بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۴۵ دقیقه·۱ سال پیش

گاه بی گاهان چهل و پنج

گاه بی‌گاهان چهل و پنج

از داخل بلندگوی گوشی همراه یخ‌زدۀ من‌‌ خیلی واضح نیست، ولی از طرفی مطمئن‌ام لرزش نامحسوسی دارد زیر استحکامِ آبنوسی صدات لیز می‌خورد... احتمالاً در نتیجۀ همان اشتغالات ذهنی خویشتن‌دارانه‌ای‌ که اغلب اوقات درگیرت می‌کنند و الان یکدفعه دلم می‌خواهد -خلاف معمول- نادیده‌شان بگیرم؛ یعنی خود را بزنم به حماقت و لاقیدانه برایت ورّاجی کنم... مثلاً دربارۀ خاکستری‌های پولادین ارتفاعات فلدبرگ[1]و توفیرش با رنگ سنجابی کوهپایه‌های زاگرس... همین که آن‌سوی خط تو باشی و آن سکوتِ سرد و سربی برایم کافی است که بتوانم ده دقیقه یک‌بند و بی‌خیال، رشتۀ سخن را کِش بدهم...

البته که دیرزمانی مقهورِ بازی مذبوحانه‌ام نمی‌مانی و تا می‌آیم دو سه جملۀ ابتدایی را سرِهم کنم، با آهنگی گرم و پُرنشاط- در امتدادِ بازدمی عمیق- می‌گویی:

- «حالا بعداً باید مفصل برایم شرح بدهی همۀ این توصیفاتت را از مناظر بین راه...»

"حالا بعداً... مفصل شرح بدهی"... در مجموع عبارت ناملایمی است که برآمده از نعیمِ لبان تو به رُز سیاه خارداری می‌ماند... ولی این‌طوری که اختصاصاً گفته‌ای"توصیفاتت" در سطح تسلّی‌بخشی دلجویانه است... یعنی داری مرا کمابیش در سلک کسانی قرار می‌دهی که حرف‌هاشان ارزش شنیدن داشته باشد... مثلاً شاعران... امّا از طرفی -بی‌تعارف- زیاد وقت نداری... مثل همیشه... حداقل برای من...

قاعدتاً سوای آماده شدن برای آن استقبال‌های خاص تدارک‌شدۀ مألوف و احوالپرسی‌های تلفنی‌ات با من، هزار و یک مسئولیت مهم‌تر هم داری... حتی در این ایّام فراغتِ تعطیلات زمستانی... فقط زنگ زده‌ای تا مطمئن شوی همه چیز مطابق برنامه پیش می‌رود... نباید عنان اختیار از کف داده، باز بیفتم به روده‌درازی‌هایی که ندرتاً -وقتی الکی بیش‌ازحد احساس صمیمیت کنم- دچارش می‌شوم... به‌خصوص که بی‌شک از میان ما دو تن، فقط من اینک دارم خاطرات سفر شیراز را معاینه در برابر چشمان خیال‌پرورِ مبهوتم مرور می‌کنم...

قبل این تماسِ تلفنی سراسیمه‌وارت هم، غرق همین اوهام داشتم چُرتکی می‌زدم و خواب مادرم را می‌دیدم... عجیب نیست؟...

ناغافل بعد این همه‌سالِ سیاه که هرگز به من روی خوش نشان نداده و نیامده بود به خوابم!... البته این‌بار هم چهرۀ تماشایی‌اش ناپیدا بود... طوری که انگاری بیرون قاب تصویر باشد... یا شاید مثل عهد طفولیت در حدّی به او نزدیک بودم که نمی‌دیدمش... فقط آغوش گرم گلبویش را احساس می‌کردم و آن انحنای ملایم خاص میان گردن و شانه‌اش را که موقع لالایی‌های نشئه‌ناک کودکی، تکیه‌گاه سرم می‌شد و اولین‌باری که بالای پله‌های ویلای انزلی پیشانی‌ام را گرفتی روی شانه‌هات، احساس کردم همان‌طوری است... توی خواب صورتی‌ام هم صورتم را گذاشته بودم روی همان‌ مأوای لالایی‌ها و توی بغلش های‌های و مستانه گریه می‌کردم...

فی‌الحال هم سر زبانم آمده که خوابم را برایت "مفصل شرح بدهم"... البته پیش از این که بگویی "حالا بعداً"...

و ناگزیر دلم بخواهد تندتند و لابه‌لای عذرخواهی‌های بی‌رمقِ نخ‌نما خداحافظی کنم و بعد تا مفرق فرو شوم توی تنهایی گرمابخش شال‌گردن و تو باز یکجور بزرگوارانه‌ای بر بلاهت حقیر من دل‌بسوزانی و قبل آن "آف ویدِزی‌یِن"[2]محتومِ تمام‌کننده‌ات، با لحنی بی‌نهایت مهرآمیز و کودک‌نواز بگویی...

- «قرار است این چند روز یک‌عالمه با هم حرف بزنیم حریف!...»

این "حریف" گفتن‌ات ولی شبیه همان است که در لحظۀ وداع پیشانی‌ام را روی انحنای بی‌نظیرِ شانه‌ات بفشاری و زیر گوشم نجوا کنی " آرْمِر شْلوکِر"[3]!...

"حریف"، "آرمر شلوکر" یا "شاتزی" چه فرقی دارد وقتی معنای ضمنی‌اش -در هر حال- مفارقت باشد...

هر چند این سال‌های اخیر گاهی به‌خود می‌بالم که حال مهجوری را خوب بلد شده‌ام...

اما از روز اوّل به همین آسانی‌ها نبود...

یعنی آن نخستین‌بار که از کنار بسترمان برمی‌خاستی و برایم روشن شد... سرنوشت محتوم من یک هجران همیشگی است... چون یگانگی مطلق باتو در هیچ شرایطی ممکن نمی‌شد... حتی بعد تن سپردن به ورطۀ "صمیمیت محض" که آن‌طور با طول‌وتفصیل آب‌وتابش داده بودی... چونان بنفشه‌های باغچه و سر زلف بالای پیشانی بلندت...

سحرگاه جمعه بود... در اتاقک راهبانه‌ی کلیسای "راستی و حیات"...همان پستوی پنهان معاصی‌مان... و تو داشتی پشتِ هم اسمم را صدا می‌زدی... لابد تا بیدارم کنی...

"بهرام"...

"بهرام"...

"بهرام... ماین شاتز[4]!..."

صلایت اما به‌گوشم انگاری آوای نامفهومِ عمیقاً چسبناک و چگالی بود که روی زبان به‌شدّت ارمنی-ژرمنی‌ات غلت می‌خورد... و فرومی‌شد داخلِ مغز کرختم... و ‌می‌رفت و برمی‌گشت... با خلسه‌ای خیلی سرسری و عجولانه و... مصلحت‌جویانه...

سنگین و سست وکاهلانه پلک می‌زدم به روی این زندگی تازه و فکر می‌کردم لابد عمقِ قوامِ رابطۀ صمیمانه‌مان هم می‌تواند برای تو همینطور هذیان‌وار، بیهوده باشد... بسامدی مکرّراً بی‌معنا....

نشسته‌بودی پشت به من روی لبۀ صندلی کنار تخت و باعجله و کمی خشونت دکمه‌ سردست‌های پیراهن و سگکِ بند ساعت سوئیسی‌ات را جامی‌انداختی... و یک رشته کلمات بی‌تفاوتِ نامهربانی را با لهجه‌ای اجنبی‌وار پی‌درپی ردیف می‌کردی:

-«بهرام بلند شو!... باید قبل از این که گیلداجان بیدار شود رفته‌باشی... هر روز بلافاصله بعد از پریما اورا[5]میاید برای مرتب کردن اتاق‌ها... »

مستی شرابِ آرارات از سرم پریده بود و نشئۀ هوسناکِ لب‌هات نه... فشار دردناکِ مختصری زیر پیشانیم زُق‌زق می‌کرد و حالت نشیطِ تازه‌ای زیر پوست تنم... و یک احساسِ کامل بی‌عیب‌ونقصی... که از آن بهتر نمی‌شد... کاش می‌گذاشتی کمی بیشتر بسته نگه دارم چشم‌هام را که همچنان تصویر سرمستِ سراپای تو را نشانم می‌داد... پشت پردۀ پلک‌های مدهوشم هنوز ماجرای نگاه خمارآلود تو جریان داشت... و خاطراتِ فرّار و شیرین و روشنی از بساوشِ بازوان و گونه‌ها و جایجای وجودت...

ولی نمی‌گذاشتی...

و گفتی:

-« زودباش پسر خوب!... هاپ‌هاپ ماخِشْنِل[6]!»

و احلامِ غبار‌آلود عاشقانه ذره‌ذره محو شد... از هم پاشید و پراکند... مثل قطراتِ انبوهِ مه سحرگاهی در تابش آفتاب صبح...

باید بی‌معطلی تسلّطی می‌یافتم بر آن تنِ نفرینی مطرودِ رخوتناک که هنوز مجنون‌وار تو را می‌خواست و بستر و خواب را... پس وقتی با فشار مصممِ یک‌دست شانه‌ام را تکان دادی... دیگر ناگزیر سردرگُم و آشفته‌سر از جا پریدم و عذرخواهان و شرمسار لباس‌هام را که روی سرم می‌ریختی با دستپاچگی، تند تند بر تن کشیدم...

هیچ وعدۀ دیدار یا بدرقۀ امیدبخشی هم بر سر راهم نبود و یا دلگرمیِ مصافحه و تسلّای بوسه‌ای... فقط زمزمه‌ای شتابزده و زیرلب... "چوس شاتز! ماخزگوت"[7]... همچنان که ایستاده بودی جلوی آینه تا ظرف چند ثانیه با حرکت ماهرانۀ نوک انگشتان سحرآمیزت یقۀ نواری نیمتنۀ کتان نونَوار و طرۀ روی پیشانی‌ات را صاف کنی... ولی من حین فرار بزدلانه و شرم‌آور خویش حتی نرسیدم لبه‌های پیراهنم را زیر کمربند شلوار پنهان کنم... حکایت پاورچین شتافتن بود از پیچاپیچ پلکان و دهلیز و دالان ... و کفش‌هام همچنان توی دستم... احتیاطاً تا بیرون باغ هم نپوشیدمشان... همان‌طور روی نوک پنجه دویدم...آنقدر نرم و بی‌صدا که خواب گنجشککان را هم برهم نزند... و حواس گربه‌های سحرخیز را که پیرامون سایه‌روشنِ باغچه پیِ صبحانه می‌پلکیدند، پرت نکند...

گرگ‌و میشِ فلق بود و دقایق قبل از صبح صادق... حدود ساعت شش... از نوازش دست‌های نسیم سرمایی خیس و ملایم سرریز می‌شد... و خلوت کوچه آکنده بود از سایه و تنهایی و عشق...

نگفته بودی کِی مرا باز خواهی خواست...

هیچوقت نمی‌گفتی...

در بند تردید نگاهم می‌داشتی...

فقط از خلوت خویش اخراجم کردی چنان که کرّوبیانِ مهیمن، آدم نخست را از باغِ عدن...

...

تهی بودم و منگ...

آویخته میان زمین و آسمان...

شبیه هر لحظه که مادر مرا از بغل می‌نهاد... روی تشویشِ بالشی... اضطرابِ ناایمنِ میزی... غرقابِ آغوش غریبِ گهواره‌ای...

بعد انگار در خلأ معلق می‌شدم... می‌ترسیدم حدودِ حیاتِ ناشناخته‌ام در بی‌نهایتِ پوچی از هم پاشیده و پراکنده شود... می‌ترسیدم اگر بازوان بی‌همتای مادر احاطه‌ام نکند در هستی و نیستی گم شوم... پس لابد آنقدر فریاد می‌زدم تا او برگردد و مرا از اعماقِ هیچ برگیرد...

هجران تو ولی با سکوت همراه بود... باید دم نمی‌زدم و خاموش می‌ماندم... و فراموش می‌کردم...

قرار بود هیچ حرفی از آن وصال ناممکن و ناب نگوییم...

شرط کردی که عشقِ نفرینیِ بی‌پروا و ناافلاطونی و یک هفته اقامتِ بی‌وقفه با تو در عالم ربّ‌الانواع، راز مگویمان باشد...

همان شب‌هایی که کمابیش هیچ نخوابیدم... ساعت‌ها نشسته بر ساحل اقیانوس حضورت، ناباورانه امواج آرام و بی‌صدای دم و بازدم تو را تماشا کردم... شب‌هایی که نمی‌خواستم به صبح رسد...

حالا ولی راستی اگر قرار باشد "یک‌عالمه" با هم حرف بزنیم، چند هزار کلمه برای بسط توصیفات من کفایت خواهد کرد؟...

خصوصاً که هنوز خیلی وقایع پیش پاافتادۀ معمولی و فجایع عجیبِ جبران‌ناپذیری هست که شاید تو ندانی...

مثلاً گاهی فکر می‌کنم با این اوصاف- پسِ آن ناپدید شدن قهریِ ابدی تو- من خیلی طاقت آوردم میکائیل!... سرگردانِ پیچ‌پیچِ کوچه‌پس‌کوچه‌های ناشناسِ اَبَرشهرِ خاوران...

مقرّر بود این کوچِ اجباری دو سه‌ماهی بیش نپاید... تا تو اوضاع آشفتۀ اعضای انجمن‌ات را به‌سامان کنی...

و من درست بیست و شش ماه شکیبایی کردم... تا حَزیرانِ حُزن‌آلودِ تابستان زلزله...

سر آخر هم در واقعۀ بلاخیز آن فاجعه بود که گرفتارشان شدم... لبریز بی‌قراری از مشهد کوبیده بودم تا ویرانه‌های چنگوره... دست خالی... فقط با یک دوربین... می‌خواستم در تاریک‌ترین ژرفای حقایقِ مصیبت‌بار جهان غرق شوم...

بی‌تو...

...

در راه بازگشت... خُرد و دلخسته و مغروق یأس و ماتم... نرسیده به قزوین، در اوّلین ایست بازرسی، توقیفم کردند... با دوحلقه فیلم نگاتیو عکاسی شده و چند نفر از دیگر امدادگران داوطلب...

مابقی همراهان را نمی‌دانم... اما معاصی من انگاری خیلی سنگین بود... مشارکت در برهم زدن نظم عمومی... توطئه و تبانی جهت مداخله علیه امنیت ملی... ارتداد و عضویت در فِرَقِ ظالّه و انحرافی... ابتلاء به فساد اخلاقی و ارتکاب اعمال منافی عفت و اخلاق عمومی...

این‌ها بود... و برخی دیگر اتهامات فرعی و مصادیق مجرمانۀ جزئی‌ و خُرده جنایاتی که پس از اعزام به مراجع قانونی و طی مراحل بازجویی به من تفهیم کردند... اکید و طاقت‌سوز!...

خلاصه دردسرت ندهم"ماین شاتز"!... به‌خصوص که ازین میان فقط آن دو سه بزهکاریِ خیلی فضاحت‌بارِ اخیر مستقیماً در ارتباط با تو بود... و من ازین رسوایی‌های سترگ احساس تازۀ ناشناخته‌ای داشتم... شبیهِ نوعی رضایت خودآزارانه و مشئوم و شرم‌آور...

به‌خیالم "سخن پیرمغان"[8]بود که مدام توی گوشم تکرار می‌کرد... «آنجا که ارادت بوَد انکار نباشد»...

پس تا خروسخوان مضاعف صبح، سه بار انکارت نکردم...

دروغ هم نمی‌گفتند آخر!... آیین انحرافی و فرقۀ ظالّۀ من پرستش تو بود...

تنها خدایی که با او همسفر و همبازِ نان و شراب و خوابگاه شدم...

فقط این بود که با تو بر روی زمین نبودم تا فساد کنم... در ملکوت می‌خرامیدم فراتر از فلک چهارمِ مسیح منزّه و زهرۀ خنیاگر... در مجلسِ صدق، نزد ملیکِ مقتدر...

پس کافر و مشرک بودم و حق داشتند حد و کیفرم کنند...

البته شاید تابه‌حال خودت دانسته باشی‌...

من هر مصیبتی را تو بر سرم آورده بودی، بخشیده‌ام میکائیل!...

همه چیز مگر مردنت را... به نظرم...

حتی شاید می‌شد فراموش کنم بامدادِ ایارِ محنت‌باری را که پسِ گذرانِ آن ناگهان شبِ دیوانۀ کابوس‌وار لعنتی در کلبۀ توفان‌زده و نم‌سار باغستان غربت، بیدار شدم وسط جیغ‌وداد زاغچه‌های پریشان و تابش آفتاب نفرینی اول خرداد...

و تو رفته بودی... مطلقاً دل‌کنده انگاری... بی‌مرحمت حتی یک یادداشتِ مختصرِ خداحافظی...

حالا اگر قرار است بیشتر حرف بزنیم، بگذار تکرار کنم که بی‌تو همیشه انگاری بر سر ریسمانی آویخته بودم آونگ‌وار... گیج‌وگول و سرگردان... تنهایی دردمندانه پیچ‌وتاب می‌خوردم تا بیایی و سررشتۀ امور را بر سرانگشت شفابخش و شگردهای شگرف خویش گیری...

ولی آن تنها شب واپسین ماه از آخرین بهارمان بود... و تو دیگر قرار نبود هرگز برگردی...

ناچار و ناباور و بیمار فقط غلت زده بودم تا با صورت فروشوم در چروک‌های شمیم‌ناک شمد که هنوز نشانی از نوازش تن تو را داشت... و در همان وضعیتِ تعلیق مانده بودم... بلاتکلیف... چند ساعت... چند روز... یا هفته...

احوالم از همیشه بدتر بود... حتی از آن زمستان سخت توی بخش سوانح بیمارستان... در ‌سال نحوست‌بارِ انتحار و افسون‌زدگی...

که نور مبهم خورشید سرماخورده و علیل از پشت شیشه‌های تار پنجره‌ها کورسو می‌زد... و سوسک‌های درشتِ چسبناکِ آبدار از درز ترک‌های دیوار چرک و کپک‌زده بالا و پایین می‌رفتند و من پیچیده در درد و تب و تهوع و هذیان، چشم می‌دوختم به عقربه‌های امیدوار ساعت دیواری... -زیر سقف دالان پرآمدوشدِ آن‌سوی درگاه- که داشت فاصلۀ دو تا چهار بعد از ظهر موعود و اوقاتِ مضیقِ ملاقات را هدر می‌‌داد... به بیهودگی...

چند روز سیاه در بستر نقاهتِ آن جنونِ نافرجام چنین گذشت...

و سر آخر هم، تو خارج از مهلتِ قانونی آمدی... در یک نیمه شبی خالی و اَلیم که مغروق یأس و اشک و والیومِ تزریقی بودم و ملفوفِ ملحفه‌های متعفن و خیس و عرق‌آلود...

لابد نام سرپرستار کشیک را از بَردوختِ بالای جیب روپوش سورمه‌ای‌اش خوانده و با آن لحن مطمئن و مؤدب اغواگرت گفته بودی:

- «دکتر روبنیان هستم سرکارخانم مسعودی!... دکتر احمدیه بخش جراحی که معرف حضورتان هستند؟... گفتند که سری به بیمارشان بزنم... اجازه می‌فرمایید؟...»

و او هم بی‌تردید اجازه داده بود...

دروغ هم نمی‌گفتی... پیش از آن که دانشجوی فلسفه شوی دورۀ پزشکی عمومی را در دانشگاه شیراز با همان ادااطوار شتابناک نبوغ‌آمیز همیشگی‌ات چهارساله تمام کرده بودی... و لابد این دکتر احمدیه را هم از یک طریقی -که فقط خدامی‌داند- می‌شناختی...

وه که آن شب بیماری با استعداد عجیبت در نمایشِ مهربانیِ‌ ملاحظه‌کارانه و بی‌منتها، نگذاشتی هیچ بیزاری و اشمئزازی را در حالت چهره‌ات بخوانم!... وقتی اشکِ‌ شوخناکم را پاک می‌کردی و انگشتان نظیف بی‌نظیرت را... چونان موهبتی وخشورانه و از سر مرحمت، می‌کشیدی روی شانۀ پیراهن پلید و موی چرب و چرکین و ژولیده‌ام... وقتی طرفه‌آغوش توأمان مهلک و هستی‌‌بخشت را سخاوتمندانه و مشفقانه بر من می‌گشودی...

و چانه‌ام را می‌گرفتی روی همان انحنای مادرانه و آشنا و عجیب...

در حقیقت این راز ‌را از همان نخستین همسفری با تو تا قشلاقگاه عشایر فهمیده بودم که پرستارِ خَلق خدایی... اصلاً عیسی‌دمی و به آب حیات دسترس داری و راستی مدام می‌ترسیدم مبادا چون خضر نبی ناگاه از برابر چشمم غایب شوی...

تو سراسر حادثه... دمادم اعجاز بودی میکائیل!...

و انگاری عمومِ عشایرِ دشت بَرم هم می‌شناختندت...

و تو یک‌یک اهل طایفه را به نام خطاب می‌کردی... به جوان کرنای‌نواز- که مثل دیگر مردان قبیله شالی سفید را دور کمرگاه، روی شلوار دبیت سیاهرنگش پیچیده بود- می‌گفتی:

- « "تَنَت آزا با" جهانگیر!... ان‌شاالله دامادی خودت!...»

و رو به آن مرد شکوهمند چوقا‌پوش سالخورده که با کلاه نمدی خسروانی بلندش بر آستان سیاه‌چادر نشسته بر گلیمی سرخ و پشت‌داده به مخده‌ها به قلیانک‌اش پُک می‌زد و رقص چوبداران را تماشا می‌کرد، بانگ می‌زدی:

- «سلام علیکم اسماعیل‌خان!... مبارک است ان‌شاالله... این دیگر نوه آخری بود که زنش دادی... نه؟...»

اهالی ایل "دکتر" صدات می‌زدند و دوستت داشتند...

به تابش آفتاب دیدارت آتشین آلاله‌های رخسارِ دخترکان گل می‌کرد...

زن و مرد با دهان گشوده به رویت لبخند می‌زدند و گونه‌‌های آفتاب‌سوخته‌شان چروک می‌افتاد... هر کس به راه‌ورسم خویش پذیرایت می‌شدند...

"خَش اومِی جناب دکتر!"...

راز این شکرخندها و خوش‌آمدگویی‌های نامنتظر را تا شباهنگام دانستم...

در گرگ‌ومیش غروب و بر کنار سایه‌سارِ سیاه‌چادر اسمعیل‌خان، چشم‌هات خاکستریِ سیر بود...

سرانگشتان سرد صبا افتاده بود سر زلف‌هات...

قشنگ بودی و شکوهمند و پیشانی‌ات می‌درخشید مثل "ملک خورشیدِ" قصه‌های مادربزرگ...

دستت را انگاری نوازش‌وارگذاشتی روی شانه‌ام و این سومین‌بار بود که لمس می‌کردی‌ام...

و چه دوستانه بود طرز تبسّم‌ گوشۀ لب‌ها و آن گودال دلربای روی زنخدانت!...

نه غافلگیر شده بودم و نه معذّب...

دیگر مطیع و به‌فرمانت بودم و آمادۀ این که بگویی:

- «خوب بهرام جان!... حالا باز به همدستی‌ات نیاز دارم...»

چه خوب بود که چند قدمی باز "بهرام‌جان" و دستیارِ تو باشم... و برگردم تا سایه‌روشن شاخساران انبوه و سرافراز درختان زان و زیزفون...

آن‌جا که می‌توانستم به تو کمک کنم تا از صندوق ماشین قرمز تند و تیزت یک جعبۀ مرموز بسیار سنگین از جنس چوب راش روسی بیرون آوری... و از گوشۀ چشم نگاهم کنی و زیر لب با صدایی گرم و پرنفس بگویی:

“Guter Junge!“

بعد هر کدام یک حلقۀ متصل بدان‌را در دست بگیریم و همگام و همیارِ بار باشیم سکندری خوران و خندان‌خندان تا خیمۀ خان طایفه...

“Guter Junge!“

خیلی نرم و بااشتیاق می‌گفتی... کمابیش انگاری هوسناک... وقتی حسابی از من خوشت آمده باشد... اغلب اوقاتی که برای نخستین بار خدمتی تازه می‌کردم... توشه‌ای برمی‌داشتم... جزوه‌ای مفقود را لابه‌لای انبوه نسخه‌های کتابخانه‌ات می‌یافتم... برندیِ آراراتِ ناب در جام می‌ریختم... به نقطۀ اوج صمیمیت محض با تو تن می‌سپردم...

آنوقت توی چشم‌هام غور می‌کردی... در گرداب نگاه و نفس‌هات غرقه‌ام می‌ساختی... و در امتداد آن لحظۀ طولانی و عجیب وصول ناگاه می‌گفتی...

“Guter Junge!“

«آفرین پسر خوب!...»

پسر خوب تو می‌شدم تا لیلای مجنون تو جای تیر خلاص خویش را روی شانۀ راستم‌ با ناخن نوک‌تیز انگشت سبابۀ خونینش عتاب‌ناک و سوزن‌وار، سوراخ سوراخ کند و با نفرت و تنگ‌چشمی کرشمه‌آمیزش بگوید...

«پسر بد!...»

...

پسر خبیث... پسر کثیف!...

که شبانروزان پشت پنجره توفان می‌شد و آفتاب می‌رفت و باران می‌آمد و اشک‌ آلوده‌اش گم می‌شد لابه‌لای چین و شکن ملحفه‌هایی که شمیم تو را داشت... یعنی همان طُرفه عطرِ اجنبیِ کاج جلگه‌های جنگلیِ دوردست را...

پسر خوب تو می‌شدم تا عاق و مقهور پدر باشم و داغ چرک‌آلود و ننگین خاندان ورجاوند...

و متهم ردیف اول پرونده‌های خلاف عفت و امنیت عمومِ عوام‌الناسِ مبرّا از خطا و بی‌خبر از شور و شرِ آتشینِ عالم عشق[9]...

بردۀ وحشِ مقدس باشم و مطرود مستشفعین برّۀ معصومِ ملعون...

این‌جوری هم که پشت سر هم بددهانی کنم، دلم خنک نمی‌شود...

وقتی یادم می‌آید که دهانت خون افتاده بود و هیچکس جز من آنجا ککش هم نمی‌گزید که چقدر دردت آمده باشد... بردباری می‌کردی و آخ نمی‌گفتی ولی صورتت سفید سفید شده بود و رطوبت عرق ریزریز مثل خرده‌های الماس روی پیشانیت برق می‌زد... جلادان-مثل فیلم‌های حادثه‌ای- بعد ضرب‌وشتمی کوتاه و توفانی از روی میز اتاقِ من بلندت کرده بودند با دوبازوی قپانی زنجیرشده در کلپچه‌ای فولادی... و کشان‌کشانت می‌بردند... و من همچنان مثل احمقی دیوانه به زبان آلمانی التماست می‌کردم... و جملاتی را که از مدت‌ها پیش بارها و بارها در خلوت تکرار کرده بودم، پشت سرت فریاد می‌زدم و تو لاجرم پای‌کشان می‌رفتی...

-“ Geh nicht... geh nicht... bitte geh nicht... Ich vermisse dich... Du bedeutest mir alles... Ich liebe dich mehr als gestern, aber weniger als morgen!!”

در حقیقت داشتم تجدید پیمان می‌کردم به هوای خویشتن...

چون ششصدوشصت‌وشش شبانروز مشئوم را به انتظار دیدار تو و همان یک گلبرگ بوسه که بر گلویم نشاندی سوخته بودم و هنوز امید داشتم دیگران نفهمند چه می‌گویم و نتوانند آخرین خلوت خالی از اغیارمان را خراب کنند...

(راستی تو می‌توانی این عبارت را سه بار پشت هم تکرار کنی؟..."ششصدوشصت‌وشش شبانروزِ مشئوم"...؟)

بعد خیلی هم دیوانه‌وار ته دلم غنج می‌زد وقتی ایشان با خشمی عمیقاً واقعی نعره می‌زدند...

-«فارسی حرف بزن حیوان!...»

حتی دلم می‌خواست سر شوخی را باز کنم و بپرسم کدام حیوانی را می‌شناسند که فارسی حرف بزند... اتفاقاً اغلب‌شان همین‌طوری حرف می‌زنند که من!... مثل همین پلنگ نایاب وحشی که بالاخره به اسارت گرفته‌اید...

... و آن خط باریک خون در امتداد لبخندت می‌رفت تا گودی قشنگ زنخدان...

و دو چشمت مات و سرگشته‌وار، مرا می‌جست و می‌گفتی:

“Auf Wiedersehen, süßer Friede!... Du weißt, dass Ich habe es nicht gewollt...”

و نگاه ناگهان حیران تو شبیه چشم‌های مادرم بود در آن واپسین ساعت منحوس ملاقات توی اتاق پاییزی بیمارستانی که پشت شیشه‌های خاکستری و سرخ باران می‌بارید و نور نحسِ چراغ چرخان آمبولانس‌ها... و بغض زخمیِ ناسوری توی حلقم بالا و پایین می‌شد و او کف دست‌های نازک لرزانش را تند تند می‌کشید روی نیم‌تنۀ تنگِ قرمز پرچروکی که عمه فرخنده با عجله تنم کرده بود... انگار می‌خواست صافش کند و می‌گفت:

-«غصه نخوری قند عسلم!... من خیلی زود برمی‌گردم...»

شاید چون فکر می‌کرد هنوز کوچک‌تر از آن ام که بشود صاف و ساده به من بگوید:

"خدانگهدار عزیزدلم!...آرامش شیرینم... خودت خوب می‌دانی که نمی‌خواستم این‌جوری شود..."

راستی به‌گمانم تو هم اغلب اوقات نمی‌خواستی بد‌جوری شود... حتی خیال نکنم انتخاب خودت بوده باشد آن شیوۀ بادیه‌نشین کولی‌وشی که در روابط عاطفی –به‌قول خودت-صمیمانه داشتی... بی‌پایبندی به هیچ معاهده و میثاقی... انگاری ولی آن پایان‌بندی محتوم و نوعاً لاابالی‌وار، هماره از سوی خیلِ هواداران سینه‌چاک به عاشقانه‌های پیاپیِ تو تحمیل می‌شد... بس که سخاوتمندانه خواستنی بودی!...

و در حقیقت جز همین که جسم‌وجانت یک‌جا بند نمی‌شد، هیچ‌ حال‌وهوای "بوهمی"[10]هم نداشت رسم‌وراه زندگی‌ات...

که تمامی اجزاء و متعلّقاتش در نهایت نفاست و اصالت اشرافی می‌نمود...

مثلاً آن سکناتِ سلیمِ والس[11]رقصیدن یا حتی آن چمدان‌های اصیلِ لویی ویتون[12] همیشه آمادۀ سفرت...

که شباهنگام -کنجِ مهتابیِ کاخِ ییلاقیِ بندر انزلی- دلبرانه جلوه‌گری می‌کرد بر تارکِ باروبنۀ رفقای صمیمی ‌... و قرار بود مَش‌مسیِّب سرایدار دو تا همدست بگیرد و بیایند جابه‌جایشان کنند و بچینند داخل آن بیست‌وچند تا اتاقی که گوشه‌گوشۀ سه‌طبقۀ عمارت اربابی‌ات پنهان بود...

و من مبهوت مهارت و مهابت بی‌رقیب‌ات در "والس" همانطور بر آستانِ ورودی بزمگاه ایستاده بودم به تماشا و نمی‌توانستم قدم از قدم و چشم از تو بردارم...

داشتی برای گذران دورۀ دکترای فلسفه‌ات می‌رفتی زوریخِ[13]خیال‌انگیز و شب مهمانیِ خداحافظی‌ات‌‌ بود ... و هنوز همان اردیبهشت‌ماه برین که برابر مرامنامۀ افلاطون و باران، هم‌پیمان رفاقت با تو بودم و بالاتر از ابرهای سعادت سکنی داشتم... هر چند قرار بود آن شهر خجسته موطن و مأوای دائمی تو باشد... -شاید تا همیشه- ... بعد فقط احتمالاً گهگاه مسافروار سری بزنی به این‌جا و انجمن دوستان مرافق متفّق وفادارت...

دلم پیشاپیش بهانۀ دلتنگی می‌گرفت و احوالاتم از شش جهت آنچنان پریشان بود که بتوانم بی‌دعوت بیایم و طفیلیِ ضیافتِ تو شوم... به مناسبت تشکّر بابتِ همه‌چیز و رساندنِ مُژدۀ فتح مقام نخستِ دوسالانۀ نقّاشی‌ام... ...

و بی‌شرمانه خیالیم هم نباشد از خارِ ملامتِ احدی...

چون در هر حال ظاهراً کسی جز خودم بر این سفر رضا نبود...

نه جمع عموزادگان خاندان ورجاوند که بعد سالی به هوای گشت‌وگذار و با عذر دیدار من می‌آمدند تهران... و در خانه نبودم...

نه خود تو که با لبخندی تلخوش و پرتردید روی لب‌های شیرینت به استقبالم آمدی...

خیلی هم که به دشواری توی شهرک اعیان‌نشین شما راهم دادند...

نگهبان دروازه از روزنِ دریچۀ تنگ و شکّاکِ اتاقکش چنددفعه به‌سویم تیرزهرآگین چشم‌غرّه ‌افکند و با لحن لجوج و لهجۀ خشمناکی با تو از توی گوشی بگومگویی کرد... و سر آخر لندلندکنان زیرلب رو به من گفت:

-«اصلاً به جهنّم!... برو آقاجان!...»

بی‌وقت رسیده بودم... بعد صرفِ شام و به‌گاه شراب و عیش و طرب...

وسطِ تالار والس میان تلألؤ چلچراغ‌ و مرمر و بلور... و دلبرکان رنگ‌رنگ و خنیاگری خدایان موسیقی...

خوب می‌دانستم خوش‌آمد تو نیستم در انجمن اهالی المپ...

که تک‌ستارۀ اقبال‌شان این‌دفعه به نام "پونه" بود... پونه‌پناهی... شاید هم پونه جلیلوندی...

قطعاً هر دو در آن بزم حاضر بودند... ولی دیگر درست‌وحسابی یادم نیست... حتی این‌که نیمه‌شب کدام یک در هُرمِ حریمت راه یافته بود را ندانستم...

فقط یادم است در تالار ضیافت -مسحور نور و سرور و نوای موسیقی- آن دخترک حریف رقص تو مثل قاصدکی سبکبال میان بازوان بلندت می‌چرخید...

خیلی ریزاندام و کم‌سن‌وسال بود و ملیح و گندمگون... و با گیسوی بلند پرشکنج و پیراهن سرخی که برتنِ بی‌نهایت تنانۀ خویش داشت، به اسمرالدای نتردام[14]می‌مانست... همان‌قدر لولی‌وشانه شورانگیز...

وقتی با کفش‌های خجالت‌آورِ گل‌آلودم روی کفپوش مرمرین ایوانت پابه‌پا می‌شدم تا کوله‌بار خاک‌آمیزم را کجا رها کنم، دیدمش که چطور گاه تکیه می‌زد بر سینه‌ات و گاه کوکب‌وار گردت دوران داشت در نوای ملایم و مدهوش والسِ وداعِ شوپن[15]و تابش مبرهنِ چلچراغ وسط تالار... یعنی جوری که جای هیچ تردیدی برای سایر داوخواهان باقی نگذارد...

و تو از میان جماعتِ پرشمارِ رامشگران، کم‌کم و کمابیش نامحسوس داشتی به‌سوی سرسرا گردن می‌کشیدی تا با نگاه پیدام کنی...

همچنان مفتون تماشای خرامش‌ورفتارت بودم که با نیم‌چهره و نسیه‌وار برگشتی به‌سویم...

عاقبت از گوشۀ چشم‌ام دیدی... و با لبخند کمرنگِ مطمئن ملسی از دور پذیرایم شدی...

ولی باز هم با همان اطوار متین تا پایان "والس گل‌سرخ‌ها"[16] چهاردقیقۀ دیگر نیز، در آغوشِ جانورِ نازکِ شیرینت[17]موزون و موقّر قدم برداشتی و یک دور دیگر خونسردانه و سرد با شریک آتشینت رقصیدی... بعد مثل هر شاهزادۀ فرهیختۀ افسانه‌واری، پس پایان یک نوبت وَشت، به همپای خویش مختصر کُرنشی کردی... حتی طوری نوک انگشت‌هاش را برای بوسه‌ای تشریفاتی نزدیک لب‌هات بردی...

تا بعد خیال کنم هم او بود آن الهۀ آبنوسیِ عریانی که می‌دیدمش آغشته در نوری لطیف و مه‌آلود، پشت پرده‌های حریر اتاق تو ... مغروق و مدهوشِ غوغای آغوشت... با چهره‌ای کمابیش ناپدید در گرگ‌ومیش پرتو ملایم و ارغوانی چراغی که در همه حالتی روشن‌ نگه‌می‌داشتی...

تا نیمه‌شب خوابم نبرده بود، زیر سقف شیبدارِ آن پستوی زیرشیروانی و ناشناس... مشترک با یکی از آن "لِوان‌"های[18]الوان تو که مدام در خواب شانه‌به‌شانه می‌شد و با هر نفس تازه کردنی سبعانه خرناس می‌کشید... پس شیفته‌وار راهیِ باغچۀ شبانگاهی شدم تا شاید غافلانه و سربه‌هوا قدمی بزنم و از لابه‌لای ابرهای پاره‌پاره ستاره بچینم...

ولی دل آسمان گرفته و غمگین و بی‌فروغ بود...

اما بعد درخششِ حضورِ خودت را دیدم وسطِ قاب پنجرۀ اتاقی از اشکوب بالاتر که رو به باغچه و دریا بگشوده می‌شد...

دیده بودی که دیده بودم‌ات؟...

نه به‌گمانم!... فضای باغ ظلمانی بود و نادیدنی و دریچۀ بازِ پنجرۀ اتاقت از پسِ پرنیان سپید، نورباران...

انگاری پردۀ ناگزیر تماشاخانه در تنهاییِ سالنِ تاریک...

چند ثانیه ایستادم و خائنانه تماشایتان کردم... مثل هر نظرباز افسون‌زده‌ای... نه از سر حیرت یا حتی حسرت و حسد با تو... یا بدان دخترکانِ پی‌درپیِ رنگارنگت...

صحنه در نظرم به‌غایت اصیل می‌آمد... و راستی حکایت رشک و غیرت در میانه نبود... که بیشتر شبیه سحر و جادو و اصلاً در نهایت والایی و زیبایی می‌نمود ماجرای شما در چشمم از ورای طراوت اطلس در سایه‌سارِ درختان نارنج و خلوت خاموش شمشاد و نسترن...

چونان اختتام شورانگیزی بر نمایش باشکوه رقص وداع دلدادگان...

...

اما راستی شاید هم پَرهیب حضورِ مرا لابه‌لای برگ‌های باغ دیده بودی آن وقتی که روکردی به جانب پنجرۀ تاریک و یک لمحه شرارِ نگاهت را رها کردی در دل تاریکی شب و راستی احساس کردم نفسی چشم در چشمم دوختی... ولی دست از کار تجمش نکشیدی...

اشتیاق تماشای آن تن واقعی زنانه بود... یا دیدار قیامت قامت تو در مشغلۀ عشق... هر چه بود... نه می‌شد چشم برگیرم... نه نفس بکشم... دلم تند تند می‌طپید... صدبار و بیشتر...

تا عاقبت هجوم پرازدحام پشه‌ها از عمق فاجعه نجاتم داد... و توانستم آخر پوست ناسور تنم را احساس کنم...

و به همین عذرِ آزادی‌بخش زود دویدم تا ساحل... لباس‌هام را کندم و تن زدم به خیزاب‌های آرام خزر...

آرمیده و رها در تلاطم ملایم آغوش آب، خیالم را رها کردم تا تو را بجوید... هر چه از ریزگانِ گلگشت دیدارت مضبوط داشت... یعنی آن پیکر بالابلند جنگی آرِس‌گونه[19]پیچیده در ساق و ساعدِ لطیفِ نیلوفریِ آفرودیته‌ای که گرداگرد تنت پیله‌وار چنبره می‌بست... مثل شاخسار ستبر سپیداری لابه‌لای پیچکِ نسترن...

نگونسارِ قعر دروای سقوط، بیهوده دست‌وپا می‌زدم...

خود را به مهلکۀ هلاک سپرده‌ بودم و حالیم نبود...

مانند "فایتون"[20]ملعونی که ارابۀ عاریتی آفتاب را به بیراهه رانده باشد... یعنی تا بحبوحۀ چشم‌چرانی خوابگاه خدایان...

و اصابتِ صاعقۀ نگاهِ ناگهان تو کل هستی‌ام را تا ابد محو کرده بود...

قطعاً دلشکسته نبودم ... ولی در سطح سفیهانه‌ای دیوانه‌وار آن تجربه را می‌خواستم...

در بستر آشوب‌وارِ امواج، چشم می‌بستم و می‌خواستم دیگر نباشم... یا او باشم با تن تو... تو باشم در تن او... یا همان پرتو افشاگر نور خفیف... و پرده‌پوشی پیداوپنهان پرنیان خوابگاهت در این میانه...

که چونان پیامی نهانی از سوی تو، هم دلشادم می‌کرد و هم منقلب...

-"من چنین‌ام که نمودم..."[21]-

و ماخولیاوار معنایش را می‌جستم...

ناخودآگاه چه در سر داشتی وقتی فضول و ناخوانده، بیگانه و دست‌پاگیر در ظلمت شب از راه رسیدم و بی‌تردید پذیرایم شدی در گردونۀ نوربارانِ خورشید... ؟

اوّلین بارم که نبود دردسرت می‌دادم... پیشتر هم بارها حضور نامحرم و نامنتظرم را به تو تحمیل کرده بودم...

نمی‌دانم... شاید هم عادت داشتی به قبولِ زحمت مگسی چند که گاه وبیگاه به‌هوای شهد دیداری پرپر بزنند لابه‌لای پروازِ پروانگان آتشِ ابدی و طیرانِ فرشتگان بارگاه بلندت...

چون در هر حال پیش از این که ملودی ماخولیایی دهمین والس شوپن[22]و دور بعدی رقص آغاز شود، با آرامش دائمیِ میزبانی کاردان و چیره‌دست و آن خونسردی نوعاً تحسین‌برانگیز خاص خودت، همراه با یک عذرخواهی مختصر و صمیمانه، معاشران مشغول به نشاط و پایکوبی‌ات را چند دقیقه به حال خود واگذاشتی تا مرا- که مقهور و هاج‌واج جماعت خشکم زده بود- به خلوت اتاق دوتختۀ کوچکی با سقفی شیبدار و دلتنگ در انتهای راهروی طبقه همکف هدایت کنی... و اصرار که شباهنگام بمانم و حتی بی‌پُرس‌وجویی برایم خوراکِ سرد و نوشابه و برشی کیک آوردی... و در آن دودقیقۀ بی‌نهایت فوق‌العاده که نشستی کنارم بر لبۀ تخت، سرت را مشفقانه به‌یک‌طرف خم‌کردی و با آهنگی نرم و نوازش‌آمیز گفتی:

- «بهرام جان مبارک باشد!... پس جایزۀ جشنواره را بردی... »

و انگشت‌هات میان شانه‌هام را لمس کرد... و لحظاتی ساکن شد جایی کمی پایین‌تر از زاویۀ زیرین کتف و بالاتر از انحنای کمرگاهم... وگرمای دستت در سراسر سلسله اعصابم سرایت کرد...

همین کافی بود که بدانم تا ابد حریف و هم‌پیمان تو خواهم ماند...

هرچند تنها همین مایه موهبت را به من ارزانی داشته بودی... خفیه‌گاهی تهِ دالانِ کاخ بلندت برای خوابی یک‌شبه، دو تا ساندویچ سرد سه‌گوش و یک‌نفس بساوش گرم دستت در پشت شانه‌هام...

اعتراف می‌کنم که بفهمی‌نفهمی دلشکسته هم بودم... چون در جشن وداعت مرا وعده نگرفته و حتی از تالار رقص طردم کرده بودی -چنان‌که از کلاس‌های فلسفۀ مدرن-...

احتمالاً تشخیص‌ات آن بود که سور و سماع هم به‌اندازۀ فلسفۀ غرب می‌تواند برایم خطرآفرین باشد...

وصلۀ فرسودۀ ناجوری بودم برای انجمنِ یکپارچه پرنیانیِ پریانِ سراپرده‌ات و لابد می‌بایست مثل بچه‌ها با خوراکی یکراست بفرستی‌ام به رختخواب...

مثل شب‌های پریشان کودکی و بندر... وقتی پدر از آن مأموریت‌های دوسه ‌روزه‌ برمی‌گشت خانه با نگاهی خسته و عصیان‌زده و مشتاق... و یک ماشین کوکی سنگین و زشت می‌گذاشت توی دست‌های من و یک بوسۀ بی‌احتیاط زمخت روی گونۀ مادر... که داشت با چرب‌زبانی و دستپاچگی مرا برای خواب آماده می‌کرد و با بی‌مبالاتی غیرمنتظره‌ای اجازه می‌داد همراهِ هدیۀ غوغایی برّاق بی‌قواره‌ام بروم زیر ملحفه‌های آرام خنک پاکیزه ... و خوب می‌فهمیدم این یعنی نفی‌بلد از آغوش گرم بی‌نظیرش... از آن تختخواب فراخ و روتختی مخمل‌کبریتی نخودی خوشرنگی که در غیاب مغتنم پدر شبستان مشترک ما می‌شد... بی‌تردید مادر، پدر زمخت ناخوارم را در همخوابگی بر من ترجیح می‌داد... همان‌طور که تو مجالست آن دخترکان گستاخ خوشگل دنگل‌مآب را...

وقتی بشقاب خوراکی‌های مجاز را می‌گذاشتی پیش دست من و یکی دو کلام تهنیت و تعارف مهربان معمولی دیگر بر آن می‌افزودی تا محبوس و مطرود به حال خویش‌ام واگذاری‌...

و بعد شتابان بروی و سراپای خویشتن را -تمام و کمال- نثار عشق آن اسمرالدای آتشین کنی...

تو نان قدسیِ عشای ربّانیِ همۀ ما بودی نازنینم!... و هر کس بنا به استحقاق، تو را می‌مزیدیم...

پس آنچه برای من محدودۀ ممنوعه بود می‌توانست برای دیگری عرصۀ جولان باشد...

و من هماره به سهم خویش خرسند و شرمسار الطاف و گشاده‌دستی‌هات بوده‌ام...

و شاید همین بود آن سخن فاش‌ناشدنی و نهانی میان من‌وتو... که می‌بایست از لب خاموش و اشارات نظرت[23]می‌خواندم...

اینکه از خوان گستردۀ کرمت، بهرۀ نبهرۀ خویش را بی‌چشم‌داشت بیشتری برگیرم و بگذرم...

هر چند صبح فردای خداحافظی هم دست‌ودل‌بازانه تا پلکان مهتابی پی‌ام آمدی جهت بدرقه‌ای کمابیش صمیمانه...

سر زلفِ حبشیِ درخشانت بالای پیشانی فرخورده بود و نمناک به نظر می‌رسید... رگ‌های آبی ساعد سیمگون هر دو دستت از زیر آستین‌های تاخوردۀ گرمکنِ سرخ جلوه‌گری میکرد... دکمه‌های بالای پیراهن سپید یقه‌شکاری‌ بی‌خیالت را نینداخته بودی... و در گرماگرم آن که داشتم از فشار اندوه آن هجران‌های ناگزیر و پی‌درپی متلاشی می‌شدم، شیرین شیرین می‌خندیدی... دستم را به نشان وداعی دوستانه فشردی ولی زود رهاش کردی... و شوخ و شتابناک گفتی:

- «خوب حریف!... بیتْزْ شْپیته... اوکی؟![24] ... کمی عاقل باش و از این فراغت‌های گرم بهاری و تابستانی بیشتر استفاده کن و گاهی عاشق شو... »

رهنمود راستینی بود...

از لبان بی‌ریای تو که سخاوتمندانه و سهل‌انگار به ما رخصت می‌دادی دلباخته‌ات شویم...

تا به نوبت خویش، گهگاه و یکی‌درمیان انتخابمان کنی...

ولی حسن نیت و معصومیت از آهنگ بیگانه‌وار صدای آبنوسی‌ات می‌بارید... و دلم تنگ‌تر آرزوی آغوشت را در بر می‌گرفت... پس خیلی تنگ‌چشمانه با تو لج کردم:

-«مِنْ‌بعد اگر کل عمرم را هم بر باد دهم چیز زیادی از دست نرفته... »

جرات نداشتم بگویم "بی‌تو"... به جاش گفتم "مِن‌بعد"... یعنی "حالا که تو می‌روی برای همیشه"... "حالا که تو در شام آخر می‌رقصی و می‌نوشی و دیگر عشاق را غرق اقیانوس مؤانست و الفتِ خویش دلخوش می‌داری و تنها مرا در فراق می‌پسندی"...

نگاهت کمرنگ می‌نمود و لبریز ابهام... و خیلی خجالت‌زده‌ام می‌کرد... حتی آنگاه که در پاسخ از چشم‌هام برگرفتی و فرستادی‌اش تا دورنمای افق دریا... خیلی خونسردانه حواست جای دیگری بود...

وقت بیشتری برای من نداشتی...

ابله‌وار به گریه‌ افتادم تا تو بازیگوشانه "آرمِس هاشِرل"[25] خطابم کنی... ترش‌وشیرین توی صورت ترنجیدۀ اشکبارم بخندی و بازوانت را بیندازی گرد شانه‌هام... و بدانم همۀ ماجرای دیشب را در یک نظر فهمیده‌ای...

آن‌جوری که زیر گوشم به نجوا گفتی:

- «اشکالی ندارد حریف!... عوضش یک مدتی فراموشم می‌‌کنی...»

پیشانی‌ام روی شانۀ تو و چشم‌های خیسم زیر انگشتهام فشرده می‌شد...

و شاید چون سراسر صورتم را با دست پوشانده بودم یکجایی روی گردنم را بوسیدی...

لابه‌لای گریه پرسیدم: «چطوری؟...»

به‌یقین مقصودم آن نبود که برایم نسخۀ نسیان تجویز کنی... فقط می‌خواستم بگویم که دشوار و ناممکن خواهد بود...

ولی به‌گمانم بعداً گرفتار همان طلسم و جادوی نفوذ کلام دوپهلوی تو شدم که آن تابستان افسونزده مدتی فراموشت کردم...

فراموشی صادقانه امّا نه!... ریاکارانه!... از همان بی‌هوشی‌های تشکیلاتی فراموشخانه‌ای که تو تجویز می‌کردی...

قضیه شاید این‌طوری باشد که من مطلقاً بی‌توقع و ناامیدانه به تبعیدهای بی‌اعتنای عشق و به سروصدای ماشین کوکی‌ها گردن نهاده و عادت داشتم و هرگز منتظر نوبت خویش نبودم... حتی وقتی تو غفلتاً آن یک‌هفته وصالِ کاملِ سلسله‌وار را ارزانی‌ام می‌داشتی...

یادت هست؟... باغچۀ کلیسا سرمست بود و من سرگشتۀ التفات ناگهان چشمان شراب‌زده‌ات که به تناوب در نور چراغ‌ ماشین‌های عبوری آن‌سوی دیوار می‌درخشید...

حصار آجریِ انتهای باغ گرمِ گرم بود و غرق رایحۀ شبانۀ یاس‌های سپید... و نفس‌های تو که بی‌هوا سرت را تا زیر گوش چپم پایین آوردی تا در پاسخ من باز بپرسی:

- «اگر بدترین چیزها را بخواهم چطور؟... باز هم موافقی؟... هر چند قرار هم نیست خودمان را در معرض قضاوت دیگران قرار دهیم...»

مهم نبود که چه بخواهی... در هر حال مجذوب و مذاب بودم میان رنگینۀ شگرف نگاهت...

و مهم نبود قرار است چقدر تحقیر شوم... اما همین‌جوری بی‌هوا تذکّر دادم:

-«این‌طور که خودت از حالا می‌گویی بدترین...»

بدت آمد... هیچ انتقادی را برنمی‌تابیدی... فضای فاصله را بیشتر کردی و رشتۀ بلاتکلیف کلمات مرا در دست گرفتی و آهنگ گفتارت رنگ غلیظِ سرزنش یافت...

- «گفتم که بنابر قضاوت دیگران...»

حق داشتی از دستم عصبانی باشی... خودم عمیقاً احساس تقصیر می‌کردم... این فتنه را من به راه انداخته بودم... و حالا که می‌دیدم عاقبت چنین تصمیم سهمناکی گرفته‌ای... باید می‌فهمیدم از فرط سرمستی شراب است یا اشتیاق... یا فقط محض ‌خاطر من که پس سال‌ها سخت‌جانی نوبتم آمده بود تا نصیب خویش از بساط جود و وجودت برگیرم...

با ترس و لرز پرسیده بودم:

- «خودت به آن چه می‌گویی؟...»

در چند ثانیۀ بعد هیچ نوری از پس دیوار عبور نکرد... چشم‌هات را نمی‌دیدم ولی لبهات طعم باران داشت...

- «صمیمیت محض در فراموشخانه...»

بعد باران تند شهریور بود و ریزش نرم کلمات گوته از زبان تو... شیز و شیرین... سیاه و صُلب و املس...

“O Lieb, o Liebe!

So golden schön,

Wie Morgenwolken

Auf jenen Höhn!

O Schatz, Schatz,

Wie lieb ich dich!

Wie blickt dein Auge!

Wie liebst du mich![26]”

...

راستی می‌دانستی از آن تماشای اردیبهشتی تو بر صحنۀ صمیمانۀ عشق تا همبازی تو شدن در ناکجای فراموشخانۀ تماشایی شهریور چقدر طول کشید؟... بیش از دو سال تمام!... یعنی طبق حساب‌وکتابِ من دقیقاً هشتصد و سی و شش شبانروز...

و البته من جای آن نداشتم که چونان پونه و سایرین بی‌پرده با تو وارد میدان شوم...

و بی‌گمان هرگز به محافل الهگان دعوت نمی‌شدم... لابد چون "بدترین چیزها" بودم و موجب شرمساری... و قطعاً نمی‌شد جلوی چشم اهالی روشنفکر آلمانی‌پسند دربارت سینه‌به‌سینه با من والس رقصید...

در هر حال هیچ نوع رقص اروپایی هم بلد نبودم... آرام و ملایم و دونفره‌... با آن موسیقی خاص سه‌ضربی مجلسی...

ولی شاید این را هم یادت نمی‌آید که در حقیقت یکبار با من رقصیده‌ای...

بر بلندای فلات برم...

به خوبی خودت نبودم و جز همان لزگی گرجستانیِ مادرک سبکسر خویش هنری نداشتم... ولی آن شب عروسیِ ایلات وقتی اهالی قبیله دور ما حلقه زده بودند و کف‌زنان می‌خندیدند، به‌نظرم کمابیش در حد قابل قبولی از عهدۀ رقص چوب برآمدم... پابه‌پای پایکوبی تو -که چشم زن و مرد را خیره ساخته بودی به چرخش شمشیروار خیزران خویش...

نوای کرنای و دهل پرده‌های گوشمان را می‌خراشید و میدانگاه رقص -که گرداب جمعیتشان گرداگردمان ساخته بود- به پهنۀ هماوردی پهلوانان می‌مانست...

چوب‌ها را بر فراز سر می‌چرخانیدیم و موزون و هماهنگ و شورآمیز پیش‌وپس می شدیم و تو تظاهر به جنگ و گریز می‌کردی و فریاد می‌زدی... "از خودت دفاع کن حریف!"... دفاع که نه ولی از مسیر ضربه‌های نرم و حملات تفننی‌ات خوب می‌گریختم و دخترها در پشت مشت های پنهان‌کارشان به ما می‌خندیدند که لول لول بودیم از بادۀ طرب‌افزای تِشرینِ دشت و نیروی ناب جوانی...

حالا هم انگاری هنوز این‌جا هستم بر ارتفاع فلات خرّم بی‌خزانِ بَرم... با تو... و یکی از دو حلقۀ صندوق جادویت را در پنجۀ قاصر خویش می‌فشرم تا پابه‌پای هم فراز ‌شویم از شیب تند شامگاهان کوهپایه‌ها...

و تو می‌گویی: «آفرین پسر خوب!...» و من شادمانه و عمیق نفس می‌کشم که مطلوب و ممدوح تو باشم...

...

دونفس آن‌سوترک... زیر آسمانۀ لامردانِ سیاه‌چادرِ اسماعیل‌خان -در حلقۀ اهالی ایل- نشسته‌ام نزدیکت روی جاجیمِ گرم‌ونرمی مربع‌وار... و تکیه داده‌ام به پشتیِ پشمین... و تن سپرده‌ام به گرمای مؤانست تو و حرارت ملایم و مطبوعی که از تنورگاهِ کُنجِ سراپرده‌ ساطع و بالسویه سهم شده در آن عرصۀ وسیع ولی محفوظ میدان‌وار... که به صحنۀ تعزیه‌خوانان می‌ماند...

پیرامون چادر را جهت آسایش ضیوف و مقابله با سوزِ موذیانۀ صرصرِ پاییز با حصیر و گلیم و گبه پوشانیده و مفروش کرده و مهتران رجال قبیله، سبیل به سبیل، دورتادورمان نشسته و زنان سوروسات پذیرایی را برایمان توی یک تشتخوان بزرگ برنجی چیده‌اند... مختصر و صمیمانه... دو پیاله آش کاردین... چند نان ورچاله... کَمَکی کشک و خرما...

و همۀ این‌ها یعنی باز زانوبه‌زانو نشستن و در یک کاسه نان شکستن با تو...

که به دقت یک تکه نان را با سر انگشتانِ دو دست جدا می‌کنی و در قدح لبریز کشک فرو می‌بری و زیر گوشم به‌نجوا می‌گویی:

- «از هر چه روی سینی هست بخور بچه‌شهری!... وگرنه ناراحت می‌شوند... »‌

دارم به صندوقچۀ اسراری که قرار است بعد شام بگشایی فکر می‌کنم...

و تو آهسته و پچ‌پچ‌کنان پاسخ افکارم را می‌دهی...

-«سفارش‌های بی‌بی‌خاتون و بچه‌هاست... دوای جسم و جان!... »

سرآخر شباهنگام چادرِ خان را خلوت می‌کنند تا زن‌ها و بچه‌ها بیایند و تو در برابر چشم‌های منتظرانِ جمع در جعبه‌ات را بگشایی و ببینیم که پر است از قوطی‌های دارو و شیشه‌های شربت و کتاب‌های رنگارنگ و قشنگِ قصه...

بعد آن بانوان شکوهمند پیروجوان با طره‌های بافته و جامگان الوان و مینا و لچک‌های مرواری‌نشان یکی‌یکی بیایند بنشینند روبه‌رویت تا نبض‌شان را بشماری و به شکوه‌وشکایاتشان گوش سپاری و با انگشتان شفابخشت پیشانی‌شان را لمس کنی و نشان سلامت و حیات را در حرارت تن‌های تب‌دارشان بجویی... بعد داروهایت را به‌نوبت بگذاری لای مشت‌‌های مشتاق بگشوده‌ای که به‌سویت دراز می‌شود... و با شکیبایی چند بار هر عبارت را تکرار کنی...

-«هر روز صبح ناشتا فقط یک قاشق... خوب؟... قبل نان و چایی صبحانه...»

- «طاووس خانم یادت نرود... هر شب قبل خواب دست‌هات را خوب با آب و صابون می‌شویی و یک قطره می‌چکانی توی هر دو چشمش... فقط یک قطره...»

-«بی‌بی خاتون... بفرمایید... این‌ همان پماد مخصوص اگزما است که گفته بودم... دائم باید بزنی... نباید بگذاری پوست دستت خشک بشود...»

یعنی خودت هم می‌دانستی از آن پزشک‌های عجیب‌وغریبِ استثنائاً ملوس و خواستنی و نازنینی هستی که خلق عالم دلشان بخواهد پیش چشمت بیمار شوند و زیر دستت شفا یابند... یا در پایت بمیرند... ؟

رنگ نگاه و گفتارت آنقدر گرم و مخملی و مهربان است که اشک آدم را درمی‌آورد...

حتی بیشتر از آن حالتی که پیشترها توی خواب‌ می‌دیدم...

مانند آن شب که از فرط احساس یأس‌آلودِ شکست، ساعت‌ها زیر باران برگ‌ریز پاییز قدم زده بودم... از دانشگاه تا خانه... چون تو از کلاسِ فلسفۀ مدرن اخراجم کرده و توی پارکینگ دانشگاه بازوبه‌بازوی مژده علوی به سویم چشم‌زهری بی‌اعتنا فرستاده و سوار فِراری‌ات شده و گازداده و رفته بودی...

بعد یکی از آن رؤیاهای جبرانی و تسکین‌دهندۀ درست‌ودرمان آمده بود سراغم... مرهمی بر زخم جفاکاری‌های تو...

یکباره دیدم پشت در اتاقم زیر سقف سرسرای نمور و دیجور ظاهر شدی... برای چراغ علاءالدین کهنه‌ام نفت آوردی... پنجرۀ شکستۀ لعنتی‌ام را مرمت کردی... و قاشق‌قاشق شربت سرفه و تب توی حلقم ریختی و تازه باز هم دست برنداشتی و به من گفتی که همین‌طوری بی‌سببی دوستم داری...

بعد من در اوج عواطف خاکسارانه و قدرشناسانه به گریه افتاده و از خواب پریده بودم...

مثل همین حالا که تا چشم باز کنم آنک جنگل‌ زمردین سرزمین شمالیِ عقاب‌ها از میان پرده‌های غلیظ مه، آرام آرام چهره می‌نماید... شاخساران عریان مَمرَز و افرا لابه‌لای پیراهن همیشه سبز درختان کاج و بلوط و...آقطی سیاه...

زمستان امسال است... بیست و پنج سال بعد...

پیش به‌سوی زمستانخانۀ کوچ‌آباد تو...

...

و تو داری با ابهتی اساطیری زیر گوشم قصه‌های طفلانه می‌خوانی...

«در زمان‌های خیلی خیلی دور... نجار فقیری در شهر فلورانس تنهای تنها زندگی می‌کرد... چون سال‌های سال قبل همسر مهربانش را ازدست داده بود و هیچ فرزندی هم نداشت... »

«میکائیل! یادت هست قصۀ پینوکیو را برای بچه‌ها می‌خواندی؟... در خیمۀ اسماعیل‌خان بختیاری؟... برای پسرها و دخترهای واقعی... یکجوری تماشات می‌کردند و نگاهشان می‌کردی که حسرت می‌خوردم... احساس میانتان مهربانیِ ناب ناب بود... بی‌غل‌وغش... »

می‌پرسی:

«با تو به اندازۀ کافی مهربان نیستم؟...»

و یک بوسۀ سرد و سرسری می‌چسبانی روی صورتم... یکجایی میان پیشانی و پل بینی‌... درست همان نقطه که گاهی با انگشت شست نوازش‌ام داده و گفته‌ای... "این نقطۀ خاص را خیلی دوست دارم..."

فکر می‌کنم نقطۀ آغاز و پایان تو همین‌جاست... همیشه اولین و آخرین بوسه را در همین ناحیه جا می‌گذاری... منتها اوّلی را با نرمش و اشتیاق و هوس... آخری را سبک و بی‌خیال و سهل‌انگار...

به‌نظرم این عبارت نخراشیده و ناهموار "به‌اندازۀ کافی" هم بعد یک کام‌جویی رضایت‌بخش، در حد شرمسارکننده‌ و آزاردهنده‌ای خفّت‌بار می‌نماید...

انگشتان بلند دست راستت همچنان دارد ردّ مدالیون زئوس بالای جناغ سینۀ مرا لمس می‌کند، اما چشم‌هات دیگر از مسیر نگاهم گریخته تا امتداد افکاری را پی‌گیرد که نمی‌دانم...

پرتوِ وهم‌ناکِ چراغ‌خواب رومیزی دست‌ساز، گونه‌های مغرورت را می‌نوازد...

زیر لب همین‌طوری با آهنگ بی‌روح و مه‌آلودی سخن می‌گویی...

دیگر حواست به من نیست... داری بلند می‌شوی از کنارۀ تخت چوبی میراثِ آقابزرگ مرحومم...

و حتماً که قصۀ پسرک چوبی هم یادت نمی‌آید... دل‌مشغول کارهای فردای دانشگاهی... می‌روی تا بنشینی پشت تنها میز اتاقک من و یکی دو ساعتی به تنظیم متن سخنرانی کلاس‌هات برسی... بفهمی نفهمی خسته‌ای انگاری... نیمتنۀ ابریشمی‌ِ سرخ را عاریتی انداخته‌ای پشت شانه‌هات و جایجای پوست رنگ‌پریده‌ات از میانِ پرده‌پوشی پیراهن پیداست... دو انگشت را فرو می‌بری لای پیچ‌وتاب زلف نیمه‌آشفته‌ات که‌ خیلی قشنگ روی پیشانی‌ فر خورده و نمناک به‌نظر می‌رسد...

به عادت اوقاتِ گرفتاری -که بخواهی از سرم باز کنی- به ترتیب لب پایین و بالا را می‌گیری میان دندان‌های سفیدِ شکرینت... بعد کمابیش پشت به من می‌نشینی لبۀ صندلی فکسنی و حباب کاغذی را برمی‌داری از روی لامپ تا بدل شود به چراغ مطالعه ...

حالا باید خودم را به‌خواب بزنم تا تو به کاروبارت برسی... بعد تا صبح خفتن آرام و آسوده‌ات را تماشا کنم...

شبیه مادرم شده‌ای... یک اوقاتی که تنگ غروب و درست موقع خوابیدنِ من می‌نشست پشت میز آرایش و موی و روی دلپذیرش را بزک می‌کرد... تا برای رفتن به میهمانی‌هایی آماده شود که مرا در آن‌ها راهی نبود و انگاری خودش هم دل نداشت برود... از آن مجالس عقدی که توی دعوت‌نامه‌هاشان خیلی بی‌تعارف می‌نوشتند "تالار عروسی از پذیرش اطفال معذور است"... می‌دانستم باید روی زانوان خانمجان به‌خواب روم بدون قصۀ شازده‌کوچولو... آن وقت بدجوری نحسی‌ام می‌آمد و دل‌پیچه می‌گرفتم و بالامی‌آورم...

خانم‌جان تنگ بغلم می‌گرفت و تکانم می‌داد و توی صورت قشنگ نگران مادرکوچولویم می‌گفت:

-«شما برو آناخانم!... عزیزجان!... خیالت تخت... الان می‌خوابانمش... تا شمابرگردی خوب خوب می‌شود...»

توی چشم‌های مادرکم می‌خواندم که حواسش هم با من هست و هم نیست...

دودل بود امّا خاطرِ دخترکانه‌اش یک کمی بیشترک مهمانی می‌خواست... دلخوشی‌های کوچکی بدون من...

و دیگر آرام می‌ماندم...

حالا هم از کنار بسترم که برخیزی خوب می‌دانم باید صمّ‌وبُکم بمانم وگرنه لابد بیشتر بدت میاید از من... دوست دارم پسر خوبی باشم...

و صدام در نیاید... تا شاید کمی بیشتر «آرامشِ شیرین و مهربانِ» تو باشم... شاید کمی بیشتر از بیش...

تا ابد...

با تو ولی مشکل است آدم احساسِ مطرود و منفور بودن نکند...

لااقل همیشه این‌طور بوده که نمی‌گذاشتی فراموش کنم عنایات تو عاریتی است و درخشش نگینِ نگاهت دولت مستعجل...

حتی همان اردیبهشتی که نخست شکوفه‌های پیمان ابدی‌مان بر لب افلاطون می‌شکفت و سرنوشت با حیله‌های چرک‌آلود تصادفاً معصومانه به من می‌فهماند که قصه‌های آلاچیقت مختص من نیست...

تا بعد تو در حین آن بوسۀ نامتعارف خداحافظی زیر گوشم نجوا کنی:

«... راستی سعی کن این تابستان فراموشم کنی پسر خوب! ... عاشق شو یا لااقل اجازه بده دیگران عاشقت شوند... این همه جوانی و خوبی را هدر نده... »

یعنی نخواستی بدانی و باورکنی که من می‌خواهم کل آنچه در عالم امکان دارم به‌پای تو هدر دهم...

می‌خواستم دقیقا همانجایی باشم که تو بودی... توی اتاق گرگ و میش شفقناک... توی پوست تنش... روی پوست تن تو...

بعد ولی ترسیده بودم از آرزوهای خویش...

تا حدی که بتوانم آن تابستان- در رقابت با تو- خائنانه و نسیان‌وار با پسرعموغلامرضا دکترم شریک عیش‌وعشرت با دلبرکان شوم و بکارتم را بر سر افسون عشق دیگری ببازم... و بگذارم به بیهودگی برباد رود آن معصومیت‌ بی‌مصرف و اندک اعتبار ناپایدارم نزد خاندان نکبتیِ ورجاوند...

بعد مثل یک پینوکیوی کُنده‌ای کلّه‌چوبیِ واقعی بیفتم در دامگه نیرنگ‌های بی‌پایان فلک بدکردار جفاکار...

تکلیفم اما بعد خودکشی روشن‌تر شد انگاری...

تو را می‌خواستم... فقط... و دیگر توفیری نداشت که چطور... هرجور که تو بخواهی...

همین بود که آنقدر زنگ زدم و پیغام و پسغام فرستادم که بیایی و احوالاتم را ببینی و بدانی...

و طوری گریه کردم که دلت بسوزد و مرا از بیمارستان خوف‌انگیز به آسایش و امنیت خانۀ خویش ببری...

آن نخستین شب میهمانی بیمار بودم و محدود به ملاحظاتی که تو تشخیص می‌کردی... خودم هم دوست داشتم که رگ‌ دست‌هام بریده باشند و وصله‌دار و همۀ اموراتم را بسپارم به دست‌وبازوی باکفایت تو...که مثل مادر شست‌وشو و تیمار و نونَوارم کنی...

آخر راستی خیلی عالی و باورنکردنی بود این که یکی چون شما به احوالات آدم رسیدگی کند... یکی که آنقدر به شهزادگان پری‌وار قصه‌ها شباهت برد...

هنوز هم باور دارم آنچه مرا زنده نگه‌داشت این بود که مرا تنگ در کنار گرفتی تا کرانۀ صبحگاه... خفته بر موج گرم مخمل ملحفه‌های نجیبانه آبی آسمانی... با زخم‌های ملفوف در مرهم سپید مهربانی‌های تو... طوری که تا صبح بر ساحل توفان دریای حضور تو باشم...

چونان دو کشتی پهلو به پهلو در یک لنگرگاه...

بعد در اوج تلاطم عواطفی که نمی‌فهمیدیم با من تجدید عهد کردی... خوشت می‌آمد انگاری هر از چندی پیمان تازه کنی... و هر بار کمی تغییرش می‌دادی... بار اوّل گفته بودی:

«یک دوستی شرافتمندانه و آکادمیک و مطلقاً افلاطونی»

این دفعه خیلی عجیب گفتی:

«بهرام جان!... من قول می‌دهم هر قدر بد باشم از تو مراقبت کنم... »

بعد هم که قصۀ آلاچیق‌مان کج‌دارومریز پیش می‌رفت... نه خیلی افلاطونی... ولی هنوز صمیمیت‌مان به کمال نبود در نظرت...

به‌خیالت می‌شد یک‌وقت‌هایی برایت پونه و لیلا هم بشوم...

و تمام...

هر وقت "به کمال" می‌رسید، قصه برایت تمام می‌شد حریف!...

نه؟...

با همۀ عشّاقت انگاری به همین نمط رفتار می‌کردی...

هر کدام به عذر و بهانه‌ای...

لابد دخترها به لابه و فغان می‌افتادند...

یا مثلاً تهدید می‌کردند... چنان که لیلا...

من هم که از روز نخست برایت جرثومۀ خجالت بودم... و حریف فراموشخانه...

ولی برای من -علیرغم تو- دوستی و برادری و عشق-جملگی- بالسّویه چنان عمیق بود که آب از سرم بگذرد...

تو مرا بلعیده بودی میکائیل!... سراپای... نهنگ‌وار...

در افسانۀ ظهور و سقوط من، تو هم خالق بودی و پدر ژپتوی عروسک‌سازم... هم روباه مکّار حیله‌گر افسون‌پرداز... و هم نهنگ بلعندۀ اقیانوس عمیق...

و آن زمان که بارکش‌ات شدم خودت وزنه‌ای به پایم آویختی و در اعماق نیستی غرقه‌ام ساختی... بعد خودت بلعیدی و قی کردی و رهایی‌ام بخشیدی...

در نمایشِ من بازیگر تنها یکی بود که نقاب عوض می‌کرد...

پری آبی مهربانم هم خودت بودی میکائیل!...

...

آنک سر آخر وقت قصۀ شامگاه است و کودکان جمع می‌شوند زیر سقف پرده‌سرایمان تا گرد هم بنشینیم... روبه‌روی تو و افسانه‌هایی آغاز کنی که عشق بپراکند و خواب از سرمان بپراند...

«در یک شب سردِ پاییزی "ژپتو"ی پیر و مهربان که خیلی احساس تنهایی و دلتنگی می‌کرد یک عروسک خیمه‌شب‌بازی چوبی درست کرد و اسمش را هم گذاشت"پینوکیو"... اما وقتی پیرمرد خوابیده بود، دمادمِ طلوع آفتاب یک پری مهربانِ آبی‌موی آمد و با نیروی جادویی‌اش به عروسک جان بخشید... صبح فردا پیرمرد نجار آنقدر از این معجزه شادمان شد که پسرک چوبی را مثل یک فرزند واقعی فرستاد به مدرسه... و حتی تنها بالاپوش کهنه‌ای را که داشت فروخت تا برایش کیف و کتاب فراهم کند... امّا لعبتکِ نادان ناسپاس فریب یک خیمه‌شب‌بازِ حیله‌گر را خورد و تمام روز را به‌جای درس‌ومشق، مشغول رقص و نمایش روی صحنه شد و عاقبت توی صندوق شعبده‌باز افتاد... ولی از طرفی خیلی هم ذکاوت از خودش نشان داد و با شرح‌وبسط داستان فقروفداکاری پدر بیچاره‌اش دل مرد مسخره‌باز را به‌رحم آورد و حتی چند سکه‌ای کاسب شد... اما بعد در مسیرِ برگشت به خانۀ ژپتو، باز فریب یک روباه و گربۀ بدجنسی را خورد و رفت چند سکۀ ناچیز دستمزدش را توی زمین کاشت تا درخت شود و سکه‌های بی‌شماری ثمر دهد... البته می‌دانید عزیزان من؟!... عروسکِ چوب‌پنبه‌ایِ نادان نیت‌اش خیر بود... می‌خواست پدر پیرش را از فلاکت فقر نجات دهد... ولی راه غلطی را انتخاب کرده بود... گربه ‌و روباهِ دزد حیلت‌ساز گولش زده بودند... و نه تنها پولش را سرقت کردند، بلکه مثل آونگی از درختی آویزانش کردند تا میان آسمان و زمین تاب بخورد... و اگر پری مهربان به دادش نمی‌رسید و او را نمی‌برد به آن کلبۀ کوچک و قشنگ جنگلی‌ تا پرستاری‌اش کند، معلوم نبود چه‌ها بر سرش می‌آمد... اما طفلک بی‌خرد باز هم عبرت نگرفت و به پری زیبای قشنگ هم دروغ گفت و با طلسم پریان دماغش دراز شد... تا شاید پند بگیرد... البته چند ساعتی بیشتر به آن حالت نماند... چون خیلی عذرخواهی و گریه‌زاری کرد و پری مهربان دلش سوخت و گنجشک‌های قشنگ را صدا زد تا بیایند و دماغ چوبی ناجور لعبتکِ چوبی را نوک بزنند و به شکل اول برگردانند... و پینوکیو را دوباره فرستاد دنبال درس و مشق... ولی باز هم بی‌فایده بود... چون عروسک چوبی کله‌کُنده‌ای مجدداً به‌جای مدرسه رفتن افتاد پی بازیگوشی و همراه کاروان پسرهای واقعی خوشحال راهی سرزمینِ شادی و بازیِ ابدی شد... و پس از مدتی عیش و نوش و خوشگذرانی، ناغافل تبدیل شد به یک الاغ واقعی... و ناچار بردندش به آسیابی که بارکشی کند... پینوکیوی الاغ نگون‌بخت خیلی زحمت کشید و سختی دید... حتی بر اثر بدرفتاری های صاحبش زانوانش خرد شد و از کارکردن بازماند... مرد آسیابان بی‌رحم هم وزنه‌ای به گردنش آویخت و خواست او را توی دریا غرق کند... اما باز به افسون پری نازنین، به حالت چوبی برگشت و روی آب شناور شد... و پس از مدتی گرفتاری لابه‌لای امواج دریا و اقیانوس، در کام نهنگ بزرگ ماهی‌خواری فرو رفت که خیال می‌کرد او هم جانوری دریایی است... حالا این‌جا معجزه‌ای دیگر اتفاق افتاد... می‌دانید چطور شد بچّه‌ها؟... توی شکم نهنگ با پدر عزیز بیچاره‌اش دیدار کرد... همان ژپتوی پیر مهربان که در جستجوی پسر چوبی گمشده‌اش راهی سفرهای دور و دراز دریایی شده بود... و سر آخر نهنگ او را هم بلعیده بود...

حالا ولی پینوکیو پس از این همه ماجرا خیلی عبرت گرفته و حکمت به‌دست آورده بود... پس تمام هوش و استعداد مغز هیزمی‌اش را به کار گرفت و آتشی در دل ماهی غول‌آسا افروخت و او را به عطسه واداشت تا هر دو ایشان را به بیرون پرتاب کند... بعد شجاعانه قایق نجات پدر ژپتوی پیرش شد و او را بر پشت چوبی‌اش گرفت و به ساحل رساند و خودش خرد و خسته و بیهوش روی خاک افتاد... پدر ژپتو از این که می‌دید آدمک چوبی، جانِ ناچیز الکی‌اش را فدای او کرده خیلی زیاد اندوهگین و گریان و نالان شد و دست به دعا برداشت... تا در نهایت به اذن خداوند و نیروی اعجاز فرشتۀ مهربان آدمک دوباره جان گرفت... اما این بار دیگر چوبی و هیزمی نبود... به شکل یک پسر واقعی خوب و باهوش و حرف‌شنو و قشنگ درآمده بود... سر آخر فرشتۀ زیبای نیکوکار هم به او گفت: "پینوکیو... تو در این مدت درس‌های زیادی یادگرفتی... و سخت‌کوش و زرنگ و مهربان و فداکار شدی... و شایستگی آن را یافتی که یک پسر خوب واقعی باشی"...»

زیر آسمانۀ خیمه‌گاه خان، شب از نیمه گذشته و تو همچنان داری تردستانه برای کودکان حریر افسانه می‌بافی... این پسران و دختران واقعی... و من ملعبۀ لمعان لعبتکِ نگاهت شده‌ام... و محو تماشای انعکاس نور لرزان فانوس بلقیس خاتون که بالای پیشانی درخشان و توی سیاهی مردمِ چشمهات می‌رقصد...

یکدفعه نیم‌رخت را به‌سمتِ من می‌چرخانی... با گوشۀ دهان می‌خندی... و به‌سویم چشمکی می‌زنی...

[1] Feldberg

[2] Auf Wiedersehenبه امید دیدار

[3]armer schlucker

[4] mein schatz

[5]Prima Horaدعای ساعت نخست در آیین مسیحی –شش صبح

[6] hopp hopp! mach schnell

[7]Tschüss, Schatz, mach's gut!

[8] سخن پیر مغان است و به جان بنیوشیم (حافظ)

[9] آدم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت... (حافظ)

[10] Bohemian در اروپا به سبک زندگی آزاد و ماجراجویانه و ولگردانه گفته می‌شود و ملزوماتی دارد از جمله فقر خودخواسته و ساده‌زیستی و روابط آزاد... بوهم در اصل ناحیه‌ای است در غرب کشور چک امروزی که کولی‌های فرانسه اغلب یا مستقیماً از آنجا آمده بودند و یا از آن بخش عبور کرده بودند...

[11] Waltz

[12] Louis Vuittonبرندی مشهور

[13] Zürichبزرگترین شهر کشور سوئیس

[14] شخصیت رمان مشهور "گوژپشت نتردام"

[15] Farewell Waltz, Fredric Chopin

[16] Waltz of Roses, Eugen Duga

[17] اشاره به نام والس دیگری از اوژن دوگا با نام

My Sweet Tender Beast

[18] لوان یک نام رایج ارمنی است به معنی شیر

[19] Ares خدای جنگ یونانیان باستان که ماجرای عشق رسواگر او و آفرودیته الهۀ زیبایی و عشق در افسانه‌ها مشهور است

[20] Phaëtonدر اساطیر یونان فرزند هلیوس خدای خورشید که یکروز ارابۀ رب‌النوع خورشید را چنان بی‌باکانه می‌راند که زئوس برای محافظت از جهان او را به صاعقه‌ای می‌سوزاند.

[21] در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند/ من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند (حافظ)

[22] Waltz No.10 in B minor

[23] نشود فاش کسی آنچه میا ن من و تو است/تا اشارات نظر نامه‌رسان من و تو است... هوشنگ ابتهاج

[24] Bis später, OK?

[25] Armes Hascherl!

[26] ای عشق! ای عشق! ای زیبای زرّین!

که به ابرهای صبحگاهی برفراز کوهپایه‌ها می‌مانی...

ای محبوبم! محبوبم! چقدر دوستت دارم!

چقدر چشمانت می‌درخشد! چقدر دوستم داری! (ترجمه‌ بخشی از شعر سرود ماه می، اثر ولفگانگ گوته که اینجا میکائیل تعمداً تحریف کرده است)

قسمت قبل

قسمت بعد


داستانگاه بی گاهانچهل و پنج
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید