ویرگول
ورودثبت نام
بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۵۹ دقیقه·۱ سال پیش

گاه بی گاهان- چهل و دوم


نخستین همسفری من و میکائیل و دور و درازترین‌شان از میان آن سه‌گانۀ جادویی جاودانی، همان سیاحت شیراز بود که دو شبانه‌روز با مینی‌بوس اسقاطی‌مان در جادۀ پایان‌ناپذیر پاییز راندیم تا برسیم به دروازه قرآن‌اش... در راه آن رحیل دشوار هر جا که پیش آمد ‌خوابیدیم -میکائیل البته در اتومبیل خودش -... و ما دیگران تنگ هم روی صندلی‌های سخت و ناهموار... و بر کنار کوره‌راه‌ها در شبستان سرد هر مسجد و حسینیه و امام‌زاده‌ای که قفل منع می‌گشود و پذیرایمان می‌شد... در واقع از فرط هیجاناتِ جوانی خواب و خوراکی هم نداشتیم و همان مختصر آذوقه‌مان را کریمانه بر سر یک سفره تقسیم می‌کردیم و در حمایت و هواداری از دختران گروه در رقابتی جوانمردانه و خودنمایانه بر جد و جهدها می‌فزودیم... تا عاقبت در نهایت بهت و حیرتِ رسیدن به مقصد، هر یک به وجهی پاکباخته و شیدایی شده، پای گذاریم در خاک شاعرانه و مغموم شهر قدیمی عاشق و باغستان‌های خزان‌زده و سایه‌دار و محجوبش... و مخروبه‌های شکوهمند دیرینه‌اش...

و بر شالودۀ شکوه پایدار آن همه کهنگی مسحورکننده و تجربیات ادراک‌ناپذیر و خاطرات باورنکردنی، صحنه‌های صمیمی رفیقانه بسازیم برای عکس‌های یادگاریمان‌ و سرودهای دسته‌جمعیِ داغ و داغدار و غرورآمیز میهنی بخوانیم ...

گهگاه هم برای دقایقی وقار قلب‌های عاشق‌مان را به دست فراموشی سپاریم و در پیچاپیچ چمن‌زارهای خیس بوستان‌هاش، کودکانه سر در پی‌هم گذاریم و هیاهو به پا کنیم و سرزنش‌ عبوسان زهد و شیخوخیت کوی‌و برزن را – که انگاری قرن‌هاست از عهد نشاط و صباوتشان عبور کرده‌اند- بر جان خویش بپذیریم...

من ششدانگ وجود خویشتن را گماشته بودم به عکّاسی از چشم‌اندازهای زیبای مخدوش و دست‌فرسود و ابنیۀ منهدم و بی‌اندام... و چهره‌پردازی از یکایک دختران و معدودی پسران که پی‌درپی مشتاقانه داوطلب می‌شدند... و خشنود و شاد یا رنجیده و ناخرسند، کاغذهام را توشیح شده یا نشده می‌ربودند و می‌رفتند پی تخت و بخت‌شان... اینطوری دائماً دست‌هام در کار بود و فکرم آزاد...

حین اشتغال به نقش‌بازی قلم انگاری خلاص می‌شدم از یأسی عمیقی که قانعم ساخته بود هرگز نخواهم توانست در منظومۀ سیارات و اقمار خورشید روی میکائیل در مداری نزدیک‌تر با او قرار گیرم... چه رسد به امید گفت‌وگویی صمیمانه مثلاً...

این که چونان همان یک‌دفعه بر کنارۀ رواق‌های سردابۀ سعدیۀ شیراز نشسته باشم، و او بی‌هوا سایه بر سرم اندازد و مرا در حال فال زدن و حاجت خواستن از حوض سکه غافلگیر کند و در حال عبور از کنارم بگوید:

«فونتانا دی تِرِوی[1]... احوالت چطور است حریف؟!»

احوالم خوش بود و با نذر یک سکۀ بیست‌وپنج تومانی آرزو کرده بودم که سال بعد هم با او همسفر شوم...

در همان حال که نمی‌خواستم حریف او باشم... و نمی‌توانستم...

و مگر اصولاً دیّاری بود که «یارست با او نبرد آزمود»[2]...

خیال مرید و مرادی و چنان افسانه‌ها بود در سرم... دلم خواسته بود آن مخاطب خاص صحبت‌های او، من باشم...

در بهشت بیگاهان حافظیه هم تنها محض جلب نظر او بود اگر غزل‌خوانی کردم به صدای بلند بر سر تربت شاعر...

و قطعاً به خواهش دل پریرویانی نبود که کتاب غزلیات حافظ‌شان را همراه نداشتند و می‌گفتند یک صاحب ذوقی فالی بگیرد و شعری بخواند... و من فی‌الفور گستاخانه پیش‌قدم شدم جهت «عرض هنر پیش یار»[3]...

ساعت پنج عصر سرمی‌رسید و لمحات افول آفتاب فرسودۀ پاییز... جمع بودیم گرد آرامگاه حافظ به زیارت سنگ مزارش زیر چتر آسمانۀ رواق رفیعش... من ایستاده کنار مرمر مقبره و دیگران پراکنده نشسته گرداگرد سنگ و بر لایه لایه پلکان آرام و سرد... زانو زدم و دست بردم در جیب کوله پشتی تا کتابچۀ غزل همیشگی حافظ‌ام را بردارم از کنار رباعیات خیام و دفترچۀ طرح‌هام... و این سه بایسته را همیشه همراه خویش داشتم...

بعد پرواگرانه و از گوشۀ چشم دیدم او را ایستاده متکی به ستونی، محو تماشای ابرهای پنبه‌ای بر حاشیۀ کبود آسمان یا رقص شاخسار سرو تنها در آغوش نسیم... و دنبالۀ شال کشمیری‌ و سر زلفش را به دم باد داده بود...

طوری غرق شکوه آسمان غروب می‌نمود بر بلندای اریکۀ اعتکاف و خلوت خیال خویش که انگاری دیگر هیچ توجهی نداشت با کسی...

باغ در عزلت یک بیگاه خاموش و خزانی خفته می‌نمود و صدایی نبود مگر نالۀ ناگهان یاعوی مهاجری از دوردست... و آواز شاخ و برگ لرزان درختان در باد... و من همچنان که منظور نظرم فقط او بود، ولی چشم‌هام را فروبرده بودم لای اوراق کتاب غزل، با صدایی در حد مقدوراتم بلند و واضح خوانده بودم...

«جز آستان توام در جهان پناهی نیست

سرِ مرا به جز این در، حواله گاهی نیست

عدو چو تیغ کِشد، من سپر بیندازم

که تیغِ ما به جز از ناله‌ای و آهی نیست

چرا ز کویِ خرابات روی برتابم

کز این بِهَم، به جهان هیچ رسم و راهی نیست

زمانه گر بزند آتشم به خرمنِ عمر

بگو بسوز که بر من به برگِ کاهی نیست

غلامِ نرگسِ جَمّاشِ آن سَهی سَروم

که از شرابِ غرورش به کس نگاهی نیست

مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن

که در شریعتِ ما غیر از این گناهی نیست

عِنان کشیده رو ای پادشاهِ کشورِ حُسن

که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست

چنین که از همه سو دامِ راه می‌بینم

بِه از حمایتِ زلفش مرا پناهی نیست

خزینهٔ دلِ حافظ به زلف و خال مده

که کارهای چنین، حَدِّ هر سیاهی نیست»[4]

چند نفس در سکوت گذشت تا سیلی باد یک مشت خاکروبه پاشید در رویم و افتادم به سرفه‌ای شرمسارکننده و بی‌وقت...

شنیدم یکی از پسرها گفت: خسته نباشی دلاور!... خدا قوت پهلوان!...

و دخترها زیر گوش‌های هم و پشت دست‌هاشان خندیدند... ولی برایم جابه‌جا کف زدند...

و دیدم که میکائیل آرام، قدم‌زنان و تماشاکنان آمد به سوی من... حواسش جای دیگر بود اما... دو دستش را از پشت در هم گرفته و چشم‌هاش متوجه نقطه‌ای بود در زیر طاقگان بقعۀ بلند... پیش از آن که بیاید و سرفراز بایستد در مرکز دایره، نزدیک سنگ مزار، از سر راهش کنار کشیدم و عقب نشستم پشت یکی از ستون‌ها و پایین پلکان... تا دوربین‌ام را در دست گیرم و مثلاً عکسی بیندازم از گنبد آرامگاه حافظ و در حقیقت از میکائیل که اینک چونان پیکرۀ یادمانی فرشته‌ای بی‌حرکت ایستاده و انگاری داشت با دقت و شکیبایی نقش و رنگ آسمانه را بررسی می‌کرد... اخرایی و سرخ و لاجورد و فیروزه‌ای... ترنج و شمسه و ستاره...

و آسمان نرم نرم رنگ می‌باخت و باغ آرام آرام در گرگ‌و میش وهمناکِ بیگاهی و هجوم سایه‌‌وار سرونازها و کاج‌های سیاه گرفتار می‌شد... و من داشتم ناغافل عاشق می‌شدم... که ناگاه آزاده- همان دختر با کلاه بنفش و عینک صورتی‌اش- سرزده آمد و با شتاب کاغذی مچاله‌شده را توی مشت یک دستم فرو کرد و همچنان که حیرانِ عبور قدوقامت کوچکش پیچیده در آن بالاپوش بزرگ مانده بودم، آهووار رمید و با قدم‌هایی سبک و بی‌صدا دور شد...

دوربین را به اکراه رها کردم تا بر گردنم آویزد و میکائیل را تا به طرفه محبوب تازۀ خویش بپردازد... و رفتم کنارۀ جدول باغچه‌ای در سایه‌سار انبوه نارنج نشستم که پیش از تاریکی کامل هوا کاغذ دختر صورتی را بخوانم...که خط‌دار بود و نمناک و پرچروک... و جداشده از یک دفترچۀ سیمی... چهارتایش را باز کردم و خواندم که با دستخط مدادی و کودکانۀ دندانه‌داری رویش نوشته بود...

«از غم که چشم‌های تو لبریز می‌شود

انگار فصل‌ها همه پاییز می‌شود

تلفیق چشم شیر و غزال است چشم تو

چون با غرور و عشق گلاویز می‌شود...»[5]

...

قطعاً یکی از ما- من یا کمربند ایمنی اتومبیل قدیمی دوست آدریانا- خارج از معیار و میزانیم... یعنی این‌طوری که شانه‌ام از فشار کمربند درد گرفته طبیعی به‌نظر نمی‌رسد... قدری آن کمند سخت را روی کتف جابه‌جا می‌کنم و تکانی به بالاتنۀ خشکیده‌ام می‌دهم تا صاف بنشینم و از شیشۀ بغل عبور یکنواخت مراتع خیس خفتۀ زمستانی و درختزاران خزان‌زده را تماشا کنم...

یوناس از داخل آینۀ ماشین با چشم‌های خندان و خشنود نگاهم می‌کند... و خیلی بلند می‌گوید:

“ Gut schlafen? Wir kamen in Straßburg an. Machen wir eine Spritztour durch die Stadt?“

و آدریانا برای چندمین دفعه روی صندلی‌اش می‌چرخد تا خلاف توصیۀخویش رو به من با فارسی سره فریاد بزند...

«دکتر!... رسیدیم استراسبورگ... یک شهر خیلی دانشگاهی است... دوست دارید یک چرخی توی شهر بزنیم؟... از کجا که دوباره فرصت کنید این‌جا را ببینید...خیلی قشنگ است...»

می‌گویم...

«بله! حتماً... خیلی هم عالی!...»

و البته که برایم علی‌السویه است... همۀ شهرهای زیبای ‌سر راه به چشمم قشنگیِ عروسکی یکسانی دارند...

چهره‌ای دیرینه و رؤیایی و در حقیقت کهنه ولی ظاهراً تابناک و نونَوار که قرار است تو را به یاد خاطرات افتخارآمیز گذشته‌ای بیندازد... که نیست...

همان شیروانی‌های شیرین‌عسلی و لمعان چشم‌های مشکوک پنجره‌هاش با پلک‌های چوبی و الوان... همان برج‌های گوتیک و تاریک، کلیساهای فروتن ایالتی و ساختمان‌های اداری رومی‌وار...

...

ولی عجیب نیست که قصۀ آشنایی من و آزادۀ صورتی‌ام فقط همان دو روز طول کشید؟...

حتماً من مقصر بودم یا روزگار...که او وقتی سرزده راهم را برید که دمی پیشترک به‌طرزی قطعی و پایان‌ناپذیر در مسیر عهد بی‌بازگشت عشق دیگری افتاده بودم...

آفتاب بی‌رمق مغتنم پاییز از پس پردۀ ابرهای خاکستری با نور نارنجی امیدبخشی بر بقایای باوقار لاماسوهای خشایارشاه می‌تابید... باد خریف مویه‌کنان از میان دروازۀ مللِ از یاد رفته می‌گذشت و لابه‌لای رواق‌های مهجور و ستون‌های‌بی‌سرِ آپادانا و تچرا می‌پیچید...

نشسته بودم در پناه سنگ‌های پراکنده و ترَک‌دار کاخ زمستانی و راستی حس می‌کردم از پس دیوارهای فروریختۀ قرونِ گمشده صدای گریه‌هایی هزاران‌ساله را می‌شنوم... داشتم توی دفترم طرحی از طاقگان‌های همچنان پابرجای تالارِ آینه را خط‌خطی می‌کردم... غرق خیالِ عاشقانه‌های پنهانی که روزی در ازدحامِ بزم‌ مهمان‌سراها و خلوت خاموش مهتابی‌ها گذشته است...

و آزاده با گام‌های آهسته و ترس‌ترسان و نیمتنۀ ارغوانی و عینک صورتی‌اش... سست‌قدم و خش‌خش‌کنان آمده و ایستاده بود بالای سرم... چند کاغذ سیاه‌مشق بربادرفتۀ مرا در دست داشت... گفته بودم:

- «سلام!... خیلی ممنون...»

بعد خیلی ساده گفت‌و‌گو آغاز شده بود...

مثل دو کودک دلشاد توی زمین بازی با ساده‌دلی اسباب‌بازی‌هامان را به شراکت گذاشته بودیم...

از موسیقی‌هایی که شنیده و دوست داشتیم حرف زده بودیم و از کتاب‌های خوانده و سفرهای رفته...

آزاده دانشجوی ترم سوم باستان‌شناسی بود... هم به کلیساهای قدیمی علاقه داشت و هم به کوه‌نوردی‌های غیرحرفه‌ای سحرگاهان جمعه...

بعدتر که نقش چهره‌اش را ساخته و به‌دستش داده بودم نیز –علی‌رغم انتظار من و راه‌وروشِ دیگر دختران- دربارۀ میزان زیبایی و شباهت پرتره هیچ شکایتی نکرد... حتی وقتی طرح را با آن بی‌طرفی موشکافانه می‌نگریست، اثری از ناخرسندی و کدورت بر سپیدی صورتش سایه نینداخت...

باحوصله و آسان‌گیر می‌نمود در همراهی... تا پسین‌گاه، پاپه‌پای عکس انداختن‌ها و راهپیمایی‌های درازم شد، دروازه به دروازه و تالار به تالار... لابه‌لای صخره‌ستون‌های مخروبه و طاق‌های تک‌افتاده و حصارهای سنگچین منهدم... و دالان‌های نابود... تا دامنۀ کوه رحمت و مقابر منقوش شاهان ساسانی...

حتی گاهی که حمل هم‌زمان دوربین و سایر باروبنه برایم دشوار می‌شد... کوله‌پشتی‌ام را که روی خاک رها می‌کردم، برداشته و با هر دو بندش روی شانه انداخته بود...

ولی در کلِ مسیرِ ملازمت، لحظاتی بی‌هوا به‌حالتی چنان تحسین‌آلود و پرشور و امیدم می‌نگریست که هم در دلم احساس خائنانۀ شرمساری و نخوت توأمان می‌انگیخت و هم مرا می‌ترسانید و به راهِ رفتارهای محافظه‌کارانه و تدافعی‌ می‌انداخت...

آزاده و قصۀ فراموش‌شدۀ آشنایی او شبیه طراوت شقایق‌های وحشی اردیبهشت در رگبار زودگذر بهار کوتاه بود و بر بلندای خاراسنگ‌ها به‌ناگاه تا اوج رسید و در سایه‌سار خزانی بلوط و بید زود شکفت تا با خامدستی بی‌اختیار من پرپر شود...

صبحگاه سرد چهارشنبه در کنار چشمۀ «بَرمِ دلک» مثل غالب اوقات از قافلۀ رفقا- که بر کنارۀ آب صبحانه می‌خوردند- دور افتاده بودم تا دفترچه‌ام را بردارم و از مسیر دشوار صخره‌سنگ‌ها بالاروم و لابه‌لایشان پنهانگاهی امن بیابم در سایۀ تُنُکِ بادام‌کوهی، شاید به آسودگی، خط‌خطی‌های همیشگی را آغاز کنم... از فراز کوهپایه می‌شد چشمِ بزرگِ برکه را تماشا کرد که نرم‌نرمک داشت رو به آسمان آبی و سپید صبح پلک می‌گشود... و مینی‌بوس قرمز و همسفرانم را که با جامگان رنگ‌رنگ، وسط وسعت اخرایی و آبیِ دشت، به ضربه‌قلم‌هایی گونه‌گون می‌مانستند، مکمل زیبایی تصویرِ دورنمای الوان پاییز...

میکائیل با ما نیامده بود... و من دیگر دلیلی نداشتم برای دل‌نگرانی... آسوده بودم و نفس می‌کشیدم... حتی سرما آزارم نمی‌داد...

و صدای ریزِ آزاده-دخترک صورتی‌ام- که داشت نفس‌زنان و پای‌کشان از شیب صخره‌ها راه می‌جست و نزدیک می‌شد تا نشئۀ نازک بلورین تنهایی‌ام‌ به تلنگرش ترک بردارد...

همانطور که بریده بریده زیر لب می‌گفت:

«از اول صبح ناشتا نقاشی می‌کشی؟»

فکر کردم چهره‌اش از روز قبل پریده‌رنگ‌تر است... و خودم را واداشتم که تبسّمی مبسوط بر لب آورم و از زمین برخیزم... که او باز گفت:

... «راحت باش...»

گفتم:

«صبح بخیر... پیشنهاد بهتری داری؟»

با اشارۀ انگشت سبابۀ ریزش عینک صورتی بزرگ را روی بینی جابه‌جا کرد... و صخره‌های پایین دست را نشانم داد...

«از این نقش‌برجسته‌ها عکس گرفتی؟...»

حجاری‌های فرسودۀ شاهان باستان بر سینۀ ناهموار تپه‌سنگ‌ها را می‌گفت...

گفتم:

«نه هنوز... ولی به‌نظرم جالب بودند... باید بروم از پایین‌تر عکس بگیرم...»

دوباره سعی کردم بلند شوم و او نگذاشت:

«بنشین حالا تو را به‌خدا!... صبحانه می‌خوری؟...»

بعد خودش به چابکی پای تخته‌سنگی که نیمکت من بود، روی خاک نشست... وبه تردستی بساط کوچکش را در فاصلۀ تنگ میانمان بر سکوی سنگ گسترد...

یعنی آن دستمال سفرۀ تمیز سفید و دو لیوان کاغذی و قمقمۀ فلزی آب جوش و لقمه‌های نان و مربایش را...

گرسنه بودم و برای آن لقمه‌های شیرین و غافلگیرانه دلم می‌رفت... پس برای این که پذیرش و هوس و حیرانی‌ام را با واکنشی بهتر از بی‌نزاکتیِ سکوت نشان دهم، همین‌طوری فقط گفتم:

«ای وای!... برای من هم آورده‌ای؟... چرا زحمت کشیدی؟...»

همچنان که با عجله گره از نخ یک عدد چای کیسه‌ای عطرآگین می‌گشود، گفت:

«تعارفی هستی؟... »

حتی یک‌لحظه هم به فکرِ رد کردن مائدۀ نطلبیدۀ او نیفتاده بودم... خنده‌ام آمد...

«نه به گمانم... »

نگاهی انداخت به چشمۀ پای کوه و همچنان که دست‌هاش مشغول ریختن آب‌جوش توی لیوان‌ها بود، با حرکت ملایم چانه و چشم به دوردستی نامشخص اشاره کرد:

« از آن پایین این‌جا که تو نشسته‌ای دیده نمی‌شود... به سختی پیدات کردم»

لابد می‌بایست به جبران لطف بی‌دریغ او- که در پذیرش آن هیچ مقاومتی نکرده بودم- و جهت قدردانی بیشتر، خودم را متعجب نشان می‌دادم... پس پرسیدم:

«راستی آمدی اینجا دنبال من...؟»

با همان چشم‌های گریزان شوخ و آهنگی خیلی جدی، تند تند پاسخ داد:

«نه!...پارسال کتابم این‌جا زیر درخت آلبالو گم شده بود... آمدم دنبال آن...»

هنوز بیش از نیمی از حواسم متوجه او نبود... داشتم به خیلی چیزها فکر می‌کردم... میکائیل... آرامش از دست رفته... حتی به عکس گرفتن از نقش‌برجستۀ کهن... که قصه‌اش را نمی‌دانستم... همین‌طوری با حواس‌پرتی و احمقانه پراندم...

«درخت آلبالو؟... کجا؟ ... این‌ها که درخت بلوط است و بادام کوهی... چند تا بید هم آن‌طرف‌تر دیدم...»

خندید و دمی چند دست‌هاش در کار هم زدن چای و نگاهش با مکثی معنادار توی چشم‌هام، معطل ماند...

«پسر ساده‌ای هستی... نه؟...»

و من زود رنجیده بودم... این لغت «ساده» مرا به یاد پسرعموها و بازی‌های بی‌ضرر خصمانه‌شان می‌انداخت... تفریحاتی که همیشه به رسوایی من و قهقهه‌های پیروزمندانۀ ایشان و در نهایت ضربه‌شست‌های گاه‌وبی‌گاه پدر ختم می‌شد...

«بهرام!... ظهر میایی برویم فوتبال؟... پس برو توپ‌مان را از بالای پشت بام همسایه بیاور...»

«بهرام!... این گربه طفلک توی شاخه‌ها گیر کرده... می‌ترسد بیفتد... تو زبروزرنگ و چابکی برو بالای درخت بیاورش...»

«بهرام!... عصر میایی برویم سینما؟... یک صد تومنی گذاشتیم روی طاقچه زیر گلدان... بردار و بیاور...»

و عجیب آن که هیچوقت خبر نداشتم حاج‌خانم پیر همسایه این دفعه اگر بالای پشت بام ببیندمان پاسبان خبر می‌کند... و می‌آید در خانه به قال و مقال... نمی‌دانستم گربه‌ها کارشان همین است و راحت و پاکیزه از درختان بالا و پایین می‌روند... نمی‌دانستم خانم‌جان دستمزد ماهیانۀ نیّره خانم- خدمتگزار خانه‌زاد خاندان ورجاوند- را اغلب عجالتاً زیر گلدان روی طاقچه پنهان می‌کرد...

و اغلب این‌ها را پدرم در پی پس‌گردنی‌های مفصّل و مبسوط، وسط سرزنش و داد و بیداد برایم شرح می‌داد تا شیرفهم‌ام کند...

...

... احتمالاً بیشتر از حالت طبیعی طول کشیده بود تا بتوانم آهسته زیر لب- مختصر و سرد- به پرسش تند و بی‌پردۀ آزاده پاسخ دهم که:

...«نه!... »

ولی خوشبختانه آزاده حواسش نبود... و بی‌توجه به من و زخم‌های کهنه و دلخوری‌های بی‌موردم، داشت انگاری دل‌خوش و بی‌خیال و تروتازه، نان و مربایش را می‌جوید و برگ‌ریزانِ بلوط‌ پیر را تماشا می‌کرد... و یک دفعه گفت:

«آخر تو یک ذرّه بی‌مخ هم که باشی، اشکالی ندارد... عوضش خیلی خوشگلی... خوش به حالت!... من مجبورم همیشه باهوش باشم... ولی تو همین‌جوری هر کسی ببیند می‌افتد دنبالت...»

رسم و راه صمیمی‌شدنش برایم بی‌سابقه بود... یک‌طور خیلی آسانی با قضاوت‌های عجولانه ناراحتم می‌کرد و بعد با تملّق حسرت‌بار و تواضع غرورآلودش به خنده‌ام می‌انداخت... و -اصولاً اگر برایم اهمیتی می‌داشت- قطعاً می‌توانست بیشتر از همه حالی موجب سرگردانی‌ام شود...

در هر صورت تحلیل طرز فکرش برایم چندان هم آسان و بی‌دردسر نمی‌نمود...

گفتم:

«شوخی می‌کنی... اصلاً چرا کسی باید بیفتند دنبال من؟...»

مدّتی از گوشۀ چشم، مرا و شگفتی‌ام را تماشا کرد و بعد با ظرافت و احتیاط شانۀ لاغرش را به دیوارۀ سنگی کوه تکیه داد و یک‌وری نشست... با همان قاطعیت جسورانه پرسید:

«ملت چرا می‌افتند دنبال هم؟... عجب!... یعنی تا حالا کسی به تو نگفته خوشگلی...؟»

فکر کردم حالا که بی‌هیچ کوششی به سهولت- و در عین سفاهت- انگاری مقبول طبعش افتاده‌ام... شاید دیگر لازم نباشد زیاد خویشتن‌داری به‌خرج دهم... حتی اگر دلم بخواهد بتوانم مثل خودش رک‌گویی کنم...

قطعاً به بامزگی او که نمی‌توانستم... ولی بی‌ملاحظه‌ای گفتم:

«فقط شاید مادربزرگم... در اوقات نادری که از دستم خیلی راضی باشد... ولی کلّاً توی خانواده بیشتر به میمونک لوس زشت مشهورم...»

ابروهاش را بالا برد، لب‌هاش را جمع کرد و چانه‌اش را چین انداخت... به حالت تعجّب و مخالفتی ظاهراً خونسردانه و بی‌طرفانه ...

و باز نتیجۀ داوری‌اش را مختصراً اعلام کرد:

«چقدر حسود!... »

«کی؟... من؟..»

«کلّاً توی خانواده...»

از قضاوت قطعی و شتاب‌زده‌ و بدیعش در مورد پسرعموها خوشم آمده بود...

و خدایا! خیلی بانمک بود...

می‌شد اوقات خوشی را با او گذراند... شاید حتی کمی دوستش داشت...

مدّتی تماشایش کردم که شش‌دانگ نگاهش مشغول سیاحت چشم‌انداز جاده می‌نمود...

لب‌هاش قشنگ بود... بالای آن چانۀ هوشمندانۀ باریک... شاید اگر عینک را از روی بینی پهن و کوتاهش برمی‌داشت، چشم‌های ریز عسلی‌اش هم با آن مژه‌های بور نادیدنی، قدری قشنگ‌تر می‌نمود...

...

دستش را تکانی داد جلوی صورتم و مگسی را که مصرانه گرد لقمه‌ای بلاتکلیف میان دست و دهانم، می‌چرخید، دور کرد...

دوستانه و کمی ناخودآگاه پرستارانه...

فلج‌کننده و مقاومت‌ناپذیر بود این که کسی مراقبت‌ام کند... هر کسی... حتی دختر باهوش بی‌نزاکتی که می‌بایست در چهره‌اش به‌دشواری قشنگی‌های پنهانی کمیاب جست‌وجو کرد...

به‌خصوص که به‌یکبارگی -شاید از سر شرم و غرور- باز از چشم‌هام گریزان شد و گفت:

«واقعیت این است که هیچکس اینجا به خوشگلی تو نیست... ولی به‌خودت مغرور نشوی... مثلِ بهرام... »

«مثل بهرام؟... کدام بهرام؟...»

« بهرام پنجم... بهرام گور!... داستانش را نشنیده‌ای؟... »

بعد یک‌طوری نگاه عقیقی مَملوّ و مشتاقش را سرازیر کرد توی چشم‌هام که سرریز شدم... دلم خواست خیلی حرف بزنم...

وای! کاش امروز فی‌الفور با این کوچولوی نازیبای بامزه دوست شوم!... کاش بتوانم یک کاری کنم دوستم بدارد!... خیلی به حمایتش الان نیازمندم...

حالا که میکائیل باز بی‌خبر رفته و معلوم نیست کی بازگردد...

اینک که من از پای تا مِفرق به ننگ و اِدبارِ فراقِ یار آلوده‌ام...

به اکراه سررشتۀ افکار پلید را رها کردم تا بگویم:

«بالاخره یک چیزهایی می‌دانم... لازم نیست آدم خیلی باهوش باشد تا دربارۀ اسم خودش کنجکاوی کند...»

با همان اطمینان و آسودگی دقایق قبل گفت:

«حالا از من ناراحت شدی و ناراحتی‌ات را با گوشه‌کنایه نشان می‌دهی... خلاف اسمت زیاد شجاع هم نیستی... ولی از اسمت هم خوشم می‌آید... کی اسمت را گذاشت بهرام؟... مادرت؟...»

پس ظاهراً انتخابش را کرده بود... و لحن صداش هم یکباره با نیروی اشتیاقی گرم شدت گرفت... یا من این‌طور خیال کردم...

مزۀ دهانم از مربای بهار نارنج و نام مادر شهدآمیز بود...

و دلم می‌خواست این مکالمۀ شیرین طولانی‌تر شود... انتقادهاش کرخت‌کننده و کمابیش دلچسب بودند... مثل این که دستی زبر و زمخت پس گردنت را بخاراند یا بازویی قدرتمند قولنج کمرت را بشکند... از گیر و گرفت خلاصت می‌کرد...

گفتم:

«انتخاب مادربزرگم بود... مادرم اسم‌های دیگری دوست داشت...»

«مثلاً چی؟...»

«لابد می‌خندی... دلش می‌خواست اسمم را بگذارد "واسیلی"... ولی ثبت احوال اجازه ندادند...»

نخندید...

«چه عجیب!... حالا واسیلی یعنی چی؟... کجایی هست؟»

سرمست این که شاید عاقبت کسی را یافته‌باشم تا پرده‌پرده با او راز دل بگشایم و از مادرم بگویم، کمابیش با افتخار پاسخ دادم:

«روسی است... البته در اصل ریشۀ یونانی دارد... یعنی سلطنتی... شاهوار... »

بعد فکر کردم باید الان به تضاد آشکار میان شکوه شاهانه و خویشتنِ خویش بخندم...

ولی آزاده خیلی نرم شانه‌ای تکانید... گوشۀ لب‌های نرم و نازکش را تاب داد و به همان حال سهلگیرانه و خرسند خاص خود نتیجه‌گیری کرد...

«خوب پس... لابد تک‌پسری... تاج به سرِ کاکل‌زری بعدِ چهار تا دختر زشت و کچل... معلوم شد سر آخر چرا اسمت را گذاشتند بهرام... ممکن بود مثلاً بگذارند...خسرو... یا کیان... یا کیقباد... ولی بهرام قشنگ‌تر است... نام ایزد پیکار و پیروزی است و اسم هفت تن از شاهان ساسانی... »

همان‌طور که لب‌هاش تندتند می‌جنبید و کلمات را ترش‌وشیرین بیرون می‌ریخت، دندان‌هایی ریز و ردیف و تمیز و لثه‌هایی سالم و صورتی رنگ را هم به نمایش می‌گذاشت... خوشم آمده بود سربه‌سرش بگذارم و پاسخ‌های پیش‌بینی‌ناپذیر آن دهان خواستنی را بشنوم...

همچنان تفرّج‌کنان گفتم:

«البته این‌جور که تو می‌گویی "تاج به‌سرِ کاکل‌زری"، آدم بیشتر یاد یک فروند خروس جنگی می‌افتد....»

کلمات از لبانش می‌جوشید و جاری می‌شد... به روانی جویبارانِ بهاری:

« البته خروس سمبل خدای دیگری است... سروش پیک ایزدی... که دشمن دیوان است و هرگز به‌خواب نمی‌رود... جسارت می‌شود اما نماد حضرتعالی عجالتاً گراز وحشی است... نشان‌های سلطنتیِ دیگری هم برایت هست البته... گاو نر... قوچ شاخ‌دار... شتر مست گازگیر... »

اصلاً دیگر نمی‌شد جلوی حملات خندۀ بی‌اختیار را بگیرم... احتمالاً صدایم بلندتر از حد مقبول بود...

«گازگیر؟!... وای فوق‌العاده است!...»

گفت:

«...هیس!... یواش‌تر لطفاً!... ولی خیلی خوشگل می‌خندی... یک‌جوری مشخص است ساده‌دلی... از خندۀ آدم ها می‌شود فهمید...»

از هر جهت خجالت کشیدم... هم به‌خاطر شدّتِ صوتی که ممکن بود چونان بانگِ بی‌هنگام خروس خبر کند همۀ کسانی را که شاید او نمی‌خواست ببینندمان... و هم به علت آن مغازله‌های ظریفش که داشت مکرّر می‌شد... بی‌اختیار خودم و خنده‌هام را جمع و جور کردم...

گفت:

«چقدر سرخ شدی!... تنها پسر خجالتی‌ای هستی که تا به‌حال دیده‌ام... ازت خیلی خوشم می‌آید... »

لابد باید در آن موقعیت گریزناپذیر یک جواب خوبی هم می‌دادم...

مثل وقتی دوساله بودم و خانم‌های رنگ‌رنگ هی لپ‌هام را می‌کشیدند و بی‌پروا ولی آرام می‌بوسیدند...

و جیغ‌ودادکنان می‌گفتند:

«..وای چه پسر نازی... اسمت چیست ملوسک؟»

و آب‌نبات‌هایی توی مشتم می‌گذاشتند که به‌دندان‌هام می‌چسبید... و دوست نداشتم... ولی خانم‌ها معطر و قشنگ بودند و خوشم می‌آمد خیره‌خیره نگاهشان کنم... و مادر زیر گوشم می‌گفت:

«پیشی‌جان!... تشکر کردی؟...بگو مرسی...»

گفتم:

...«مرسی آزاده جان!... من هم خیلی... »

آزاده بستۀ آدامسی را که باز کرده بود به من تعارف کرد... و ریسمان سست سخن بیهوده‌ام را برید...

...«نه لازم نیست الکی چاخان کنی... تو هنوز از من خوشت نیامده... »

کمی از او خوشم می‌آمد... گفتم:

«این چه حرفی است؟... تو خیلی مهربان و قشنگی... »

نگاه عقیقی‌اش را با همان زیرکی کیمیاگرانه و مکاشفه‌آمیز به من دوخت و مکثی کرد...

« شاید هم باشم... ولی تو الان داری دروغ می‌گویی... به نظرت من قشنگ نیستم... توی چشم‌هات پیداست... البته آن دخترهایی هم که به‌نظر تو خیلی خوشگل می‌آیند را باید قبل از ساعت هفت صبح ببینی... شما پسرها از رمز و راز آرایش دخترها که خبر ندارید... من از خودآرایی بدم می‌آید، ولی در دوستی برگ‌های دیگری برای رو کردن دارم... مثلاً خیلی بامعرفتم... دخترها در رفاقت بامعرفت نیستند... پسرها این‌طوری می‌گویند... نه؟...»

ضرباهنگ شتابان واژگان پی‌درپی‌اش مثل جیک‌جیک چکاوکان، به‌گوشم پوچ و دلربا می‌نمود...

و مصاحبتش با آن رک‌گویی‌های بی‌معنای بی‌محابا برایم کمابیش تفریح داشت... حداقل این نکته را که می‌شد صادقانه اعتراف کنم...

گفتم:

«حتماً خودت می‌دانی که خیلی قشنگ حرف می‌زنی...»

نفسی عمیق را با صوتی آه‌مانند بیرون داد... قطعاً آن مایه تملّقِ بی‌رمق برایش تازگی نداشت... با لحنی کمابیش حسرت‌آلود آهسته گفت:

«اتفاقاً برگ برنده‌ام همین است... قصه‌های زیادی هم بلدم... می‌توانستم شهرزاد قصه‌گوی خوبی بشوم... اگر تو بخواهی سلطان باشی...»

صادقانه گفتم:

«نه! من نمی‌خواهم سلطان باشم... ولی مثل خودت به قصه‌ها خیلی علاقمندم... »

«جز قصه به چه چیزهایی علاقمندی؟... »

«موسیقی باروک... غزلیات سبک عراقی... هنر رنسانس ایتالیا... سینمای موج نو فرانسه... کوه‌نوردی آماتور... راه‌پیمایی در طبیعت... اغلب همان چیزهایی که دیروز حرفش را زدیم... »

لبخندی کم‌رنگ شکوفۀ صورتی لب‌هاش را از هم گشود...

«خوراکی چی دوست داری»؟

حتماً بازی‌اش گرفته بود... پس من هم خیال شیطنت به سرم افتاد و محض خوشمزگی حرفی پراندم... صاف توی چشم‌های گرد حیرانش...

«مربای بهارنارنج و هر چیز دیگری که دخترهای باهوش مهربان تعارفم کنند...»

نگاهش را از من گرفت و با لحن ملس و به‌وضوح طعنه‌آلودی پاسخ داد:

«...و بیشتر از همه دخترهای شیک آرایش‌کرده و قشنگ را... که از نقاشی‌ات تعریف کنند... »

ذهنم کمابیش معطوف شد به معمای تازه‌ای که تلویحاً طرح کرد... این که پریروز توی مینی‌بوس در خاطرش چه گذشته و چرا خط‌خطی خصوصیِ مرا با صدای بلند اعلان کرده بود... من خیال کرده بودم می‌خواهد به بهانۀ نشان‌دادن نقّاشی چهرۀ میکائیل به حلقۀ محفل مریدانش متصل شود... و اینک از شوخی‌های بی‌پرده‌اش بوی اتهام متقابل می‌آمد...

باید می‌کوشیدم در دفاع از خویش پاسخی درخور و مبرهن بیابم... زیر لب گفتم:

«ولی من نقاشی‌ام را به کسی نشان ندادم... و قصد این کار را هم نداشتم...»

یک دست کوچکش را جلوی صورتم تکان داد انگاری بخواهد باز پشه‌ای را براند... و با لحنی گرم و آشتی‌جویانه گفت:

« آهای!... چشم‌هاش را ببین!... این‌طوری نگاهم نکن... چقدر حسّاسی!... حرف بدی زدم... ببخشید!...»

«نه!... من معذرت می‌خواهم... در واقع لودگیِ من هم لوس و بی‌معنی بود... چطوری نگاه نکنم؟»

«این‌طور قشنگ و معصومانه که دل آدم برود... »

و دل من راستی داشت می‌رفت... در خم آن ابروان بور رنگ‌باخته... و چشم‌های کوچک کم‌حال... و لب‌هایی که...

به خودم گفتم چقدر حالم خوبست... این احساس خواستنی بودنِ بی‌دلیل -که سخاوتمندانه به من عرضه می‌داشت- خیلی بی‌نظیر و تازه بود... -خلاف آمد عادت-...

داشت با من چه‌کار می‌کرد؟...مگر به‌سختی بسیار می‌توانستم از وسوسۀ دوستی‌اش دل بردارم!... دستش پُر بود... داشتم بازی را در دست اول می‌باختم...

همچنان که نرم‌نرم پلک‌هاش پیِ چاره‌جویی فرو می‌افتاد و باز- مثل روز نخست- جور خجولانه‌ای از زیر چشم نگاهم می‌کرد... طوری که انگار بی‌هوا به خود آمده و از فرجام کار ترسیده باشد...

بعدِ مکثی طولانی گفت:

«حالا بگو دربارۀ بهرام گور چی‌ها شنیدی؟...»

با نشاط حاصل از نیروهای تازه‌ای که داشت در تارهای وجودم رسوخ می‌کرد، روان و بی‌لکنت گفتم:

«شنیدن که نه!... ولی داستانش را جابه‌جا توی کتاب‌های پدربزرگ خوانده‌ام... تاریخ طبری... شاهنامه... خمسه... الهام‌بخش بود ولی ترسناک... این‌طور که او همۀ عمر را از پنج‌سالگی یا در آموختن هنر رزم و در عرصۀ نبرد گذراند و یا به عیش‌وعشرت و بازی چوگان و نخچیر... شیرشکار بود و تاج شاهی را در آزمون و رقابت با عموزادگان از میان چنگ و دندان دو شیر به دست آورد... و پیروزمندانه هر دو حیوان بیچاره را کشت... البته نه فقط با جانوران زبان‌بسته که با زنان نیز رفتار شرم‌آوری داشت... به هر شهر و دیاری می‌رسید، پایش می‌لغزید...کنیزی می‌بُرد یا شاهدختی را به همسری برمی‌گزید... هم‌زمان عاشق هفت شاهزاده‌خانم می‌شد... و در پی‌شان کوبه‌کو، منزل به‌منزل، پیش و پس... راه می‌پیمود... هر گاه هم لازم می‌دانست یکی‌شان را می‌انداخت زیر سُم اسب ...»

آزاده حکیمانه و به تأیید، سر تکان داد ولی ضمناً آشفته‌گویی‌هام را تصحیح کرد:

« زیر پای شتر... شاهزاده‌خانم‌ها را که نه!... ولی کنیزان را بله!... و اتفاقاً اسم آن کنیز بخت‌برگشته که زیر پای شتر مست، منکوب شد، آزاده بود... گاهی فکر می‌کنم والدینم با خودشان چی فکر کرده‌بودند که اسمم را گذاشتند آزاده؟... ولش کن مهم نیست... پس قصۀ بهرام و آزاده را در شاهنامه و هفت پیکر خوانده‌ای... »

خوانده بودم... ولی من هم -مثل خودش- دوست داشتم یک‌بار دیگر داستان را از زبان او بشنوم... دلم می‌خواست با آن شیوۀ پرشتاب و بی‌تشویشی که در واژه‌پراکنی داشت، قصه بگوید... شاید به‌خاطر زنگ خفیف حسرتی که اینک در صداش بود...

حرف که می‌زد -بعد ادای چند کلمه- لب پایینش را آهسته می‌گرفت زیر دندان‌های ریز و ردیفش... گاهی نوک ریز و صورتی زبانش را هم می‌شد دید که می‌کشید روی لبهاش... که خیس بود و مدام برق می‌زد... دهان کوچکش راستی تماشایی بود... همه چیز داشت... نقل... شیرینی... هوس...

گفتم:

«درست یادم نیست... می‌توانی برایم تعریف کنی؟...»

«که بعد یادبگیری چطور مرا بیندازی زیر سم شتر گازگیر؟؟...»

خندیدم... این‌بار بی‌صدا البته...

«بنده غلط می‌کنم چنین کارهایی یادبگیرم... »

حالا هر دو لبش را روی هم فشرد و نگاهم کرد... چشمش به غزال و زلفش به نگار نمی‌مانست... ولی داشت شنگ و شاطر، دشت بی‌نوایی‌ام را یورتمه‌کنان می‌پیمود و در کمند آشنایی اسیرم می‌کرد...

یک‌دفعه گفت:

«می‌شود توی چشم‌هات غرق شد ناقلا!... ولی من شنا بلدم...»

گفتم:

«بالاخره ساده‌ام یا ناقلا؟...»

باز فیلسوفانه کلمات را به استخدام درآورد...

«دلت ساده است... خودت یک کمی ناقلا... البته نه به ناقلایی بهرام گور...»

می‌دیدم که چیزی مثل یک احساس خوشایند داشت میانمان شکل می‌گرفت... احساسی شبیه تمایل که بشود با تسلیم آن شدن یک روز را به‌سلامت بی‌میکائیل سپری کرد... شاید چند روز را... در نهایت نامردی!...

یعنی می‌شد حالا که میکائیل با آن جمع قلیل امشاسپندان گروه فلسفه در شیراز به گشت و گزار مشغول بود... من نیز سرگرم باشم به خنیاگری آزاده؟... مثل شاه‌بهرام عیاش لامروت؟... و بگذارم او برایم شهرزادوار افسانه بخواند و هی لب‌های صورتی‌اش را خیس کند و حواسش نباشد که من حواسم کجاست؟...

یک طرّه موی بلوطی رنگش را که به‌دست باد افتاده بود، از مقابل صورت کنار زد و یک‌لحظه خیره شد به رقص گیسوان بیدهای چشمۀ پایین‌دست... با آهنگ دوپهلو و بی‌اعتنای یک معلم حرفه‌ای پرسید:

«راستی حوصله داری تعریف کنم؟...»

فکر می‌کردم او همچنان مشتاق سخن گفتن است... و ترجیح داشت بیشتر از غرور و مکر بهرام گور بگوید تا اوصاف من... که لابد اگر بیشتر دقت می‌کرد همۀ ناکسی و خباثت درونم را به زکاوت درمی‌یافت...

گفتم:

«بله حتماً!... خواهش می‌کنم همۀ داستان این بهرام خودبین پرمدّعا و معشوق نگون‌بخت نگونسارش را تعریف کن...»

آزاده خیلی غیر منتظره آهی عمیق کشید... قدری روی سنگ‌ها جابه‌جا شد، با هر دو زانو به‌سوی من چرخید تا مربع بنشیند و دست‌هاش را زیر دو بازو پنهان کند و بگوید:

«البته خودت می‌دانی که غرور بهرام گور به سبب توانمندی و مهارت او در فنون جنگ و شکار بود...

و اما داستان... حتماً دیده‌ای تصاویری را که از حکایت شکار بهرام‌شاه و آزادۀ چنگی، سوار بر شتر روی بشقاب‌های سیمین عهد ساسانی هست... و شنیده‌ای که بسیاری شاعران در متون ادب فارسی جابه‌جا به قصۀ بهرام و کنیزک خنیاگر در نخچیرگاه پرداخته‌اند... ولی به‌نظر می‌رسد مهم‌ترین منابع همان شاهنامۀ فردوسی باشد و هفت‌پیکر نظامی... روایت شاهنامه از حکایت بهرام و آزاده، طرح‌گونه و مختصر است و قدرت و صراحتی کهن و حماسی دارد... با صورت و محتوایی تکان‌دهنده و غریب... فردوسی توسی قصه را چنین نقل می‌کند که جناب بهرام گور در عنفوان جوانی جز بازی چوگان و نخچیر کار و باری نداشته و یک روز را اتفاقاً به تنهایی با آزاده، همان کنیز سوگلی رومی و رعنای خوش‌آب‌ورنگ و چنگ‌نواز، سوار بر شتری شاهانه- آراسته با دیبا و زر و گوهر- به شکار می‌رفته که به یک جفت آهوی ‌بخت‌برگشته برمی‌خورد و چون بر همۀ رموز و فنون صید آگاهی داشته، با اعتماد به‌نفس فراوان از محبوب خویش می‌پرسد:

"کدام‌آهو افکنده خواهی به تیر*که ماده جوان است و همتاش پیر"...

آزاده این‌جا از سر شوخی و شیطنت و غافل از غرور بی‌انتهای عاشقِ سلطنتیِ خویش، آزمونی برای او طرح می‌کند... و می‌خواهد که بهرام نخست با یک تیر شاخ‌های سترگ آهوی نر را فروافکند و بعد پای آهوی ماده را به‌گوشش بدوزد...

شاه بی‌درنگ و ماهرانه کمان می‌کشد و پیکان می‌افکند و نخست شاخ‌های گوزن بیچاره را می‌افکند و سپس او را به خون می‌کشد... بعد تیری به گوش آهوی مادۀ جوان می‌اندازد و چون حیوان مسکین پایش را برای خارانیدن به گوش نزدیک می‌کند، سروپای و گوشش را به یک پیکان بر هم می‌دوزد؛ بعد با خشم و نخوتی دیوانه‌وار آزاده را با دلی خونین و چشمی گریان به جرم گستاخی و تردید در مهارت شکارِ همایونیِ خویش، بر خاک می‌افکند و زیر پای شتر می‌گیرد و می‌گوید: ای خنیاگر نادان! تا تو باشی که دیگر بخواهی پادشاهی را امتحان کنی... البته فردوسی اینجا نتیجه می‌گیرد...

«چو او زیر پای هیون در سپرد

به نخچیر زان پس کنیزک نبرد»... همین...

بی‌رحمانه است...نه؟!... »

نگاهش کردم که شانه‌هاش از سرمای صبحگاه دشت بهرام یا تذکار ناپسندی رفتارش می‌لرزید...

گفتم:

«خیلی... خیلی ستمکارانه و شنیع... »

و شالگردن دست‌باف خانمجان را از گلِ گردن گشودم و با عجله توی دست مچاله‌اش کردم و گذاشتم روی سنگ پیش چشمش...

گفت:

«سرما نخوری...»

«من خوبم... پیش تو باشد...»

با بی‌حواسی پشمینۀ عاریتی را روی شانه افکند و باز گفت:

«به‌نظر من که ماجرای خیلی تکان‌دهنده و ترسناکی است... جالب این‌جا است که بهرام هم از طرفی به آزاده اهمیت می‌دهد و می‌خواهد پیش او خودنمایی کند، و هم انگاری هیچ حق و رخصتی برایش قائل نیست جز تحسین و تأیید... از پیشنهاد آزمون‌مانند آزاده بوی تردید استشمام می‌کند و بلافاصله بعد از آن خون‌ریزی خودنمایانه، از کنیزک غافل، انتقام سخت می‌کشد که عمدۀ جسارتش همین شک‌کردن است به مهارت شاه در فن شکارگری... پس شهریار سفّاک سنگدل، اول نمایش خود را پیش چشم کنیز بی‌نوا اجرا می‌کند و بعد می‌کشدش... نمی‌دانم شاید مثلاً مجازاتش می‌کند برای عبرت سایرین... یعنی همین‌قدر گستاخ و وحشی و از خود راضی! ... نهایت نخوت حقیرانه... نه؟... »

در پی سلسله دشنام‌های ادیبانه به بهرام‌شاه، مکثی کرد و طوری مرا با تشویش نگریست که فکر کردم برای اثبات بی‌طرفی، فوراً باید در تأییدش چیزی بگویم:

«قطعاً...»

بعد نفسی صدادار و عمیق کشید... شبیه آهی رضایت‌مندانه...

فکر کردم همراهی او در عرصۀ صحبت چه آسان بود... مانند هم‌گامی در جاده‌ای مستقیم و هموار... سریع‌الرضا می‌نمود و برای ادامۀ حرفش به تأییدی مختصر از جانب من اکتفا می‌کرد و ماهرانه -تک‌وتنها- در میدان سخن می‌تاخت...

گفت:

«جامی به نقل از شاعری ناشناس می‌گوید:

"در شعر سه تن پیمبرانند *هرچند که «لَا نبیَّ بَعدِی"

"اوصاف و قصیده و غزل را* فردوسی و انوری و سعدی[6]"

هر چند از نظر جامی، فردوسی پیامبرِ توصیف است، به عقیدۀ این حقیر، نظامی در هنرِ داستان‌پردازی بهتر است و روایت‌ها را جذاب‌تر تصویر می‌کند... او هم قصۀ شکار بهرام و کنیزک را می‌آورد ولی خیلی شیرین‌تر و در عین حال انسانی‌تر و با پایانی خوش؛ طوری که آدم از بهرام تا این‌حد منزجر نشود... حداقل خود من این روایت را بیشتر دوست دارم و بعضی ابیاتش را از حفظ‌ام... بخوانم؟»

«بله!... حتما!...»

و او ترانه‌سرایی و قصه‌گویی را با صدایی آهنگین‌تر از پیش پی‌گرفت:

«...قصه تقریباً از اینجا آغاز می‌شود...

"شاه روزی شکار کرد پسند"

"در بیابان پست و کوه بلند"

"اَشقَر گور سُم به صحرا تاخت"

"شور می‌کرد و گور می‌انداخت"

می‌دانی؟... برخلاف تصور برخی خوانندگان «اَشقَر» به معنی شتر نیست؛ یعنی اسب سرخ‌رنگِ سرخ‌یال... ادامۀ منظومه در این‌جا کلی توصیف دارد دربارۀ بهرام‌شاه که سوار بر آن اسبِ احمر چگونه رقص‌کنان و کمان‌به‌دست و تیرانداز، دشت را می‌پیماید و گوران بی‌نوا را به تیر می‌اندازد و به خدمتکاران می‌سپرد تا بر سر آتش کباب کنند...

بعد وصف کنیزکی فتنه نام- که معادل چینی آزاده است- را به میان می‌آورد:

"داشت با خود کنیزکی چون ماه"

"چست و چابک به همرکابی شاه"

"فتنه نامی هزار فتنه در او"

"فتنۀ شاه و شاه فتنه بر او"

"تازه‌روئی چو نو بهارِ بهشت"

"کش خرامی چو باد بر سرِ کِشت"

"با همه نیکوئی سرود سرای"

"رود سازی به رقص چابک‌پای"

"ناله چون بر نوای رود آورد"

"مرغ را از هوا فرود آورد"

"بیشتر در شکار و باده و رود"

"شاه از او خواستی سماع و سرود"

"ساز او چنگ و ساز خسرو تیر"

"این زدی چنگ و آن زدی نخچیر"

به‌نظرم خیلی اوصاف جالبی می‌گوید دربارۀ عشق بهرام و آزاده... نه؟... این که هر دو در کار خود چابک بودند... بهرام به تیراندازی و نخچیرافکنی...و کنیزک به چنگ‌نوازی و رقص و سرود...»

این بار فقط سر را به نشان تأیید و اشتیاق به شنیدن، تندتند تکان‌دادم... تا او را به ادامۀ قصه تحریص کرده باشم...

و آزاده شرح خویش را با احوالی شورآمیزتر دنبال کرد... آهنگ صداش موج برمی‌داشت و در تجسّم اشخاص و احساسات‌شان بلند و کوتاه و زیر و بم می‌شد... و دست‌هاش انگاری هم‌نوازی ساز واژگان را هدایت می‌کرد...

«حالا نخستین گره‌افکنی در روایت رخ می‌دهد... شاه برای خودنمایی نزد معشوق و آفرین شنیدن از او بر گلۀ گوران می‌تازد و ...

"در یکی لحظه زان شکار شگفت"

"چند را کشت و چند را بگرفت"

ولی کنیزک شوخ‌چشمِ شیوه‌گرِ نازآفرین، از مدح و ثنای شاه خودداری می‌کند...

شاه انگاری می‌رنجد و به معشوق می‌گوید:"ای چشم تنگ تاتاری"!... چرا این همه دلاوری ما در شکارگری به چشمت نمی‌آید؟...

پس حالا خودت ما را امتحانی کن و بگو با این شکار بعدی که دارد از دور می‌آید، چه ‌کنیم...

فتنه یا همان آزاده گفت: وقت آن است که شور و هیجان بیشتری نشان بدهی و اگر می‌توانی سر و سم این گور را به هم بدوزی!...

شاه فوری تدبیری اندیشید...اول کمان‌مهره‌ای خواست و قلوه‌سنگی در آن نهاد و به‌گوش حیوان بیچاره افکند... تا جانور نگون‌بخت سم را سوی گوش برد تا بخاراند ...

"تیر شه برق شد جهان افروخت"

"گوش و سم را به یکدگر بردوخت"

بعد به آزاده گفت: خوب حالا نظرت چیست؟

کنیزک اینجا در پاسخ شاه باز بی‌پروایی نشان داد و گفت: این مهارت که تو داری نشان زورمندی و قدرت نیست و تنها نتیجۀ تمرین و تکرار بسیار است...

شاه از این جسارتِ فتنۀ خویش، بسیار رنجید و تا سر حدِّ جنون خشمگین شد و چون نمی‌خواست دست شاهانۀ شیرمردانۀ خویش را به خون زنکی ناچیز آلوده کند، او را برای اجرای مجازات اعدام به یکی از سپاهیان خود سپرد ...

آن سرهنگِ لشکری دختر زیباروی را به خانه برد و می‌خواست سر از تنش جدا سازد... و اما بعد...

"آب در دیده گفتش آن دلبند"

"کاینچنین ناپسند را مپسند"

"مکن ار نیستی تو دشمن خویش"

"خون من بیگنه به گردن خویش"

"مونس خاص شهریار منم"

"از کنیزانش اختیار منم"

"تا بدان حد که در شراب و شکار"

"جز منش کس نبود مونس و یار"

"گر ز گستاخیی که بود مرا"

"دیو بازیچه‌ای نمود مرا"

"شه ز گرمی سیاستم فرمود"

"در هلاکم مکوش زودا زود"

"روزکی چند صبر کن به شکیب"

"شاه را گو بکشتمش به فریب"

"گر بدان گفته شاه باشد شاد"

"بکشم خون من حلالت باد"

"ور شود تنگدل ز کشتن من"

"ایمنی باشدت به جان و به تن"

"تو ز پرسش رهی و من ز هلاک"

"زاد سروی نیوفتد بر خاک"

"روزی آید اگرچه هیچکسم"

"کانچه کردی به خدمتت برسم"

"این سخن گفت و عقد باز گشاد"

"پیش او هفت پاره لعل نهاد"

"هر یکی زان خراج اقلیمی"

"دخل عمان ز نرخ او نیمی"

طبیعتاً آن سرهنگ در برابر این‌همه وعده و وعید و عطا و لقاء تسلیم شد و دخترک را موقّتاً در خانۀ خود پیش خدمتگزاران نگاهداشت ... بالاخره بهرام لاابالی مغرور پس از یک‌هفته از لشکری‌مرد سراغ معشوقۀ خویش را گرفت و او پاسخ داد که در عین اندوه مطابق دستور شاه کنیزک را کشتم... و چون دید که شاه هم از شنیدن این پاسخ محزون گشته، خیالش راحت شد...

این‌جا نظامی مطابق روش معمول خویش می‌خواهد یک فحوای اخلاقی هم بر قصه بیفزاید... پس پیچشی به روایت می‌دهد و افسانه را با ماجرایی پندآموز و ساده تکمیل می‌کند...

به این ترتیب که سرهنگ پس از آن که از ارزش فتنه نزد شاه آگاه گردید، او را در پناه کاخی بلند منزل داد که شصت پله از زمین بر می‌شد... القصّه دخترک تنها و بی‌کس در این مدت- شاید جهت سرگرمی و دلمشغولی- گوسالۀ کوچک نوزادی را برای خود برداشت... هر روز آن حیوان را بر دوش می‌گرفت و از پلکان کوشک بالا می برد تا خانۀ خویش... قصه این گونه بود که شش سال بدین منوال گذشت و آن گوسالۀ لطیف و ریزاندام، گاوی فربه شد، ولی کنیزک همچنان هر روز آن را بر شانه حمل می‌کرد...

"همچنان آن بت گلندامش"

"بردی از زیر خانه بر بامش"

"هیچ رنجش نیامدی زان بار"

"زآنکه خو کرده بود با آن کار"

الغرض باز هم روزها بدین‌سان می‌گذشت تا روزی فتنه برای شاه زیاد دلتنگ شد... فزون‌تر از طاقت... پس گوشوار گوهرنشان خویش را باز کرد و به سرهنگ داد تا بفروشد و بساط یک پذیرایی درخور سلطنتی را فراهم کند و یک روز بهرام را که به شکار می‌آید، به میهمانی فراخواند...

... نظامی این بخش افسانه را به‌زیبایی وصف می‌کند...

"گفت کاین نقدها ببر بفروش"

"چون بها بستدی به یار خموش"

"مجلسی راست کن چو روضۀ حور"

"از شراب و کباب و نقل و بخور"

"شه چو آید بدین طرف به شکار"

"از رکابش چو فتح دست مدار"

"دل درانداز و جان پذیری کن"

"یک زمانش لگام‌گیری کن"

"شاه بهرام خوی خوش دارد"

"طبع آزاد ناز کش دارد"

"چون ببیند نیازمندی تو"

"سر در آرد به سربلندی تو"

"بر چنین منظری ستاره سریر"

"گاه شهدش دهیم و گاهی شیر"

سرهنگ مطابق سفارش دختر اسباب پذیرایی شاهانه مهیا نمود و به استقبال بهرام رفت و پس از زمین‌بوسی و تعارفات معمول او را به قصر بلندمرتبۀ فتنه دعوت کرد... چون شاه از شکار باز آمد و در کوشک به راحت و خورش و نقل و نوش پرداخت و سرگرم باده گشت، از قصۀ آن کاخ بلندجایگاهِ پنهانی پرسید... و سرهنگ معمای فتنه و گاو پرواری شش‌ساله‌اش را بر او طرح کرد و اشتیاقش را به‌دیدار دختر و گشودن رازهای او برانگیخت... شاه کنیزک را به‌حضور فراخواند و حالا دیگر نوبت هنرنمایی فتنه بود...

اینجا وصف آرایش کردن او هم آمده که خیلی به‌نظرم جالب است... زنان از قدیم می‌دانستند که آرایش روی و موی چقدر در جذابیت‌شان مؤثر است...

"سیمتن وقت را شناخته بود"

"پیش از آن کار خویش ساخته بود"

"زیور و زیب چینیان بربست"

"داد گل را خمار نرگس مست"

"ماه را مشک راند بر تقویم"

"غمزه را داد جادوئی تعلیم"

"چشم را سرمه فریب کشید"

"ناز را بر سر عتیب کشید"

"سرو را رنگ ارغوانی داد"

"لاله را قد خیزرانی داد"

"در بر آمود سرو سیمین را"

"بست بر ماه عقد پروین را"

"درج یاقوت را به درّ یتیم"

"کرد چون سیب عاشقان به دو نیم"

"تاج عنبر نهاد بر سر دوش"

"طوق غبغب کشید تا بن گوش"

"زنگی زلف و خال هندو رنگ"

"هردو بر یک طرف ستاده به جنگ"

"شه که تختش بود ز تختۀ عاج"

"ناگزیرش بود ز تخت و ز تاج"

"شبهِ خال بر عقیق لبش"

"مهر زنگی نهاده بر رطبش"

"فرقش از دانه‌های در خوشاب"

"بسته گرد مه از ستاره نقاب"

"گوهر گوش گوهر آویزش"

"کرده بازار عاشقان تیزش"

"ماه را در نقاب کافوری"

"بسته چون در سمن گل سوری"

"چونکه ماه دو هفته از سر ناز"

"کرد هر هفت از آنچه باید ساز"

"پیش آن گاو رفت چون مه بدر"

"ماه در برج گاو یابد قدر"

حالا این صحنه را تصور کن که فتنه یا همان آزاده پس از چسان و فسان و هفت قلم آرایش، گاو را روی دوش گرفت و دوان‌دوان از پلکان بالا آمد و روبه‌روی بهرام ایستاد...

شاهِ شیرشکار از دیدن آن ماهِ گاوبه‌دوش بسیار شگفت‌زده شد... فتنه بارِ گران روی زمین نهاد و از بهرام پرسید: آیا تا به‌حال کسی را به زورمندی من دیده‌ای ای شاه!؟

شاه پاسخ فرمود: این کاری که تو کردی البته خیلی جالب است، اما قطعاً از زور بازوی تو نیست؛ بلکه نتیجۀ تمرین و تکرار بسیار است...

اینجا نظامی در بیان موجزِ نتیجۀ داستان مهارتی تمام نشان می‌دهد... کوتاه و به‌یادماندنی!...

"سجده بردش نگار سیم اندام"

"با دعائی به شرط خویش تمام"

"گفت بر شه غرامتی‌ست عظیم"

"گاو تعلیم و گور بی‌تعلیم؟"

"من که گاوی برآورم بر بام"

"جز به تعلیم بر نیارم نام"

"چه سبب چون زنی تو گوری خرد"

"نام تعلیم کس نیارد برد"

شاه فوراً از این نکته‌گیری، معشوقۀ گستاخ خویش را بازشناخت... برقع از روی پوشیدۀ او برداشت... خلاصه هر دو اشک افشاندند و عذرها آوردند...

"برقع از ماه باز کرد و چو دید"

"ز اشک بر مه فشاند مروارید"

"در کنارش گرفت و عذر انگیخت"

"وآن گل از نرگس آب گل می‌ریخت"

"از بد و نیک خانه خالی کرد"

"با پریرخ سخن سگالی کرد"

"گفت اگر خانه گشت زندانت"

"عذر خواهم هزار چندانت"

"آتشی گر زدم ز خود رائی"

"من از آن سوختم تو بر جائی"

"چون ز فتنه‌گران تهی شد جای"

"پیش خود فتنه را نشاند از پای"

"فتنه بنشست و برگشاد زبان"

"گفت کای شهریار فتنه نشان"

"ای مرا کشته در جدائی خویش"

"زنده کرده به آشنائی خویش"

"غمت از من نماند هیچ به جای"

"کوه را غم در آورد از پای"

"خواست رفتن ز مهربانی من"

"در سر مهر زندگانی من"

"شه چو بر گوش گور در نخجیر"

"آن سم سخت را بدوخت به تیر"

"نه زمین کز گشادن شستش"

"آسمان بوسه داد بر دستش"

"من که بودم در آن پسند صبور"

"چشم بد را ز شاه کردم دور"

"هرچه را چشم در پسند آرد"

"چشم زخمی در او گزند آرد"

"غبنم آمد که اژدهای سپهر"

"تهمت کینه بر نهاد به مهر"

"شاه را آن سخن چنان بگرفت"

"کز دلش در میان جان بگرفت"

"گفت حقا که راست گوئی راست"

"بر وفای تو چند چیز گواست"

"مهرهائی چنان به اول بار"

"عذرهائی چنین به آخر کار"

شاه هم از استدلال و هوش و درایت کنیزک خوشش آمد و هم از وفا و مهر و عذرخواهی او... بعد برای سپاسگزاری از سرهنگ، او را هدایای بسیار و امارت و خلعت بخشید... و معشوق وفادار خویش را به شهر برد و با او ازدواج کرد و تا سال‌های سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند...

»happily ever after

آفتابِ خریف فروتنانه از پس غلظت ابر خاکستری آرام آرام برمی‌آمد و رخ می‌گشود... نسیمی فسون‌ساز و هوسناک در پیراهنِ الوانِ نهالِ نوبارورِ بید افتاده بود و زیرِ گوشِ برگ‌های بلوط زمزمه می‌کرد... آزاده همچنان که به‌نظر می‌رسید تمام حواسش مشغول جمع‌آوری بقایای لیوان‌های کاغذی و قوطی خالی مربا و کیسۀ خیس‌خوردۀ چای است، گفت:

«نباید زباله‌هایمان را در طبیعت رها کنیم...»

نگاهش کردم که داشت شال مرا نرم‌نرمک گرد گردن خویش می‌پیچید و دست‌هاش را با چند چکه آب معدنی می‌شست و با دستمال کاغذی خشک می‌کرد... انگاری حتی یک لحظه هم برای شنیدن نظر من دربارۀ داستان درازش درنگ نمی‌نمود... شاید توقّع هیچ تحسینی نداشت... همان‌طور که به‌راحتی حرفی دوستانه می‌گفت و پاسخی مهرآمیز را انتظار نمی‌کشید...

گفتم:

«آزاده... تو دختر خیلی خوبی هستی...»

«چرا؟...چون آشغال‌ها را جمع می‌کنم...؟»

«چون خیلی باهوشی... مهربان و بی‌کلکی... اخلاق‌گرا و مسئولیت‌پذیری...»

خیره مانده بود به انگشتان نازکش و باقی خرده نان‌ها را برای پرنده‌ها و شاید مورچه‌ها ریز ریز می‌کرد...گفت:

«حالا خیلی هم مطمئن نباش...»

و آهنگ صداش هنوز صادقانه می‌نمود... و کمی غمگین انگاری...

گفتم:

«تو شعرهایی به این خوبی و زیبایی بلدی... »

«خودت هم این‌ها را بلدی... همین‌طوری برای وقت‌گذرانی خواندم... بهتر از این است که بنشینیم و غیبت کنیم... »

واضح بود که به این راحتی‌ها فریب نمی‌خورد... باهوش‌تر از آن بود که عمیقاً مغرور باشد...

گفتم:

«بسیارخوب! پس حالا بیا دربارۀ شخصیت‌های قصه حرف بزنیم... البته اگر غیبت نباشد... به نظرم آزادۀ رومیِ فردوسی زیاد دختر خوبی نیست... ویژگی اصلی‌اش همان زیبایی است و چنگ‌نوازی و مابقی همه سرمستی و غفلت... هر چند در شعر شرح کافی نمی‌آید... ولی با همان اشارات مختصر واضح است که او با بی‌خیالی توأم با گستاخی زوربازی شاه و جان آهوان را به‌بازی گرفته است... ولی آن آزاده یا فتنۀ تاتاری شعر نظامی علاوه بر نکورویی، مثل تو دانا و نکته‌دان است و صبور و باگذشت و وفادار هم... »

آزاده در پاسخ چند جرعه آب‌معدنی را کف دست‌هام ریخت و دستمالی تعارفم کرد... و گفت:

«بهرام‌ گور چطور...؟»

«بهرام شاهنامه که هیچ جای گفت‌وگو ندارد... فقط شاید بتوان گفت بدوی و وحشی و دیوانه مثلاً... ولی بهرامِ هفت‌پیکر یک مقدار قابل اعتناتر است... البته نه در حدی که به هیچ صفت پسندیده‌ای موصوفش کنم و مثل فتنه بگویم: "شاه‌بهرام خوی خوش دارد"... نمی‌توانم بگویم جوانمرد... شجاع... بخشنده... عاشق... که هیچیک نیست... فقط مقداری شعور دارد و این است که در سیر داستان اندکی متحوّل می‌شود تا سر آخر لیاقت همسری کنیز بزرگوار خویش را بیابد... »

نگاه پرسشگرش باز بارقۀ پرستش داشت و معذّب‌ام می‌کرد...

نگاهم را دزدیدم از چشم‌هاش...

گفت:

«حالا بگو بهرام ورجاوند چطوری است...؟»

دستمالی را که با بی‌حواسی روی زمین انداخته بودم، برداشتم تا اقلاً همکار خوبی باشم... برای گریز از بازگشت به واقعیتی که نمی‌دانستم و پرهیز می‌داشتم، بیهوده خندیدم:

«من حیث المجموع یک انسان نالایق!... برویم نقش بهرام را ببینیم؟...»

...

باید یک‌جوری خودم را به‌خواب بزنم که حتی آدریانا هم دلش راضی نشود، این دفعه چُرتم را پاره کند... اگر هر دو دستم این‌طور روی زانو رها باشد و صورتم را یک‌وری ول کنم روی بالشتک صندلی ماشین و مثلاً دهانم کمی باز بماند، چطور است؟... نه! دیگر صدام هم که بزند، حتی برای دیدن خیابان‌های رنگین‌کمانی و باران‌خورده و آسمانِ خاکستری لعنتیِ استراسبورگ هم بیدار نخواهم شد... می‌خواهم این خاطره را پشت پلک‌هام از نو زندگی کنم...

...

حالا که دیگر من و آزاده ایستاده‌ایم پای سینۀ داغدارِ کوه و نقشِ بهرام را تماشا می‌کنیم...

و سنگ‌نگاره به‌نظرمان بسیار فرسوده می‌رسد... با همان زمختی و خام‌دستی نقش‌برجسته‌های ولایتی عهد ساسانی، حاشیه‌های نامتقارن و ناصاف دارد... و چپاولِ لاابالی‌وار قرن‌های نامراد و چنگ‌اندازی بی‌ترحم توفان حوادث، خسته و بی‌رونق و ناسورش ساخته...

هر چند چفت و بست و پیوند تندیس‌ها و مقیاسشان با فضای پس‌زمینه بی‌حساب‌وکتاب به‌نظر می‌رسد... اما آن دوپیکرۀ آینه‌وارِ روبه‌رو ظرافت و فخامت شیوه‌گرانه‌ای دارند... یکی زنانه و دیگری مردانه... هر دو حتی‌المقدور ستبر و ستوار... چهرۀ مرد با ریش و مویی بافته و آراسته با کلاه پادشاهی از نیمرخ نقش گردیده و قامت تنومند کوتاهش از مقابل... با سینه‌ای پهن و بازوانی بلند و پاهایی به‌نسبت شانه‌های مقتدرش، ضعیف و قصیر که دور از هم ستون بدن ساخته... پوشیده در چین‌و شکن موازی و متقارن جامه‌ای فراخ، کف یک‌دست را بر قبضۀ شمشیر نهاده و با دو انگشت دیگردست، انگاری به‌نرمی و ظرافت، شاخه گل نیلوفری را -شاید به نشان عهدی عاشقانه- به شهبانوی خویش پیشکش می‌کند...

پیکر شهبانو امّا، پیچشی ملایم دارد... با لطف و متانتی ستودنی و دو پای جفت هم، ایستاده و زانوی راست را کمی خمانیده... و چین‌های ظریف قبای بلند و ردای لطیفش در باد موج برداشته... در جهت مخالف شیارهای لباس شاه... دست راست را برای گرفتن هدیۀ شاه به نرمی دراز کرده و دست چپ را پوشیده در آستین به نشان احترامی مقدس برابر صورت و محاذی دهان گرفته است...

آزاده کف هر دو دست را سایبان صورت می‌کند و در میان هوهوی باد و غوغای برگ‌های بید می‌گوید:

«عشاق ابدی سلطنتی... بهرام دوم و شاپور دُختَک... که شهبانوی بهرام دوم و نوۀ شاپور یکم و فرزند شاپور شاه‌میشان است.»

می‌گویم:

«پس این همان بهرام گور نیست؟...»

«نه!... بهرام گور -پادشاه سرکش و بی قرار- پنجمین بهرام است... این یکی از اسلاف او است... بهرام دوم، پنجمین شاه ساسانی و پسر بهرام یکم و پسر عموی ملکۀ خویش... که بر حجاری‌ها و حکاکی‌ها تصاویری از او در کنار خانوادۀ سلطنتی باقی است... نخستین شاه ساسانی است که تصویر همسروفرزندش را در کنار خویش دارد... گاهی به حالتی رسمی... و زمانی خودمانی‌تر در محفلی خاصّه...حتی یک‌جا دیده شده که دارد از ملکه و ولیعهدش در برابر حملۀ شیری دفاع می‌کند...»

می‌گویم:

«پس نتیجه بگیریم این بهرام از نوادۀ خونخوارش به مراتب اهلی‌تر و خانواده‌دوست‌تر بوده...»

«به‌نظرم خیلی زود نتیجه گیری نکن... البته همین بهرام بعداً هرمز، برادر شاپور دختک- و پسرعموی خویش- را به گناه شورش و مخالفت با شهنشاه به دست جلاد می‌سپارد...»

احولات آزاده را می‌بینم که تماشایی است... کف هر دو دست بر پشتِ کمر نهاده و با اطمینانی کارشناسانه موضوع مکاشفۀ خویش را ارزیابی می‌کند... و دست‌اندازیِ باد روسری و شال‌گردنش را به بازی گرفته...

می‌گویم:

«اما این نمایشِ منجمد نمادین... این پیوند عاشقانه را جاودانه می‌نماید... قطعاً در دل سنگیِ پیکرۀ شهبانو درد و رنجشی نیست و در سر او خیالی نمی‌گذرد...»

«درست است... در عمل هم این صحنه احتمالاً شمایلی رسمی جهت تنفیذ مقام رسمی ملکه بوده... ولی در هر حال این رسمِ پیشکش دادن گل زیباست... نه؟... بهتر از مناظر شکار و جنگ و حتی تاج‌گذاری است...»

آهنگ صداش به‌نظر قدری غبطه‌آمیز می‌نماید... طوری که فکر می‌کنم بیشتر باید دربارۀ گل گفتگو کنیم...

«گل نیلوفر هم معنای نمادین خاصی دارد... نه؟»

«بله! نیلوفر یا لوتوس نزد ایرانیانِ باستان، نمادی مقدس بوده... باور داشتند که نیلوفر مرداب جایگاه نگهداری فرّ زرتشت است... چون ریشه در خاک، ساقه در آب و روی در آفتاب دارد... نماد ایزدبانو آناهیتا و اهورامزدا هم هست... و نشان نجابت و کمال...»

حالا دلم می‌خواهد آزاده را خوشحال کنم یا لااقل بخندانمش... دفترچه و خودکارم را از جیب بیرون می‌آورم و حین شنیدن شرح‌وبسط او دربارۀ لوتوس، طرح آن را بر کاغذ می‌سازم... و من‌بابِ مزاح بدون فکری در کنارش می‌نویسم...

"تقدیم به آزاده بانو ... ملکۀ ایران و انیران... "

و می‌دهم به دستش... خلاف انتظارم نمی‌زند به خنده و نکته‌پرانی... از آن تبسّم‌های زیرلبی هوشمندانه و دوپهلوی بی‌تفاوت هم بر لب نمی‌آورد... خیلی عجیب با شانه‌هایی فروافتاده و گردنی خمیده می‌ایستد و انگاری بی‌اعتنا به هر چه در عالم هست، غرق تماشای آن نقش و خط بی‌معنا می‌شود......

گیسوی بلند بلوطی‌رنگش از زیر روسری رها شده... و آشفته‌وار شبیه بیرقی باستانی و آتشین در دست باد موج برمی‌دارد... خیلی قشنگ است... دوربینم را از روی شانه برمی‌گیرم... تا او را در قاب تصویر خویش جاویدان کنم... با نیمتۀ صورتی و موی سرخ‌فام بر زمینۀ اخرایی کوه و خاکستری آسمان... به محض برخاستن صدای ماشۀ دوربین، شانه‌هاش تکان می‌خورد... چونان آهویی که به شنیدن صوت نخستین تیر هشیار شود و گوش بخواباند...

وامی‌نهد که نسیم شوخ کاغذ نیلوفری‌ تنفیذش را با خود ببرد...

دلم را می‌آزارد و حتماً حواسش نیست...

می‌گویم...

«وای آزاده!... گُل نیلوفرت... »

«از من عکس گرفتی؟... بی‌اجازه؟...»

حالتش آمیزه‌ای از شک و شوخی و ناباوری است...

«بله... عکس قشنگی می‌شود... حالا خواهی دید... »

«یک لحظه دوربینت را به من می‌دهی؟...»

«بله حتما...»

دوربین را از گردن باز می‌کنم و با احتیاط می‌گذارم بین دو دستش... دارم پرسش‌کنان می‌گویم:...

«یواش... کمی سنگین است... بلدی؟...حلقۀ دیافراگم را باید ازین جهت تنظیم کنی تا فوکوس شود... و بعد که توی چشمی، قاب تصویرت را انتخاب کردی دکمۀ شاتر را فشار بدهی... آن‌جا را...»

حواسش نه به اشارات من است و نه به شیء نسبتاً سنگین توی دستش... فقط خیره خیره به حالت عجیبی مرا زیر نظر دارد... انگار از چیزی ترسیده باشد... و به همان حال آهسته و عقب عقب از من دور می شود...

می‌گویم:

«... مراقب باش... »

همچنان که او بی‌هوا شروع می‌کند به دویدن...

بعد به فاصلۀ ده دوازده قدمی می‌ایستد و برمی‌گردد و مرا که منجمد و گیج و گول بر جای مانده‌ام، نگاه می‌کند... و تقریباً فریاد می‌زند:

«چرا از من عکس گرفتی؟... »

انگاری هر چه می‌گوید چون هوهوی مبهم باد است به گوشم...

«"چرا" دارد؟!... چون قشنگی!... »

«یعنی حالا که روسری ام افتاده؟... اصلاً دوست ندارم بی‌هوا از من عکس بگیری... بعد ببری به همه نشان بدهی... »

انگار من هم بی‌اختیار دارم داد می‌زنم...

«عکس تو را به همه نشان بدهم؟... چرا آخر!؟»

آهنگ صداش چاوچاوکنان ریزتر از همیشه انگاری می‌لرزد... از سرما یا نوعی ترس و نگرانی گنجشک‌وار که هنوز نمی‌فهمم...

«از خودت بپرس... نمی‌دانم شما پسرها چرا اینجوری هستید... حالا من یک خورده ازت خوشم آمده و صاف و ساده می‌گویم...بعد تو فوراً می‌خواهی یک برگ برنده به‌دست آوری... و سوءاستفاده کنی... »

کلاف افکار پیچیده‌اش دارد کم‌کم برایم گشوده می‌شود... پس همچنان می‌تواند کمابیش فیلسوف باشد و خیلی خسته‌کننده... مثل اندیشمندان مکتب فرانکفورت... تا من خوابم ببرد... ولی بالاخره باید تکانی بخورم و قدم از قدم بردارم...

«مثلاً من چه سوءاستفاده‌ای ممکن است از این عکس بکنم؟... »

«این که تهدیدم کنی که به دوست‌هات نشان می‌دهی... و آن‌ها هم به دوستانشان... بعد اگر هر چه بخواهی انجام ندهم، واقعاً این کار را بکنی... تا بعد کارم به کمیته انضباطی و اخراج از دانشگاه بکشد...»

احساس کسالت می‌کنم... بدم آمده...

کاش بشود همین‌جا با آن افکار تیره‌وتار، میان زمین و آسمان رهاش کنم و بروم... همراه دوربین حیاتی و گران‌قیمتی که با ذره‌ذره ذخیرۀ کمک‌هزینۀ دانشگاه خریده‌ام...

اما هنوز فکر می‌کنم بشود حل‌وفصلش کرد... یعنی قضیۀ عکس‌ها و دوربین را...

دوستی آزاده که به نقطۀ پایان رسیده است...

منزجر و مذبوحانه می‌گویم:

«یعنی من این‌قدر عوضی‌ام و پی دردسر می‌گردم؟!... ضمناً دیدی که من هیچ دوستی ندارم تا عکسی نشان‌اش بدهم... و از تو هم چیزی نمی‌خواهم که برایم انجام دهی... عکس را هم وقتی چاپ بشود می‌دهم به خودت... همراه با نگاتیوش... قبول است؟!...»

دو قدم باز پس‌پس می‌رود...

«نه قبول نیست... باید کل حلقۀ فیلم را بسوزانی... همین حالا!...»

«وای آزاده!... یعنی همۀ عکس‌های شیراز را نابود کنم؟... حافظیه و تخت جمشید و همه را؟... چرا آخر؟...»

و در غوغای خیالات پریشانم فقط عکس‌های میکائیل را می‌بینم... ایستاده زیر طاقگان حافظیه ... یعنی چهره‌اش در سایه‌روشن غروب‌هنگام تا چه‌حد وضوح دارد؟... عدد دیافراگم را پایین گرفتم... سرعت را کم... تمرکز عدسی را خیلی دقیق روی چشم‌هاش تنظیم کردم... با عمق میدان حداقلی... در غم آشکارگیِ مناظر زیبای پس‌زمینه نبودم... فقط هویدایی چشم‌هاش مهم بود که بالا را می‌نگریست... چیزی که نگرانم کرده فقط لرزش‌های ریز دست من است و حرکت‌آرام پلک‌های او... که ممکن است تصویر را کمی تار کرده باشد... بهتر نبود فلاش می‌زدم؟... ولی نه!... نور فلاش سایه‌های ملایم بی‌نظیر روی چانه و زیر گونه‌هاش را محو می‌نمود...

الان ولی باید مقداری از حواس پراکنده‌ام را بدهم به آزاده که دارد با لحنی لرزان و ترس‌آلود می‌گوید:

«من نمی‌دانم... من آبرو دارم... »

«بعد فکر می‌کنی من موجب بی‌آبرویی‌ات می‌شوم؟...... اگر من یک چنین آدم خطرناک بدی هستم... اصلاً چرا آمدی دنبالم؟...»

جیغ می‌زند... احتمالاً با تمام قدرت خشمی که در دل دارد... اما صداش همچنان مثل آواز سهرۀ صورتی، ظریف است و در گلو می‌پیچد...

«من افتادم دنبال تو؟... »

خدایا! چرا دارد اینطوری می‌کند؟... گفت‌وگو با او رفته‌رفته خیلی برایم سخت می‌شود... وقتی مفاهمه تا این‌حد دست‌نایافتنی به‌نظر می‌رسد...

باید یک‌بار هوا را خیلی عمیق بکشم داخل ریه‌ها و نگاهش دارم... قلب و مغزم نیاز به اکسیژن بیشتری دارد...

«نگفتم "افتادی دنبالم"... گفتم "آمدی دنبالم"...»

ولی جیک‌جیک آهنگش همچنان غیض‌آلود است...

« بله!...آمدم چون خیلی تنها و بدبخت به‌نظرم آمدی و دلم سوخت... حماقت کردم... خوب شد؟... حالا جلوتر نیا... وگرنه دوربینت را می‌اندازم پایین...»

دو قدم شتابان دیگر برمی‌دارد و می‌ایستد بر کنارۀ شیب تند بالای صخره‌ای...

نمی‌دانم... شاید هم از پشتِ قابِ درشتِ عینکِ صورتی‌اش خیره‌خیره و خشمناک نگاهم می‌کند... ولی راستی می‌بینم که دوربین خطاکار را با یک دست میان آسمان و زمین معلق نگه‌داشته است... خیلی تهدیدآمیز...

احساس می‌کنم مطلقاً تهی شده‌ام از هر نیرویی... فکر می‌کنم بهتر است در یک لحظه هم از دوربینم صرف‌نظر کنم ... و هم از دوستی دشوار او... ولی باز می‌گویم...

«بسیارخوب... هر طور بخواهی... ولی لازم نیست فیلم را بسوزانیم... سه فریم بیشتر از آن نمانده... الان سه تا عکس بگیر و نگاتیو مال تو... فقط لطفاً مراقب خودت و دوربین باش دختر خوب!... »

این را می‌گویم چون حالا رفته و به شکلی متزلزل و دلهره‌آور ایستاده بالای یک قطعه سنگِ ناهموار و ظاهراً ناایمن... درست بر لبۀ سرازیری دامنه کوه... همچنان به حال انذار...

باختن و واگذاردن کار زیاد سختی نیست... یک حلقۀ سی‌ودوتایی دیگر هم پر کرده‌ام از چشم‌اندازهای طبیعت و تاریخ شیراز... اصلاً آن همه عکس را می‌خواهم چه‌کار؟... و چه سود از داشتن تصویر میکائیل... وقتی نتوانم هرگز رو در رویش بنشینم... مثل مژده... مثل پونه... و باقی امشاسپندان اریکۀ لاهوتی‌اش... آنقدر نزدیک که بشود ذرات باران صبحگاه را روی دانه‌دانه مژگان تابدار سیاهش دید... و لاابالی‌وار در طلسم چشم‌های الماس‌گونش گرفتار شد...

درنگ آزاده به درازا می‌کشد...

حالا این لبخند عجیب چیست یک گوشۀ لب‌های گلبهی‌اش؟... چشم‌هاش را در آن فاصله از پشت ذره‌بین‌های درشت نمی‌شود دید... ولی این‌طور که پابه‌پا می‌کند و دستش را -همراه دوربین من- توی هوا تکان می‌دهد، انگاری بازی‌اش گرفته باشد...

یعنی چون خیلی زود تسلیم خواسته‌اش شده‌ام؟...

یکباره بی‌هیچ ‌مقدمه می‌گوید:

«عاشق کدام یکی‌شان هستی؟...»

فقط دو قدم مانده تا برسم پای سنگ پرمهابت لبۀ پرتگاه... که آزاده با یک‌بازوی افراشته، بر بلنداش قد علم کرده است... چونان پیکرۀ لیبرتاس-خدابانوی آزادی- بر پایۀ بلندمرتبۀ خویش ...

همان‌جا زیر سایۀ انبوه بلوط‌ها مثل درخت صاعقه زده‌ای خشک می‌شوم......

می‌پرسم:

«چی؟... »

«آشِ نخودچی!... Do not beat around the bush! ... زود بگو... مژده علوی‌نیا؟...پونه جلیلوندی؟... نهاله باشی‌زاد؟... نگار بمانی؟... یا شاید آن از همه خوشگلتر- لیلا صدق‌پور؟؟؟»

پس هم زبان انگلیسی می‌داند و هم نام همۀ الهگان حرمسرای میکائیل را... دختر زبر و زرنگ!...

اگر پاسخ سختی بدهم لابد لج می‌کند... شاید هم بترسد و زودتر دوربین لعنتی‌ام را بیندازد ته دره و خلاص...

"مزخرف نگو"ی توی حلقم را قورت می‌دهم تا فقط بگویم...

«زودتر بیا پایین آزاده!... خطرناک است...»

«تا نگویی نمی‌آیم... »

ته‌ماندۀ قوایم را خرج کرده‌ام... دیگر جسم‌وجانم تهی است... باید برگردم بنشینم روی آن صندلی ناهموار اتوبوس و پیشانی داغم را بچسبانم به شیشه‌های یخ‌زدۀ بی‌مصرف و آزاده و دوربین نازنینم را فراموش کنم...

«هر طور صلاح تو است... من خسته‌ام... دیشب نخوابیده‌ام... می‌روم توی ماشین... »

ابرهای خاکستری خفته در دوردست زیر دندان‌قروچه می‌غرند... تندبادی که سخت‌تر می‌وزد ممکن است دوربینم را از دست‌ لاغر آزاده جدا کند... بهتر!... که همه‌مان برویم به جهنم!...

کلاه نیم‌تنۀ بی‌کفایت را می‌کشم روی سر تا به اکراه راه درازی را که باید تا پایین‌دستِ جاده برگردم ارزیابی کنم...چند قدمی دور نرفته‌ام ...که در پشت سرم لابه‌لای زمزمۀ درختان با باد می‌گوید...

«بهرام!... کجا حالا؟... قهر نکن... چقدر بی‌جنبه‌ای!... شوخی کردم من... »

بعد صداش میاید که تالاپی از بالای خرسنگ می‌پرد پایین...

و به‌دنبالِ صوتِ فروریزشِ قلوه‌سنگ‌ها، آوای جیغ کوتاه او است و نالۀ بلندش...

بعد باز کمی بلندتر داد می‌زند...

«بهرام!...صبر کن... نامرد!...»

می‌ایستم... و نگاه می‌کنم که همان‌جا در پای صخره نشسته روی زمین... آن‌گونه ناشیانه و شتابناک که پریده، احتمال دارد یک کاری دست خودش و من داده باشد... با دستِ راستش مچِ پای چپ خود و با دست دیگر همچنان دوربین مرا گرفته...

با آهنگی شکسته از درد می‌گوید:

«نگران نباش... مراقب بودم... دوربین عزیزت سالم است...»

حالا رسیده‌ام نزدیک پایگاه پیشین او... پای همان صخره...در پناه بلوط‌های خسته... ایستاده ام بالای سرش... حیران این که چه کنم... به آهنگی هشداردهنده می‌گوید:

«به من دست نزنی ها!!... »

«بسیارخوب پس می‌روم پایین کمک بیاورم... »

مچ پایش را رها می‌کند و گوشۀ آستین مرا می‌کشد...

«آخ!... نه!...نه!...صبر کن... آن‌طوری بدتر است... بچه‌ها همه می‌فهمند آمده بودم پیش تو... آبروی هر دومان پیش همه می‌رود...»

آشفته از اوضاع پیچیدۀ تازه‌ای که کمتر درکی از آن ندارم، با عجله زیر لب پاسخ می‌دهم...

«من که پیش کسی آبرویی ندارم...»

« خوش به‌حالت!... و وای به حال من!!»

می‌کوشم کمی به سبک خودش فکری کنم...

«اگر با هم برگردیم هم که می‌فهمند... »

«نه!... آن وقت می‌گوییم تو مرا سر راه بازگشت از کوه دیده‌ای...»

صورتش را با چشم بسته و ابروی در هم کشیده به سوی من- که همچنان گرفتار تردید پابه‌پا می‌شوم- برمی‌کند و آستینم را تقریباً محکم می‌کشد:

«حالا بنشین لطفاً... »

می‌نشینیم بر روی خاک... کنار هم...

هر دو انگاری باز شبیه هم‌ایم... دو جانور ترسیده در پناه سایه‌سار صخره‌های بلند و بلوط‌های رازپوش... دور از چشم هر بنی‌بشری...

انگار که بی‌هیچ گفتگوی اضافی آشتی کرده‌ایم...

آزاده بند دوربین را می‌اندازد روی شانۀ من... با هر دو دست مچ پایش را می‌ساید و زیر لب خطاب به هر دومان می‌گوید...

«پام خیلی درد می‌کند... کاش می‌شد اقلاً ببندمش!»

«صبر کن... شال‌گردن را محکم بپیچ دورش... باید بی‌حرکت بماند... تا برگردیم شیراز... »

«یعنی اینطوری؟...»

«نه!... این‌جور که باز می‌شود... با کفش نمی‌شود...»...

نفسی عمیق را شبیه آهی از دهان بیرون می‌دهد... به حالتی که انگار از سر تأسف... یا تسلیم... بعد کفش کتانی‌اش را درآورده می‌اندازد کناری... با سر انگشت‌های کوچکش میزان ورم قوزک پا را می‌سنجد و ابروها را در هم می‌کشد و بینی‌اش را چین می‌اندازد... باز به‌نظرم شیرین و بامزه است...

اجازه می‌گیرم و شال بلند دست‌بافِ خانمجان را طوری گرد مچ و کف پایش می‌پیچم که گرم شود و ثابت بماند...

«بانداژ خوب بلدی... نه؟...»

«دست‌وپاچلفتی بودم و موقع دویدن و دوچرخه‌سواری زیاد زمین می‌خوردم... خانمجانم این‌طوری می‌بست...»

بعد به خودم جرأت می‌دهم که توی چشم‌هاش نگاه کنم...

مهربان است هنوز... با کورسویی به‌جای مانده از همان درخشش تحسین‌آمیز امیدبخشی که جان‌سختی می‌کند...

آهنگ صداش آشتی‌جویانه است... مثل ‌وقت دوسالگی‌ که لیوان شیر را واژگون می‌کردم و مادرک دلش نمی‌آمد پشت‌دستی‌ام بزند...

«تو از عکس‌گرفتن قصد بدی نداشتی... نه!؟... این که گفتی آبرو هم نداری دروغ است... صورتت مثل فرشته‌هاست... پسر خوب و ساده‌ای هستی... »

از سر عجله و اجمال گفتم:

«نه نیستم... ولی در هر حال حلقۀ فیلم باشد برای خودت... حالا برگردیم؟»

یک لحظه توی چشم‌هام پی گمشده‌ای می‌گردد... بعد زانوهاش را جمع می‌کند میان بازوانش... تکیه می‌دهد به صخرۀ پناهگاه... به‌نظر نمی‌رسد بخواهد در جمع کردن گیسوان یا در بازگشت شتاب کند... می‌گوید:

«حالا با هم که برویم پایین دوست‌هام یک فکرهایی می‌کنند در هر حال... »

«پس می‌خواهی بروم کمک بیاورم؟... یعنی چی "در هر حال"... ؟»

« می‌گویم یعنی چه عجله‌ای!... اصلاً بگذار هر فکری بکنند... نمی‌شود جلوی فکرهای مردم را گرفت اصلاً...»...

فقط می‌شود نیمرخش را تماشا کنم که خیره مانده به دو انگشت شست خویش روی زانوهاش... و ندانم مقصودش چیست...

بعد یک‌مرتبه -مثل عروسکی- سرش را آهسته روی شانه می‌چرخاند به‌سویم و با مردمکانی خیلی گشوده توی چشمم خیره می‌شود... طوری که آینه‌وار عکس صورتم را درون سیاهی چشمش می‌توانم دید...تا غافلگیرانه بگوید:

«حالا نمی‌خواهی مرا ببوسی؟...»

صاعقه‌زده و احمقانه با کندزبانی می‌پرسم:

«چـ...چی؟...»

به راه و رسم حکیمانۀ مألوفش با آرامش زیر لبی می‌گوید:

«نگو که نقشه‌اش را هم نداشتی...»

لکنتم رسواکننده‌تر از هر پاسخی است...

«نه واقعاً!... شـ...شاید... نمی‌دانم...»

بوسه‌های ریز باران نرم نرمک صورتمان را خیس کرده...

صوت ناگهان غرولند رعدی از دوردست می‌پیچد در زمزمۀ بی‌پایان باد با بلوط...

آزاده می‌گوید:

« البته میل خودت... اجباری که در کار نیست... بگذار به حساب آشتی... بعضی مواقع این‌جوری اقتضا می‌کند...»

انگار با بصیرتی زنانه حضور قلب مرا معاینه می‌بیند... چون عینکش را برمی‌دارد تا انگاری به نوبت خود آماده شود...

بعد در حالی که باز یک لحظه نگاهش را به دست‌هاش دوخته زیر لب با خودش می‌گوید......

«این لندهور که نمی‌گذارد...»

گیج و گول و دستپاچه‌ام و هر چه بیشتر طولش دهم بدتر است... پس مثل کلاغی که به گیلاس‌های نورس نوک زند بی‌معطّلی، تند و تیز و مختصر... روی گونه‌اش را بوسه می‌دهم... اشتباهی یکجایی نزدیک گوشۀ دهانش را...

بعد وسوسه‌ای مقاومت‌ناپذیر می‌افتد در جانم... دلم می‌خواهد بدانم لب‌هاش چطوری است...

خیس خیس است... از قطرات باران... اشک...آب دهان...

طعم توت‌فرنگی نمک‌زدۀ شهدآمیز نوبرانه دارد...

و انگشت‌های نازکش را حس میکنم که گوش‌هام را نیشگون می‌گیرد انگاری...

یک چیزی خیلی ناگهانی و قدرتمند توی تنم طلوع کرده... که تدریجاً در دلم می‌چرخد و تنوره می‌کشد... یک چیزی چرب و شیرین و غلیظ... و مبهم... که زورش زیاد است و کمی می‌ترساندم...

ولی... دلم می‌خواهد چشم‌هام را ببندم و آن ثانیه‌ها طول بکشد... نمی‌دانم تا کی؟...

ثانیه‌های سایۀ سنگ‌های کهن... و افسانۀ شکار... و لب‌های خیس نیلوفری... و لغزش ریز ریز دست‌هاش روی شانه و پشت گریبانم...

و کشش شانه‌وار انگشت‌هاش که لای موی شقیقه‌هام فرو رفته... و انگاری کمی سخت و اندکی دردناک...

بعد او سرم را و سرش را عقب می‌کشد... می‌گوید...

«خوب... خوب... آشتی هم حدی دارد... »

چشم‌های عقیقی‌اش درشت و قشنگ است... با مژه‌های انبوه و کمرنگ به رنگ گیسوانش...

می‌گویم:

«ببخشید... ببخشید... تو را بخدا ببخشید!...»

صدایش یک‌باره گلایه‌آمیز و ریزتر می‌شود...

«ولی تو راستی راستی بدجنسی ها!... من می‌دانم که یکی‌شان را خیلی دوست داری... خیلی واضح است... اقلاً به من دروغ نگو... حالا که دیگر حق دارم بدانم... دیروز داشتی با آن چشم‌های معصومت سوراخ سوراخشان می‌کردی...»

«بخدا قسم که نه! اشتباه می‌کنی... ببین آزاده جان!... برگردیم پایین؟... باران گرفته... هر چی زودتر برویم بهتر است... نه؟»

چکه‌های باران است یا اشک در گوشۀ چشم‌های عسلی‌اش...؟...

«حالا آخر؟... این‌قدر عجله داری کجا بروی؟... ولی من دوستت دارم!...»

پاسخی نمی‌دهم... لابد اگر دروغ بگویم فوری می‌فهمد...

«یاالله بگو!... کدام یکی‌شان را دوست داری... بهرام؟!... بدجنس!...»

و راستی صداش کودکانه و گریه‌آمیز است...

دلم بی‌هوا خیلی می‌سوزد برایش... عمیقاً از خودم و دست و دهان و کل ماهیت‌ام بدم آمده... لنگه کفش کتانی او را برمی‌دارم... دو طرف بند بلندش را به هم گره می‌زنم و دور گردنم می‌اندازم... در کنار دوربین منحوس...

می‌گویم:

«به پیر به پیغمبر قسم! من هیچ کدام از این‌هایی را که گفتی دوست ندارم... حالا اجازه می‌دهی کمکت کنم؟... یواش‌یواش می‌توانی بلند شوی؟... »

لب‌های گلوسوز شکرینش را لجوجانه جمع می‌کند... آهنگ جیرجیر گنجشکی‌اش ضعیف و عمیقاً مأیوس است به‌گوشم...

«حقت بود که دوربینت را پس ندهم... »

«بله... حق داری... بیا دوربین پیش خودت بماند...»

افسار هیولای ننگ‌آفرینِ دردسرساز را از گلو باز می‌کنم و دو دستی می‌گذارمش روی دامان او در کنار عینک صورتی‌...

باز ترش و شیرین ولی دوستانه می‌گوید:

«همان که گفتیم... سه تا عکس از خودت می‌گیرم و فیلم را می‌برم... برایت چاپ می‌کنم... »

«قبول... اصلاً هر جوری تو بگویی... پات خیلی درد می‌کند؟...»

«نه دیگر خیلی... انگاری کشیدگی مختصر تاندون باشد... »

حالا بعد آن همه قهر و آشتی و دیوانگی لابد بهتر است لبخندهای ملایم و مسخرۀ دوستانه و امیدبخش بزنم... کاش می‌شد برگردیم به نقطۀ صفر حکایت آشنایی‌مان... قبل آن که مجبور باشیم یا عاشق بشویم یا عوضی...

بی‌معنی و ابلهانه می‌گویم:

«ماشاالله به همه نوع دانشی آراسته‌ای!...»

... نگاهم می‌کند...

توی مردمک‌هاش دلخوری و دلشوره و دلدادگی است...

و من ناگاه- بی‌وقت و بی‌محل- از فکری که به سرم زده خنده‌ام می‌گیرد...

آزاده به پای‌تخته‌بند شده‌اش چشم می‌دوزد... با فروتنی و حوصله... و کمی خجولانه می‌گوید:

«به اوضاع من می‌خندی؟...»

«البته که نه!...به فکر خودم می‌خندم...»

«چه فکری؟...»

«از خودم می‌پرسم ... یعنی تو آن‌روز توی مینی‌بوس... آمدی بببینی من چهرۀ کدام‌یکی‌شان را می‌کشم؟...مژده یا چی یا چی؟...»

مثل ارشمیدس در گرمابه... یکباره آگاهانه فریادی می‌کشد و پیروزمندانه کف هر دو دستش را بر هم کوبد...

«آهان پس!... دریافتیم که مژده نیست... یکی از آن چهار نفر است... ولی کدام یکی؟...»

می‌گویم:

«چطور؟...»

«خوب اینطوری که... اگر عاشق کسی باشی فوراً اسمش را که نمی‌بری... ناخودآگاه می‌خواهی اصل‌کاری را پشت یک نام دیگری پنهان کنی... »

«تو خیلی باهوشی... امّا راستش من خیال کرده بودم به هوای نقاشی من می‌خواهی بروی با اعضای انجمن فلسفه آشنا شوی...»

چندبار پشت هم پلک می‌زند و با ناباوری اغراق‌آلودی نگاهم می‌کند:

«وای بهرام!... ولی تو خیلی خیلی خیلی خبیثی!...»

بعد احتمالاً از سر بخشش می‌خواهد ببوسدم... سرمی‌کشم از بوسه‌ آشتی‌های ناخواستۀ ناطلبیده...

شاید هم دوست ندارم تا این‌حد به او بدهکار باشم...

یک دست کوچکش را نوازش‌وار و خیلی عاشقانه روی گونه‌ام می‌ساید...

«وای! حالا ناراحت نشو... با آن چشم‌هات... یک کمی راست گفتی... ولی راست راستش این که نقاشی را نشان‌شان دادم... تا توجه‌شان جلب شود و تو -خجالتی مظلوم- بتوانی با دلبرت سر صحبتی باز کنی... آن‌قدر که داشتی با حسرت نگاهشان می‌کردی!... توی حافظیه هم که شعر می‌خواندی، دو سه نفرشان خیلی تماشات می‌کردند... بعد ولی آن موقع خیلی حسودیم شد... به خودم گفتم خوش به حالشان!... و از طرفی دلم می‌خواست کاش می‌شد به من آن‌طوری نگاه می‌کردی... ولی خوب درکت هم می کنم... تو هیچ‌وقت آن‌طوری به من نگاه نخواهی کرد... عاشق... شرمناک و غمگین... من هم البته عاشقت نیستم‌ها!... بی‌خودی دلت برایم نسوزد... فعلاً ازت خوشم آمده... اگر همین‌طور که صورتت قشنگ است، سیرتت هم باشد، بعد شاید عاشقت هم بشوم... حالا که هندی شدی و چشم‌هات اشکی شده باز مرا ببوس... توی فیلم‌ هندی‌ها معمولاً این‌طوری می‌شود... بعد از این که عاشق‌ها از فداکاری‌هایشان پیش هم اعتراف می‌کنند... البته فیلم‌های هالیوودی هم نهایتش همین است... با فیلم‌نامه‌های ماهرانه‌تر...»

لب‌هاش توت فرنگی و زبانش بهارنارنج است... و از گریبانش بوی گل و باران می‌خیزد...

..........................

صبحگاهان دیگر روز در مسیر بازگشت از سفر... آزاده سخت تب کرده بود...

همراه دوستانش به خانۀ بهداشتی روستایی رفته بودند و در ادامۀ راه برایش روی دو تا صندلی در عقب مینی‌بوس جای راحتی ساخته‌بودند تا استراحت کند... از آن پس تنها چند نگاهی داد و ستد کردیم و جز این هیچ...

بعد هم که قطعاً رنجانیده بودمش...

روز بعد که نرسیده به "تنگه سرخ" ... با آن تصمیم برق‌آسا و جنون‌آمیز، مینی‌بوس دانشگاه را رها کرده و یکه و تنها با میکائیل رفته بودم...

[1] Fontana di Trevi چشمه یا آبنمای تروی در رم ایتالیا که جهانگردان همچنان بنابر اعتقادی قدیمی در آن سکه می‌اندازند.

[2] فردوسی در رستم و سهرابش...

[3] اگر چه عرض هنر پیش یار بی‌ادبی است... (حافظ)

[4] حافظ

[5] سیّدمحمدمجید موسوی گرمارودی

[6] طغرل احراری به نقل از جامی

قسمت قبل
قسمت بعد


داستانگاه بی گاهانچهل و دو
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید