن چتر آویخته بر جالباسی... تا وزش نفس تهویهها خشکشان کند...
نفسی چند تماشایم کرد... غرق در نوعی خاموشی فشردۀ معنادار... و خوددارانه کمابیش... بعد با همان خوشطبعیِ بیمحل و بیمبالاتِ خویش غلیانوار به خنده افتاد... هر چند آهنگ کلامش عاری از رنگ طعن و تحقیر و اتّفاقاً مهربان مینمود:
- «راستی اینقدر خودت را دست کم گرفتهای شاتزی!؟... اتفاقاً تو در کلّ قلمرو –بهقول خودت- نخچیرگاهِ من، خوش پروبالترین طاووسی!... آهان! پس بگذار بیشتر در اینباره حرف بزنیم تا همۀ ابهامات برطرف شود... من واقعاً دوست دارم اگر از جانبِ تو اکراه و اجتناب و یا رنجشی باقی است، قبلاً حل و فصلش کنیم... محضِ خاطرِ ریشِ "پوروسِ" مقدّس!... متمدّنانهتر هم هست!... نباید بگذاریم هیچ نقطۀ تاریکی در وجدانمان باقی باشد... چون چیزی که من از تو میخواهم صمیمیت ارواح و ابدان است به طور همزمان...»
شیرینزبانیهاش بیتردید کامم را تلخ میکرد و خاطرم را میخراشید... ولی چه باک؟!...
موضوع شاید این بود که اصلاً از دیدگاهِ من، مسئلۀ بهترین وجهِ صمیمیت جسم و جان یا تقابلِ آن با وجدانیاتِ اخلاقی مطرح نبود... در شرایطی که راستی به تعبیرِ من کلّ ماوقع، چونان عبادتی مینمود در مرتبۀ قربان کردنِ هر چه داشتم در مذبحِ عشق...
برای ساعتی بیش در کنارش ماندن هر کاری میکردم... چه رسد به آن که وعدۀ ششماه و حتّی شاید دو سال زیارتِ پیاپی او در میان باشد- هر چند مطابق گفتۀ خودش همه چیز باز به نتایج دورۀ آزمایشیام در دانشگاهِ "وایمار" بستگی داشت...
یک دست را گذاشتم روی آن زانوی بیقرارم که داشت بر آشوب درون رسوام میکرد و گفتم...
- «بسیارخوب!... بیشتر حرف بزنیم... سراپاگوشم...»
و همۀ جسارتِ مستانهام را جمع کردم تا در نگاهِ او آویزم... که مرمرِ مقدّسِ دستهاش را آرام کشید بر ساعد لعنتی عریان من و گفت:
- «تو سراپا شعر و غزلی شاتزی!... "با چشمانی از سؤال و عسل!"... نه!... حالا نوبتِ تو است... تو هر چه دلت میخواهد بگو... یا بپرس... صادقانه پاسخ میدهم...»
نه!... راستی در جایی چنان، چه جای گفت و شنیدی چنین؟...
شتابزده گفتم:
- « نه!... من سؤالی ندارم... "در حریم عشق نتوان دم زد از گفت و شنید/ ز آن که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش"... »
اصرار کرد...
- «بیا جدّی صحبت کنیم بهرام جان!...»
لجوجانه به همان پاتکهای آسیبپذیرِ بیهودۀ معمولم آویختم که دربارۀ لغزشهای ناخودآگاهِ کلامی و تداعیِ معانی عباراتش خردهگیری کنم و کاربردِ غیرارادیِ الفاظش را به بوتۀ نقد برم:
- «... حالا مقصودت این است که دیگر شعر نخوانم؟... به نظرت شعر و غزل شوخی است؟... پس علّتش همین است که مرا جدّی نمیگیری؟... به پشیزی حتّی؟... چون سراپای من همانطور که خودت گفتی، یک ریشخندِ بیمحتواست...»
و البته میخواستم ضمناً بگویم که "این همه قول و غزل که در منقار دارم همه از فیض تو آموختهام..."[15]...»
که تند حرفم را قطع کرد... سر و یک دستش را بهحالت امتناع تکان داد و لحنش اگر نه خشمناک، ولی بیاندازه بیپروا و صریح شد...
- «... مقصودم این است که احساس خودت را پشت اشعار دیگران پنهان نکنی... از سنگرت بیا بیرون حریف!... بالاخره خودت اینقدرها دوستم داری یا نه؟!...»
برای آن که گریه نکنم لابد میبایست مهار خشم گلوگیر را رها میکردم به آن دندیدنهای زیرلبی...
- «نمیدانم استاد!... شاید هم به این که تن به هر پستی و حقارتی بدهم عادت دارم... »
بیاعتنا به ستیزهجویی و سلاحهای ناچیزم... انگاری یکباره سپر را به کناری نهاد... مثلِ پهلوانی که در برابرِ ضرباتِ نحیفِ طفلی...
نفس عطرآمیز باغچههای شهریور و بیشهزارانِ بیخزان را به مشامم آمیخت...
و با گرمای بساوش هموار تسلیبخش و مهربان لبانش آهسته مسیر ساعد تا شانهام و گلویم را پیمود... و آرام زیر گوشم گفت:
- «هیچوقت نمیگفتی "استاد"... خوب میفهمم هنوز بابتِ امروز بعد از ظهر دلچرکینی... ولی کاش دیگر رنجیده نباشی از من... خوب؟... قول میدهم همهچیز کمکم به موقعِ خودش، خیلی بهتر میشود...»
داشت مجاملهگرانه و سرسری حرف میزد؟... پیِ مصالحهای عاجل بود و در گرهگشایی شتاب میکرد؟... شاید خلافِ مدّعای خویش واقعاً حوصله نداشت زیاد حرف بزنیم... فقط این بود که نمیخواست دربارۀ من و یا هیچیک از آن دیگر عشّاقِ خویش مقصّر باشد...
همینطوری بیمقدمه فکر کردم که او به این آیینِ اتمامِ حجّت با مغلوب، پیش از تسلیمِ محض، عادت داشت... مذاکره با طعمه پیش از بلعِ کامل...
اما دلم میخواست باورش کنم و سایۀ هر نوع شک و ریبی را از آن "حریم مقدّس بالاتر از عقل" محو سازم ... تا جان و تن و هر چه در آستین داشتم را در آستانِ عشق او فدیه دهم...
امّا آن ماخولیای سکرآمیز، گریبان جانم را رها نمیکرد... این دوستیِ استثنائیِ ارسطویی با شرایطِ ویژه که از من توقّع داشت، چگونه ورطهای بود؟...
سرنکشیدم از نوازشهاش، ولی چموشانه و بهانهجویانه زیر لب گفتم:
- «میدانم که وجود من برایت موجب سرافکندگی است... یکجورهایی از من خیلی بدت میآید... نه؟... البته حق هم داری...»
عقب کشید کمی باز... امّا یک دستش را روی شانهام نگاه داشت... با لحنی انگاری گلهمندانه تند تند پاسخ گفت و آهنگ صداش کمکم اوج گرفت:
- «من هم میدانم این را به چه خاطر میگویی... بهرام!... آن آقایی که امروز با من دیدی... عضو "کاتولیش کانزرواتیوِ پارتائه"[16]، یک اسقف فاناتیکا[17]یا بهقول معروف، متعصّب و خشکهمقدس بهشدّت سنّتگرا و اتّفاقاً – و نه در کمال خوشوقتی!- پدر تعمیدی من و شخص معتمد هرتزوگین[18]است... انتظار داشتی چکار کنم؟... از من چه توقّعی داری "ماین شاتز"؟!»
شاید انتظار داشتم اینبار هم از او در ابعاد ابر انسانی که میپنداشتمش، اعجازی سر زند... و مثلاً بخندد و بگوید... «مگر چه میشود شاتزی!... اگر همه بفهمند که ما..» ...
در هر حال گفتارش بیش از آن که برایم متقاعدکننده باشد، بهشدّت یأسآور بود... و صدایم دیگر داشت خیلی به دشواری از گلویم خارج میشد که بگویم:
- «دوست داشتی که من چطوری بودم؟... یعنی مثل یکی از آن دخترها... الان من برایت چه هستم میکائیل؟... »
امّا او انگاری سنگینیِ حجمِ دلسردی را در آهنگ من درنیافت... همچنان که با نگاه مسیر حرکتِ سرانگشتِ خویش را تا زیر چانهام پی گرفته بود... زمزمهوار ولی شمرده با حال و هوای تازه و کمابیش سبعانۀ یک شکمچرانِ واقعی گفت:
- «معادل یک بشقاب پیروکِ آلبالوییِ لذیذ و شهدآمیز... و اصلاً هم دوست نداشتم که طور دیگری میبودی... مثل یکی از آن دخترهای لوسِ بیمزه...»
جدّی و در نهایت ناامیدی پرسیده بودم...
دیگر ازین بدتر چه میشد که او آنطور سهلانگارانه، دورویی و پنهانکاری خویش را موجّه بداند و با لحنی چنان به شماتت آلوده «ماینشاتز» خطابم کند؟... ماین شاتزی پرتوقّع که پا را از گلیم خویش درازتر کرده... و در صورت ضرورت میتوان کمی تهدید یا تنبیهاش کرد... بعد به او خندید و شاید در یک فرصت خوبتر دور از چشم همه مثل یک لقمه نان و مربّا بلعیدش...
پس لجوجانه رشتۀ وزوز وسواسوار مذبوحانهام را ادامه دادم...
- «یعنی خوراک بیوقت برای یک روزهدار؟... یعنی مثلِ هیلاریون برای قدیس بیابان؟... دارم آرامش ذهنیات را که برای تمرکز بر طریقت لازم است... بر هم میزنم و تو را از مسیرِ ملکوت بازمیدارم؟... مثل همۀ آن دیگرانی که گاهی میگفتی فقط موجب انصراف خاطرند از راههای بهشت... و طریقی بهسوی جهنم... »
ناگهان یک دسته موی مرا را که داشت به نرمی و حوصله پشت لالۀ گوشم جای میداد، رها کرد و طوری انگاری کلافه از فرطِ اعجاب، سرش را عقب برد و از من روی گرداند با صدای بلند بانگ زد:
“ACH, KOMM SCHON!... MEIN SCHATZ!”
«این چه حرفی است؟... خودت هم میدانی که اصلاً این داستانها نیست... عجیب است بهرام!... چقدر حرفهای مرا برعکس معنا کردهای!...»
حدس میزدم فوراً استنتاجِ مرا نپذیرد ولی باز هم خیلی تعجب کردم از واکنشِ کمابیش وخیمی که نشان داد... اما اگر قرار بود راستی حرف بزنیم، نمیبایست به آسانی از پرسش خویشتن کوتاه میآمدم... و فرصت را از دست میدادم...
گفتم:
- « پس داستان چیست؟... از میان همۀ قصّههای نامکرّری که امشب گفتیم و شنیدیم... من برای تو کیام؟..._مثل "گانیمد" برای "زئوس"_ صیدِ مختصر؟... یا مثلِ یکی از شاگردان برای سقراط... انگیزۀ زایشِ دانشی بیانتها... یا موجودی فانی و سرگردان... یک چوپانِ آواره که به تصادف در سیروگشتِ بیشهزارانِ قلمروِ سفلای سلطنتِ الوهیات با او روبرو شدهای؟... میخواهم بدانم من گناهِ نابخشودنی و بارِ وجدانِ تو هستم؟... یا روحی ناشناخته و مستعد چنانکه بدانی و بدستش آری... یا حریفی بایستۀ فیلیای ارسطو و یاری موافق؟...»
انگاری کمی در فکر فرو رفت... آهسته و با نوک دو انگشت جایی میان زنخدان زیبا و لب شکرینش را خارانید... بعد با لحنی نرمتر ولی همچنان طفرهروانه- و نه بسیار مطمئن- اعتراض کرد:
- « البته که فکرهات... حرفهات قشنگ اند شاتزی!... ولی همۀ اینها افسانه هستند دوست من!... و ما آدمهای واقعی هستیم...»
پاسخش بیدریغ دلسردکننده بود... بیاندازه ملالآور...
و من در حالی که با گریه افتادن فاصلهای نداشتم، لجوجانه اصرار کردم...
- « تو آدمِ واقعی نیستی میکائیل!... تو یک پرومتۀ آتشخوارِ نفرینی، یک هاروت فروافتاده از سرائرِ لاهوتی... من امّا قطعاً یک آدمِ زیرِ متوسّطِ عوضی و حقیرم که از برخوردِ صاعقۀ دیدارِ تو دیوانه شده... »
طوری با لبخندی متزلزل و منجمد... شبیه شکوفههای سرمازدۀ ارغوان در طلیعۀ بهار، به من خیره ماند که انگار راستی توقّع شنیدن چنین هذیاناتی را نداشته است... مدّتی همچنان خاموش در من چشم دوخت... بعد نگاهش را فرستاد به نقطهای احتمالا در گوشۀ اتاق... شاید تا نوک چتری که آویخته بود از گیرۀ جارختی... و عاقبت خیلی جدّی انگار، گفت...
- «بسیارخوب ماین شاتز!...حق با تو است...یعنی میخواهم این طور بگویم که... بهعقیدۀ من ما انسانهای عادی هستیم، که گاهی بهنظر میرسد افسانهها دارند هدایتمان میکند... طوری که گویی در عالمی موازیِ دنیای اساطیر، دوشادوشِ همزاد قصههامان گام میزنیم...»
انگار متوجّه آنمایه حساسیت و خللپذیریِ ماخولیاوار روانم شده بود...
یک انگشتش را به نرمی گذاشت زیر چانهام که باز فرومیافتاد و صورتم را آهسته به سمت خودش چرخانید... و نگاهش دوباره مثل آسمان زلال و بیابر تابستان، گرم و مهربان شد... بیسایهای از احتمالِ بازیگوشِ توفان...
- «بگذار با زبانِ سرزمینِ پریانِ خودت حرف بزنم... پرسش این است که تو برای من چه هستی؟ و پاسخ این که Mein Süßer Friede... تو آرامش شیرین منی شاتزی!... من که یک قدّیس بیابانگرد نیستم بهرامجان!... یک فرهیختۀ آتنی هم نیستم... یا یک ربالنّوعِ هوسرانِ قادر و قهّارِ نامهربان... من در معیارِ تبار و طائفۀ خودم، یک شیطانِ مطرودم... یک Der Steppenwolf...! و از نظرِ خودم یک مسافرِ زائرِ سرگردان... که هر کجا پیش آید_ در هر دیر و خانقه و آتشکدهای بیتوته میکند... و اینک که در حدّ مرگباری خسته و فرسودۀ سفرم... جان و تنِ تو برای من آن معبد دنج و آشنای کوهستانی است که ناگاه در خم جادّه رخ نموده... درمانده و بیطاقت، پرستشوار بدان متمسک میشوم... زیارتش میکنم... در امنیتِ آن ساعتی میآرامم... و خاطرهاش را با خود تا منزلگاهِ بعدی میبرم... و شاید کمی بیشتر... ولی دوست من! یادت باشد که مردِ مسافر در هیچ موقفی خیلی نمیماند... »
احتمالاً به این هشدارِ آشکار هم نیازیم نبود... خودم از پیش میدانستم که او نمیماند... ولی مگر میشد الان به آن فکر کرد؟... به نامرادیهای سقوط در دام دلبستگی... به مخاطرات کوچهباغهای پیچاپیچ ناکجای آتلانتیس؟...
همینطوری جهت موافقت و مرافقت... که نشان دهم نکتۀ او را به دقّت دریافتهام، گفتم:
-«..."جریدهرو که گذرگاهِ عافیت تنگ است"[19]... ها؟... »
ولی انگاری او لطیفۀ پیچیده در لفاف شعرم را نفهمید... یعنی ممکن بود معنای «جریدهرفتن» را نداند؟... یا نقد ضمنی نهفته در کلمۀ «عافیت» را- که اندیشۀ اصلی من در انتخاب این بیت بود- درنیافته باشد؟...
بخصوص که بعد زیر لب با خودم خواندم...
«عافیت چشم مدار از من میخانهنشین...»[20]
چند نفس با نگاهی جدّی و ابهاموار نگاهم کرد و بعد گفت:
- «حالا بگذار از دیدگاه تو نظاره کنیم... به نظرم تو هم یک رهنوردِ غریبی و من شاید چشمهای که دقایقی راحت کنی در کنارش و آبی بنوشی و سیراب شوی و بروی... ولی باز تشنه خواهی شد... و آبگیر و رودخانه و دریای دیگری بر سر راه خواهی یافت...»
فوراً مخالفت کردم... شاید از سر صداقت جسورانۀ عشق بود یا حتّی نوعی سختدلی انتقامجویانه که نمیخواست بگذارم موقع ترکِ این منزلگاه خیالش کاملاً از سوی من آسوده باشد...
- «ولی من خودم را توی چشمه غرق خواهم کرد... میکائیل!... و از منظر من، تو آن ستارۀ راهنمای دوردستی در بلندای آسمان که برای ماندن بر صراط مستقیم همیشه باید نورش را دنبال کنم... و بر روی زمین هم تو برای من آخرین منزلی در انتهای بینهایت... و اگر نه، قطّاعالطریقی که راه بر من بسته... و دیگر نمیشود قدم از قدم بردارم؛ مگر هر چه دارم بدهم... و بعد بمیرم...»
باز با صدای بلند خندید... بیخیالِ بیخیال... انگاری میخواست آشکارا نشانم دهد که یاوه میگویم و او خوب میداند که بهوقتش هر دو آسودهخاطر به راه خود خواهیم رفت... ولی گفت:
- «پس تو در مراحل طریقت افلاطون... خیلی از من پیشتری...»
بهیقین از سر طنز و بهطعنه... ولی طوری که لحنش چیزی جز نشاط درون را نشان نمیداد... پس من به خود اجازه دادم که خیلی جدّی بپرسم:
- «و تو در مراتب سفر عشق کجای راهی؟...»
اوّل با لحنی بازیگوشانه... خندان خندان گفت:
- «من همچنان در مرحلۀ عشق تنانهام شاتزی! ... و تا اطّلاع ثانوی قصد دارم در همین مرتبه بمانم... میخواهم زیباییهایی را که بر سر راه میبینم... لمس کنم... با جسم و روح... دریغ از جوانی است که به پای ملکوت مقدّسین پیر و توبهکار، قربان شود... نه؟... تو غافل سادهدل هم که پیرو مذهب عشقی... و هر چه فرمان دهد سرپیچی نمیکنی... »
ولی بعد باز در فراز و فرود آهنگ صداش برگشت به همان طُرفه سایهروشن آبنوسی ژرف و مهرآمیز که میدانست...
در گرگ و میش ارغوانیِ خلوتسرای خاصّهاش میان موسیقی باران شهریور و باد ... آغشته با رایحۀ سدروس و سوسنبر، نفسش را نوازشوار دمید لابهلای لالۀ گوشم و گفت:
- « تو برای من به معنای مهربانی و تسلّا و تسکینی بهرام!... شاید چون فقط هر گاه که میبایست هستی و هرگز چیزی طلب نمیکنی... فیلیای مطلق... که اروس محض نیز هست... من امّا میخواهمت اکنون... تقریباً چنان که افلاطون از زبان فدروس گفت... محض خاطر همان ترکیب جادویی زیبایی جسم و روح... و باور کن که خودم هم خیال میکنم در این منزلگاه خیلی بیشتر بمانم... چون تو در مذبح و محراب و رواقهای تاریک و نهفتهات شگفتیهای بسیار پنهان کردهای... ولی امشب میخواهم هر تصمیمی که میگیری بر اساس این فکر باشد که یک رهگذر خستۀ سرگردان از سایهسار حضورت لطف و راحت میطلبد... »
اشکم چنان ناگهانی و بیاختیار جوشیدن گرفت و ناچار چشمهام را پوشاندم در کف دست که او انگاری با سردرگمی مدّتی خاموش ماند و نشست به تماشای گریۀ بیهنگام کودنوار من... بعد امّا با همان راحتی مألوف خویش "در کار و بار دلداری"، دو بازویش را گرد شانههام افکند و با دلجویانهترین آهنگی که تا آن لحظه از او شنیده بودم گفت:
- «بهرام!... !Mein armer kleiner... من امروز با چه زبان و بیانی باید با تو حرف بزنم آخر که ناراحت نشوی؟!... آخر عزیزدلم! تو خودت وادارم کردی شاعرانه حرف بزنم... پس حالا چرا گریه میکنی؟... نگران چی شدی یکدفعه؟ من به این آسانیها که از تو دست برنمیدارم... مگر خودت بخواهی بروی... ما حالا برنامهها داریم... تو میایی "وایمار"... حداقل برای ششماه... بعد برای یکسال با هم میرویم تا تبّت و هندوستان... حداقل دو سال بعد هم که برای ادامه تحصیل آلمان میمانی؛ تازه اگر بخواهی دکترا بگیری که بیشتر... تا آنجا باشی که من تنهات نمیگذارم... مگر قول نداده بودم که حمایتت کنم؟ ولی از طرفی نمیخواهم این طرحهای من تحمیلی به تو باشد... هر وقت احساس کنی راه بهتری در برابرت هست، مطمئن باش دعای خیر من بدرقه راهت خواهد بود...» ...
مسلّماً این دعایی که قرار بود به گاه رفتن بدرقۀ راهم سازد، نمیتوانست به موقع اشکم را بند آورد... پس دست دراز کردم تا از توی آن سینی کذایی دستمال کاغذی بردارم و تند تند بکشم روی چشمهای بیشرم خویش... و بگویم:
- «تو حق داری که دوست نداری پدرخواندهات مرا ببیند... من کلّاً همیشه مایۀ آبروریزی هستم؛ خودم خوب میدانم... »
- «نه! اصلا اینطور نیست بهرام!... Oh mein Gott!!... بهرام! اصلاً این چه حرفی است که مدام به آن برمیگردی؟!... چرا باور نمیکنی که من آن موقع بیش از هر چیز نگران این بودم که مانعی برای تو ایجاد نشود؟... برای آمدنت به آلمان... کمی دربارۀ اوضاع خانوادهام که قبلا به تو گفتهام... یعنی "هرتزوگین" و طرز فکرش... و ما برای کار تو هم که شده ناچاریم فعلاً دلش را بهدست آوریم... نه تا همیشه که... پدرم البته طور دیگری است... ولی من قطعاً دلم نمیخواهد در آینده مثلِ او وارد مقامات سیاسی کشور تازه استقلالیافتۀ ارمنستان شوم... حالا تو فعلاً... بگذار برویم به تبّت... کمی صبر کن تا کار دانشگاهیام بهتر شود... و بخشی از سهم شخصیام از میراث "هرتزوک"[21] را بگیرم... و تو هم تحصیلاتت را به جایی برسانی... بعد شاید اصلاً با هم رفتیم هلند... شاید هم کانادا... یک جای دور... یک کشور آزاد...»
از طرفی دوست نداشتم اینطور جدّی با او وارد بحث دربارۀ آینده شوم... آنقدر که همهچیز برایم انتزاعی و اثیری بود... حضورش... حتی غیابش برایم کفایت داشت... این که میدانستم او هست... اصلاً در عالم اوهام هم او را متعلّق به خویش نمیدیدم...
- «من از تو هیچ قولی نمیخواهم میکائیل!... خودم هم دوست ندارم دستوپاگیر تو باشم... »
آهنگ صداش مصرّانه گرم بود...
- «نه نیستی... بهرام!... نیستی... تو اتفاقاً برای من وسیلۀ رهایی... و شاید حتّی راه حلّ نهایی هستی... من دارم به هر دری میزنم که از دستشان خلاص شوم... فقط دلم نمیخواهد که تو هم این وسط آسیب ببینی... متوجّهی؟... باید اول به قدرت و ثباتی برسم تا بتوانم حمایتت کنم... در این جنگ نابرابر... من دارم سعی میکنم فریبشان دهم... کمکم میکنی؟...»
البته درست نمیفهمیدم چه میگوید؛ کمابیش حال وقتی را داشتم که به مادرم قول میدادم که وقتی بزرگ شدم کمکش خواهم کرد... وقتی توی بهارخواب عمارت آقابزرگ با چشمهای طلائی سودائیاش... امیدوار و نااُمید... چشممیدوخت به نقطهای محو در انتهای باغ و میپرسید...
- «بهرام مخملی!... قول میدهی خیلی زود بزرگ و قوی بشوی و مرا با خودت از اینجا ببری؟...» و آهنگ صداش به خوابی لطیف میمانست... و جملهاش برایم به این معنا بود که باید یک روز نجاتش دهم از قلعۀ خاموش ورجاوندان... و ببرمش تا بلندای کاخ بلورین افسانههای پریانِ استپهای شمالی... و نتوانسته بودم مگر این که رهاش کنم تا جریده رَوَد در پیچپیچ گذرگاه تنگ گورستان سرد تخت فولاد...
حالا ولی دلم میخواست به میکائیل هم بگویم «بله حتما!»... همیشه همین «بله حتما!»... شاید این بار بتوانم...
این که برایش وسیله باشم... ابزار خلاصی از قید و بندهای اخلاق خانوادگی دودمان "وورتنبرگ"... حالا هر طور که باشد... صرفنظر از حدّومرزهای اخلاقی همۀ اعضای فضول قبیلۀ ورجاوند...
و خانمجانم باز بگوید:
«بهرام -بهخداوندی خدا!- اگر باز یک بیآبرویی کنی و جلوی خویشوقوم و دروهمساده خفّتام دهی ایندفعه راستراستی عاقّات میکنم...»
در عمل امّا، خیلی کارها داشتم که ناپسندش میآمد و عاقّام نمیکرد... حتّی وقتی سهچهارساله بودم و تازگی از مادرم ترانهای یاد گرفته بودم که یواشکی و بازیگوشانه توی گوشم زمزمه کرده بود و من زیر سقف دالان، جوری که صدام بپیچد به آوازی بلند میخواندمش...
«یخ کردم و پخ کردم... گربه رو تو مطبخ کردم... گربه زن عموم شد... دمپختکه تموم شد...»
و خانمجان خیلی بدش میآمد...
و با دلخوری و غیض میگفت...
«گربه زن داییت شد!...»
دایی نداشتم ولی معنیش را میدانستم و میفهمیدم که از سر لج میگوید... و لجبازیم میگرفت... چون بازی سرش نمیشد و شعر قشنگ و بامزۀ مادر منزّه از خطای مرا هم دوست نداشت... و میفهمیدم که بیبروبرگرد صاف بهیاد عمو جواد و عمو مجتبای من – دو پسر شاخ شمشاد خودش- میافتاد...
امّا من هر دفعه باز با صدای بلند ازدواج گربه را با یکی از عموهام اعلام میداشتم...
چون مادرم اینطوری بامزه و قشنگ خوانده بود تا اشکم را بند بیاورد و راضیام کند آن بافتنی زمستانیهای زمخت را بپوشم که هم سنگین بود و هم زشت و تازه پوست تن آدم را هم میگزید... وقتی داشت توی صندوقخانۀ سرد اتاق سهدری، کلاه پشمی را میکشید روی سرم و دستکشهای بیانگشت را دستم میکرد...
خیلی هم شیرین و خوشگل چشمهاش زیر نور زردرنگ و کمسوی چراغزنبوری برق زده بود و خندۀ خوشنوایش پشت انگشتهای نازکش قایم شده بود تا کسی نبیندش...
چهار سال بعد امّا که مادرم نبود و عمو جواد زن خارجی گرفته بود و برای ابد از اصفهان رفته و از صفحۀ زندگیمان محو شده بود و به قول عمه فرخنده «عید تا عید نه نامهای نه زنگی...» خانمجانم با یاد این عموی بیوفا، فقط سرش را سوگوارانه تکانتکان میداد... و من خیال میکردم دیگر با این ترانه هم موافق شده باشد...
امّا شاید از سر دلسوزی بود، تعصّب عشیرهای یا هر علّت دیگری... که خانمجانم- آن حاجیهبانوی شریف نیکنام- هر ننگوعاری من بالا میآوردم، باز عاقّوالدینام نمیکرد!... من آن یتیمشدۀ مظلوم محبوبش بودم... چربزبان و شیرینرفتار... بریانی بیوقتیهای بهار... هوسانۀ آبستنی مصیبتهای مشئوم... هر چه بودم با همۀ بداخلاقی و ننگ و ادباری که به بار میآوردم، دوستم داشت... کمی بیشتر از باقی نوهها حتّی... سنگ صبور دم دستش بودم و عصای پیریهایی که به خود ندید...
حالا که باز میخواستم تن به رسوایی تازهای بیالایم... میشد مانند میکائیل اسمش را مثلاً بگذارم... طریق رهایی... از خویشتن... ولی نمیتوانستم متقابلاً به او بگویم «وسیله»... او که به منزلۀ آیتی بود برایم، که ناگاه بر محراب قلبم نازل شده... غنیمتی مغتنم... موهبتی حتی برای یک دم... بیشتر که توقّع نداشتم... و گریهام که میآمد از وحشت تاریکِ لحظات جدایی محتوم بود... دلداری نمیخواستم...
صورتم را پاک کردم و دستمال مچاله را بلاتکلیف توی مشت فشردم... گفتم:
- «باشد... هر چه تو بگویی... »
اینک میکائیل هم انگاری در یکلحظۀ بلاتکلیفی کف هر دو دست گشودهاش را بر سر زانوهاش رها کرد و کمی انگار گلایهآلود به سستی گفت:
- «بهرام! خودت چه میگویی... اینها همه خواست من است؟... یا خواست خودت؟...»
چرا پرسیده بود؟... یعنی تا کجا سرنوشت صمیمیت ما به پاسخ من بند بود؟... اگر میگفتم «خواست خودم» خیال میکرد از سر خودخواهی است یا استقلال رأی و اطمینان به تصمیماتی که طیّ آن پنجسال پیدرپی و دیوانهوار... بیاختیار گرفته بودم؟... قطعاً در قاموس آزادیطلبانۀ او لازمۀ هر برنامهای توافق بیقید و شرط بود...
پس بیمعطّلی بسیار گفتم...
صاف توی چشمهای برّاق و بُرّانش...
- «نه!... یعنی بله!... به خواست خودم... »
بعد او واقعا نفسی عمیق کشید با صدایی شبیه آهی... از سر خستگی و کلافگی شاید... یا آسودگی از اطمینان به معصومیت و بیتقصیریِ ابدیِ خدشهناپذیرِ خویش...
- «من هم اینطوری فکر کرده بودم شاتزی!... یعنی خیال کرده بودم آن وسوسهای را که نخستینبار پشت دیوارهای شکستۀ کلیسا در خاطرم افتاد، در چشمهای خودت خواندهام... یادت هست در سفر آذربایجان وقتی رسیدیم به «سورپ استپانوس وانک»... یا در باغچۀ کلیسای «سورپ گئورک»، یا در خانۀ من آن شب؟... تو همین را میخواستی شاتزی!... نه؟... در واقع نهایت هر دوستداشتنی در عالم امکان همین است دیگر... یعنی مقصودم نقطۀ عطف... اوج هر قصّه...»
مگر میشد یادم نباشد آن خاطراتی را که او داشت سرسری مرور میکرد و من دمادمِ آن را بارها در خیال خویش از نو میزیستم... ولی احتمالاً آن موقع از این لغزش مبهم زبانی ناخودآگاه او غفلت کرده بودم... که به قول خودش «صمیمیت کامل» یعنی «نهایت» دوست داشتن... از سویی اوج... از سویی نقطۀ عطف... یعنی پس از آن به جانب حضیض... تا نقطۀ پایان... انتهای پاراگراف... سر خط...
از بس که او داشت یکجور قشنگی با آسودگی زیر لب میخندید... انگاری به خودش... به هر دوی ما... و با آن صورتی که به یکسو مایل کرده بود نگاهم میکرد ... تا در نهایت گفت...
- «خوب پس... دیگر دعوا نکنیم بهرام!... به قول خودت شروع کنیم... به صمیمانهتر بودن... »
حالا که فکرش را میکنم او همیشه در پی شروع برنامههای تازه بود... مثلا همین آوردن من به ساحل "راین" و انداختنام در خیزابهای منجمد غربت... و رها کردنم کنار این چمدان مفرغین و قاتقات مرغکان دریایی گمشده... حالیا که یحتمل برنامهای تازهتر برایش در پیش است... ...
یا در نقطۀ پایانِ آن تنها پاراگرافِ کوتاهِ صمیمانۀ همزیستیمان در زیر سقفِ اتاقک من، وقتی پس از آن یک هفته قداس عصیانیِ مداوم بر بساط و بستر من، داشت بار عزیمت میبست، و علیرغم من- که پیشاپیش از پیشبینی شرحِ فراق او در اندرون دل شرحهشرحه میشدم -هیچ... ولو اندکی، تنگدل و ملول نمینمود... حتّی درخششِ مرموزِ نوعی نشاطِ بدیع در الماس چشمهاش تلألؤ داشت... که نگرانم کرده بود... وقتی در تاریکروشنای غروب غمانگیز اتاقک پشت امامزاده... بهسان اربابالانواع المپ... بلندبالا و باشکوه، نیمهعریان و سبکبال، اینسو و آنسو میشد... تا خردهریزهاش را از گوشه و کنار مسکنِ بیاو ناایمنِ من جمعآوری کند و بهدقّت بازگرداند به چمدانِ کوچکِ چرخدارِ همیشه در سفرش...
من امّا ریشریشِ عرصۀ آزمون صمیمیت مطلق با خدایان... سنگینِ سنگین... به وزن جنازۀ خویش... نشسته یا در حقیقت افتاده بودم یک گوشه... متّکی به دیوار... روی زمین... و داشتم فکر میکردم به یکساعت بعد... که بی او با این حجم سنگین حسرت و خستگی مرگبار چه کنم؟...
ولی آنگاه او یکباره انگار با شور و شوقی فزاینده بانگ بیهنگام برداشت:
“Aua, schäme mich!”
بعد حتی یک ضربۀ نرم زد روی پیشانیاش... انگاری بخواهد در عمل خویشتن را- بازیگوشانه البته- سرزنش کند...
بعد بیهوا با دوزانوی برهنه بر کف عریان زمین بیمفرش تکیه زد و دست برد داخل چمدان نیمبستۀ آمادۀ عزیمت خویش و با مشت فشرده بر غنیمتی پنهان، همراه با تبسّمی پیروزمندانه از سر گنجینۀ خود برخاست و به سوی من آمد و به همان سرعت خودش را چهارزانو روی قالیچه در کنار من رها کرد... و گفت:
- «اگر بگویم سفارش دادهام مخصوص تو بسازند، دروغ گفتهام... »
بعد شروع کرد با همان آهنگ شاد و پرنیرو به شرح دادن... در همان حالت که از میان انگشتانش که میگشود مدالیون مفرغین بزرگی را بر من آشکار مینمود...
- «..اما حقیقتش آن است که این را پارسال که برلین بودم، خریدم... از یک عتیقهفروشی در اطراف «پارگامون موزیوم»[22]... و آن موقع نمیدانستم چرا... ولی سه روز پیش دادم به یکی از جواهرسازیهای زیر بازارچه تا مخصوص خودت برایش آویز و زنجیری درست کنند... اجازه میدهی شاتزی!؟...»
اجازه دادم تا شادیکنان گردنبند خویش یا طوق بندگی زلفش را در گردنم آویزد و جایگاه ابدی نشان عبودیت خویش را بوسه زند...
گر چه چند ماه پس از آن در سحرگاهی که برای همیشه میرفت... آن نماد پیوند جاودانه را هم – که پنهانی گذاشتم در جیب بارانیاش- نادانسته با خود برده بود...
میکائیل گفت:
- «امیدوارم دوستش داشته باشی... از جنس برنز است و در سال 1877 در فلورانس ایتالیا ساخته شده... و کپی خیلی خوبی از یک شیء باستانی است... میدانم که به تاریخ هنر و اساطیر علاقمندی... اصلش یک قابآینۀ مفرغی یونانی بوده که الان در همان «پارگامون موزیوم» نگهداری میشود... وقتی بیایی آلمان باید این موزه را هم ببینی... علاوه بر آثار یونانی خیلی آثار شرقی هم در آن هست... از «بابیلون»... «اکد»... «ایران»... تو عاشقش میشوی... »
بعد که مدالیون را با احتیاط میان دو انگشت گرفتم تا ببینمش خیلی امیدوارانه همراه با شادی ادامهدار کودکانهای گفت:
- «زیباست نه؟... البته تو که هنرمند مجسمهسازی بهتر از من میتوانی داوری کنی...»
و در نهایت لب فرو بست تا به حالتی انگاری خیلی آسوده تکیه دهد به پایۀ تخت و تفریحکنان و یکطوری با سر خمیده به پشت، از بالا تماشایم کند... که مغروق تماشای آن ارمغان شگفتانگیز شده بودم...
که در حقیقت سکهای بود متّصل به زنجیری طلایی... کمابیش سنگین و خیلی بزرگ... طوری که تقریباً کف دستم را پر میکرد و نقش روی آن تصویری از افسانۀ «گانیمد و عقاب»... که در مجموع بسیار اغواگرانه و شورآمیز ترسیم شده بود... پروبال شکوهمند آن شاهباز ربّانی همۀ سطح سکّه و نیز پیکرۀ پسرک را در بر میگرفت... و چنگالهاش پوشیده در چینچین پارچههایی بر باد رفته، انگاری با مراقبتی عاشقانه میفشرد آن تن عریان بیپناهی را که خود نیز معلّق میان زمین و آسمان، با چشم بسته و گردن افراشته و زلف و جامۀ به توفان سپرده، بهظاهر طوری سرخوشانه بر گردنِ ربایشگرِ شاهوارِ سرکشِ خویش آویخته مینمود که گویی خود را برای بوسهای از منقار سهمگین عقاب آماده میکند...
بعد مدالیون را رها کردم تا سنگین بیفتد درست روی جناغ سینهام... و زیر لب گفتم...«ممنون...قشنگ است...»
و باز توفانی در ذهنم برپاشد... آن همه تملّق که بابت علایق و هنرم میگفت بابت سرپوش گذاشتن بر کدام نیّتِ اصلی بود؟... این که گردنآویزِ پیشکشیاش نمادی نامقدّس بود از پیوندی معصیتبار و... بیدوام؟... خدایا!... اصلاً بود چنین پیوندی؟... یا قرار بود که ارمغانِ این مدالِ مفرغین و زنجیرِ اصلِ زرّین، بدلی باشد از وصلی تا ابد نامقدور...
ولی کاش میشد بداند چقدر برایم جاودانه گرانبها است...
میخواستم مثل خودش با زبان نشانهها و مدالیونها حرف بزنم... پس دست بردم به جانب جعبۀ یادگارهای نفیس که در گوشهای زیر تشک تختخوابم نگاه میداشتم... درست در زیر بازوی او که آرنجش را تکیه داده بود بر لبۀ چوبی تخت... و بیآن که جابهجا شود در انتظار ماند تا من چه میکنم... بعد من گلوبند مریمی طلای مادرم را –که هدیۀ مادرش بود و تنها یادگار گرانقیمت بازارپسندی که از او داشتم- از کنار یک حلقه موی طلائی پیچیده لای ململ، یک آینۀ جیبی زنگآلود... یک خوشۀ خشکیدۀ یاس و یک دستمال حریر گلدار، برداشتم... و بیآن که زهره داشته باشم مثل خودش با گفتن یک «اجازه میدهی لطفا؟» آن را بر گردنش آویزم، دستم را به همراه یادگار مادرم به سوی او دراز کردم...
که گفت:
- «این چیست بهرام؟...»
یعنی واقعاً میشد نداند که آن چیست؟... یک لحظه نگاه کردم توی چشمهاش که آرام آرام پلک میزد... خونسردانه و بیاعتنا به شورشهای دل من... و حتی یک انگشت را به قصد گرفتن تحفۀ من تکان نمیداد... یعنی از من رنجیده بود که در حدّ کفایت تشکّر نکردم بابتِ مدالیون اهدائیاش که میخواست بگوید معنایی هم ندارد مگر اقناعِ سلیقۀ من دربارۀ اساطیر و هنر باستان؟... نمیدانم... یعنی میبایست مانند گاهی اوقات، دستش را میبوسیدم مثلاً تا او به اعتراضی نه چندان جدّی و سخت بگوید... «شاتزی!... این چه کاری است؟!...»
امّا راستی دیگر رمقی در روحم باقی نمانده بود... و مگر میشد حالم را نبیند که چه میکشم از این رفتنهایی... که مدام مثل دامِ روزگار... «از پی هم مهر و قهر و مهر و قهر و مهر و قهر»[23]...
گفتم:
- «برای تو است... »
انگار حرف عجیبی شنیده باشد، باز پسِلحظاتی سکوت با همان متانت فرساینده... و خیلی شمرده، پرسید:
- «برای... من؟...»
چارهای نداشتم جز این که گریزان از چشمهاش، بیفتم به جادّۀ پرگوییهای خجالتآور بیهوده... امّا نفسام به دشواری بالا میآمد و آهنگ صدایم چنان رنگ غمباری یافته بود که شنیدنش منفعل و منزجرم میکرد...
- «این گردنبند که شمایل حضرت مریم دارد، مال مادرم بود... فکر کنم مادرش موقع عروسی به او هدیه داده باشد... یادم است همیشه... حتی تا آخرین روزها آن را روی گردنش دیدهام...»
باز دو بار پلک زد و از زیر چشم نگاهی انداخت به دست راست من که به آن طرز خفّت بار، بین زمین و آسمان، برابر آفتابِ چشمهاش معلق مانده بود... با همان آهنگ آهنینِ منجمد و زیاده ژرمنی خویش گفت:
- «این خیلی ارزشمند است بهرام جان!... ولی من نمیتوانم از تو قبولش کنم... »
احساس حقارتی که افتاده بود به جانم نمیگذاشت خوب فکر کنم و کلماتی متکلّف و متعارف یا حتّی صمیمانه را پی هم بچینم تا فیالمثل پافشاری کردهباشم... پس فقط زیر لب- ابلهانه و کودکمآبانه- لندیدم...
- «ولی برای تو است میکائیل...»
این بار خیلی سخت و کوبندهتر از قبل گفت:
-« من نمیتوانم قبول کنم... »
با آن چشمهای شیشهای که کمکم یخ میبست...
احساس کردم که یک حجم بلوربسته در سینهام... در گلویم شکست... و خیلی دیر... به مشقّت و شرمساری فقط توانستم بگویم...
-« چرا... »
با آهنگی همچنان محکم... آمرانه، امّا یکجوری شبیه یک پدر یا برادر بزرگ...گفت:
- «به همین دلیل که گفتم... این برای تو خیلی ارزشمند است... یادگار بینظیری است... من نمیخواهم از تو دورش کنم...»
مطابق معمول نیّتاش خیر بود... حمایت از من... بیخبر از احوالم!... با تندخویی بیربطی تندتند گفتم:
- «بله! بله! برای من خیلی ارزشمند است... اصلاً جانم به آن بند است... بیوجودش میمیرم... و میخواهم بدهمش به تو میکائیل!... این حرف برای تو معنایی ندارد اصلاً؟...»
قطعاً پرهیز کردم از آن که بگویم «یعنی بدون تو هم میمیرم...»... میترسیدم بیشتر آن شاهباز تیزپر آشتیناپذیر را از خود برمانم...
پس زیر لب فقط زمزمه کردم......
- «میتوانی هر وقت در حد کفایت از من بیزار شدی برش گردانی... ولی لطفاً الان قبول کن و ازین بیشتر تحقیرم نکن...»
آهنگ صداش فراتر از حدّ هر نوع مرافقت و ملاحظهای اوج گرفت... کمابیش ناهموار... داشتم حوصلهاش را کاملاً سرمیبردم...
...“was zur Hölle!!”-
«باز از آن حرفها میزنی بهرام!... من تو را تحقیر کنم؟!... چرا اصلا؟!... مگر آزار دارم؟... بسیار خوب ماین شاتز!... میپذیرم و بهصورت امانتی از جانب تو نگاهش میدارم...»
ولی خوب میدیدم یک چیزی در آن لحظات آخر خداحافظی از همیشه خرابتر شده بود... خیلی خرابتر...
یک ابتذال خستهکننده و فرساینده انگاری از طرف من... و یک کسالتِ ناگزیر و اجتنابآمیز از جانب او افتاده بود وسط شکاف مرافقه و معاشقهای که دیگر لرزان و ناپایدار بهنظر میرسید...
و همۀ وزنش هم انگاری نازل شده بود روی قلب من که داشت از تپش میافتاد...
مریمی را گذاشتم کف دستش و بلند شدم تا بروم... امّا توی آن اتاق تنگ جای دوری هم نمیشد رفت...
بعد فکر کردم مثل سیّارۀ شازدهکوچولو که با اندوه یکبار گفته بود...
«آدم اگر راست خودش را بگیرد و برود، نمیتواند زیاد دور برود…»[24]
و مادرم موقعِ خواندن این جملات از زبان او، صدای پراحساس و لطیفش را خیلی ریز و نازک میکرد... توی آن عصرهای تابستانی که مرا در امنیت رخوتناک بهارخواب عمارت آقابزرگ لای پشهبند و شمدهای سفید خوشبو میخوابانید و همانطور که بازی نور و سایه را لابهلای گیسوی بلوطی و چشمان عسلیرنگش تماشا میکردم، برایم کتاب قصّه میخواند... مویم را آهسته با انگشتان نرم و دلپذیرش نوازش میکرد و آرام صدام میزد...خوابیدی؟... پیشی کوچولو؟...
پس با قلبی سنگین و سرشار، و خاطری شناور در خیالی محو و اندوهی مبهم، مثل گوسفندی رهاشده بیشبان و پوزهبند و طناب و گلمیخ در سیّارۀ ب612، همینطوری رفتم در گوشۀ دیگر اتاق... ایستادم کنار پنجرۀ نیمهتاریک غروب که رو به هیچ منظرهای نداشت، مگر دیوار سیمانی انبار کارگاههای پشت کوچه... و لای پرده را آهسته کنار زدم، که مثلاً دارم آن بیرون، چیزی میبینم... که نمیدیدم...
بعد حتی سعی کردم هیچ تماشا نکنم آن سایۀ متحرّک کمرنگی را که از میکائیل روی شیشه افتاده بود و میدیدمش که باز مشغول بستن بار سفر شده بود... و در عوض خیلی وسواسوار کوشیدم تا بخشی از مزامیر داوود را به یاد آورم...
«خداوند چوپان من است... در چراگاههای سرسبز مرا میخواباند و بر سرِچشمههای آرامم راه مینماید...حتی هنگام مرگ از درۀ تاریک نیستی نمیترسم... زیرا چوبدست تو مرا تسلّی میدهد...»[25]... و بعد عباراتی از انجیل یوحنّی را...
«... امّا چوپانی که گوسپندان را مالک نیست وقتی گرگ به گله زند، رهاشان میکند و میگریزد... آنگاه رمه پراکنده میگردند... امّا من چوپان نیکو هستم... من راهِ راستی و حیات هستم...»[26]
چند دقیقۀ دشوارِ دیگر هم گذشت... تا بعد او آمد و در نزدیکتر نقطه بامن ایستاد... دیدم آن پیراهن نقصانناپذیر سپیدش را پوشیده و دکمههاش را تا نیمه انداخته بود... طوری که بلاتکلیف و کجدار و مریز... و با لحنی ابریشمین و لبخندی به لطافت شکوفۀ سیب زیر گوشم شیرینشیرین و شوخیکنان گلایهوار گفت:
- «نمیگذاری که بروم... کمی خشم هم البته خوبست... آدم را مشتاقتر میکند... »
برگشتم و پشت دادم به دیوار تا در گلگشت بهاران چشمهاش تفرّج کنم برای آخرین بار... ولی نمیشد...هیچوقت نمیشد صاف چشم بدوزی در چشمش... گفتم:
- «معذرت میخواهم... حرفم احمقانه بود مطابق معمول...»
حالم را میدانست... وقتی آنطور گرم و امیدوارانه میگفت...
-« ایندفعه خیلی زود برمیگردم شاتزی! خیلی خیلی زود... اصلا مگر دیگر میتوانم تأخیر کنم؟!...»
همانجا ایستاده پشت پنجرۀ چشمبسته هم میشد رسید به نقطهعطفی که او اراده کند در منتهای فقرهای که ناتمام میماند...
تا بعد در لابهلای نفسهایی هنوز سنگین آهسته نجوا کند:
„Ich liebe dich, Schatz!” ... این که میگویم را باور میکنی؟ من راستی عاشقت شدهام بچهجان!"
بعد که نتوانسته بودم پاسخی درخور پیدا کنم... با نگاهی آغشته به لبخند و تردید چندبار توی چشمهام پلک زد... شبیه همان بیگاه که در نخست دیدارمان روی پل چوبی... درست وقتی که میخواست با آهنگی مهربان و گوشنواز بگوید:
« چطور است به هم معرفی شویم؟... من میکائیل هستم... »
... ولی با لحنی کمابیش تاریک و ترسناک گفت:
- «پشیمانی... بهرام؟!»
پشیمان نبودم امّا او وقتی برگشت... نه خیلی زود چنانکه میگفت... دیگر همه چیز ویران شده بود... و همۀ آن تهدیدها و آشوبها... و سوانح در پیش بود...
سیویکم ژانویۀ بیست و چند سال بعد بر کنارۀ «راین» خونسرد ... مرهم ملایم بوسههای باران زمستانی پیشانیام را نوازش میدهد... همراه با خنکایی چنان شفابخش که احساس میکنم تب دارم...
بادی خیس و بویناک میوزد... و من همچنان کنار ساحل رودخانه، تن سپردهام به آغوش سرد شهرِ خاموش ملالانگیز...
و خیال میکنم ناخنکزدنهای باران مبتذل «بازل» را هم دوست دارم... تفقّد لاقید معشوقی که میداند چقدر میخواهیاش...
و خیلی نخواهدت...
همانطور ریزریز... بیشتاب...
شبیه وقتی که میکائیل به قصد معاشقهای کاملاً صمیمانه بوسهبازی آغاز کند...
مثل همان شب که من مست و مستحیل، حیرانِ آن صمیمیت مطلقی بودم که او میگفت و میخواست اتفاق افتد میان ما... از آن گونه که نقطۀ اوج یا همان عطفِ روابط انسانی است به قول خودش... نهایت وحدت میان دو موجود مادّی... این که فرط اشتیاق یکی دیگری را راهنماید ...
برای او ولی انگار همه چیز آسان بود... شبیه همان بارش بیخیال "بازل" که ببارد... همینطوری نرم نرمک... مزمزه مانند... جرعهجرعه... نفس نفس... که مستی کند... یا مهرورزی... یا خداحافظی...
... خلوت عشق نیز برای او حُکم حلقۀ شراب داشت شاید... به همان اسلوبِ استادانۀ خاص خویش...
... و چنان بود به نوشیدن عشق که انگاری عصیرِ آرارات...
آنسان که لبان خویش به بادۀ نو آشنا کند... آرام و بیشتاب... لب تر کردنی و هر دم جرعه ای بیش...
... همچنان که یک ثلث جام کنیاکِ خالص را با تأنّی میپیمود...
...علیرغم آن اشتیاق لایزالش به گشایش راههای تازه... انگاری هیچ تعجیلی نداشت در پیمایش...
با همان مراعات متمدّنانه در دستیازی به بلور ساغر و صراحی یا دستبرد به سر زلف غزل پارسی...
انگار دمادم مراقبت میکرد که بر احوال من چه میگذرد...
در هر چه سرمیزد از او، نفس به نفس آگاه بود انگار... حمایتوار و هدایتگر... طوری که همه آنات مرا پیشبینی کند...
همراه با نوعی رضایت تشویقآمیز...
حتی هنگام رها کردن و به او واگذاردنها یکبار گفت... آفرین پسرخوب...
برای من امّا نوشانوش بالینش به معنای گشودن آن راز غریب و بینهایت بود در نهایت وحدت با او... انتهای افق آرزوهای هرگز...
مست شراب نبودم امّا مات و مدهوش بازی مُهرههای نرد عشق... بُرد و باختی که چنین مرگبار... مطلوب... ننگآمیز...
صحنه سرشار صدای باران بود... و جامگانِ به آن طرزِ تازۀ نه بسیار مرتب افتاده بر پشتی و دستههای صندلی... شبیه آن که بیهوا رها کرده باشدش روی پل چوبی تا بزند به امواج زاینده رود... صدای غار بیهنگام کلاغی از دور... نوای یکنواخت جیرجیرکها و تهویه و جیرجیر چوبها... و جوشش عطر نفسها و بساوش آن شهد پایانناپذیر مستیآور هستیبخش... اما حیات من آن بود که در هر لحظه نگاهش کنم... که آرام و ملاحظهکارانه گام به گام لایه به لایه چون مدّ اروند هنگام غروب پیش میآمد... تا ساحل خویش را خیمهوار احاطه کند... بعد آمیغ انگشتهامان باشد و نفسها... لمحات امواج و بود و باش و رفت و آمدهامان... اوج و فرودهامان...
که زیباترین وجه حضور و اوج آرزوی من تماشای آن درخشش خرسندی است در چشمهای او... که انگاری نفسنفس حواسش بیدار بود... مگر آن چند ثانیه بیخبری که بعد بازآمدن به هنگامۀ آگاهی هم بیدرنگی به من بازگشت و از حالم پرسید... نوازشوار...
و راستی در هر مرحله کوتاه و نجواوار میپرسید... خوبی؟... راحتی؟... بیدردی؟... او که هرگز از هیچ پرسش جزئی و سرراستی خجالت نمیکشید...
همانگونه که برایش خیلی آسان بود که آینهوار، چهرهبهچهره در نزدیکترین آناتِ گفتوگوی پس از فروکش و تسکین یکدست را تکیهگاهِ سر کند و همانطور که انگشتان دست دیگرش را فروبرده لابهلای موی بالای پیشانی من، آهسته بهنوازش بساید با شست میان دو ابروی مرا چنان که انگاری بخواهد خوابم کند... و تبسّمکنان بگوید:
- «فکر میکنم که دربارۀ تو کاملاً درست خیالپردازی کرده بودم... شبیه یک قطعه "رمانس" آرامبخش و معتدل با همۀ زیروبم های ملایم دلنشینش...»
...
یک هفته بعدتر میکائیل با پدرخواندۀ مقدّسخویش رفته بود آلمان تا زود برگردد... و برنگشت... و هی باران بارید پشت پنجرههای خاموش ترکخورده...
برابرِ وظایف شغل پارهوقتِ خویش، ساعتی پس از تعطیلی دانشکده در کتابخانه میماندم تا ریخت و پاش همیشگی و هر روزۀ روی میزها را مرتّب کنم و قفسهها را بچینم... کارم تمام شده بود و هنوز نمیتوانستم تصمیم بگیرم و برگردم به کارگاهِ حجم، سرِ اجرای طرح عملی پایاننامهام...
پاییز بود و آسمان پشتِ میلههای پنجرۀ اسیر، خاکستری و آبستن باران... دست شاخسارِ برگریزِ تبریزی بر چهرۀ شکستۀ شیشههای پیرِ غبارآلود، سیلی میزد و من همچنان پشت میز همیشگیام در تالار تنگ و تارِ مخزن کتابهای مرجع، نشسته بودم و داشتم برای او نامههای بیسرو بنی مینوشتم که بنا نبود به هیچ کجا فرستاده شود...
دو ماه میشد و دیگر از اثر نشئۀ شراب شور و امید دیدارش، هیچ باقی نبود در جانم، جُز زجرِ خمارِ بیخبری و رنج دلتنگی... گوشم از دهانهای ناشناس اینجا و آنجا شنیده بود که برگشته... ولی مطابق معمول با یک دنیا تبوتاب و دلهره که زنگ زده بودم دفتر کلیساش... پاسخ شنیده بودم که او نیست... دفتر انجمن تعطیل است و دیگر تماس نگیرم... باز انقطاعِ مطلق... برای دو ماه کامل و بیشتر... پس از آن یکهفته صمیمیت محض... در مرز دیوانگی ماخولیاوار... مینوشتم... مینوشتم...
«قصد جان من داری عزیزتر از جانم!... میدانم... دارم میسوزم از حسرت و اشتیاقت... از که جویم سراغت؟....»
«... من و هر "چه در پای تو ریزم که پسند تو بود"[27]باز برایت "جوی نمیارزیم مگر تو از کرم خویش یار من باشی"[28]امّا تو برای من همان مطلق بیتغییری-آنطور که "اکهارت" میگوید- که جانم را تهی میدارم تا به تصرّف تو درآید... تو میهمانم شوی... جسم و روحم میزبان تو شود... مگر غیر این است که دوستداشتن یعنی از وجود خویش خارج شدن... یک دو قدم آنسوی آغوش خود افتادن... استحالهشدن در کمال دیگری... اگر شراب، تو باشی من شبانروزان مست خواهم شد... تو آن شورشی افراطگرا که ادّعا میکنی و میدانم هستی و شایسته است که باشی... هر کس در حدّ تو بالابلندتر از دیگران باشد، همین است... و دیگر کسی نیست... تو در عالم امکان تالی نداری میکائیل!... دیگر نگو که تو را از پشت پردههای ضخیم اوهام، محو و معوج میبینم... یا داستانها را زیاد به جد میگیرم... من بیتو میمیرم میکائیل!... و تو گفتی که آن ناشناخته، در سُرُوری ابدی خواهد زیست... همچنان که در اقنومِ ثلاثه به عنوان نورِ حیّ آشکار میشود... و ما برای رسیدن به وحدتِ با خداوند و ادراکِ بهجتِ این یگانگی، باید از این عالم و مظاهرش، مطلقاً عریان شویم، تا به تجربۀ آمیغ و زایش خدا در روح، نائل گردیم... اینجا همه مریم خواهیم شد... مادرِ خدا... وجود یا عدمِ این یگانگی، یعنی باقی یا فانی بودنِ روح...
"اکهارت" میگوید: من از همه منقطعام تا او خویشتن را در من فرو ریزد... روح و جان... همه را... جان خویش را بر پسر خدا میگشایم که مرا محبّت نمود و خود را به من داد... تو برای من همان پسر خدا... اصلاً خود خدایی میکائیل!... و برای من به منزلۀ حضور خدا بود آن بالاترین حد صمیمیتی که میان ما رخ داد آن شب، در خلوت کلیسای راه راستی و حیات، و تو گفتی بالاترین اتّحاد میان دو انسان است این که یکی از فرط اشتیاق دیگری در او حاضر شود... حیات یکی در دیگری؛... تو چون خدای خدایان به نوعی مرا جاودانه ساختهای... چنانچه زئوس گانیمد را... تو مرا افسانهپرداز ابدیِ قصههای بیپایان سرگردانی و عشق بیمنتها کردهای... و من خویشتن را وامینهم که چونان زمان پیش از خلقت، مثل خمیرمایۀ بیشکلی- هیولاوار- در دستهای خودت ساخته شوم... بگذار «دیونوسوس» و «اروس» همقران شوند، چنانچه در اشعار حافظ عشق و بادهپرستی ملازم یکدیگرند... و اگر اینها –آنسان که گفتی- خیالات باطل است... که مغز من پر از اباطیل است... و هر بار از غایت همآغوشیهای تهی و سرشار باز میآمدم و هرگز از تماشای تو اشباع نمیشدم، تو میپرسیدی... در فکرت چه میگذرد... حتماً که باز هم جز خیال تو هیچ... تو گفتی که اجازه نمیدهی کسی سدّ راهت شود... هر چند با هدف قبلی هم رو به مسیری نمیروی... و از هر طریق جدیدی که پیش آید استقبال میکنی... و فعلاً من برایت آن راه تازهام برای تجربیات دلانگیز...
برای من امّا تو تا ابد تنها وجهِ جاودانِ تماشائیِ عالمی... و مابقی جهان، مابقی است... بیرنگ و بیارزش و بیتأثیر...»
بعد آن انگشتهای ریز و سرد و خیس غافلگیرانه ولی آهسته روی پلکهام را پوشاند... میدانستم مریم است که خستهشده از انتظار کشیدن در کارگاه مجسمهسازی... امّا انگاری غفلتاً لرزیدم از تماس ناگاه آن انگشتهای کوچکی که همیشه میلرزید...
صداش ولی تُرد و تر و بانشاط بود...
- «اگر گفتی من کیام؟...»
باید زودتر از دوروبرم میپراندمش... بس که نحس بودم و بداحوال... مثل کلاغی سنگینبال و خیس و خزانی ممکن بود به یک حرکت بزنم همۀ شکوفههای بهار شادمانیاش را پرپر کنم...
سرم را از دستهاش که به سستی صورتم را لمس میکرد، پس نکشیدم، ولی زیر لب تا حدّی که میتوانستم سرد و آهسته دندیدم...
- «اصلاً بامزه نبود... کتابخانه تعطیل است مریمجان!...»
دست از چشمهام برداشت... بعد مثل همیشه یک دور همینطوری با بیحسّی و سرفرازی چرخی زد گردِ دایرهای مفروض... انگار بخواهد مهتابیهای چشمکزن خاکآلود سقف را تماشا کند... و در امتداد همان لحن شادمانه- بیآن که ذرّهای زنگ دلخوری، آهنگ شفّاف صداش را بیالاید- گفت:
- «به جهنم که تعطیل است!... اصلاً خودت خوبی؟...»
بدم میآمد که مریم احوالم را بپرسد... و چشمهاش ستارهبارانم کند... اصلاً هر کسی- جز که خود میکائیل- اگر دربارۀ اوضاعم سؤالی میکرد، تمام غیض و غضبم را رویش بالا میآورم... اما به همکاری این یکی در کارگاه نیازمند بودم... و پسماندۀ انصافم اجازه نمیداد برنجانمش... پس با حداکثر نرمشی که میتوانستم از لای دندانهای بر هم فشرده فقط غرّیدم...
- «میدانی که در ساعت تعطیلی کتابخانه نباید اینجا باشی... »
شوخیکنان با دست راست برابر چشمم بشکنی زد و ستیزهجویانه گفت:
- «آهای!... خودت چرا هنوز اینجایی؟..»
زیر لب زمزمه کردم:
- «کار کتابخانه که تمام بشود من هم میروم...»
از بالای شانۀ من نگاهی انداخت به کتابی که لایش را تند میبستم و پاره کاغذهام از میان اوراقش پیدا بود...
با لحنی بیتفاوت گفت:
- «تو که کار نمیکنی... داری شعر مینویسی... حالا برای کدام عشقت؟...»
میدیدم که دارم راستی عصبانی میشوم... سعی کردم آهنگ صدایم را طوری تنظیم کنم که قدری هشداردهنده و اگر نه لااقل کمابیش گلایهآمیز به گوش برسد...
-« خواهش میکنم مریمجان!.... میتوانم تنها باشم؟...»
- «بله بداخلاق!... هرطور دلت میخواهد... میتوانی تنها باشی تا ابد... حالا ناراحتی از دست آن فرشتهات که از سقف آسمان با مغز افتاده زمین... چرا دقدلیات را سر من خالی میکنی؟...»
حرف درشتی گفته بود که به تلنگری میمانست به بلور ماخولیای افسردگیام... انگاری خواب خماریام را پرانده بود...
پس همینطور که دوباره داشت دور خودش میچرخید و میخرامید تا پلههای خروجی، قدری بلندتر از پیش، با صدایی نامهیّا و دورگه، پشت سرش ندا دادم:
- «منظورت چیست؟... ببینم... کی به تو گفته که من... اصلاً تو دربارۀ میکائیل چی شنیدهای؟...»
یک لحظه باز معطّل ماند و مبهوت و منفعل تماشایم کرد... بعد انگاری زیرکانه متوجّه خطای رسواگر من شد... امّا طوری انگاری به حالِ دلم رحمآورد، چون فقط با لحن شماتتآلودی شبیه سرکوفتهای خانمجانم گفت:
- «دلِ خجستهای داری ها!... میکائیل چیست؟!... مجسّمهات را میگویم... نمیخواهی بیایی سروقتاش؟.... پوسید تهِ کارگاه...»
بیدرنگ فهمیدم که تا چه حد خراب کردهام و چقدر به مریم مدیونم بابت این چشمپوشیاش... خصوصاً که بیگمان تا به مفرق قرمزرنگ شده بودم... پس برای آن که حواسش را هم فیالفور منصرف کرده باشم از موضوع میکائیل... یا نشان دهم زیاد مهم نبوده در کلّ... به پاکتی که از توی جیب روپوش کارگاهش بیرون میکشید، اشاره کردم و تمام کوششام را به کار بردم تا با لحنی ملایم و مؤدّب حرف بزنم...
- «بله!... حواسم نبود... عذرخواهی میکنم... این چیست توی دستت؟... »
و آهنگ صدام خیلی سست و خشدار و خسته از گلوی خشکیدهام بیرون آمد...
که او آن پاکت نامۀ آبیکبریتی آشنا را گذاشت روی کتاب من... و بیدرنگی نفسم را بند آورد... طرح و رنگش همان بود که یکروز در دفتر کار میکائیل روی میز تحریرش دیده بودم...
-«حواس که برای آدم نمیگذاری... اصلاً برای همین آمده بودم... وسائل کار را که مطابق دستور جنابعالی از توی کمدت برمیداشتم، یک دفعه این پاکت افتاد روی زمین... به نظر جدید میرسد... اگر پریروز هم روی وسائل بود، حتماً میدیدمش... لابد در این فاصله کسی گذاشته لای در کمد... بیا... شاید یک بیچارهای هم برای تو شعر عاشقانه نوشته باشد... یک چیزی هم داخلش هست... شاید سکّۀ طلاست!»
دوباره برای یک لحظه پاکت هولناک را از برابر چشمم برداشت و توی هوا تکان تکانش داد... بعد باز به من نگاهی انداخت و این دفعه با آهنگی که یکباره بیاندازه گرم و دلجویانه مینمود، نجوا کرد؟
- «بهراااام!... خوبی ی؟...»
...
جز برقِ ستارهباران چشمهاش، که خاص خودِ او بود... طنین خالص خواهرانهای هم داشت این احوالپرسیدنهاش... انگاری زود میفهمید که اوضاع و احوال تا چه اندازه بحرانی است... حتّی چند وقت بعد، در آن بیگاهِ سراسر حادثۀ[29]دیگر که باز باران میآمد و من در آغاز آوارگیهای ناگزیر خویش، از سر اجبار و اضطرار پنهانی آمده بودم به دیدارش تا فقط بگویم که دیگر نمیتوانم فعلاً بیایم دانشگاه و وسائل کار و قطعات مجسّمه را باید کجا بگذارد... و راستی ناچار طوری کمین کرده بودم در خمکوچهای که خانۀ مشترک او و چند همکلاسیاش بود... و چون بابیحواسی و دلنگرانی، یکدفعه دیده بودمش که از زاویۀ کوچه پیدا شد، و بیاراده و ناشیانه آرنجش را کشیده بودم... انگاری مثل خودش غافلگیرانه.....فقط یک لحظه ترسیده و نفسش را با صدا حبس کرده بود... ولی انگاری خیلی زود تا نگاهم کرد، فوری همۀ قصه را از وجناتم خوانده باز همانگونه دلجویانه پرسیده بود...
-«بهرااام... خووبیییی؟...تو کجایی؟»... و طوری مهربان و گرم که اشکم درآمده و افتاده بودم به دردِدل تا لابهلای هقهق و سرفه و لبخندهای زورکی و بیربط بیمعنی برایش شرح دهم که نمیتوانم بروم خانه و فعلاً به دلائلی ناگفتنی در خطرم... و واقعاً نمیدانم چه کنم... و او چند لحظه خیلی جدی و با فراست در من- که داشتم پشت دستکشهای کثیفم را احمقانه و بیهدف هی میکشیدم روی چشم و دهان و بینیام- خیره مانده و بعد خیلی با آرامش و تأنّی گفته بود...
- «یکی از پسرخالههای من در "بومهن" اتاق گرفته... باهش صحبت میکنم... میتوانی چند روزی بروی پیش او...»
...
ولی آنجا در بخش مراجع کتابخانۀ دانشکده، وقتی نخست آوای غرّش ابرهای توفانزای پاییز برمیخاست... پاکتِ بینشانِ کلیسای راستی و حیات را در دست گرفته بودم و همچنان قصد داشتم خیلی عادی بهنظر برسم... هر چند گره گلویم به هیچ کوشش و ترفندی باز نمیشد...
پس در پاسخ احوالپرسی مریم، فقط با اشارۀ سر گفتم که "بله" و با حرکت تدافعیِ بیارادۀ دستها و کنار کشیدن بیاختیار خویش، مانع از این شدم که در کنارم بنشیند...
البته کسی برای من شعر عاشقانه ننوشته بود...
گذاشتم مریم غرق در سکوتی معنادار و همدلانه برود و باز تنها شوم با آغوش خاکآلود قفسهها و توفان پشت پنجرههای زندانی و دنگادنگ ریز و هشدارآمیز مهتابیهای نیمسوز...
بعد آهنگ تپش قلب دیوانهام بپیچد در گوشهایم... و با ناشیگری و دستهای مرتعش بگشایم آن پاکت بینشانی را که شاید از سر احتیاطی مضاعف با چسب کاغذی روی لبههاش، به نوعی سخت مهر و مومش کرده بودند... و داخلش یک کاغذ تاخورده و تمیز به همان رنگ خاکستری آبی آشنا بود و یک کلید...
همانطور که معلومم بود از پیش، نامه از طرف میکائیل بود و به سبک خاص خودش حروفچینی شده... همانطور که هرگز خط فارسی را دستی نمینوشت...
نوشته بود... بیتاریخ... بیامضاء...
«سلام حریف! مسائل مهمّی پیشآمده که بعد توضیح خواهم داد. البته فعلاً جای نگرانی نیست. ولی لازم است بدانی برنامههای قبلی تغییر کرده. کلید یک صندوق پستی، شماره و نشانیاش را برایت میفرستم. ازین به بعد ارتباط ما تنها از این طریق خواهد بود.»
“Mach's gut”
فقط همین...
«ماخز گوت»
«موفّقباشی حریف!... شاتزی!... نفهم!... حالا که دیگر برگ تازهای برای روکردن نداری از سر راهم برو کنار... بگذار لااقل باد بیاید...»
بله!... بالاخره این لحظه یک روز فرامیرسید... فقط این که منِ ابله میبایست زودتر پیشبینیاش میکردم... و حالا هفتاد روزِ دوزخیِ خاموش و تهی گذشته بود از آن هفتروز خلود در بهشت صمیمیت محض با او... و او به خاطر مسائل مهمّی که هنوز زیاد جای نگرانی نداشت، طبق برنامههایی که لزوماً میبایست تغییر کند، حدّ و مرز صمیمیتهای جدید را از طریق نامهای حروفچینیشده و بینشان و احتمالاً بهواسطۀ یکی از آن اعضای انجمن نفرینیاش به اطّلاع من میرسانید...
«ازین به بعد ارتباط ما تنها ازین طریق خواهد بود»
از طریق یک صندوق پستی مشترک... واپسین نقطۀ اشتراک و اُلفت با او...
همین...
خیلی قشنگ و ساده...
مثل یک سیلی تروتمیز که با پشت دست و آهسته بزنند توی دهنت...
یک کمی دماغت خون بیفتد و بفهمی دنیا دست کیست... همانطور که پدرم میگفت... دوازدهساله که شده بودم و زباندرازی میکردم گاهی...
حالا عوضِ پُر شدن از روح خداوند و یکیشدن با گنجینۀ الطاف او در کنج بهشت، یک کلید داری و چند جملۀ تایپشدۀ سرد برنده مثل کارد که فرو شود توی قلبت... چند کلمه حرف حساب که برود در مغزت تا حساب کار حسابی دستت بیاید...
... و یک نجوای وسواسآلود که مدام تکرار میکرد...
دوباره تنها شدهام... تنهای تنهای تنها...
در پاسخ به وسوسههای هراسناک، بهخودم گفتم نترس... من تنهاشدن را بلدم... آنقدرها هم کشنده نیست... فقط درد دارد... یک درد جانکاه... که نه خیلی سریع و ناگهانی...خیلی آهسته و نرم میکشد...
همراه با یک جریان مبهم و مهربان که مرا نرمنرم رسانید تا به هفتسالگیام... و آن کتاب عجیبی که داشتم و روی جلد بزرگش سراسر پوشیدهشده بود با یک نقّاشی خیلی عجیب و انتزاعی از یک گربۀ سیاهِ سیاه... فکرش را که میکردم چیزی بود شبیه تابلوهای سراسر رنگپوش رمزآلود و افسردهحال هنرمندان مکتب نیویورک...
یادم آمد که اسم کتاب قصّه هم این بود...
«پیشی تنها رو»
و خیلی بهتر به خاطر آوردم که آخرش با عبارتی چنین تمام میشد...
«چون من یک گربه هستم... تنها میآیم...تنها میروم... و هر کجا دلم خواست میروم...»
بعد حتی فکر کردم که صدای مادرم را آهسته میشنوم و درخشش پیشانی و چشمهای روشنش را برابر چشمهام میبینم...
- «پیشی... پیشی کوچولو... بیدار نمیشوی؟... هنوز خوابت میآید؟... چی خواب میدیدی دیشب؟...»
تهماندۀ قوای جسمی و روحیام را جمع کردم در انگشتان دست راست و دوباره خودکار بنفش را برداشتم تا روی یکی از آن کاغذکاهیهای طراحی بنویسم...
«چشمت که فسون و رنگ میبارد از او... افسوس که تیر جنگ میبارد از او...»
«بس زود ملول گشتی از همنفسان... آه از دل تو! که سنگ میبارد از او...»[30]
«هر چه تو فرمایی خداوندگار!... باعث زحمت شدم میبخشید...»
«خاک کویت زحمت ما برنتابد بیش ازین... لطفها کردی بُتا تخفیف زحمت میکنم...»[31]
وه که چقدر همۀ این حرفها احمقانه و دیوانهوار بهنظر میرسید!... برای او که اینک از مستی شراب و عشق، به هوشیاریِ تدبیر و عافیت بازآمده باشد... و نامهاش در پی تأخیری هفتاد روزه... به هفت جمله هم نرسد... خالی از هر «آرامش مهربانی»... بیهیچ نقلِ قولی از عاشقانههای "گوته"...
بعد همۀ آن کاغذهای ننگین غزلبار را ریزریز کردم و چپانیدم توی جیبهام... و یک کاغذ دیگر برداشتم تا بنویسم...
«سلام میکائیل! هر طور تو صلاح بدانی من ناچار میپذیرم... اگر تو بخواهی برگردیم به همان زمان که نمیشناختیام... و من عاشق بودم...»
...
کفشهام نرم و بیصدا در برف فرو میشود... و رطوبت منجمد آرامآرام بر سطح بالاپوشم سلهمیبندد ... معبر کهنه را پشت سر گذاشتهام و اینک بر کنارۀ "راین"راه میروم... به همراه جریان امواج و نسیم سردی که در بازوان بلوط پیر، بیهوده میپیچد...
مغروق رخوتِ تاریخی خویش، احساس میکنم چشم تاریک همۀ پنجرههای خاموش- بیخیال و خوابآلود- بیگانهوار و بددلانه دارد به رویم پلک میزند...
ولی برمیگردم تا دوباره دورنمایی از پل عتیق بازل را در چشمانداز راه زمستانی تماشا کنم... و برای هزارمین بار بهیاد پل چوبی و زایندهرود بهار هزاروسیصد و هفتادوچند میافتم...
و زمزمهای موذی در ذهنم تذکار توصیهای از آن پیر طریقت اساطیر[32]میشود که میگفت نمیتوان بر فراز پل "بیلراست"[33]با ایزدان قدم زد...
من که ناشنیدهپند بر روی معبرِ ممنوعه و مشتعلِ رنگینکمان در بیگاهانِ هرگز با آن خدای از اسب فرودآمده همگام شده و آنگاه که او غافل از من پاهای ربّانی خویش را در چشمههای ملکوت خنک میکرد تا مغز استخوانهایم را به آتشِ غیرتِ ایزدانِ سختدلِ مرزهای یخبستۀ شمالی سوخته بودم...
آخ که میدانم که او همیشه سر در ابرهای لاهوت و پای در برکههای ملکوت داشت و گوش به «غلغل چنگ» و چشم به «شکرخواب صبوح» و البته به یاد نمیآورد که یکروز با من در امواج افق زندهرود تن به آب زده باشد! ... حتّی همان نخست روزی که پس از ورود به دانشکدۀ هنرها آنقدر گوشه گوشۀ دانشگاه جسته بودماش تا عاقبت نامش را در یکی از آن تابلوهای اعلانات دانشجویی ببینم که سمیناری برگزار میکرد برای دانشجوهای فلسفه در دانشکدۀ علومانسانی... در ساعت پنج عصر...
بعد از تعطیلیِ کلاس بعد از ظهر، بیهوا زده بودم بیرون از کارگاه طرّاحی، و با کیفوکتاب و کاغذوتختۀ طراحی زیر بغل، یکنفس دویده بودم زیر باران تا سرسرای دانشکدۀ او... ولی خجالت کشیده بودم با آنهمه بارو بنۀ سنگین و خیس وارد تالار سخنرانیِ گروه فلسفه شوم که دانشجوهاش اغلب جز یک جزوه یا کتابی سبک چیزی در دست نمیگرفتند....
پس نشسته بودم روی یکی از آن سکّوهای سرد سرسرا، کنار شیشههای پاییزی... و عبور خاکستری و کُند ابرها را تماشا کرده بودم... تا جلسۀ او به پایان رسد و قامت بیمثالش در برابر چشمم، میان قابِ درگاهِ تالار ظاهر شود در پی جمعیّتی که موکبوار طلایهداریاش میکرد... و محافظوار جبهتین چپ و راستش را میبست و میپایید... و مریدانه مشایعتاش مینمود...
و عاقبت هرچه داشتم پشت سر رها کنم و به هر مشقّتی که بود بر آن شرمگینی شهرستانی و غربتنشینِ خویش غالب آیم و بتوانم سیل هوادارانش را بشکافم تا یک نفس غفلتاً خود را ببینم که روبهروی او ایستادهام... و او پوشیده در آن بارانی فاخر و بلند استخوانی رنگ، در حالی که کتابی را زیر یک بازو گرفته با آن پیشانی اساطیری و چشمهای آسمانیاش ناگاه صاعقهوار به من رو کند و چشمهامان در هم دوخته شود... و من بیاختیار بگویم:
-« سلام!»
و او انگاری با همان عزّت نفس سلطنتی خوشرویانه پاسخ سلامم را گفته باشد... و حتّی لبخندی پرسشآمیز بر لبش بشکفد انگاری بخواهد از احوالم بپرسد و خیال کنم الان است که مثلاً بگوید... "بهرام!...تو این طرفها؟..."
ولی بعد با بیخیالی، خیلی ساده و بیاعتنا چشم از من برگیرد، تا شاید مشغول گفتوگو با دختری شود که هی بلند بلند میگوید...
«استاد!... استاد.!..»
و من به یقین دریابم که او مطلقاً مرا و آن ماجرای پل چوبی را فراموش کرده است...
اما باز برای آن که بتوانم یک لحظه بیشتر توجّه فرّار او را به خود جلب کنم، با امیدی ابلهانه بگویم:
- «من بهرام ورجاوندم...»
که او این بار دستش را با شتاب و انگاری تنها از سر ادب به سویم دراز کند و همچنان بیگانهوار بگوید:
- «خوشوقتم...»
و بعد با فشار چند دست و بازوی دیگر مواجه شود و بگوید...
- «عذرخواهی میکنم...»
و من به دستپاچگی زود دستش را رها کنم و بگذارم که هجوم جمعیت بگیرد از من او را- که نمیشناسدم...
...
شاید حقیقت آن باشد که دیگر خستهام از این همه راه رفتن... و باید برگردم خانه و با یک لیوان بزرگ دمجوشِ عرق نعناع در دست، خود را رها کنم مقابل شومینه تا لااقل این جورابهای خیسم خشک شود و معدهام آرام گیرد... پس چرا دوباره مینشینم روی نیمکت برفپوش کنارۀ ساحل؟... تا باز من و "راین" بمانیم و خیال او... و "کارل گوستاو یونگ"!... استاد ژرفانگر افسانههای ایزدان!... که جایش به یقین خالی است در محفل انس یا -که نه!- غربتمان... چقدر اینک به نصایح او محتاجم!.... اکنون که گمان دارم آن غریق نجات فراموشکار لاابالیوارم... دیگر باره مرا بر سبیل عادت خدایی خویش از گرداب مخوف روزمرگیهای مفلوک و مشئوم دانشگاه تربیت معلّم رهانیده و باز مثل گذشتهها به سادگی از یادم برده باشد...
[1] و اِن یکاد بخوانید و در فراز کنید (حافظ)
[2] Helvetia
[3] نام خدای رودخانۀ تیبریس در روم باستان و نیز نام پادشاهی افسانهای که در این رودخانه غرق شد.
[4] نام رودخانهای در جهان زیرین که به دوزخ میرود و نام خدایی که فرزند گایا (زمین) بود و به دلیل خیانت در جنگ محکوم شد که به جهان زیرین برود.
[5]Semi-Nude Youth (Mountain Boy) by Larkin Goldsmith Mead 1864
[6] مولوی
[7] عطار
[8] سوانحالعشّاق احمد غزالی، تصحیح هلموت رویتر و نصرالله پورجوادی
[9] سوانح العشّاق احمد غزّالی
[10] سنایی غزنوی، عشقنامه
[11] سوانح العشّاق احمد غزّالی
[12]اصل مصراع نخست این است: «کو جهد که چون بوی گل از هوش خود افتم» ابیات از بیدل دهلوی است و بهرام مصراع نخست را درست به یاد نمیآورد و جعل میکند.
[13] فریاد که از شش جهتام راه ببستند... (حافظ)
[14] Iron John
[15] بلبل از فیض تو آموخت سخن ورنه نبود/ این همه قول و غزل تعبیه در منقارش (حافظ)
[16] Katholisch-konservative Parteiحزب محافظهکار کاتولیک
[17] Fanatiker
[18]Herzogin
[19] حافظ
[20] حافظ
[21] Herzog
[22] Pergamonmuseum
[23] از پی هم مهر و قهر و مهر و قهر و مهر و قهر/ دانه ها پاشیده اینجا ، پیش پایم دام کیست ؟ (ساعد باقری)
[24] شازده کوچولو، ترجمه محمد قاضی
[25] بخشهایی از مزمور بیست و سوّم با تعدیل و تلخیص از نسخۀ دری کتاب مقدّس
[26] بخشهایی از باب دهم انجیل یوحنّی با تعدیل و تلخیص از نسخۀ دری
[27] من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود/ سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست (سعدی)
[28] من ار چه حافظ شهرم جوی نمیارزم... (حضرت حافظ)
[29] نام داستان کوتاهی از بهرام صادقی
[30] حافظ
[31] حافظ
[32] مقصود بهرام از این عبارت اشاره به کارل گوستاو یونگ روانشناس سوئیسی است که بسیاری تحلیلهای روانشناسیاش را بر مبنای مطالعۀ اساطیر ملل قرار داد.
[33] بیلراست یا بیوراست دراساطیر نروژی پلی است که سرزمین خدایان را به قلمرو انسانها متصل میکند و توسّط یکی از خدایان نگاهبانی میشود. این معبر آتشین و سوزنده است و همۀ خدایان سوار بر مرکب از آن میگذرند جز" ثور" که اسبش را بخشیده و مجبور است پس از گذر کردن از این مسیر پاهایش را در رودهایی که ازچشمۀ «اورد» میآید خنک کند.
قسمت بعد
قسمت قبل