بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۳۶ دقیقه·۱ سال پیش

گاه بی گاهان- چهل و چهار

«... و او بر ریگِ دریا ایستاده بود و دیدم وحش‌ای از دریا بالا می‌آید که ده شاخ و هفت سر دارد و بر شاخ‌هایش ده افسر و بر سرهایش نام‌های کفر است. و آن وحش را که دیدم، مانند پلنگ بود و پای‌هایش مثل پای خرس و دهانش مثل دهان شیر و اژدها قوّت خویش و تخت خود و قوّت عظیمی به وی داد و یکی از سرهایش را دیدم که تا به‌موت کشته شد و از آن زخمِ مُهلک شفا یافت و تمامی جهان در پی این وحش در حیرت افتادند. و آن اژدها را که قدرت به ‌وحش داده بود، پرستش کردند و وحش را سجده کرده گفتند که کیست مثل وحش و کیست که با وی می‌تواند جنگ کند. و به وی دهانی داده شد که به کبر و کفر تکلّم می‌کند و قدرتی به او عطا شد که مدّت چهل و دو ماه عمل کند. پس دهان خود را به کفرهای بر خدا گشود تا بر اسم او و خیمۀ او و سکنۀ آسمان کفر گوید. و به‌وی داده شد که با مقدّسین جنگ کند و بر ایشان غلبه یابد و تسلّط بر هر قبیله و قوم و زبان و امّت بدو عطا شد. و جمیع ساکنان جهان، جز آنانی که نام‌های ایشان در دفتر حیات برّه‌ای که از بنای عالم ذبح شده بود، مکتوب است، او را خواهند پرستید. اگر کسی گوش دارد، بشنود...»[1]

میکائیل انجیل جیبی کهنه‌ای با جلدچرمی و کاغذهای ابریشمین نازک و رسم‌الخطی غریب را میان انگشتان دست راست گرفته و سر آشفتۀ مرا بر زانوی چپ خویش...

دارد هم قصه می‌خواند با صوتی حزین و گرم و آهنگین، زیر نور چرخان آبی‌وصورتی چراغ خواب اتاق کودکی‌ام... و هم مثل مادرم با دست دیگرش شانه‌وار مویم را که ژولیده و پریشان‌ به هر سو پراکنده نوازش می‌دهد... چشم بالا می‌کنم تا نیم‌رخ جدی و آرام او را از پایین ببینم که سایه‌هایی سمج ملایم و الوان لرزلرزان زیرگلو و گونه‌ها و لب‌هاش را می‌لیسد و بالا می‌رود تا پیشانی‌اش میان گره آن دو ابروی مغرورِ کمان‌کشیده... دور و بر را که لمحه‌ای می‌پایم‌... انگاری پستوی اتاق پنج‌دری آقابزرگ است، ولی پنجره‌های اتاق مخفی کلیسا را دارد... و همان تختخواب باریک راهبانه را که تنگاتنگ می‌خفتیم... می‌دانم که خواب دیده‌ام و با شتاب از ترس پایان مهلتی که نیست، می‌گویم...

- «دوستت دارم...»

می‌خندد و دست نوازشگرش زیر گلویم آرام می‌گیرد...

می‌گوید:

- «همه عاشق پلنگِ مهتاب‌خوارِ وحشی‌اند... ولی تو احمق نشو شاتزی!... اگر می‌خواهی نامت در مکتوبِ برّه باشد... »

- «فکر می‌کنی بیشتر ترجیح می‌دهم نامم مکتوب شود در دفتر یک گوسفند تا در سیاهۀ کشتگان تو؟!...»

بعد باز چلۀ تابستان است... گروهی آشنا و ناشناس نشسته‌ایم در خنکای ملایمِ سایه‌داری... توی مهتابیِ عریضِ پناهگاهِ پلنگ‌چال.. و "پونه پناهی" دارد "سرناد شوبرت" را با گیتار می‌نوازد و میکائیل نرم نرمک با آهنگی که تدریجاً اوج می‌گیرد ترانۀ «لیبشن هوغه میش»[2] را ترنّم می‌کند... و همچنان که سر از گریبان بر می‌دارد، رو به من، خیره توی چشم‌هام –انگاری بی‌خیال خیل هوادارانش- می‌گوید...

Leise flehen meine Lieder

Durch die Nacht zu dir;[3]

....................................

....................................

....................................

“Ich hoffe, du hast gut geschlafen.”[4]_

ولی این یکی خشاخاشِ صدای زبر و زمخت و شکنندۀ یوناس است که اینک دارد پهن و گلبهی و خیلی برجسته روبه‌رویم لبخند می‌زند... بر زمینۀ آسمان لطیف و یکدست خاکستری ایالت "وورتمبرگ"... و به آلمانی مرا «صحت خواب!» می‌گوید...

تا پلک باز کنم و ببینم که برابرم چشم‌اندازی سپیدِ سپید گسترده...

....

و در ایستگاه رویتلینگن[5]برف باریده است...

رنگ سرخ شیروانی‌های سفالین چونان لکه‌های هشداردهندۀ خونینی جابه‌جا بر پهنۀ بستر سپید و صلح‌آمیز برف نشت کرده... ولی بناهای آجری الوان همچنان در آغوش ازدحام کاج‌های منجمد و مدهوش، خفته می‌نمایند...

جلوۀ شهر در نظرِ بیگانه‌وارِ من-مانند دیگر همتایان خویش- به صحنه‌پردازی یک نمایش شادمانه شباهت می‌برد... سنگ و سفال و چوب‌هایی که در اتصال با هم به کاردستی‌های کاغذرنگی و تزئینات جشن عید می‌مانند... بازآرایی‌شده و براق و تازه رنگ‌خورده... چرب و شیرین و نرم... انگاری کیک تولد شش‌سالگی...

یک‌لحظه اگر بایستم بر سر دوراهی آن کوچه‌های سنگفرش شیبدار با ساختمان‌های خیال‌آمیزی که پایه در سنگ دارند و انگاری سراپای اندام نگارین بندبندشان از چوب راش و بلوط است... و ردیف رؤیایی آن دکان‌ها و کافه‌ها و مهمانخانه‌های افسانه‌ای را تماشا کنم که به دورنمای یک قلعۀ روستایی‌مآب با آن برج دیده‌بانیِ ناقوس‌دارِ قرون وسطائی راه می‌برد، احساس می‌کنم یک‌باره از قصۀ اساطیری ویلهلم تل[6]سردر آورده‌ام...

اما اتوبوس‌های ایستگاه موعود، هیولاهایی آهنی و درخشان‌اند... همه نونوار و مجهّز به امکانات فنی امن و اطمینان‌بخش روز...

سه ساعت و نیمِ اخیر در همسفری با یوناس و آدریانا خوش‌وخرّم بوده‌ام... گیج‌وگول و خواب‌وبیدار... و اینک حاضرم تا با خرسندی و گشاده‌‌رویی حین خداحافظی بشنوم که آدریانا برای سومین بار به زبان فارسی تکرار می‌کند:

«اتوبوس شمارۀ هفتادوشش-شصت‌وشش... یادتان نرود... ایستگاه هونائو[7]...»

هونائو یعنی همان مقصد نیمه‌نهایی... و شمارۀ هفت‌هزاروششصدوشصت‌وشش را دوتادوتا می‌گوید که یادم نرود... حالا باید با همان سرگردانی مزمن همیشگی سکوی هفت-ششصدوشصت‌وشش را پیدا کنم... هفت عدد امشاسپندان است... هفت نام اهورامزدا... یادگار هفت‌سین‌های معصومانۀ نوروزهای کودکی... ششصدوشصت‌وشش رقم شیطان... خاصۀ وحشِ مکاشفات یوحنّی... دجّال الوهی!... دقیقاً یعنی خودِ خودِ میکائیل!... که در طبایع چهارگانۀ تربیع مقدس خویش یک ایزد و سه‌ابلیس نهفته دارد... شاید هم تنها همان یک رب‌النوعِ اَسپورِ ابدی را... مثلاً آپولون... رعنای فرهمند ... حِبر و حریف و بزهکار...

و مگر می‌شود فراموشش کرد؟!...

آن عصرگاهانی را که بعد احیای روحم به اعجاز سه بوسۀ گرم و پیاپی، از من خواست مهارش کنم... و حرف از جدایی‌های مصلحت‌جویانه در میان آورد...

وقتی باغچۀ کلیسای "راستی و حیات" اردیبهشتی بود و در شعشعۀ رویش اقاقیا و عشقه از چشم‌هاش آتش می‌بارید...

اما آهنگ صداش خیلی شوخی‌آمیز می‌نمود و خونسرد... و فشار آرام و استوارِ ممانعت ‌دستش روی ترقوۀ چپ من همچنان گرمِ گرم...

-«بوسۀ فتوّتِ مفرط آتنی بود، بهرام!... جهت نوعی هم‌پیمانی پاک و بی‌نهایت افلاطونی... هرگز نگذار بیش ازین باشد... خوب؟»

هر چه لج می‌کرد و کج می‌باخت... حکم از آن او بود... من چه می‌توانستم گفت...

مست و مبهوت شراب بهار و شربت لب‌هاش و مدهوش دهشت ورطه‌ای که داشت آب از سرم می‌گذشت... حتی پلک نزده بودم چه رسد به حرفی... سخنی ...

اصرار کرده بود...

«خوب بهرام؟... »

باید سعی می‌کردم یک‌بار بزاق دهان را فروبلعم یا با همان حلق منقبض خشکیده، کلامی شکسته‌بسته بر زبان بیاورم...

دنگادنگ ناقوس نمازِ ساعت نهم در فضا پیچیده بود... و پژواک خیال‌آوای آوازخوان گرامافون کهنۀ آقابزرگ خش‌خش‌کنان توی سرم غوغا می‌کرد...

و تصویر روشن یک عصر تابستانی که جز من و خانمجان و خدمتکار وفادارش همه در خلوت خویش خفته‌اند... باد صرصر افتاده به جان پرده‌های گل‌درشت آشپزخانه... و یکجور تندتندِ ریزریزی بالای سرم می‌رقصاندشان.... چهارساله‌ام و یواشکی و پاورچین از بهارخواب آمده‌ام تا مطبخ پیش خانمجانم که ببینم چطور همراه ربابه خانم، حینِ پچ‌پچه‌های پنهانی آرام‌بخش و اشک‌آمیز هستۀ آلبالوها را می‌گیرند و گاهی یکی‌دو تا رسیده‌ترهاش را می‌گذارند توی نعلبکی پیش دست من... که هر دو آرنجم را گذاشته‌ام روی سفرۀ خوشگل تمیز بالای میز با نوعی آگاهی مبهم از این که اگر پدر ببیند حتماً دعوام می‌کند... سرم را هم رها کرده‌ام روی بازوی چپ و همان‌طوری یک‌وری مشغولم به تماشای زنبور زردی که این‌طرف پنجره در فضای میان توری و شیشه گیر افتاده و وزوزکنان میان صوت حزین خواننده، فغان سرداده است... به خیالم زنبورِ زندانی و زنبق‌های ارغوانی پارچۀ سرگردان پرده، همراه با گردش سوزن گرامافون می‌چرخند و می‌خوانند...

«یک نفس ای پیک سحری!... بر سر کویش کــن گذری،...»

...

وززززز....وزوز.....وزززززز...وزوز.........

........

«...گوووو به فغانم، به فغانم، به فغانـــــــــــــــــم...

ای که به عشقت زنده منم... گفتی از عشقت دم نزنم

من نتوانم، نتوانم، نتوانــــــــــــــــم... »

..........

خششششششششش....خش‌خش..........خششششششششش....خش‌خش....

........

«....مــــــــــــــــــــــن غرق گناهم، تووووووووووو عذر گناهی؛

روز و شبم را... تو که مهری تو که ماهی!

........

هفففف.....ففففففففففففففف.............

..............

چووووووووووون باده به جوشم... در جوش و خروشم،
مــــــــــــــــــن سر زلفـــــت به دو عاااالم نفروشم،

همه شب... بر ماه و پروین نگرم،
مگر آید رخسارت بر نظرم،
چه بگویم، چه بگویم؛ چه بگویم زین راز...
من همین بس، که مرا کس نبود دمساز»[8]

لحن صدای خانمجان پر از عطوفت و عشق و شهد و شیرینی است...

-«بهرام‌خان گل گلاب!... عزیزجان!... آرنج‌هات را از روی ترمه بردار... آلبالوهات را بخور...»

....

آلبالوهای باغچۀ آقابزرگ ترش ملس بود ولی چکه‌های باران آلاچیق میکائیل روی لبم چاشنی بهارنارنج و اقاقیا و عطر سدروس داشت... و خودش طعم عشق و آرزو و جنون... آمیخته با تلخی میخوش نامهربانی...

شانه‌هام از پشت چسبیده بود به دیوارۀ چوبیِ نرم و نمناکِ آلاچیق... به گلبرگ‌های نیلوفری... و اگر لازم بود تکانی بخورم اول می‌بایست او آرنجش را از روی پایۀ کناردست بردارد...

پس از تلاش بیهوده و بسیار برای تازه کردن گلوی خشکیده‌ام، در پاسخ به پرسش مصرّانه‌اش تنها توانستم بی‌خودی زیر لب بگویم...

«برایم مهم نیست...»

دیگر بعد آن شوخ‌چشمی و به سخره آتنی و افلاطونی‌ نامیدنش، هر چه می‌خواست بگوید درونم را می‌خراشید...

موذیانه نبود آهنگ صداش... ولی تا دلت بخواهد مست غرور... و سرخوشانه و لاقید...

پرسید:

«یعنی چی که برایت مهم نیست... بهرام؟!...»

و یک پا هم پس‌پس نرفت... همچنان با ساعد یک‌دست تکیه زده بود به پایۀ چوبی جلاخوردۀ خیس... درست بالای گوش راستم... و آن دست دیگرش اینک نشسته بود آرام روی شانۀ چپم... رایحۀ خنک گریبانش هنوز در مشامم بود و چشم‌هاش بازی‌کنان گرداگرد بهت و سرگردانی من می‌چرخید... مفتون انعکاس تصویر شکوهمندِ خویش در صورت من...

میدان نداشتم و نه می‌توانستم نفس بکشم و نه فکری کنم...

همچنان جان‌نثارانه و پرستش‌وار ولی رنجیده از بی‌خیالی‌اش داشتم هی از خودم بیزارتر می‌شدم...

گفتم:

«خودم... مهم نیست...»

آنگاه انگاری فی‌الفور احوالم را فهمید و ناگاه از مستیِ نخوتِ فاتحانه به‌هوش آمد...

یکباره پس کشید و دورترک شد.... بعد باز از فاصله‌ای آموزگارانه و رفیق‌وار شانه‌ام را به دو ضربۀ خیلی آهسته نواخت...

این‌سو در پناه چتر پاپیتال، شور شباب و آن‌سوی دیوارهای گلپوش آلاچیق، آشوبِ باران اردیبهشت و شمیم شگرف نرگس و یاس و سنبل بیداد می‌کرد...

و او نشست روی نیمکت و تکیه‌داد به شانۀ نیلوفری آلاچیق... دست بر سینه و رویگردان از من...

و دیرزمانی محو تماشای باغچه شد...

فکر می‌کردم باز از من خیلی بدش آمده باشد...

سوای مشغله‌های گریزناپذیر عمر... جهت خوش‌گذرانیِ روزگارِ فراغت، گرداگردش پُر بود از بازیچه‌های رنگارنگ... مرید خاصه نمی‌خواست... و من مدام زحمتش می‌دادم... وقت و بی‌وقت... مخصوصاً بعد آن اعتراف شرم‌آور احمقانه... برای دوّمین بار... فقط طی یک ماه... حتماً خیلی نفرت‌انگیز بود که هی وقت و بی‌وقت بگویم دوستش دارم...

سکوتش هرطوری که بود-خصمانه یا خنثی- در هر حال رخصتم می‌داد که با ادب بنشینم روبه‌رویش... در فاصله‌ای محترمانه...

بعد او از پشتِ سپرِ دوبازوی صلیب‌وار خویش بر سینه با سری متمایل به یک‌طرف، تند برگشت و انگاری کمابیش سرسری توی صورتم گفت:

- «برای من رفاقت و برادری و عشق معانی متفاوتی دارند... حالا شاید یک‌روز مفصل صحبت کردیم... این سفر چند روزه به تو فرصتی برای انصراف خاطر می‌دهد... من هم اول "یونی"[9]که بروم تا آخر "دیسمبر"[10]این‌جا نخواهم بود... وقفۀ خوبی است جهت فراموشی...»

حیران و دنگِ این ضربۀ آخر، افتادم به حساب ‌و کتاب ایام فراق... یعنی یازدهم خرداد تا دهم دی... دست‌ِکم دویست و سیزده روز نحس سیاه بدون میکائیل... ولی حق داشت که بخواهد مرا تف کند و دور اندازد... مثل لقمه‌ای گلوگیر... مسموم و غثیان‌آور...

سرگشتۀ سرسام یأس و انفعال، باز زیر لب نجوا کردم:

- «راست می‌گویی... من همه‌چیز را خراب کردم... گفتم که... می‌دانم چقدر نفرت‌انگیزم...»

و او احتمالاً آشفته شد که چشم‌هاش را بست و انگاری از صمیم جان شروع کرد آن‌طور به زبان آلمانی فریاد زدن... وسط غوغای باران و باد و هیاهای باغچه...

“Ach mein heiliger Asmodeus![11] Fangen wir nochmal von vorne an....??? ...”[12]

حتماً در حالت بهت ابلهانه‌ام خوانده بود که چیزی نمی‌فهمم؛ چون بعد آهسته سرش را -اجتناب‌کنان یا مأیوسانه- به چپ و راست تکانی‌ کوچک داد و ساکت شد...

روشن بود که همچنان کلافه است از پیچیدگی اوضاع...

ولی خیلی زود با لحن نرم‌تر و همان لهجۀ اجنبی‌وار قشنگِ آشنایش، شکیباوار توی چشمم گفت:

-«بهرام جان! چرا دوباره برگشتی به این فکر باطل؟... قطعاً که من هم از تو خوشم می‌آید... اصلاً بوسیدمت که خودت بدانی دوست‌داشتنی هستی بی‌تردید... ولی دیگر هرگز این حرف را تکرار نخواهم کرد... نمی‌خواهم وعده‌های دروغی به تو داده باشم که آرامش کل زندگی‌ات را بر هم بریزد... »

فکر کردم کاملاً معنای تهدیدآمیزِ این احتراز را فهمیده‌ام... و ‌خواستم فی‌الفور جمع‌وجور شوم و شاید مانع دوری‌های رعب‌انگیز و ناگزیر...

-«معذرت می‌خواهم... گناه از من است... خودم دارم همه چیز را به هم می‌ریزم...»

نگاه سرد منفصلش با من مخالف بود و به‌ کلّی بیچاره‌ام می‌کرد...

- «اشتباه نکن حریف!... اصلاً حرف تقصیر و گناه مطرح نیست.....

[13]!Mein Freund

” Dem Teufel ist es längst vergangen.”[14]

مسئله این است که من می‌توانم برایت آفت خطرناکی باشم دوست من!... نمی‌خواهی از من پرهیز کنی؟... »

بی‌اراده و بلافاصله گفتم:

- «نه! فکر نکنم... یعنی نمی‌توانم... اصلا چرا باید...»

باید این جملۀ مهمل را رها می‌کردم که به‌هر جهت امتدادش خجالت‌آور می‌نمود... نه! نمی‌شد جوابی گفت...

وقتی حتی خودش هم معذب می‌نمود... وگرنه چرا باز چشم‌هاش را دوخته بود به یک جایی آن‌طرف پنجره...

در پی چند نفس سکوت... با همان دوساعد حمایل‌کرده بر سینه، تنها به اشارۀ تلویحی یک نیم‌نگاه و حرکت مختصر انگشت سبابه، گوشه‌ای از چشم‌انداز لابه‌لای برگ‌ها را نشانم داد...

-«... آن گل‌های سرخ زیبا را می‌بینی در کنار داربستِ تاک؟... شما به آن می‌گویید "نسترنِ قشقایی"... اسمش هست "رزا آلبریک باربیه"[15]... نوعی رُزِ رونده است که برای رشد و شکوفاشدن علاوه بر خاک و آب و آفتاب، به تکیه‌گاه و قلمه‌زنیِ به‌موقع نیاز دارد... بهرام جان! تو اکنون شبیه این نهال تازۀ نسترنی... به شتاب در حال رُستن... پیوندی درست می‌خواهی و مراقبت و گرمای مهر و نوازش... و البته شانه‌ای برای اتّکا... تا از آن بالا روی... »

حرف‌هاش خیلی زخم می‌زد به دلم... شاید خیال کرده بود من از آن خوان گستردۀ فضل و مکنت و استطاعت بی‌منتهاش طمعی داشته‌ام... می‌خواستم بگویم... بی‌انصافی است! مگر من از تو هرگز چیزی خواسته‌ام؟!... نه! جسارت می‌شد... سرم را مثل بچگی‌هام فروبردم توی یقه و فقط ریزریز زیرلب گفتم:

- «من چیزی نمی‌خواهم...»

مدّتی همچنان دست برسینه با حالتی در نگاهش که نمی‌دیدم و لحنی حاکی از تأمل و حوصلۀ بیشتر گفت:

- «بسیارخوب حریف!... مقصودم آسیب‌زدن به عزت نفس تو نبود... اصلا بگذریم... فراموشش کن... نباید از اول به عهدۀ تو می‌گذاشتمش... در واقع من خودم باید بیشتر بکوشم این رگ و ریشۀ دوزخی‌ را مهار کنم... از قصۀ گل نسترن که خوشت نیامد... حالا دوست داری داستان مرا هم بشنوی؟... شاید نشنیده باشی که در اروپا و امریکای شمالی درختچه‌ای وحشی می‌روید مشهور به بورتری[16]... گونه‌ای اِلدربری[17] یا همان آقطی است که حتماً می‌شناسی‌اش... البته عنوان علمی‌اش هست سامباکوس نیگرا[18]که معادل فارسی‌اش می‌شود همان "آقطی سیاه"... به آن "آقطی کانادایی"[19] هم می‌گویند... این‌جا هم در آذربایجان و همدان پیدا می‌شود و اسمش ظاهراً "انگور کولی" یا "خمان کبیر" است... به‌طور کلی رستنگاه طبیعی‌اش بیشتر در حواشی جنگل‌ها و مناطق مرطوب است و سایه‌دار... در بهار گل‌های ریز سفیدی می‌دهد... و میوه‌اش شبیه انگور است، ولی ریزدانه مثل توت و کمابیش سیاه‌رنگ... می‌دانی؟... مردم ایرلند این درخت ‌را به‌نوعی نفرین‌شده و شیطانی می‌دانند... معتقدند پوست، شاخه و چوب آن نحوست می‌آورد... مثلاً اگر بگذاری توی جیب کسی... اما در حقیقت برگ‌های آقطی کاملاً سمّی است... ولی از طرفی میوۀ سیاه‌رنگش خواص دارویی و درمانی دارد... »

بعد به‌جلو خم شد و ناغافل باز یکدستش را گذاشت روی شانۀ من... و حتماً دید که چطور ناگاه بلااراده تکانی خورم...

خیلی هم به‌وضوح!... وای مگر می‌شد ندیده باشد؟...

از همان گوشۀ چشم‌های خجل و زیر سایۀ موهای پراکنده‌ام که پریشان‌وار مثل پرده‌های آشپزخانۀ خانم‌جان پیش چشم‌هام می‌چرخید، دیده بودم چقدر دقیق دارد تماشایم می‌کند... با سری رو به پایین خمیده و نگاهی ژرف که اعماق جانم را می‌کاوید...

-«بهرام‌جان! می‌دانی؟... می‌خواهم بگویم من که مثل این بورتریِ ملعون، یک شعبۀ ریشه‌ام از بهشت است و یکی از اعماق دوزخ... شاید آن شاخسار مناسب تکیه‌گاه نباشم... »

یعنی خودش خوب می‌دانست که مثل آقطیِ سیاه هم زهر است و هم تریاق... هم درد و هم درمان... ولی شاید خبر نداشت که باکیم نیست ازین حکایت‌ها...

دلشوره داشتم ولی... چون تزلزل هیچ تشویشی نمی‌دیدم در نگاه سخت الماسگونش... که فقط طردکننده می‌نمود و سرد و دلزده...

از داخل حنجره‌ای که سخت خشکیده بود و "ورم می‌کرد و می‌خارید"[20] به دشواری گفتم:

-«من مطلقاً آن حرفم را پس می‌گیرم... غلط کردم... می‌شود لطفاً طردم نکنی؟... »

...

حالا از این بلیت آبی توی دستم خیلی خوشم آمده... شبیه بلیت‌های قطار شهری خودمان است، ولی مقوایی است و خوش‌رنگ... تاریخ و نشانی مبدأ و مقصد و مدت سفر را هم دارد... می‌شود به یادگار نگاهش داشت تا آخرین نفس... صاف و سلامت... مثل قدیم‌ها با منگنه سوراخش هم نمی‌کنند... یک‌لحظه آن خطخطیِ رمزی‌اش را می‌کشی روی یک گیرندۀ حساس و به نفیر خفیف اطمینان بخش‌اش گوش می‌دهی... بعد می‌توانی پنهانش کنی توی جیب داخلی پالتو... نزدیک تاپ‌تاپ قلب دیوانه‌ات مثلاً... که با هر بَهر نزدیک‌تر شدن به او تندتر می‌زند...

فقط باز این دلشورۀ بیهوده چیست؟... حالا که رأس ساعت یازده به‌دنبال صفی از مسافران جنگل سیاه سوار ارابۀ الهگان شده‌ام... یعنی این اتوبوس خیلی عریض سیاه و طلائی رنگ...

دارم فکر می‌کنم که این هونائو هم باید یکی از آن قصبات قرون‌وسطایی صغیر باشد... اسقف‌نشینی گرد کلیسایی گوتیک... خفته در آغوش دره‌ای درخت‌پوش...

با شیروانی‌های کوتاه‌وبلند قرمز عروسکی و پیاده‌راه‌های سنگچینِ قشنگ شیبدار و پیچ‌پیچ مه‌آلود...

آه!.... کمابیش مثل همان کوچه‌های خم‌اندرخمِ خیس یک روز ابری تشرینِ نخست... پوشیده در پردۀ محو غفلت سال‌های فراموشی...

بامداد قیامتی برگ‌ریز... در روستای قدیمیِ قلات...

فرازونشیب سنگفرش راه، پوشیده است از سایۀ انبوه بلوط‌های سبز پیر... و خشک‌برگ‌های خزان‌زدۀ چنارهای الوان پاییز...

از زیر چشم‌های سوزانِ سرمازده‌ام، چکمه‌های او را تماشا می‌کنم که چطور حین قدم زدنی آرام در آب و گل و انبوه لایه‌لایه برگ‌های رنگ‌رنگ فرومی‌شود... و می‌درخشد...

همچنان‌که نم باران توی کفش‌ها و زیر پیراهنم نفوذ کرده و خیالیم نیست...

برابر... برودت باد صبح‌گاه است و در دل... نائرۀ شیدائی...

بالای سر، آسمان خاکستری خاموش است و پایین‌دست زمزمۀ جویبار...

و میکائیل که قدم به قدم در پی او راه می‌روم و دارد ضرباهنگ قدم‌ها و طپش‌های قلب و نفس‌های مرا رهبری می‌کند...

یک‌لحظه سر می‌چرخاند به‌سویم و از زیر پشمینۀ سرخ کشمیری‌ که روی دهانش را پوشانده می‌گوید:

-«برای صبحانه سوپ عدس داغ میل داری؟... با کشک و پیاز؟...»

....

به‌یقین دوباره دارد خوابم می‌برد... اتوبوس راه افتاده است و پنج دقیقه از یازده گذشته...

زمان‌سنج گوشی همراهم را روی چهل‌وپنج دقیقه تنظیم می‌کنم تا دقایقی پیش از رسیدن به ایستگاه مقصد با زنگ هشدار بیدارم کند... بعد پلک‌های سست نافرمانم را به حال خود می‌گذارم تا آزاد و رها مرا از زمستان خالی و ملالت‌بارِ بیست‌بیست ببرند تا خریف خرم خرامان هزاروسیصد و هفتاد وچند... تا باز نوزده ساله باشم و دیوانه... بر دامنۀ کوه‌سرخ... آزاد و رها...

با میکائیل...

در چای‌خانه‌ای مختصر و خودمانی... با تنها چهار عدد میز کوتاه چرب و چرک، گرد یک بخاری زغالی چدنی...

آسمان از میان قاب چوبی کهنه و جلانخوردۀ پنجره، آبی است و سفید... بیشتر سفید...

چند برگ درشت چنار... رنگارنگ- زرد و سرخ و زیتونی روشن- پشت شیشه‌های غبارگرفته چسبیده‌اند...

تنها صدای قلقل جوشش سماورنفتی و زمزمۀ درختان است که سکوت خلوت نیمروز پاییزی را بر هم می‌زند...

و صدای چرب‌ونرم مرد چایچی که یک نیمه‌نان سنگک و دو کاسۀ سفالین آبیِ لعابی ‌را بی‌عجله از توی سینی سرخ مسی برمی‌دارد و با دقت می‌چیند جلوی ما روی میز ... و می‌گوید:

-«بفرما بَبَم!... گُمپ گلم!... از شیراز می‌آیید؟...»

میکائیل لبخندی صمیمانه می‌زند به صورت پرچروک میزبان که در زیر یک کلاه پشمی بزرگ عنابی‌رنگ، نحیف و سیه‌چرده می‌نماید... و فوری پاسخ می‌دهد:

-«بله! عاموجان!... از شیراز قشنگو!...»

و من دارم آن چایچی خوشرو را تماشا می‌کنم که تابۀ رویینِ کج‌ومعوجِ توی دستش را سرازیر کرده و با دقت روی عدسی‌ها را با روغن و پیازداغ می‌پوشاند... و بی‌آن که حتی از زیر چشم نگاهی به من اندازد، رو به میکائیل باز می‌گوید:

- «... سِیر کن... این داچّی کوچیکۀ خوش‌آب‌ورنگت غصه‌دار شده... گمانم توی شیراز پاش سُریده یک طرفی... دلش را بجوی...»

بعد همچنان‌که چارق‌‌هاش را خش‌خش‌کنان روی زمین می‌کشد، می‌رود تا سه قدم آن‌سوی‌ترک بنشیند روی چهارپایۀ خودش کنار سماور... و زیر لب می‌خواند...

- «اگر بختم به من دمساز باشه، در دولت به رویم باز باشه، برم شیراز و دلداری بگیرم، که شهر عاشقی شیراز باشه...»

میکائیل ادامۀ تبسم‌کردن‌های شیرینش را به کام من می‌فرستد... با نگاه ناگهانِ تندوتیزی خیره‌خیره توی چشم‌های من پلک می‌زند... و با صدایی نه خیلی بلند- طوری که در همهمۀ برگ‌ها و سماور جوشان بعید است کسی جز خودمان بشنویم- می‌گوید:

- «این داداش کوچیکۀ خوشگل من هم شعرهای عاشقانۀ قشنگ زیاد می‌داند... »

از آن جسارت مستی و راستیِ دقایقِ نخستِ همسفری‌ِ نامنتظرمان به‌خود بازآمده‌ام... والّا لابد اگر رویم می‌شد باید بلند می‌خواندم بیتی گمشده را که ناگاه بر سرِ زبانم آمده بود و می‌خواست بجهد بیرون و نگذاشتم...

..."که تند و تیز به دل بردنِ من آمده‌ای
شتاب چیست به آتش گرفتن آمده‌ای؟"[21]

...

بعد باز با هم ایستاده‌ایم... زیر رواق‌های نیمه‌ویران، برابر بقایای کلیسای "تجلیلِ مسیحِ" قلات....

روبه‌روی آن دو لنگۀ آهنی قرینه‌وار... منقوش به طرح خاج که انگار روزگاری بخشی از یک دروازۀ ورودی بوده و الان رها شده متکی به شاه‌نشینِ تالارِ متروکِ دعا... و به دو قطعۀ یک اَسپر از میان به دو نیم شده می‌ماند...

میکائیل خیره مانده به جای خالی صلیب روی دیوار سیاه دودزدۀ محراب...

بعد یک بسته آدامس را که روی کاغذش تصویر برگ اکالیپتوس دارد به من تعارف می‌کند... خیلی خجالت می‌کشم و باعجله می‌گویم...

-«وای تو را به‌خدا ببخشید!... بوی وحشتناک این سیرداغ ‌پیازداغ‌هاست که خورده‌ام... واقعاً عذرخواهی می‌کنم... »

و او همچنان چشم دوخته به سرانگشتان خویش که دارد خطوط محیطی صلیب‌های منقور روی آهن زنگ‌زده را دنبال می‌کند، همین‌طوری سرسری و انگاری با بی‌حواسی، ولی خیلی شمرده می‌گوید:

-«سیر و پیازها را که با هم خوردیم... پس الان هیچکدام بویی احساس نمی‌کنیم... ولی اصلاً چرا قسم می‌دهی و عذرخواهی می‌کنی... قرار نیست که ببوسمت... »

لابد اینقدر که ناگاه خون داغ می‌دود توی سرم... باید سرخی رسوایی بر پیشانی‌ام نشسته باشد...

خوبست که تالار مخروبه تاریک است و او سخت مشغول معاینۀ التهابِ چرکینِ چلیپای پنجاه‌ساله روی دروازۀ معلول... و غافل از این برافروختگی ناغافل بی‌وقت...

می‌گوید:

-«این کلیسا را میسیونار[22]ها بعد از جنگ بزرگ[23]ساخته‌اند... حتماً زمانی این روستا سکنۀ مسیحی هم داشته که بعدها ازین سامان کوچانیده شده‌اند... »

فکر می‌کنم مباد که سکوت اگر به درازا کشد، احوالاتم را بیشتر برملا کند...

اصلاً شاید او هم جهت انصراف خاطر فی‌الفور حکایتی تاریخی به میان آورده باشد... پس با دستپاچگی و تردید- بی آنکه جرأت کنم نگاهی به‌سویش اندازم- دنبالۀ سخن او را پی‌می‌گیرم...

-«صاحب قهوه‌خانه می‌گفت این‌ روستا یک قلعه هم دارد... مربوط به عهد اتابکان فارس... البته او گفت این دژ مخروبه مشهور است به نام قزل‌ارسلان... ولی حقیقت آن است که این جناب قزل‌ارسلان بنیانگذار سلسلۀ اتابکان ایالت آذربایجان بوده... نه فارس... همان بزرگی است که در قرن ششم هجری "ظهیر فاریابی" در ثنایش سروده..." نُه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای... تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان دهد"... و حضرت سعدی شیراز که ظاهراً ازین چاپلوسی‌ها زیاد خوشش نمی‌آمده صد سال بعد در مدیحه‌ای برای اتابکی دیگر از خطۀ فارس با نام "محمدبن سعدبن ابوبکر" -که ظاهراً آن‌زمان پسری خردسال بوده و فرزند همان ولی‌نعمت هنردوست جوانمرگش، "سعدبن ابوبکربن سعد زنگی"- می‌گوید...

"به راهِ تکلّف مرو سعدیا/ اگر صدق داری بیار و بیا

تو منزل‌شناسی و شه راهرو/ تو حق‌گوی و خسرو حقایق شنو

چه حاجت که نه کرسی آسمان/نهی زیر پای قزل ارسلان"...»

بعد امّا متوجّه می‌شوم که او ایستاده است به تماشای سخنرانیِ من... در سایه‌روشن شاه‌نشین مخدوش... به همان نکته‌بینی که به معاینۀ نگاره‌های صلیب‌...

و بی‌هوا از حرف‌زدن بازمی‌مانم...

تبسم بامزۀ بهت‌آمیزی یک گوشۀ لبانش نشسته... می‌گوید:

"Oh je!... Du weisst? Du bist großartig!"[24]

...

... قطعاً این دنگادنگِ ریز، بانگ ناقوس‌های مفقودِ کلیسای مبلغان فراموش‌شده نیست...

بلکه صوت اعلان گوشی همراه توی جیب من است که می‌گوید پیامی رسیده...

یک پیام صوتی نابیوسان...

بی‌عینک گیج می‌خورم و از گوشۀ چشم تارومبهم نام او را می‌بینم روی صفحۀ تصویر...

... پیغام با صدای خود او است...

کمابیش کوتاه و بسیار آشنا...

عجیب مات و حیرانم هنوز و گوش می‌سپارم به زمزمه‌های او...

که فقط می‌گوید:

- «گوتِن تاگ شاتز![25]»

و همان شعر همیشگی تابستان آخرمان "آهنگ‌ شب سرگردان"[26]گوته را می‌خواند...

„Der du von dem Himmel bist,”
Alles Leid und Schmerzen stillest,
Den, der doppelt elend ist,
Doppelt mit Erquickung füllest;
Ach, ich bin des Treibens müde!
Was soll all der Schmerz und Lust?
Süßer Friede,
Komm, ach komm in meine Brust!“[27]

و بعد می‌گوید...

«شاتزی!... می‌دانی؟... گوته شعر دیگری هم با همین عنوان [28]"Wanderers Nachtlied" دارد... قبلاً برایت نخوانده بودم؟... نه؟...دوست داشتم بشنوی...»

„Über allen Gipfeln
Ist Ruh,
In allen Wipfeln
Spürest du
Kaum einen Hauch;
Die Vögelein schweigen im Walde.
Warte nur, balde
Ruhest du auch.“[29]

با آهنگی ملایم و سرد و سربی‌رنگ می‌خواند و فقط خدا می‌داند مقصودش چیست؟...

دکمۀ پخش صوت گوشی را دوباره می‌زنم...

و دوباره...

و دوباره...

می‌گذارم که طنین صداش بارها در ضمیرم نوبه‌نو شود...

و باز چشم می‌بندم به‌روی فوریۀ خاکستری و سربی و سپیدِ بادن-وُرتمبرگ[30]تا تصویر روشن‌تری از آبان رنگارنگ و چراگاه‌های طلائی و یشمی و ارغوانی کوچ‌آباد عشایر دشتِ بَرم را در پشت پلک‌هام ببینم...

و پژواک دونوازی کَرنای و دُهل، شورآمیز و طرب‌انگیز و نفس‌گیر در نشیب و فراز کوهپایه‌های مه‌آلود و همچنان سرسبز زاگرس بپیچد و انگاری به سحر نوایش، زمین و زمان و قلب پرتپش مرا مجنون‌وار برآشوبد... و مدام به‌گوش نزدیک‌تر شود... و نزدیک‌تر...

و آسمان را ببینم... که آشفته از ابرهای بادپای تیزرو... نیلی و بنفش و ازرق و کبود... برفراز مرغزاران باران‌خوردۀ سبز و اخرائی و سرخ و ارغوانی... برابر چشمم جادوانه به پایکوبی و دست‌افشانی در آمده است...

در کوره‌راه‌های ناهموار سوار بر همان مرکب راهوار میکائیل آهسته پایین و بالا می‌رویم لابه‌لای دست‌اندازهای پی‌درپی بی‌پایان...

او نگاه آبی‌ارغوانیش را به پیچ ناپیدای راه دوخته و شال‌گردن کشمیرش چونان رایتی سرخ در دست بادهای ستیزه‌گر افتاده... جسورانه رقصان و بی‌قرار...

خوب متوجهم که میکائیل دارد به‌پیوستگی و بی‌هیچ شتابی نرم‌نرم از شتاب ماشین می‌کاهد و سر آخر کاملاً می‌ایستاندش... بر شیب ملایم کنارۀ راه، زیرچتر گستردۀ زبان‌گنجشک پیر... بعد کمی به چپ مایل می‌شود و اهرم ترمز اضطراری را در گوشۀ پنهانی زیر صندلی‌اش، می‌کشد و باز قدری به جانب من شانه می‌دهد تا با دست راست و همان اطوار حماسی آشنا به نقطه‌ای ناپدید در دوردست اشاره کند... چونان پیامبری که به سرزمین موعود... یا کاشفی که به سواد جزیره‌ای نوپدید در انتهای افق...

می‌گوید:

- «عجب!... می‌شنوی؟... Hörner und Trommeln[31]

درست به موقع رسیده‌ایم... جشن عروسی دختر ایل‌خان است...»

دلم بیهوده طربناک است و بی‌هوا می‌گویم...

- «بله!... آواز کرنای و دهل.... "شنیدن از دور خوش‌است"...»

می‌گوید:

- «نباید با ماشین از چراگاه‌هایشان عبور کنیم... اگر موافق باشی مابقی مسیر را قدم بزنیم... اهل پیاده‌روی استقامتی که هستی!؟... »

جیپ خسته را در سایه‌سار خزانی درختانِ زان رها می‌کنیم و رو به راه می‌گذاریم تا کفش‌هامان در انبوه شبدر و شنگ و تاتوره‌های خیس شبنم‌زده فروشود... و رطوبت سرد علفزار از لای ترک‌های پوتین و منافذ نیم‌تنۀ نازک به پوست تنم سرایت کند و حواسم نباشد...

همچنان دزدیده از زیر چشم محو تماشای اویم و آن بالاپوش خوش‌دوختِ چرم‌سیاهبا آستر پشمین و چکمه‌های پوست پونی اصل گوچی‌اش... که ناگاه می‌پرسد:

- «به‌نظرت سرو وضع‌مان مناسب شرکت در مراسم عروسی هست؟...»

یعنی حالا چه بگویم خوبست؟...

دارد به‌تدریج وجه تازه‌ای از چهرۀ خویش را بر من آشکار می‌سازد...

یعنی همین فروتنی طنزآمیز یا غنج‌ودلال‌های ملس خوشگوار را...

و لابد می‌شود الان باز دیوانه‌وار شعری بخوانم... "تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی"[32]...

ولی حتماً که خودش می‌داند در نهایت خوبی و زیبایی است!...

شبیه گل شازده کوچولو که صبح نخست از خواب برمی‌خاست و می‌گفت... "آه! من هنوز خواب آلوده‌ام… از شما عذر می‌خواهم…گیسوانم چقدر آشفته است"[33]

و لابد الان اگر صادقانه عنان اختیار رها کنم و بگویم: "تو چه زیبایی!"

پاسخ می‌دهد... "مگر نیستم... آخر من و آفتاب هر دو در یک دم شکفته‌ایم..."[34]

خیالاتم طولانی می‌شود و قبل این که پاسخی برای لطیفه‌اش پیدا کنم، می‌گوید:

«البته حواست باشد به دخترهایشان نگاه نکنی... خیلی "آیفازوخت"[35]دارند... "آخ! دولیبِس بِسشِن!"[36]اینجا به آن چی‌چی می‌گویند؟... خودم یادم آمد!... یعنی -به‌قول خودتان- خیلی "غیرت" دارند!...»

وه که چقدر اسیر آن کلمات زشت و بی‌معنای آلمانی شده‌ام که مدام لابه‌لای کلمات خوش‌الحانش می‌پراند!... با آن "چی‌چی" گفتن اصفهانی بامزه و بی‌ربط...

و دیگر اصلاً حواسم به منظرۀ مقابل نیست...

غرق تماشای اویم...

جلوۀ زیبایی و آراستگی همیشگی ساده و ناب و اشرافی او را در دل می‌ستایم... و بارِ نوعی حسرتِ اندوهناکِ نوپدید در قلبم سنگین و سنگین‌تر می‌شود ...

خدایا! چه باشکوه -و علیرغمِ هم‌پایی- چقدر دور از دسترس می‌نماید!... پس فقط می‌توانم توی خیال با خودم بخوانم...

"بگذار تا مقابل روی تو بگذریم... دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم"[37]...

انگاری سنگینی نگاه دزدانه‌ام را احساس می‌کند...

برمی‌گردد و آذرخش نگاهش می‌افتد توی چشم‌هام ... و پلک نمی‌زند... بی‌رحمانه... و چند لحظه رشتۀ تماشا میانمان گره‌کور می‌خورد... و انگاری دیرزمانی طول می‌کشد تا گسسته شود... و هر دو همین‌جوری بی‌دلیل شرمگین و معذب چشم فرو اندازیم...

...

بعدها ترسم ریخته بود از این چشم دوختن‌ها... یعنی فقط بعد آن که تن دادم به دامگه ناگسستنی همان نهایت صمیمیتی که او می‌گفت... و می‌خواست...

بار نخست در آن خلوت خاصۀ پستوی دفتر کلیسا... فقط وسواس دیدارش را داشتم انگاری... میخواستم دم‌به‌دم ببینم آن نگاه شناور در شور محض و محظوظ و مخمورش را...

می‌خواستم ببینمش...

ولی دفعات بعد –که به‌خود بازآمده بودم- گاهی چشم می‌بستم تا در قیامت سایر حواس غوطه‌ور باشم......

مستغرق رستاخیز آن رایحۀ نادر و ناب و بساوش گرم و طعم شهدآمیز نمناک... و زمزمه نفس‌های تند بی‌ترتیب... ‌و نجواهای داغ لابه‌لای لالۀ گوش‌ها... و وزش نسیم دم‌وبازدمش...

که چونان خاطرات بطنی بود و.... عالم پیش از ولادت... عالم رها شدگی حیاتی در غرق... در خاموشی و تاریکیِ گرمای امنیتی فراگیر... احاطه‌شدن... و همیشه احاطه‌شدن...

بعداً خودش گفته بود...

یکی از همان اوقاتی که آرام و منتزع بودیم ولی همچنان نزدیک... و به محض کمترین جنبشی زانوهامان به هم می‌خورد... دوتایی پهلوبه‌پهلو... روی آن فراش‌های انفرادی...

آهسته سرانگشتانش را در رفت‌وآمدی سست و نرم و بی‌پایان می‌کشید بر عریانی ساعدم از شانه تا آرنج... از مرفق تا نوک ناخن‌ها... می‌رفت و برمی‌گشت...

نجواوار و نوازش‌گر و انگاری مهربان حرف می‌زد... می‌گفت این‌طوری دوست دارد که من هیچ جنبشی ندارم جز تن لرزه های بلااراده و بی‌اختیار... خودش اما طوری دیگر در هنگامۀ کام‌خواهی انگشت‌هاش را سخت در دستهام گره میکرد... مشت‌هام فشرده می‌شد روی شمد جایی کنار یا بالای سرم... خویشتن را هم شاید این‌گونه دوست داشت... مسیطر و منتصر...

وامی‌گذاردمش که هر چه می‌خواست و اراده می‌کرد باشد... قهرمان من و افسانۀ غرق شدن در اقیانوس بقا... در او... در عشق... و قدری درد... و این‌ که او دوست بدارد... دوست بداردم ... شاید برای لحظاتی چند... بداردم... حتی به محض عبور از قله‌های وجد در حضیض خلاصی، رهام نمی‌کرد... محکم‌تر نگاهم می‌داشت...آن لمحات را من بیشتر از پیش دوست داشتم... که شبیه آغوشی مادرانه بود... پس از زادن... محفوظ و امن و آرام و ابدی... انگار تازه به‌دنیا آمده باشم و مادر بر سینه‌ام بفشارد در لمحاتی نامیرا... تا همیشه... پنداری پس هر مرتبه کامجویی از نو می‌زاد مرا...

و یک‌طوری سر میز صبحانه نگاهم می‌کرد و می‌پرستیدمش... پرستارانه حواسش به همه چیز بود...

-«امروز صبح ولی رنگت کمی پریده شاتزی!... دیشب خوب خوابیده‌ای؟...»

....

-«پیشانی‌ات کمی برافروخته به‌نظر می‌رسد... بگذار ببینم تب نداشته باشی...

»!...Gott bewahre

چشم راستت یک کمی سرخ است... نه! دست نمال لطفاً... بگذار کمپرس سرد رویش بگذارم...»...- «

وای! هر چه می‌کرد عاشقش بودم... هر چه از او سرمی‌زد دیوانه‌‌ترم می‌کرد... تا سرحد سرسپردگی... و جانبازی...و مرگ...

بامدادان که با آن سر زلف کوتاه کمی آشفته بالای پیشانی و گریبان بگشوده و لاابالی‌وارش، سست و بی‌خیال می‌نشست روبه‌روی من، پشت میز فکسنی اتاقم، دوحبه قند را توی استکان چایش هم میزد و شیرین‌زبانی می‌کرد و درباره "اشتوتگارت" و "گرتچن‌اشتاین" و "وایمار" حریرِ افسانه می‌بافت، طوری مجنون‌صفت مفتون دیدارش می‌شدم، که اگر بعد صبحانه نمی‌خواست برود سر کار و من کلاس نداشتم، حتماً باز مسیرمان به قعر هم‌آغوشی‌های داغ منتهی می‌شد...

می‌گفت:

«ماین شاتز!... هر قدر از برکۀ خاموش چشم‌هات شراب ناب بنوشم تشنه‌تر می‌شوم... می‌بینی بهرام جان؟! من هم یک شاعر شیرازی شده‌ام...»

معبود من بود اگر استعارات شاعرانۀ فارسی ناشیانه می‌ساخت یا نه... همین که وجود داشت نهایت اعجاز بود....

...

هنوز هم اگر یکبار دیگر صدایش را توی گوشی بشنوم که بگوید "Süßer Friede"... شاید شبیهِ همان اول تلاقی عجیب دو نگاه بیگانه باشد و دردی مرموز توی قلبم تیر ‌کشد و احمقانه رنگ‌به رنگ شوم...

راستی انگاری نخستین نیمروز از آبان نوجوان آن‌سال عجیب است و من پاسخی برای لطیفۀ تواضع‌آمیزش پیدا نمی‌کنم... بعد پایم بر درشتیِ سنگی پیچ می‌خورد و آونگان و لغزان -ضمن کوشش برای حفظ تعادل- فقط می‌توانم بند دوربین را روی شانه نگه‌دارم تا نیفتد...

تا او با آن مهارت مثال‌زدنی در مدیریت لحظات دشوار و ناممکن فوراً احوالات مرا دریابد و با خونسردی بگوید:

-«خوب حریف!... چطور است حالا شعری بخوانی؟... مطابق قول و قرارمان...»

مشت‌هام را که از سرما -یا هر چه نمی‌دانم- می‌لرزد، بیشتر توی جیب‌های بی‌پیر فشار می‌دهم... و می‌بینم دیگر هیچ قدرت مقاومتی در برابر فرمانش ندارم...

و برایش غزل می‌خوانم... با همان صدای شکسته و مرتعش از برودت باد و تقلّای پیاده‌روی و دستپاچگی مبهم ناشناخته‌ای که در دلم افتاده...

"صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

شکرفروش که عمرش دراز باد چرا

تَفَقُّدی نکند طوطی شکرخا را

غرور حُسنت اجازت مگر نداد ای گل؟

که پرسشی نکنی عَندَلیب شیدا را

به خُلق و لطف توان کرد صید اهل نظر

به بند و دام نگیرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست

سَهی‌ قدانِ سیَه‌‌چشمِ ماه‌ سیما را

چو با حبیب نشینی و باده پیمایی

به یاد دار مُحِبّان بادپیما را

جز این قَدَر نتوان گفت در جمال تو عیب

که وضع مِهر و وفا نیست روی زیبا را

در آسمان نه عجب گر به گفتهٔ حافظ

سرود زُهره به رقص آورد مسیحا را"

همچنان پرواگرانه گهگاه تماشایش می‌کنم که چانه‌ و دهانش را در گرمای گریبان خویش فروبرده و تنها بخشی از چهره‌اش از میان چین‌وشکن شال و یقۀ پشمین بالاپوش پیداست... یعنی نیمرخ پیشانی و خط بالاروندۀ ابروان و چشم‌هایی که چنان ژرف و دقیق به روی دورنمای دشت بگشوده است... شعرخوانی جسورانۀ من تمام می‌شود و وزن آوای شورآمیز و خلسه‌آور کرنای و دهل هر دم بیشتر... با آن ضرباهنگ عجیب... شبیه غرش رعد آسمان به هنگام رگبار... سکوت‌های جابه‌جا... درنگی دراز و دوباره غوغا...

در این میانه میکائیل شکیباوار موقّرانه سر تکان می‌دهد و پس از دقایقی دیرپای با لحنی خیلی جدی و باوقار می‌گوید:

-«خیلی زیباست...»

بعد با همان اطوار و احوال اندیشناک و عمیق -طوری که به‌راستی محققانه و در نظرم بی‌اندازه فروتنانه می‌نماید- معنی بیت آخر را می‌پرسد...

لابد باید الان خیلی به خودم افتخار کنم که از من سؤالی پرسیده و با اشتیاق و حرارتی مهارناپذیر پاسخ دهم... پس چرا صدایم اینقدر کریه و بی‌روح و انگاری از ته چاه برمی‌آید؟...

- «البته شاعر در بیت آخر به‌روش خویش تفاخر کرده... مضامین مفاخره‌آمیز در سبک عراقی خیلی معمول است... ضمناً در این بیت از صنعت مبالغه هم استفاده شده... به‌نظرم قصه ازین قرار است... عیسی مسیح که در نظر مسلمانان پیامبر خدا است- و نه پسر او- پس از عروج به آسمان‌ها تنها توانسته تا طبقۀ چهارم افلاک صعود کند... چون متأسفانه هنوز یک سوزن ناقابل از دارایی‌های جهانی را به‌همراه داشته... برای وصله زدن پیراهن خویش... کنایه ازین که کاملاً بری از دلبستگی‌های عالم ناسوت نبوده است... و همین یک سوزن از مال دنیا نمی‌گذارد او تا آسمان هفتم و عرش اعلی بالا رود... و احتمالاً این فلک چهارم و مقام مسیح، همان مدار گردش سیارۀ زهره نیز هست... زهره در افسانه‌های آیینی زن فتنه‌گری است که دو فرشتۀ خدا- هاروت و ماروت- را با سازوآواز خویش فریفت و ازیشان اسم اعظم آموخت و تا قیام قیامت در قعر چاه بابل سرنگونشان ساخت... و خودش هم بر اثر نفرین خداوند تبدیل شد به ستارۀ درخشانی در آسمان که تا همیشه راهنمای عاشقان باشد و ارغنون‌ساز فلک و رهزن اهل هنر... به‌هر صورت حافظ اینجا مسیحا را نماد عصمت و زهره را مظهر عیش و طرب می‌شمارد و در ستایش از گیرایی و ملاحت شعر خویش می‌گوید، اگر زهره -خنیاگر افلاکی- در آسمان چهارم سروده‌ای از من را به آواز بخواند، حتی مسیحای پاکدامن و پرهیزکار را هم به سماع و پایکوبی و دست‌افشانی خواهد انگیخت... ولی راستی تصورش هم اعجاب‌انگیز است... اینکه شاعری به سحر کلام خویش، خدا را به رقص در آورد!...»

برمی‌گردد و نگاهم می‌کند و از راه رفتن باز می‌ماند...

دست‌هاش را از پناهگاه پهلو بیرون می‌کشد و حجاب کشمیر را از روی دهان کنار می‌زند... انگار بخواهد حرفی بگوید...

عاطل و آزمندانه ایستاده‌ام منتظر ظهور آن حالت بهت و اعجاب صاف و ساده و آفرین‌گفتن‌های آلمانی‌اش...

... اما اتفاقاً کیفیت نگاهش چنان است که می‌ترسم رنجیده باشد...

یک‌جور ترسناکی ژرف و تاریک است... جدّی و اندیشناک...

گوشۀ لب‌های نیم‌گشوده‌اش هم حتی طرح کم‌رنگ لبخندی پیدا نیست...

نکند رشته نازک پیوند گفتارمان هنوز گره نخورده در همان رج‌های نخست از هم گسسته شود؟...

عجیب است اگر تعصب دینی داشته باشد... با آن همه شناخت عقلانی و دانش فلسفی که در او سراغ دارم...

اما در هر حال کاش من بیش ازین‌ها احتیاط می‌کردم... نمی‌بایست بی‌اعتنا به باورهایی قلبی که شاید -علیرغم وارستگی‌های ظاهری- داشته باشد... از منظر مسلمانی خویش آنگونه گستاخ و مشرکانه ایمان مسیحی او را به سخره می‌گرفتم...

چاره‌جویانه و شرمسار با گلویی ناهموارتر از قبل می‌گویم:

-«عذرخواهی می‌کنم... حرف زشتی بود... »

میکائیل روبه‌رویم ایستاده با دوپای ستون ساخته به موازات کتف‌های زفت خویش... چون پهلوانی آمادۀ نبرد... و یک قدم عقب می‌رود... شاید تا میدان بگیرد برای هماوردی... تیز نگاهم می‌کند چنان‌که هدف تیری ناپیدا را... و یک بازو را از آرنج خم می‌کند... انگاری بخواهد پیکانی دراز از از تیردان برگیرد... بعد آرام با دوانگشت اشاره و میانی شقیقۀ شفاف خویش را می‌خاراند و همراه چرخش آرام همان دست و با صدایی غمگین و گرم می‌گوید...

-«می‌دانی بهرام جان؟»...

حالا اّولین دفعه نیست که "جان" خطابم می‌کند؟..."بهرام" گفتنش هم عجیب و به‌یادماندنی است... با آن تلفظ غریب "را" که زیاد کشیده است و حلقی... بلد نیست مثل گویندگان لسان فارسی و روسی، نوک زبان را به ارتعاشی غلیظ درآورد... در عوض به‌وضوح فضایی ژرف را در انتهای زبان به ادای حرف "ر" اختصاص می‌دهد... و صدایی شبیه "غین" می‌سازد که اتفاقاً خیلی بامزه و خوشایند است... انگار بخواهد شوخی کند...

نمی‌شود وجه نمکین "بهرام‌"ای را که از لبان او برمی‌آید نادیده گرفت...

حتی اگر با خشم گفته باشد... حتی اگر ساعد پولادینش بالای استخوان ترقوه راه تنفس‌ام را تنگ کرده باشد و از لای ردیف دندان‌های قشنگش فشرده و تلخ بگوید:

-«بهرام! [38]Du dummer Träumer! مردن مردن است... یعنی نابود شدن... هیچ چیز شاعرانه‌ای هم در آن وجود ندارد...»

حتی در آن بحبوحه باز وجه شیرین شاعرانه‌ای در عتاب وخطاب او هست که دلم را گرم کند... تا در حافظه‌ام هنوز ابیات عاشقانه‌ای زاده شود و چشم‌هام پر شود از معجون تلخوش ترس و امید... نمی‌شود کسی آن‌طور بگوید بهرام و کاملاً از تو دلکنده و بیزار باشد... بعد احمقانه شعرهای بی‌ربط بخوانم او و رهایم کند و روی بگرداند... شاید از فرط نفرت از من یا احتراز از عاقبت قهر گریزناپذیر خویش... یا فقط تا ریزش بی‌اختیار اشک‌هام را نبیند...

حالا ولی برای اولین بار است و می‌گوید "بهرام‌جان!"... و دوست دارم که نامم را با لهجۀ بی‌نظیر خویش بر زبان می‌آورد... طوری خودمانی... انگاری مرا در قلمرو قدرت خویش پذیرفته باشد...

چه خوب‌است که گهگاه نام ناچیز مرا همین‌طوری اول و آخر جملات نفیس و گوهرین خویش به‌کار می‌برد!... حاضرم به جای هر ابزاری باشم که او به کارش گیرد... مثلاً همان نقشۀ توی داشبورد ماشینش... که بر سر دوراهی‌های سفر از صندوق اسارت بیرونش آورد... چهارتای خاک‌آلودش را بگشاید... و خطوط آشکار و پنهانش را بجوید... با چشم و سرانگشت کنجکاو اعجازگر خویش...

می‌گوید:

-«بهرام جان! می‌دانی؟... زمانی بود که آدم‌ها خیلی بلندقامت‌تر بودند... آن‌قدر که گاهی جقۀ کلاهشان به طاق عرش می‌سایید... مثل لوط و ابراهیم خدا را میهمان منزلشان می‌کردند... مانند ماتیوس[39]و لوکاس[40]بر سر سفره با او نان می‌شکستند و شراب می‌نوشیدند... شبیه موسی به مشاجره و مباحثه‌اش می‌کشانیدند و مثل یعقوب با او کشتی می‌گرفتند و حتی به زانو در می‌آوردندش.....گاه چونان حواریون با خدا همسفر و همگام می‌شدند و همراه او در مراسم جشن و سرور می‌رقصیدند... حتی مثل آلکمینی[41] و لیدا[42]و مریم با خدا همبستر شده و فرزندان او را می‌زاییدند... خوب شاید قضیه همان باشد که ما الان خیلی کوتاه‌قد شده‌ایم... ما همان کوتوله‌هایی هستیم که اگر بخت‌یار باشیم فقط گاه‌وبیگاه پیش می‌آید که در میانۀ دو قلمرو میدگارد[43] و آسگارد[44]چند پایی غفلتاً با خدایان قدم بزنیم... روی پل آتشین رنگین کمان... و بسوزیم...»

نگاهش همچنان طوری هولناک است که خیال می‌کنم ازین جملۀ آخر مقصودش حکایت ما است که در سربالایی تند کوهپایه‌های خدایان نفس‌زنان و نشیط گام می‌زنیم...

در آسمان چشم‌هاش ابرهای توفان‌زا سر در پی هم گذاشته‌اند و هزار سرافیم، گرد مردمکانش عرش خدای را طواف می‌کنند و بال‌های شعله‌ور خویش را باد می‌دهند و بانگ می‌زنند قدّوس قدّوس قدّوس[45]... الان است که چونان اشعیاء نبی لبانم از اخگر طهارت تعمید خدایان بسوزد...

بعد اما حرفش را می‌برد... به ارتفاع تپۀ سبز و سربی‌رنگ مه‌آلود که رو به فراز شیب برمی‌دارد نگاه می‌کند و یکباره با شادمانی می‌گوید:

-«می‌شنوی صدایشان چقدر نزدیک شده؟... همین یک تپه بیشتر نمانده تا برسیم به جشن عروسی... بزن برویم حریف!...»

زیر لب می‌خوانم:

-«سعدی چو حریف ناگزیر است
تن درده و چشم بر قضا کن...»

در امتداد نفس‌های عمیق و تبسم‌های نرم و هموار خوش‌دلی انگاری بازی‌کنان می‌پرسد:

- «خوب حالا این بیت یعنی چی؟»

- «یعنی وقتی زورت به حریف میدان نمی‌رسد، تسلیم شو و خودت را بسپار به دست‌های بی‌رحم سرنوشت...»

در نهایت خوشوقتی‌ من به خنده می‌زند... با صدای بلند... آهنگ خنده‌اش را هم دوست دارم... خیلی آسوده و کودکانه است...

بعد همانطور که با هم راه می‌رویم... در آن لحظۀ ناگزیر هولناک یک بازو را گرد شانه‌هام می‌اندازد و در کنارم می‌گیرد... حتی با حالتی صمیمانه کتف راستم را کمی می‌فشارد... تا به پشتیبانی او آن چند گام اساطیری را تا بلندای عرش بپیمایم...

[1] مکاشفات یوحنی باب سیزدهم، انجیل ترجمه 1932 از اصل یونانی

[2] Liebchen, höre mich!

اشاره به ترانه‌ای عاشقانه سرودۀ "لودویک رلشتاب" که متن آواز سرناد "شوبرت" است "محبوب من مرا بشنو"

[3] آوازهای من تو را نرم‌نرمک... در شب‌هنگام فرامی‌خوانند؛

[4] امیدوارم خوب خوابیده باشی

[5] Reutlingen

[6] قهرمان اسطوره‌ای کشور سوئیس در عهد سلطنت دودمان هابسبورگ قرن چهاردهم که شیلر شاعر آلمانی شرح فداکاری و شجاعت او را در نمایشنامه‌ای آورده است.

[7]Hounau

[8] تصنیفی سرودۀ کریم فکور به آهنگسازی همایون خرم و خوانندگی پروین...

[9]Juni

[10] Dezember

[11] آه ای آسمودئس مقدس من!...( آسمودئوس نام یکی از شیاطین مشهور آیین ابراهیمی است..).

[12] یعنی برگردیم سر خانۀ اوّل؟؟

[13] دوست من!

[14] شیطان خیلی وقت پیش مرده است (گوته)

[15] Rosa 'Albéric Barbier'نوعی گل رز رونده به آن رز انگلیسی و نسترن قشقایی هم می‌گویند

[16]Bourtree

[17]elderberry

[18] Sambucus nigra

[19]Sambucus canadensis

[20] شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید... و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید...(اخوان ثالث)

[21] ابراهیم ادهم

[22] Missionarمبلغ به آلمانی

[23] جنگ بین‌الملل اول

[24] آه جانم!... می‌دانی؟ تو فوق‌العاده‌ای!

[25] GutenTag, Schatz!

[26]Wanderers Nachtliedعنوان دو شعر از گوته است...

[27] تو که از ملکوت می‌آیی و هر غم و اندوهی را می‌زدایی

و کسی را که انباشته از اندوه مضاعف است

مشحون آرامشی دوچندان می‌کنی

آه! از این‌همه کشش و کوشش فرسوده‌ام...

این‌همه رنج و سرخوشی از برای چیست؟

تو ای آرامش شیرین!

تو بیا...آه! تنها تو در قلبم فرود آی!...

[28] آهنگ شب سرگردان

[29] برفراز قلل کوهستان آرامشی است... بر بالای شاخسار درختان به‌ندرت نفس نسیم را احساس می‌کنی... پرندگان کوچک جنگل در آرامش خفته‌اند... فقط لختی صبر کن... تو هم به این آرامش خواهی رسید...

[30] Baden-Württembergایالتی در جنوب غربی آلمان

[31] بوق و طبل

[32] سعدی

[33] کتاب شازده‌کوچولو اثر سنت اگزوپری ترجمه محمد قاضی

[34] شازده کوچولو

[35] Eifersuchtحسادت

[36] Ach du liebes bisschen!آه خدای من!

[37] سعدی

[38] ابله خیالباف!

[39] Matthäusقدیس متی حواری مسیح و کاتب انجیل

[40] Lukas قدیس لوقا کاتب اجیل و حواری مسیح

[41] Aλκμήνηدر اساطیر یونان همسر پادشاه تیرون‌ها و مادر هراکلس و از معشوقگان زئوس خدای خدایان

[42] Λήδα همسر پادشاه اسپارت و مادر هلن که زئوس عاشق او شد و در صورت یک قو برابرش ظاهر گشت

[43] Midgardقلمرو آدمیان در اساطیر توتونی

[44] Asgard قلمرو خدایان در اساطیر توتونی

[45] اشاره به رؤیای اشعیای نبی در تورات (کتاب اشعیاء باب نخست آیات شش تا هشت)

قسمت قبل
قسمت بعد


داستانگاه بی گاهانچهل و چهار
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید