اشتوتگارت...
شهر...
شهر...
شهر روشناییها...
روشناییهای شهر...
شهرِ میدانهای پهناورِ دلباز، زیرِ آسمانِ تا بینهایت سپید و آبی...
... و قطارهای تندرو و بزرگراههای بیگزند- گذرگاه اتومبیلهای نامدار شکوهمند...
دیارِ سرسبزی بیحساب... باغستانهای جاویدانِ سایهپرورِ نارون و راش و زبانگنجشک... و خیابانهای گسترده بر کنار صف پیوستۀ درختانِ افرا و چنار و بلوط...
بلادِ معماری مختلط و معابر مرفّهِ آراسته با نمای نئوکلاسیکِ کهن و پسامدرنِ آیندهنگر... شهر اقتصاد جهانیشده...
مُلکِ خاندان دولتمند میکائیل- دارندۀ نیمی از سهام بزرگترین کارخانههای صنعتِ خودروسازیِ جهان...
و من... که مثل یک هانسِ سادهلوحِ[1] بختیار، یکباره از قلمروِ فرمانروایی شاهزادۀ خوشبخت[2] سردرآوردهام...
تقریباً به همان میزان شگفتانگیز و جادویی که در سفر شیراز هم...
وقتی نوعی خوشاقبالی نامنتظر، مسیر آینده را دگرگون ساخته بود...
یعنی آن صبحگاهِ مسعود معجزآسای دیگری که میکائیل بهناگاه ایستاد بر سر دوراهیِ جادۀ قلات، در کنار جیپ رنگلرِ[3] سرخرنگش... با اطوار گلادیاتوری که همآورد طلب کند... سرِ زلف بالای پیشانی را به دم باد داده... با سینهای فراخ و بازوان بگشوده و دو پای ستونکرده به فاصلۀ عرض شانههای ستبرِ خویش... و پرسید:
- «کسی با من میآید؟... برویم قلات و یاسوج... و برگردیم تا کازرون... در مسیر کوچ عشایر...»
آفتابِ امیدبخشِ سپیدهدمان به نرمی و دلبری رواندازِ ابرهای پنبهای را پس میزد و با تبسّمهای روشن، نوید یک روز معتدل آرام پاییزی را میداد...
مینیبوسِ بیحاصل، یله داده زیر سایۀ بادام کوهی، کنارِ کورهراه... و همراهان در گروههای کوچک- دودو و سهسه- گوشهگوشۀ آن تفرّجگاه طبیعی کوهستانی، بر حاشیۀ جویبار و در پناه شاخسار بلوطهای خشک و خسته، پراکنده بودند، مشغول صرف صبحانۀ سرپایی خویش... همه جز آزاده و دوست صمیمیاش که ترجیح میدادند عجالتاً استراحت شبانه را در صندلیهای نهچندان گرمونرم ماشین تا ساعاتی پس از طلیعۀ صبح امتداد دهند...
تنها دو روز از فرصت اردو باقی بود... و حالوهوای مهیّج گشتوگذار و ماجراجویی انگاری فروکش کرده و جمعیت، جملگی غوطهور در سکوتی سبک و اکراهآمیز میان رقّت فضای دوستیهای روبهپایان، سرگرمِ تدبیر و حساب و کتاب مینمودند... برای بازگشت به روزمرگیهای ناگزیر...
در امتداد فراخوانی او... تنها پچپچهای ناشنیدنی افتاده بود میان دختران گروه...
و من ناباورانه از این التفات ناگهانی بخت و گرفتار در قلق و اضطراب آن که چارهای نداشتم جز خیانت به دلدادۀ سرماخوردۀ خویش و لبیک گفتن به صلای "هل من ناصر" میکائیل... پابهپا میشدم... دستهای سرمازدهام را بیرون میآوردم از جیب و هامیکردم و باز زیر بغل فرو میبردم...
همچنانکه به تماشا ایستاده بودم زایشِ تدریجیِ موجی تازه را که اندکاندک منتشر میشد در میان جمع خاموشِ پاشیده از یکدیگر... تا برکۀ راکدِ رابطهها را به تلاطمِ آخرین امیدهای تازه اندازد... و باز گروه متفرق را گرد هم آورد...
نجواها نرمنرمک بدل شد به زمزمهها و گفتوگوها و بحث و جدلهای پرشور، تا در نهایت یکی از دو نمایندۀ انجمنها- پسری با زلف کج و بالاپوشِ خاکیرنگ نظامی- دستهاش را بر هم کوفت و نتیجه را اعلام داشت...
-«بچهها ساکت! همه گوش کنید!... تصمیم نهایی!... امروز سهشنبه است... و قرار است فردا عازم تهران شویم... نمیتوانیم مسیر را عوض کنیم یا دور بزنیم و برگردیم بهسمت جنوب... ولی چون مصادف شدهایم با تعطیلات آخر هفته و شنبه هم تعطیل رسمی است، در عوض- با توافق اعضای انجمن- طی مسیر بازگشت سری هم به اصفهان میزنیم...»
اگر میخواستم مفت و مسلّم دو سه روزی بروم خانه... همین تصمیم بیمقدمۀ اعضای انجمن، برایم بهترین فرصت بود...
...
و نمیخواستم...
چند نفر اینسو و آنسو کف زدند... ولی یخشان نگرفت...
نه صدای مخالفتی برخاست و نه هلهلۀ سروری...
میکائیل آنسویَترَک- در ابتدای آن راه فرعیِ وسوسهانگیز- بر سر پیشنهادۀ خویش ایستاده بود...
با همان قصّۀ مغلق مرموزی که قصد دارد با چند قبیلۀ قشقایی در برخی توقفگاههای قشلاقیشان همراه شود...
قصد قربت کردم و غفلتاً قلبم طوری تندتند به تپش افتاد که چشمهام سیاهی رفت... نفسی عمیق را با همۀ نیرو در ریههایی که میسوخت، فرو بردم و با صدایی گرفته و در حد امکان بلند رو به میکائیل بانگ زدم...
- «من با شما میآیم کازرون... مدّتهاست میخواهم از کوچ عشایر عکّاسی کنم... »
و بیشرمانه دربارۀ عکّاسی دروغ میگفتم...
تازه یک گوشۀ دلم هم پیش آزاده و بازیِ وسوسهانگیز آشنایی و هیجانِ قهروآشتیِ گوارای ترشوشیریناش گیر افتاده بود...
ولی تا آخرین حرف بر زبانم جاری شود، دیگر مصمم بودم که خواهم رفت...
صدایم آنقدرها که خیال میکردم رسا نبود و کسی را متوجه خود نساخت... مگر میکائیل و نمایندۀ مسئول جمعیت را...
بعدتر هم احتمالاً کسی جز خودم از این جدایی در نیمۀ مسیر خشنود نشد...
نه آن مژده و پونه و لیلا و سایر ستارگان منظومۀ میکائیل که بهدلائل انضباطی هرگز نمیتوانستند مستقل از قافله با او همراه شوند...
نه اعضای انجمن باستانشناسی و تاریخ که طی سفر اهلیتم را دانسته بودند و احتمالاً به همراهی و هدایت من در برنامهریزی بازدیدهای سفر اصفهانشان اندک امیدی داشتند...
نه آزادۀ بامعرفت در دوستی که قطعاً از من انتظار چنین نارفیقیهایی را نداشت...
و نه سرپرست انجمنهای دانشجویی که مسئولیت طاقتفرسای این "سفر سنگ" را تا اینجای کار بر گُردۀ خویش هموار کرده و اینک داشت با قیافهای منزجر و خسته و شماتتبار نگاهم میکرد...
و قطعاً نه خود میکائیل که کف یکدست را سایبان چشم ساخته و یک قدم عقب رفته و به ماشیناش نزدیکتر ایستاده بود... و هر لحظه انتظار آن میرفت که از دعوت خویش منصرف گردد و پا به فرار بگذارد...
نماینده عقربِ زلفِ کجاش را از روی پیشانی پر از جوش خویش-که قطعاً هیچ به قرص قمر نمیمانست- کنار زد و گفت:
- «ایشان که میبینی دارد راه خود را میرود از فارغالتحصیلان سالهای قدیم و الان خودش مدرّس کلاسهای آزاد است...»
همراه با این عبارت نه چندان نزاکتآمیز، با حرکتِ سر اشارهای تند و بیاعتنا نیز بهسوی میکائیل نموده بود، که خیلی بهنظرم وهنآمیز میرسید... بدم آمد و دیگر ککام نمیگزید که با گزارۀ بعدی خودم را نیز تهدید کند:
- «ولی تو دانشجوی سال اولی... »
خودبهخود دویدم وسط حرفش...
- «سال دوم...»
- «حالا هر چی!... بالاخره دانشجو هستی یا نه؟!... پس اگر بخواهی بدون مجوّز کتبی و بیهماهنگی با خانواده از گروه جدا شوی، من مجبورم طبق وظیفه به کمیتۀ انضباطی و حراست دانشگاه گزارش کنم...»
بیشتر از گستاخیاش با میکائیل برآشفته بودم تا تعرض تأدیبیاش نسبت به خودم...
گفتم:
-«لابد شما صلاح کار خودتان را بهتر میدانید... موفق باشید...»
بعد کولهپشتیام را برداشتم از روی زمین و دوربین را انداختم سر شانه تا پشت کنم به امنیت قبیله و خود را با سر به ورطۀ دردسرهای دلخواه بیاندازم...
هر چند زمینِ سنگلاخِ درشتناک، زیر کفشهام انگاری بالا و پایین میشد و زانوانم خارج از اختیار میلرزید، و پاهام ولنگار و شلختهوار بههر سو میلغزید... و نمیگذاشت مسیر فاصلهام با او را روی خط مستقیم راه بروم...
تلوتلو خوران چند قدم برداشتم... ذهنم پیگیر و وسواسآمیز بهدنبالِ بیتی فراموششده میگشت...
خدایا چه بود این؟...
«از پای فتاده سرنگون باید[4]...»... نه نه این مقصودم نبود... چیزی لطیفتر از این!... بدون جنگ و خونریزی... عاری از ادا و اطوارهای مرد و میدان...
آهان! یادم افتاد... همین بود...
... «دسـتـم نـداد قـوّت رفـتـن به پیشِ یار... چـندی به پای رفتم و چندی به سر شدم»[5]...
تا عاقبت جرأت یافتم نگاهش کنم که هنوز همانجا در یکقدمی جیپ، صامت و بیحرکت ایستاده بود به تماشای افت و خیزِ آمدنم... با همان دست آفتابگردان بر بالای دو ابرو و سری خمیده به یکسو و حالتی غریبوآشنا...
... انگاری داشت هویّتام را پیش خود سبکوسنگین میکرد... هر چند میشد حدس زد که باز نامم را بهخاطر نیاورد...
حتی آنگاه که رسیدم در فاصلهای دو قدمی... و قد عَلَم کردم برابرش؛... البته با قامتی ناراست و -قطعاً زیر فشار باروبُنه- به یکطرف مایل...
شعشعۀ نگاه نافذ و عیارسنج و عیّارش داشت نابودم میکرد...
چشمهاش جوری بود که انگاری دارد اصل و بدل ماهیت وجودم را محک میزند...
وه که اقیانوس ژرف چشمهاش چه سهمگین مینمود از نزدیک!...
پس این گونه بود... لابد دیگران هم توی تلاطمِ گردابِ نگاهش غرق میشدند و مدهوش...
وگرنه چطور میشد آینهوار بنشینی روبهرویش... چهرهبهچهره... چشم در چشم... و جان به سلامت ببری...
بعد طرحِ تبسّمی مرکّب از شوخی و مدارا و چارهجویی، نرمنرمک نشست گوشۀ لبهاش، که هنوز در ادامۀ آن تأمّل و تدقیق، قدری جمعشان کرده بود...
حالتش بیهیچ پردهپوشی حاکی از تردیدی به اکراه آمیخته بود...
زیر لب با صدایی که من بشنوم، خیلی شمرده خواند:
- “Panem nostrum cotidianum da nobis hodie...”[6]
بهیقین هیچ نفهمیدم چه میخواند، ولی طرز چهره و آهنگ کلامش بهنظرم طوری رسید که انگاری بخواهد بگوید "یا نصیب و یا قسمت!"...
گویی حتی بنا نداشت غافلگیری خویش را از مشاهدۀ حاصل قرعۀ فال خویش پنهان سازد...
و در هر صورت بهنظر نمیآمد از نتیجۀ ارزیابی آشکارش نیز چندان خرسند باشد... از این شکاری سرگشتهای که بیمشقتی در دام افکنده... سهم امروزین سفرۀ صیاد! ...
توری چنان مبسوط و صیدی چنین مختصر!...
هر چه بود، غلیان اشتیاق درونی از میزان دلآزردگیام بسیار فراتر میرفت... پس فقط همینطوری- مثل دلقکی که در برابر شاهی- خسته از هرولۀ مروه تا صفا- نفسزنان زیر لب خواندم...
- «"قد خمیدۀ ما سهلات نماید امّا... بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد..."»[7]
..............................
-«استاد جان!... صحبت میکنید....؟»
همان صدای همیشگی آدریانا است... جسور و مقتدر... و کمی مهربان... که یکطور نگرانکنندۀ شرمآوری... از خیلی خیلی نزدیک بهگوشم میرسد...
انگاری گرگومیش سحر است و من توی اتاقخواب صورتی، لحاف نیلوفری اهدائی الطاف میکائیل را پس زدهام... و جز یک زیر پیراهن نمناک و نازک هم چیزی تنم نیست...
سراسر شب حرارت جسم و جانم را تب و ضعف متوالی بالا و پایین کرده و زیرپیراهنی و ملحفههای خیس از پشت به شانههام چسبیده... انگشتهای آدریانا جسورانه سرد است و نفسش توی صورتم میخورد...
«شما دو تا مثل سوپرمن و بتمن توی یک فیلم میمانید...آدم میماند کدام را انتخاب کند... ولی هنوز باورم نمیشود دکتر!... راستی واقعاً شما دونفر...؟...»
تا تکانی کوچک به کالبد سست و کاهل بدهم و خود را اندکی جمعجور کنم، میبینم که هنوز روی صندلیِ عقبِ ماشینِ آدریانا در بندِ کمربندهای تنگِ ایمنی افتادهام...
«دکترجان!... صحبت میکنید؟...»
بله صدای او است ... سختگیر و مصمم... و چه اصراری هم دارد ...!؟...
پس باز این پلکهای سنگینم گرم خوابی سبک شده است...
همینطور که روشنی روز برای خودش درزی میگشاید لابهلای پردۀ محو رؤیاها... چهرۀ آدریانا هم تدریجاً بر صحنۀ نیمروزی خاکستریرنگ شکل میگیرد...
چانه و آرنج یکدست را تکیهداده روی پشتی صندلی جلوی ماشین... دست دیگر را به سویم دراز کرده و ضمن تعارف گوشی تلفنش با گوشۀ آن آهسته بازویم را لمس میکند... و آهستهتر از قبل تکرار میکند:
-«پروفسور روبنیان است... صحبت میکنید؟...»
-«بله!... البته...»
چونوچرایی که ندارد!... و این از نفسافتادگی و تپشهای بیحساب هم یا دنبالۀ تقلّاهای عالم رؤیا است یا نتیجۀ وقفههای تنفّسی حینِ خواب... یعنی پس باید خُروپُفی خجالتآور نیز به راه انداختهباشم... دارم پیرمرد میشوم... پس لابد آنقدر ننگ و عاری هم ندارد!...
طُرفه موبایلِ بیگانۀ غربتشکن را در دست میگیرم و دارم فکر میکنم... "چرا به خودم زنگ نمیزند؟"...
لحنِ صداش اما -مطابق سال و ماههای اخیر- معجزوار مهربان است... گرم و غمگین... مثل غروبگانِ جنوب که موجِ مد بالا بیاید... و خروشِ خیزابهای نیلیِ شط به سینۀ ساحل برسد...
... اُغُر بخیر!... گوشی ات خاموش است؟....»Grützi Schatz!....”«
این دومین بار است از دیروز تا حالا... پس از آن همه خطابهای جدید و قدیم که این دو ساله دور و نزدیک از او شنیدهام... "دکتر جان"!... "بهرام جان"!... "حریف"!... اینک باز هم... باز هم "شاتز"!...
عجب!... هنوز آوازش برایم طوری است که تا برود توی گوشم، یکجایی درست وسط قلبم انگاری آتش میگیرد...
و اگر چشمم را ببندم هنوز پشت پلکهام تصویر کمرنگی هست از درخشش شقیقههای روشن مهتابیاش زیر سایۀ شبقرنگ مویی سیاهِ سیاه... نزدیک نزدیک... بالای شانه... زیر گلوگاهم...
و خیال بساوش لبهاش... رایحۀ خنک گریبانش... و توفان ویرانگر نفسهایی تند و تبآلود... و آن شیرینی غلیظ و زمزمهوار و عمیق زیر پوست تنم... نسیم نرم صداش لابهلای پردههای شب... "اشنوکیپوتز"[8]...
«سلام صبح بخیر! ... ای وای!... عذرخواهی میکنم... انگاری صبح اصلاً فراموش کردم این بینوا را روشن کنم...»
مکثی میکند... خیلی کوتاه... در حدی که بخواهد مزاج سخن بیجهت مزاحآلودم را بسنجد...
«امیدوارم در مسیر طولانی سفر اذیت نشده باشی... دستیارت میگوید خسته و بیحوصلهای... »
یعنی الان باید فوری جواب دهم "دروغ میگوید مثل کلاغ ؟!"... "بر روی تو از همیشه مشتاقترم...؟"...
رسمو راهمان اغلب بینزاکتیها یا مغازلههایی چنین نبوده از دهان من... آن وقت بعد این همه سال...!...؟
پس همان سیاق بیخاصیت لوسبازی هزلآمیز را دنبال میکنم... و میگویم...
«ایشان خیلی لطف دارند... در مقایسه با تجربیات قبلیام از سفر، در حکم یک چشم بر هم زدن است... احساس میکنم سوار قالیچۀ جادویی سلیمان شدهام... »
باز لمحهای سکوت ملاحظهگرانه از سوی او و تغییر جهت راهبردی مسیر گفتارش که سیاستمدارانه به طریقی دیگرش میاندازد و در امتداد بالاروندۀ ادای عبارتی ناتمام، معطل میماند ...
«پس یک توقفی هم در استراسبورگ داشتید...»
باید نیروی بیشتری به این صدای گرفتۀ خوابناک بدهم و جهت قدردانی از الطاف دوستان همسفرم هم که شده با شور و نشاطی نمایشی و آهنگی رسا و شنیدنی بگویم:
«بله!... و چقدر عالی بود!... حتی در حد صرف یک صبحانۀ آلزاسی در رستوران "مروارید خوشمزه"[9]اش!...»
حالا صدای میکائیل هم یکدفعه اوج میگیرد... اینبار با ذوق و هیجان کمسابقهای... طوری که باز یک سوزش ناگهانی هولناک را میفرستد توی دهلیزهای قلبم...
انگار وسط یک ظهر تابستانی، تاریکروشنای خنک راه پلۀ مخفی کلیسای سرکیسمقدس را یکنفس بالا دویده باشم...
و او به محض برخاستن نالۀ لولای در کهنه، چهار قدمِ میان ارغنونِ قدیمی تا وسطِ تالار کتابخانه را پیموده و آنک ایستاده باشد درست زیر وزش مستقیم نسیم پنکۀ سقفی... و لرزشی خفیف بیفتد در سر زلف بالای پیشانی و حریرِ حاشیۀ گریبانش... همچنان که در پردههای قلب من... بعد آغوش بگشاید و بانگ بردارد...
Laß auch Dir die Brust bewegen,
Liebchen, höre mich!
Bebend harr' ich Dir entgegen;
Komm', beglücke mich![10]
«برای صرف ناهار ولی گرتچناشتاین خواهی بود... اینجا از آن "بیکنهای آلزاسی"[11] و " Zürcher Geschnetzeltes"[12] خبری نیست... ولی مگر "گولاش"[13] و "اشپتزله"ی[14] صاف و سادۀ خودمان چه ایرادی دارد؟... »
طوری دستوپایم را گُم کردهام که اصلاً نمیتوانم جلوی جریان بیمزهپرانیهای دهانم را بگیرم...
«آه!...این "زوشیا چیچی" باید از نوع همان "روابط خیلی دوستانه"[15] به زبان آلمانی باشد که حتی از عهدۀ تلفظش برنمیآیم چه رسد به این که هضمش کنم...»
سکوتی تاریک و تشویشزا میافتد آن طرف خط...
انگاری ناخودآگاه حرف گوشهدار خیلی بیشرمانهای گفته باشم...
لابد لحن صدام هم هنوز خسته و خوابآلوده است...
حسابی خراب کردهام!... البته کاملاً بیاراده!... هر چند فضاحتبار!... مثل این که توی سالن سخنرانی فلسفیاش بهصدای خرناسۀ خودم از خواب پریده باشم... دستپاچه و گیج...
منتظر پایان سکوت ترسناک او میمانم...
... و خاموشیِ خوفانگیزِ جریانِ گرمِ امواج در دوردستِ آنطرفِ رابطه به درازا میکشد...
وقتی هم حرف میزند رنگ صداش باز سنگین و عمیق و آبنوسی است... همچنان مهربان و کمی دلواپس انگاری...
«مطمئن باشم که حالت خوب است؟... »
راستی ولی... باید دقت کنم ببینم حالم خوباست؟...
اکنون که میتوانم برایش یک مثنوی هفتاد من از سرگذشت آنات و احوال خویش بسرایم؟...
و بیگمان نمیخواهم...
ولی برخی چیزها را هنوز دلم میخواهد با او بگویم... اصلاً کاش میشد دربارۀ همان نخستین سفرمان حرف بزنم...
...
ای میکائیل!... میکائیل!...
البته که هرگز بهیقین ندانستم که از آن دعوت عام چه خیالی در سر داشتی؟... و تا چهحد ناامید شدی وقتی با آن غفلتِ ممدوح و بیاطّلاعی سلطنتی معصومانۀ همیشگیات نسبت به قوانینِ تحدیدکنندۀ انضباطی و اخلاقیِ دانشگاه، یکباره دریافتی هیچیک از آن پنج دختر طلائی را- که پسرها به ایشان لقب پرنسسها داده بودند- نمیتوانی با خود ببری...
و لاجرم این "صیدِ لاغر" را در حلقۀ کمند خویش یافتی...
و راستی آنوقتها که این ونوسهای منظومۀ دانشگاه، مریدانه و مشتاق گرد مدار خورشیدیات میچرخیدند، اصلاً خیال این "وُتوم کاستیتاتیسِ"[16] دستوپاگیر را در سر داشتی؟...
میدانستی دخترها بین خودشان به تو میگفتند "آدونیس" و یا حتی "زئوس خدای خدایان" ؟!
آنطور که آزاده می گفت به من هم القاب و عناوینی بخشیده بودند... که البته چندان افتخارآمیز نمینمود...
مثلاً "چینچیلا کَت"[17]... یا "پودل مینیاتوری"[18]...
رام و دستآموز خودت بودم و نمیشناختیام...
بیاختیار و هواخواهانه پیات میدویدم... همچنان که روزی سرسپردهوار پی مادرم...
شاید هم تنها حکایت سرمشقگرفتن و دانشآموزی نبود...
تو این سرّ مگویِ شکننده را -علیرغم توهمات من- خیلی زود کشف کردی... یعنی در همان دومین سفرِ اکتشافیِ مشترکمان... پشت یک دیوار سنگی و ستوار... وقتی "باد صبحدم دلستان" میوزید... و عطر زلف مشکین تو در مشام عالم میپیچید... وقتی برای چندمین بار "راز دل برسر زبانم میجهید"... و "دلم میتپید که عمر بشد وارهان بگوی"[19]... تو به یک کرشمه- یک معاینۀ سطحی سرانگشت سبابه و میانه- هم بیماری "تیروئیدیت هاشیموتو" را در گلویم کشف کردی، هم عقدۀ عاشقانۀ ممنوعه را...
با همان دستهایی که دهفرمان سنگی را به یک اشاره از بر داشت...
گفته بودم که من عاشق تو شدهام میکائیل!... گفته بودی احمق نشو... گفته بودم احمق که چیزی نیست تازه دیوانه هم هستم... طوری که نمیدانم با این عشق شوم شرمآور بیسرانجام چه کنم... و تو البته معذوری که خودت را از کاسۀ چشم دیگری نمیتوانی دید... همۀ عالم بر تو عاشق است... بعد هوشمندانه باز به گریزگاهِ خنده زده بودی که خوشت میآید از این همه شاعرانگیِ شرقیِ مجنونواری که من دارم... مست مثل باغستانهای انگور آرارات... و تبسم روی لبهات به خوشههای درخشان انگور ارمنی میمانست... ولی یکدفعه توی چشمهات صاعقۀ خطور خیالی برق زده و تیکتاک نبض انگشتهات روی گلویم تندتر شده بود و نسیم نفست نزدیکتر...
بعد اما سیاهرگ ابرهای نیلی و بنفش بهاری بُریده و باران هر دوی ما را از آن وضعیت بغرنج وصفناپذیر رهانیده بود...
درست در لحظهای که میدیدم معجزهای دهشتآفرین دارد بر لبانت میشکفد...
ولی در حقیقت مناسبت بین من و تو ممکنتر و معنادارتر از ربط میان "پودل مینیاتوری" و "ژوپیتر" هم نمینمود...
رادیوی ماشینت روشن بود و داشت میخواند...
«چون صید به دام تو به هر لحظه شکارم.. ای طُرفه نگارم
از دوری صیاد دگر تاب ندارم... رفتهاست قرارم...
چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم... تا دام در آغوش نگیرم نگرانم[20]...»
ایستاده بودم کنار ماشین وحشی مغرورت و داشتم توی ذهنم همۀ ترانههای دیگری را که از «دام و رام» میسرودند، مرور میکردم...
«چو اسیرِ دامِ تو اَم... رامِ تو اَم...در سوز و گدازم... ای فتنه! بکش یا بنوازم[21]...»
...
«من مرغ شباهنگ توام... ای گل! بخدا دلتنگ توام!... در چنگِ تو اَم... رامِ تو اَم[22]...»
...
و تو شاید از گیجی من حوصلهات سر رفته بود...
رفتی نشستی پشت فرمان و با صدایی حماسی بانگ برداشتی:
“Anchors aweigh, my boys, anchors aweigh!”[23]
بیدرنگ احساس کردم برای همراهی تو شایسته نیستم... تو شاه بودی و سلحشورانت را میطلبیدی و من مرد جنگی نبودم...
خیال کردی باز معنای جمله را نفهمیدهام... پس زیر نظرم گرفتی... همراه نوعی دلسردی مضاعف- که خوب پنهانش میداشتی- با نیروی کمتری در صدات گفتی:
-«یعنی عجله کن... بپر بالا حریف!»
خواستم نشانت دهم تا چه حد میتوانم زبر و زرنگ هم باشم...
وسائلم را پرتاب کردم روی صندلی عقب، با یک پا پریدم بالای رکاب ماشینت و لبۀ طاق سقف متحرک را گرفتم و تن رها کردم بر صندلیای که خلاف انتظارم راحت و نرم بود... و تو بیمعطلی جیپ صحراگرد را به راه انداختی...
حالا خوانندۀ توی رادیو فریادکنان و شکایتآلود میخواند...
«چشمی که نظر نگه ندارد... بس فتنه که با سر دل آرد»
«آهوی کمند زلف خوبان... خود را به هلاک میسپارد...»
«گویند برو ز پیش جورش... من میروم او نمیگذارد»
«من خود نه به اختیار خویشم... گر دست ز دامنم بدارد»
«بنشینم و صبر پیش گیرم... دنبالۀ کار خویش گیرم...»[24]
حواست نبود که محو تماشای تو ماندهام...
چشم دوخته بودی به جادۀ خاکی و چشمانداز باغستانهای خوابآلود سحرگاه در طلیعۀ صبح...
زیاد راحت نبودی که با من حرف بزنی... از همراهی من خوشت نیامده بود... یا رانندگی در سکوت را بیشتر خوش داشتی... ولی من داشتم در شعلۀ شرم و بیزاری از وجود خویشتن ذوب میشدم که بیمقدمه گفتی:
-«از تنها سفر کردن متنفرم!... بهخصوص سفر جادهای...»
انگاری هر چه در خاطرم گذشته بود را میخواندی...
دستوپایم را گم کردم و هولکی پرسیدم:
-«پشت فرمان خوابت میبرد؟...»
بیعجله و به نرمی، با سر انگشتهای بلند ظاهرا خیلی نیرومندت دنده را جاانداختی... مختصر و سرد پاسخ دادی:
-«البته که نه!...»
بدت آمده بود... تاب تحمل ریزترین نقدی را نداشتی... باز بیدرنگ از ترس آن که رنجیده باشی گفتم:
-«ببخشید منظوری نداشتم...»
-«با من راحت باش... لازم است برای هر اظهار نظر اشتباهی عذرخواهی کنی؟... بالاخره حریفان سفر حق دارند همدیگر را ارزیابی کنند...»
چقدر مغرور بودی!... خار مغیلان گلواژههای تو در دلم میخلید و خیالیم نبود...
- «چرا به من میگویی حریف؟...»
با دلخوری نگفته بودم... ولی تو از زیر چشم نگاهی موجز و مختصر به من انداختی... و پس از مکثی نسبتاً طولانی باز دنده را به همان روش سست و بیخیال عوض کردی و پا را بیشتر بر پدال گاز فشردی... یعنی بیشتر بدت آمده بود یا فقط داشتی رانندگیات را میکردی؟...
دو دستت را یکجور آسودهای رها کرده بودی روی فرمان... کمابیش در ربع زیرین دایرهاش...
با لحنی که به شوخی و تردید و بیتفاوتی آمیخته مینمود، گفتی:
- «مگر تو حریف من نیستی؟!...»
منزجر بهنظر نمیرسیدی... فقط خیلی خونسرد بودی... و تسلیم سرنوشت یومیه، داشتی با سهمِ نان روزانهات بازی میکردی...
البته که من حریف تو نبودم... سرسپرده و دلباختهات بودم...
توی حافظیه دیگر از حال دل دیوانهام مطمئن شده بودم... حتی نیّت نصوح کرده و لای کتاب گشوده بودم و حافظ پاسخم را بهصراحت گفته بود...
"دلم رمیدۀ لولیوشی است شورانگیز... دروغوعده و قتّال فعل و رنگآمیز..."
"فدای پیرهن چاک ماهرویان باد... هزار جامۀ تقوا و خرقۀ پرهیز"
"فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی!..."
خیالم رسید که حافظ ترا میگوید "فرشته" که از عشق بیخبری... و من عاقبت "خیال تو را با خود به خاک خواهم برد"...
پس فکر کردم بهتر است مسیر آن شوخطبعی را که تو داشتی آغاز میکردی ادامه دهم... همینطوری خندیدم به خودم زیرلبی و گفتم...
- «راستی بعید میدانم...»
تبسّم کمرنگی یک لمحه روی لبهات افتاده...
و خوانندۀ رادیو نغمهساز کرده بود...
«نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل، چو تختهپاره بر موج رها رها رها من...
ز من هر آن که او دور، چو دل به سینه نزدیک؛ به من هر آنکه نزدیک، از او جدا جدا من[25]»
انگاری یکدفعه کلافه شدی از آن همه خوننالههای شوریدهوار فارسی... نگاهت را بیهوا از جاده برگرفتی و فرستادی طرف پیچ رادیوی خوشآواز...
به همان نیمنفس خاموشش کرده و دکمۀ دستگاه پخشِ موسیقی را زده و باز خیره شده بودی به دوردست راه...
و نوای یک قطعۀ سنگین و محزون پیانوی کلاسیک را پراکنده بودی میانۀ صحبتمان...
فکر کردم مقصودت این است که من و مغنّیان نالانِ پُرادّعا لب از زمزمۀ گله و شکایت ببندیم و فقط گوش دهیم...
به خشاخشِ سایشِ لاستیکهای رنگلرِ تو روی آسفالتِ مخدوشِ پُر دستانداز... به پچپچههای باد لابهلای لالۀ گوشهامان... به آوای هوبرۀ جفتجو و فریاد هراسانِ حواصیل... به آوای اندوهناک موسیقی دلخواهِ تو...
پس دیگر مثل رادیوی ماشینت مطلقاً خاموش شده بودم... و شبیه همیشۀ ایام با تو بودن سراپا گوش...
قلبم را وانهاده بودم تا مسخّر نوای سحرانگیز و محزون و ماخولیاوارِ پخش صوت شود...
دنگادنگ پیانو... با ضرباهنگی ملایم و موزون... زنجیرهوار مکرّر میشد و در لمحهای ناگاه از هم میگسیخت... انگاری یک دانه مروارید از رشتۀ گلوبندی فروچکد... روی سطح صیقلیِ مرمرینی... با صوتی ریز و هشداردهنده...
مثل نقل خاطرهای شیرین مینمود که به نامرادیِ مصیبتی انجامد...
دلم آرامآرام انباشته میشد از آرامشی گرانبار... متانتی سوگوارانه... و غمی لاابالیوار دلپذیر...
تا بهخود بیایم، دیدم غلبۀ نوعی دلتنگی سودایی سرائرِ قلبم را اشغال کرده بود...
حواسم نبود و تو ماشین را با پیچشی کمابیش ناگهانی و پیشبینی ناپذیر انداختی به راهی فرعی و نرم نرم از سرعت حرکت کاستی... و با آهنگی پرسشی فقط گفتی:
-«خوب...؟...»
غرق افسانههای آوای موسیقی بودم و خیال کردم نظرم را دربارۀ آن میپرسی... گفتم:
- «خیلی حزنآلود از شادیهای کوچک از دست رفته میگوید... مثل وقتی که توی یک فیلم خانوادگی رقص نوعروسی را نشانت دهند که میدانی مرده است... »
رنگلر را کشیدی تا روی شانۀ خاکیِ جاده و ایستانیدیاش...
آرنج یکدست را گذاشتی وسط فرمان و سرت را یکجوری با نرمش روی دو انگشت همان دست تکیه دادی... طوری که شقیقۀ چپ را بر سبابه گرفتی و گوشۀچانۀ قشنگت را روی شست...
با همۀ بالاتنه چرخیده بودی به سوی من و اینبار با کنجکاویِ اطمینانبخشی همراه لبخندی پنهان پشت نگاهت... تماشایم میکردی...
چشمهات آبی آبی بود... مثل افق به هنگام افول آفتاب... نه! که آبیِ ارغوانیِ سیر... به رنگ دریای جنوب... شباهنگام... در سایۀ آن مژه و ابروان سیاه سیاه...
با همان اعجاب خوددارانه و پوشیده لابهلای آهنگی پرسشآمیز گفتی:
- «پس این قطعه را میشناسی...»
ناگزیر اعتراف کردم:
-«نه متأسفانه!... اولین بار است میشنوم... خیلی مشهور است؟...»
چه فرقی میکرد که آهنگ تو مشهور باشد یا مهجور؟... فقط همینطوری بهوجه پرسشی گفتم تا وادارت کنم بیشتر حرف بزنی... دلم میخواست صدات را بشنوم... حالا که تقریباً به خودم اختصاص داشت... خاطرت را نمیدانستم، ولی ظاهرت در هر حال برابر نظرم بود... همانطور که بارها آرزو کرده بودم...
گفتی:
- « Pavane pour une infante défunte....... یعنی"پاوان برای پرنسس فقید جوان"... خیلی مشهور نیست... اثری است از آهنگساز فرانسوی اوائل قرن، موریس راول[26]... این قطعه را وقتی ساخت که هنوز در کنسرواتوار پاریس[27] تحصیل میکرد... خودش گفته این عنوان را بر قطعۀ خود گذاشته تنها بهدلیل آنکه در زبان فرانسه خوشآهنگ است، ولی البته در عینحال میتواند تصور کند پرنسس کوچک مزبور پیش از مرگ زودرس نابههنگام خویش با این آهنگ در دربار اسپانیا میرقصیده... در واقع infante عنوانی است برای شاهزادگان دربار پرتقال و اسپانیا- به جز شخص ولیعهد... و Pavane نام رقصی دستهجمعی با ضرباهنگی آهسته است که در اروپای اواخر عهد رنسانس رایج بوده... ضمناً "راول" این قطعۀ موسیقی نه چندان تحسینشدۀ خود را به حامی خویش پرنسس ادموند دو پولینیاک[28] تقدیم کرده است...»
دلم میخواست همانطور تا ابد بنشینیم روبهروی هم و تو از موسیقی و تاریخ و رقص بگویی... با لحن مهربان فصیحی که موقع درس گفتن داشتی... و با حرکت نرم مواج یکدست همراهش میکردی...
هر چند خیلی زود به من فهماندی که مقصودت از توقف بر شانۀ خاکی جاده حرف زدن از آهنگهای محزون موهوم و مراثی ساختگی پرنسسهای مردۀ فرضی نبود...
میخواستی مسیر دقیق عزیمتمان را روی نقشه پیدا کنی... یا به من نشان دهی...
پیش از آن که بیدرنگی دست ببری و از جعبۀ داشبورد، کاغذ ضخیم و تاخوردۀ اطلس راههای کشور را بیرون آوری... گفتی:
- « معذرت میخواهم اجازه میدهی؟...»
آهنگ صدات احتمالاً بر اثر تقلّای مختصر جسمانی کمابیش مقطّع بود و مؤکّد...
و با یکدست زانوی مرا آهسته از جلوی دریچۀ جعبه کنار زدی...
کف دستت را لحظاتی روی زانوی من نگهداشتی... شاید تنها برای سهبار پلک بر هم زدن... و با دست دیگر درون جعبه را جستوجو کردی...
رفتارت گرم و دوستانه بود انگاری... شاید هم من اینطوری فکر میکردم... چون -در هر حال- هر گونه تماس جسمانی برایم آشکارا معنای صمیمیت و مهربانی داشت...
عادت نداشتم به لمس شدن... در حقیقت فقدان ملاطفت مثل یک بیماری مزمن در تن و روانم جاری بود... و داخل خزانۀ خالی از عطوفت تجربیاتم، خاطرات زیادی از نوازش گرفتنهای خانوادگی وجود نداشت... مگر همان جریان بیوقفۀ یادهای فراموشناشدنی پراکنده از تماسهای ملایم دستهای مادرک که مدام در رؤیاهای شبانه و خیالات روزانهام میچرخید...
محبتهای خانمجانم بیشتر کلامی بود و در قالب نصایح گرم و مشفقانه، آمیخته با تکرار جابهجای عبارات «قربانت» و «تصدقت» بیان میشد... و واقعۀ نادرِ تماسِ جسمانی با پدرم نیز تنها عید تا عید اتفاق میافتاد... موقع مصافحه و روبوسیِ سال تحویل... بیهیچ گفتوگویی جز همان عید مبارکیِ رسموراهی و معمول... معتقد بود خیلی باید مراقبت کرد پسرها به نوازش و «عزیزم»ـ«جانم» عادت نکنند... نوعی تفکّرِ سنّتی پرهیزکارانه و مذکّرسالارانه موجب میشد لامسه و مفسده را با همدیگر معادل فرض کند... مابقیِ تلاقیِ مادّی ما هم فقط مربوط میشد به مواقع کتکخوردن من... و حکایتم با سایر افرادِ ذکور خاندان ورجاوند نیز دقیقاً به همین ترتیب بود...
اما دستهای مادرم نازک نوازش میکرد و خنک و لطیف... مثل گلبرگهای بارانخوردۀ نسترن...
دست تو گرم بود و فراگیر... نرمش و نیرو را توأمان نهفته داشت... احساسی که بهاندازۀ سهبار چشم بر هم زدن بیشتر نبود، اما برای من معنای یکدنیا پذیرایی و سخاوت میداد... یعنی از من بیزار نبودی... چنان که پسرعموهام مثلاً...
نشستم به تماشای شعلۀ دیدارت و انجماد انزوای همیشگیام که داشت مثل یک شمع کهنه و برفکزده در گرمای دستهای تو ذوب میشد...
بعد با همان دو دست بخشنده، نقشه را روی داشبورد گستردی... انگشت اشارۀ جادوییات را میکشیدی روی خطوطِ رنگیِ راههای اصلی و فرعیِ نقشه... چیزی از نقشهخوانی سرم نمیشد... ولی با قلبی سرشار از صلح و سلام... سرسری سر تکان میدادم و مسحور دستهای بلندت، میرفتم تا بلندای گنبد کبود آسمان... تا آخر دنیا...
«ببین همسفر من!... داریم از این طرف میرویم تا قلات و بعد میتوانیم راه کج کنیم به سمت جنوب... تا نزدیکی کازرون... احتمالا تا دو ساعت و نیم بعد برسیم به اتراقگاه ایلات قشقایی ... شب آنجا میمانیم و بعد باز برمیگردیم رو به شمال تا یاسوج و قشلاق بعدی... آنجا دربارۀ ادامۀ مسیر تصمیم میگیریم... نظرت چیست؟... موافقی؟...»
دستهات همان نمادهای رخامین رنسانسی بودند که روزی بر فراز پل چوبی، گسترۀ افق را به اشارتی بر من نموده، عقل و قرارِ دلم را بر باد و جانم را به آتش و تنم را به آغوش امواج سپردند...
دستهایی بزرگ و اساطیری با ناخنها و انگشتهایی خیلی کشیده... گرهدار و گیرا و شکیل... مثل شاخسار بلند سپیدار... و یکجور خیلی خاصی پریدهرنگ... با رگهایی آبیِ آبی...
بیگمان راههای بهشت را نشانم داده بودی...
البته که با تو موافق بودم!... حتی اگر میگفتی:« ببین حریف! الان با حداکثر سرعت میرویم تا از ارتفاع اولین صخره در قعر عمیقترین دره سقوط کنیم...»
و هنوز باورم نمیشد از بختی که ناغافل بهمن روی آورده بود...
که این گونه تنها تو باشی و جاده و زمان بیانتها... و من...
مست و مفتون جام زجاجیِ چشمهای تو، در پاسخ به نظرسنجیات، ابلهانه فقط شعر خواندم...
- «این تویی با من و غوغای رقیبان از پس؟... این منم با تو گرفته رهِ صحرا در پیش؟... »
و تو باز -انگاری از سر حیرت و ناچاری- یک آرنج خویش را بالای فرمان رها کردی و چانهات را اندیشناک بر کف یک دست گرفتی ...
انگشتهایت روی لبهات را -که تأملکنان کمی بر هم فشرده میشد- پوشانید... از زیر کمان دو ابروی بلندت، پیکانِ نگاه درخشانی را به سویم انداختی... و به یک تیرِ بهرامی، قلب و سر و تن و جانم را بر هم دوختی...
مرا با حوصله و قدری تردید و اشتیاق تماشا میکردی... کمابیش آنچنان که نقوش طاقگان حافظیه را...
- «اسمت بهرام است... نه؟... »
یعنی عاقبت ماجرای پل چوبی را بهخاطر آورده بودی... و زاینده رود را؟...
یا مرا هنوز همان شاگردِ کودن و سربههوای کلاسهای آزادِ فلسفۀ غرب میدیدی که یواشکی موقع درس میخوابد یا پشت جلدِ کتابش خطخطی میکند؟...
گوشۀ چشمهات تبسّم داشت... و پیشانیات کمی اخم...
گفتی:
- «بهرام!... خیلی شعر بلدی... نه؟... »
- «خیلی که نه!... یک چیزهایی...»
پس از دوبار دم و بازدمِ آرام باز گفتی...
- «...خوب بقیهاش را بخوان...»
و خیلی جدی و خاموش و منتظر به دهان من خیره شدی... انگار در عالمِ امکان، هیچ کارِ ضروری دیگری نباشد جز همین شعرخوانی بیمحلِ من...
فکر نکردم و مسخشده و فرمانبردار و کمابیش بیشرمانه خواندم...
«.... هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمۀ از حوصله بیش!؟
عمرها بودهام اندر طلبت چاره کنان
سالها گشتهام از دستِ تو دستان اندیش
... همچنان داغِ جدایی جگرم میسوزد
مگرم دستِ چو مرهم بنهی بر دلِ ریش...
باور از بخت ندارم که تو مهمان منی
خیمۀ سلطنت آنگاه مقامِ درویش... »[29]
بعد تو ناگهان خندیدی... یکجورِ خیلی بیخیال و طبیعی، انگار بیاختیار به خنده افتادی...
خجالتآور هم بود... ولی خیلی خیلی خوشایند... مثل مواقعی که مادرم در برابر ترزبانیها و خوشمزگیهای بلاارادۀ کودکانهای که از خود بروز میدادم، بهجای هر پاسخی میخندید... و بعد یک بوسۀ نرمِ نیلوفری میگذاشت روی گونهام...
همانطور که تو هم ناگاه آن دست آزاد جادوگرت را گذاشتی روی شانهام... و نرم فشردی... حتی خیلی ریز ریز تکانم دادی... یکطور خیلی بی تکلّفی صمیمانه... و دوستانهتر از پیش با سری خمیده به یکسو نگاهم کردی...
من البته غافلگیرانه بر خود لرزیدم...
قطعاً افتخار بزرگی بود دریافت این نواختهای پیاپی از سوی تو...
اما من حتی در نهایتِ خیالاتِ خامِ خویش هم نمیدانستم از ماخولیای عشق تو چه میخواهم... راستی بیش از رخصتِ تماشای بودن و زیستن در فضای بودنت، انتظار تفقّدی دیگر از جانب تو نداشتم... و حالا یکدفعه گرمای آن دست قدسیِ بیمانند کتف بیکفایتم را لمس کرده بود...
نوازشهات داشت از گنجایش طاقتم فزونی می گرفت...
طوری که ممکن بود مغروقِ امواجِ بحرِ این سعادتِ نَبَهره، آشفتهوار بزنم زیر گریه...
ولی تو همینطوری از اشعار عاشقانه خوشت میآمد... یعنی خودت گفتی...
- «از اشعار عاشقانۀ فارسی خیلی خوشم میآید... تو همیشه اینقدر قشنگ شعر عاشقانه میخوانی؟؟...»
- «همیشه که نه... وقتی خیلی عاشق باشم...»
خدایا! این چه مزخرفی بود که گفتم؟ .. حتماً کاملاً دیوانه شدهام...
باز یکجور خیلی بیخیال بامزهای خندیدی...
شبیه مادرم...
اصلاً برایت مهم نبود به جز شعر چه میگویم... هر چه نمیخواستی را ناشنیده میانگاشتی... شاید نه از سر بخشش و اغماض ... که بیشتر با نوعی لاابالیگری فلسفی...
طوری بازیگوشانه...
شبیه مادرم...
گفتی:
- «حالا که خیلی عاشقی... باز هم ازین شعرهای قشنگ بلدی؟...»
مست و ملنگ پاسخ دادم:
- «تا دلت بخواهد...»
با آهنگی سرراست و یکدله زیر لب گفتی...
- «پس برو که رفتیم...»
مصمم بهنظر میرسیدی... و بیشتر از آن... خوشحال...
انگار پردۀ شک از برابر چشمانت بهیکسو رفته... و فضای مهآلود تردید با نور هدایتِ ادبیات فارسی و موسیقیِ کلاسیک روشن گردیده بود...
دیگر دلیل وجودی مرا برای خویشتن یافته بودی... رهتوشه و راه هر دو آماده بود و سرمنزلِ مقصود منتظر... ... "خدایا نان کفاف روزانۀ ما را امروز به ما عطا فرما"... ..."خود راه بگویدت که چون باید رفت"....
مرد راه بودی و قطّاعالطریق... قافلهسالار راهزن...
سرت را به یکسو مختصر تکانی دادی... یکطور دراماتیکی که مخصوص خودت بود... به همان اطواری که بعدها بارها و بارها دیدم و دانستم به معنای نتیجهگیری است و تسلیم مطلق و پذیرش تقدیر...
لبخندت اینک آسوده مینمود و آهنگِ صدات شوخیآمیز...
همۀ اجزاء و عناصرِ غریب و مرموزِ پنهان و آشکار در روش و رفتارت، مرا به یاد مادرم میانداخت... همۀ آن بیجا خندیدن و سربههوایی و بازیگوشیها... آن نوازشهای بهجا و ماهرانه... و آنهمه زیباییِ بینظیرِ افسونگرِ حیرتانگیز...
دست برُدی به دنده و فرمانِ ماشینِ راهوار و با همان بیخیالی و نیروی نرم لاابالیوارت... رنگلر را انداختی در جادهای پردستانداز با آسفالت کهنه و ترکخورده و جابهجا قلوهکنشده... با خونسردی میتاختی و بالاپایینمان میانداختی...
پسِ چندصدمتر که مَرکبِ صحراپیمای تیزرو را در مسیرِ ناهموار خود راندی و نیمرخ باشکوهت را در معرض باد و نگاه شرمسارِ من قرار دادی... گفتی...
- «پس شرطمان این شد که تا آخر راه برایم ازین غزلهای عاشقانه بخوانی... »
و من ناگهان احساس کردم پسِ آن سبکبالیِ شورآمیز و اشتیاقِ غلیانِ عاشقانههای بیپروا، وزنِ یک غم سنگینی هم بیخبر افتاد روی سینهام... بهخاطرِ تکرارِ دوبارۀ آوای موسیقی محزون تو بود... یا بهدلیلِ یادِ هزاران بارۀ مادرم... یا فقط این که خوب دانسته بودم در هر حال داشتی مرا همچنان به شوخی میگرفتی... تا آخرِ راه...
و خبر داشتم داری آماده میشوی به همان زودیها برگردی اشتوتگارت و دکترای فلسفهات را بخوانی...
آخر من همه چیز را دربارۀ تو میدانستم "ماین لیبشن"![30]... و تو حتی نام مرا زود فراموش میکردی و به دشواری فرا یاد میآوردی...
[1] از شخصیتهای افسانههای برادران گریم برای کودکان
[2] عنوان قصهای کودکانه اثر اسکار وابلد
[3] Jeep Wrangler
[4] گر مرد رهی میان خون باید رفت
وز پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت (عطار)
[5] سعدی
[6] بخشی از دعای"پدر ما" مشهورترین دعای مسیحی به زبان لاتین... "خدایا نان کفاف روزانۀ ما را امروز به ما عطا فرما"...
[7] حافظ
[8] Schnuckiputz
[9] Perles de saveur
[10] بند آخراز شعر "لودویک رلزتاب" که متن ترانۀ سرناد "شوبرت" است. معنای فارسی آن...
بگذار قلب تو نیز به رقص درآید... محبوب من، مرا بشنو!...که در انتظار آمدنت لرزان ایستادهام... بیا شادمانم کن!..."
[11] Alsace baconنوعی غذای شمال فرانسه که با پیازو بیکن و پنیر و تخم مرغ به سبک پیتزا درست میشود
[12] گوشت ورقه شده به سبک زوریخ- نوعی خوراک مشهور سوئیسی- تقریباً با این تلفظ زوشا گِشنِتزِلتِس
[13] Gulaschنوعی خوراک مجارستانی با گوشت که آلمانیها هم طبخ میکنند
[14] Spätzle نوعی غذای آلمانی با تخممرغ و آرد و پنیر
[15] Freundliche Beziehungen از عبارات دشوار بیان آلمانی است
[16] votum castitatis سوگند پاکدامنی
[17] نام یک نژاد گربه
[18] نوعی سگ
[19] عبارات این پاراگراف ملهم از غزل سعدی است...
ای باد صبحدم خبر دلستان بگوی/وصف جمال آن بت نامهربان بگوی
بگذار مشک و بوی سر زلف او بیار/یاد شکر مکن سخنی زآن دهان بگوی
بستم به عشق موی میانش کمر چو مور/گر وقت بینی این سخن اندر میان بگوی
با بلبلان سوختهبال ضمیر من/پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی
دانم که باز بر سر کویش گذر کنی/گر بشنود حدیث منش در نهان بگوی
کای دل ربوده از بر من حکم از آن توست/گر نیز گوییم به مثل ترک جان بگوی
هر لحظه راز دل جهدم بر سر زبان/دل میتپد که عمر بشد وارهان بگوی
سر دل از زبان نشود هرگز آشکار/گر دل موافقت نکند کای زبان بگوی
ای باد صبح دشمن سعدی مراد یافت/نزدیک دوستان وی این داستان بگوی
[20] از ترانههای مشهور علیرضا افتخاری...
[21] ترانهای قدیمی...
[22] از ترانههای مشهور علیرضا افتخاری..
[23] بادبانها را بکشید پسران من! بادبانها را بکشید!"... جملهای از متن سرود جنگی آکادمی نیروی دریایی امریکا که در 1926 توسط جورج لوتمن سروده شده
[24] ترجیعبند سعدی و ترانهای با صدای علیرضاشاهمحمدی
[25] ترانهای سرودۀ سیمین بهبهانی و صدای همایون شجریان
[26] Maurice Ravel
[27] Conservatoire de Paris
[28] Winnaretta Singer, Princesse Edmond de Polignac
[29] آمیختهای جابهجا از دو غزل حضرت سعدی...
[30] mein Liebchen
قسمت قبل
قسمت بعد