بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۳۱ دقیقه·۱ سال پیش

گاه بی گاهان- چهل و یک

****

باران شیشه‌های مات بخارآلود مینی‌بوس را تندتند می‌شوید و از درزهای قاب لاستیکی پوسیدۀ پنجره‌ها به درون نشت می‌کند. صندلی‌‌ها، کوله‌پشتی‌های پارچه‌ای و بالاپوش‌هامان همه نم‌زده... از نفوذِ موذیانۀ آب و بخار نفس‌های متراکم جمعیتی که پهلوبه‌پهلو پناه گرفته‌ایم زیر سقف آن مینی‌بوس اسقاطی... که خسته و از نفس‌افتاده ایستاده... کمی دورتر از جادّۀ اصلی... بر کنارۀ راهی، زیر شاخسار بی‌قرار و لرزانِ صنوبران پیر...

قرار است همان‌جا مدّتی صبر کنیم تا شاید باران بند آید یا لااقل مه غلیظی که پهنۀکوهپایه تا قلل زاگرس را فراگرفته، قدری عقب‌نشینی کند...

بیست و شش نفریم...

جملگی بسیار جوان...

هیچ‌کدام‌مان حتی بیست و شش ساله هم نیست...

من نوزده ساله‌ام و دانشجوی سال دوّم نقّاشی...

و دیگران برخی اعضای کنونی و پیشین کانون‌های دانشجویی رشته‌های مختلف دانشگاه... ادبیات نمایشی، معماری... فلسفه...

اغلب همراهانم -علی‌رغم شرایط ظاهراً نامطلوب- همچنان مشغول‌اند به گفت‌گوهای هیجان‌آمیز پایان‌ناپذیر و لطیفه‌پرانی‌ و خنده‌های پرهیاهوی لاابالی‌وار... حتّی یکی از پسرهای رشتۀ موسیقی دارد در میان محفل انسی سه‌چهارنفری تصنیفی باب روز را با صدایی تودماغی و سرماخورده زمزمه می‌کند...

«تا کی به تمنّای وصال تو یگانه

اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

خواهد به سر آید غم هجران تو یا نه

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

جمعی به تو مشغول و تو فارغ ز میانه... »[1]

و راننده -آن مرد چهل‌وچندسالۀ کوتاه قامت فرز و چابک- نشسته بر صندلی خویش سر می‌چرخاند و از زیر چشم به سویشان نیم‌نظری می‌اندازد... نگاه او به چشم‌غرّه‌ای می‌ماند... انگاری بی‌اعتنایی جاهلانۀ جماعت جوان و غافل از وخامت اوضاع، قدری عصبی‌اش کرده باشد... با حالتی حاکی از تأسف و کلافگی سری تکان می‌دهد و رطوبت پیشانی و گردنش را با دستمال چرک و چروک چهارخانۀ سرخی، فشرده لای انگشت‌های زمخت و به وضوح لرزانش، پاک می‌کند و با لحنی نگران و تقریباً خشمگین زیر لب می‌گوید...

«... لااله الاالله... خداوکیلی آدم دوقدمی‌اش را هم نمی‌تواند ببیند... »

اوایل آبان ماه است و صولت سرمای خزانی زودرس بر گسترۀ راه‌های کوهستان حکم‌فرمایی می‌کند...

کلاه نیمتنۀ پشمی نمناک را می‌کشم روی سرم... کف هر دو دستم را ها می‌کنم و زیر بغل فرو می‌برم... پشت می‌دهم به شیشه‌های پنجرۀ‌ ساکت و سرد...

زیبایی مناظر مه‌گرفته بیداد می‌کند... ولی دلم آرام و خرسند به تماشای سرخ و زرد بیشه‌های خزان‌زدۀ خیس و خاموش نیست... عضو هیچ انجمن و محفلی نیستم و کسی را هم آن‌جا از نزدیک نمی‌شناسم... مثلاً همراه این قافله شده‌ام تا برای طرح‌های دانشگاهی‌‌ام عکس‌هایی بگیرم از بناهای تاریخی همۀ شهرهای مسیر راه شیراز...

ولی در حقیقت قصد پنهانی‌ام آن است که یک‌هفتۀ تمام با میکائیل همسفر باشم... هر چند دورادور...

یعنی همچنان که او با جیپ رنگلر سرخرنگ روبازش در پی ما می‌راند... و در عمل چند متری جلوتر... -تا از دود متراکم موتور مینی‌بوس قراضه در امان باشد- ... و اینک روکشِ مشمعی-برزنتیِ سقف متحرّک اتومبیل جدید و مجهّز صحراگرد مدل 1996 خویش را کشیده و کمی دورتر در سایبان شاخسار انبوه زبان‌گنجشکی سالخورده رهاش کرده و خود پناه جسته زیر سقف ماشین کهنۀ ما و نشسته روی آن صندلی آخرین ردیف... و مطابق معمول جماعتی را گرداگرد خویش فراهم آورده است... ؛

یعنی علاوه بر آن سه خدابانوی گروه ارشدِ فلسفۀ هنر که بیشتر مسیر را در اتومبیل او نشسته و ظاهراً ازین امر نیز چونان زیبایی بی‌مثالشان بسی به خود بالیده‌اند، جمعی پنج نفری از ایزدان و الهگان ادبیات نمایشی- دو دختر و سه پسر دیگر- هم به پروانگان آتش او پیوسته و آرنج‌ها و چانه‌هاشان را تکیه داده‌اند به پشتی صندلی‌های ردیفی جلوتر از او و محو تماشایش گردیده‌اند که دارد کتابی را با صدای بلند می‌خواند و لابه‌لای آوای هموار وحیانی خویش، به پرسش گاه و بیگاهی هم پاسخی می‌دهد و با کسی گفت‌وگویی می‌کند...

از صبحگاه رهنورد جادّه‌های خیس پیچاپیچ پاییز بوده‌ایم، لابه‌لای تپه‌های مه‌آلود گَوَن‌پوش و جنگل‌های مرتفع همچنان سرسبز و گاه رنگ‌رنگ و تُنُک‌مایۀ بلوط و بادام‌کوهی... و آسمان دل‌گرفته بر ارغوان‌های خونین اشک باریده و من گوش سپرده‌ام به آوای موسیقی رادیوی ماشین که پی‌درپی ترانه‌های سنّتی و محلّی را با مضامین عاشقانه می‌نوازد و به قلب‌های جوان و پرتپش ما چنگ می‌اندازد...

البته بنا بر عادت از همه فاصله می‌گیرم... خصوصاً از اقلیّت دخترانۀ جمع که نُه‌نفری بیش نیستند و هر چند در آغاز حلقه‌وار به هم پیوسته و مجزّا از سایرین می‌نمایند... تدریجاً - حتی زیباترین و پرنخوت‌ترین‌شان- یک‌به‌یک تحت تأثیر جاذبۀ جادویی غیرقابل مقاومت میکائیل، ملحق می‌شوند به گروه معدود طواف‌کنندگانی که گرد گرمای آتش روی او پروانه‌ گردیده‌اند...

انزواجویی من از دختران البته نه به‌خاطر بی‌رغبتی که از سر حزم و احتیاط است و وحشت این که مقبول‌شان نباشم...

نه! راستی که انگاری به زحمتش نمی‌ارزد این خطر کردن‌ها... وقتی دائماً مغروق ابهام و تردیدم می‌کنند... بعد سر زیر گوش همدیگر می‌برند و پچ‌پچه راه می‌اندازند... نه از حرف‌های کنایه‌دار و تکیه‌کلام‌هاشان سر در می‌آورم و نه دلیل خنده‌های ریزریزِ بی‌پایانشان را می‌فهمم که مثل گل‌های قهروآشتی نوبه‌نو می‌شکفد...

به‌خصوص حالا که در کمال سراسیمگی و اعتذار می‌بینم یکی‌دو نفرشان هم- ازین میان- زیر چشمی به سویم نگاه‌های اشاره‌وار گوشه‌دار می‌فرستند...

اصلاً بی‌خیال این چشم‌های تیغ‌دار تیرانداز!... آنچه الان سخت بدان نیازمندم تنهایی مطلق است... تا برای دهمین بار به آن تصنیف تکراری گوش دهم... حالا که راننده از صدای دانشجوی سرماخوردۀ موسیقی کلافه شده و باز پیچ دستگاه پخش صوت فکسنی‌اش را گشوده است... و خواننده با صدایی عمیق و آشنا و محزون می‌خواند...

...« ای فارغ از حال من! چون یاد آورم رو گرداندن تو را...

ترسم سوز درد من، آه سرد من، گیرد دامن تو را...»[2]

دلم می‌خواهد هیچکس حواسش به من نباشد که ششدانگ حواسم دربند اوست... و هیچ چشمی نبیند که من چگونه یکسره بی‌اراده‌ای مشغولم به تعقیب او با نگاه حیران ناگزیر خویش... مثل خود میکائیل که قطعاً فارغ است از احوال من و غافل از این‌که دارم با ریسمان ناگسستنی تماشای بی‌وقفه، همۀ مرغکان کلمات و نخچیریانِ سکناتش را در دام حافظه‌ای ابدی گرفتار می‌سازم...

و باز خواننده آوازی محزون و مستی‌بخش سر دهد...

«آه ای صبا چون تو مدهوشم من... خودفراموشم من... خانه بر دوشم من... خانه بر دوش...

من در پی‌اش کو به کو افتادم... دل به عشقش دادم... حلقه در گوشم من حلقه در گوش...»

«ای جان من! غرق سودای تو... بی‌تماشای تو... دل ندارد ذوق گفت‌وگویی...»

«بی‌جلوه‌ات آرزو بی‌حاصل... بی تو در باغ دل... خود نروید سرو آرزویی...»[3]

...

درست همین حالا که او با آن پالتوی ماهوتی نفیس سربی سیر و شالگردن کشمیر پشم‌شتر سرخابی رنگش به فوق ستارگان عالم سینما می‌ماند... و دارد با اطواری آرام و حاکی از خرسندی و اطمینان به خویشتن، تبسّم‌های شیرین بر لب می‌آورد رو به‌ دختری بی‌اندازه درخشان که آستین‌های نارنجی تاخورده روی آرنج هر دو دستش را بی‌مهابا رهاکرده بالای پشتی چرک صندلی و چانۀ ظریفش را به‌سستی تکیه داده بر مشت‌های کوچکش و با چشم‌هایی خمارآلود و لب‌های نیمه‌گشوده خیره‌خیره و رخوتناک توی صورت ابر قهرمانِ اساطیری من پلک می‌زند... و می‌دانم نامش خانم علوی است...

... حاضرم همۀ کتاب‌های عزیز میراث پدربزرگم را به همراه نیمی از عمر خویش بدهم و در این لحظات به جای آن دخترک بختیار بی‌رمق باشم... یا حداقل جزئی از ماجرایی که در انتهای مینی‌بوس جریان دارد...

تا شاید نفسی چند بتوانم از فاصلۀ یک ذراعی، برق نم ریزریزِ باران صبح‌گاه را روی موهای شبق‌رنگ و پرزهای پشمین بالاپوش میکائیل تماشا کنم... وقتی آهسته پشت دستش را می‌کشد بالای پیشانی مهتابی‌ رنگش و لب‌هاش را تأمّل‌وار قدری بر هم می‌فشرد... و جهت پاسخ به پرسشی در باب دیدگاه نیچه راجع به زنان، با لحنی آراسته با طنین فروتنی و نزاکتی صمیمانه و آهنگی رو به نشیب، و صدایی بم و غمگین پاسخ میدهد...

-«مژده جان!... البته در اغلب موارد میان نظریات انتزاعی و ناب حکمی و فلسفی و اظهارنظرهای شخصیِ فیلسوفان مرز باریکی هست... و این مورد دوّم بیش از تحلیل منطقی و استدلال عقلانی نیازمند است به واکاوی روان‌شناسانه و کشف انگیزش‌های ناخودآگاه فردی آن شخص دانشمند... »

درست در همین لحظه، باید قلم و دفترم را از جیب کوله پشتی بیرون آورم و آن زاویۀ خاص خط ابروان و سایه‌روشن بارز روی گونه‌ها و چانه‌اش را طرّاحی کنم... و انگشتان دست‌های رخامینش را که به دستان مقتدر و مقدّس موسای میکل‌آنژ حین برداشتن الواح ده فرمان یهوه صبایوت می‌ماند... همچنان که به‌طور همزمان درگیر است با اوراق چند جلد نشریه و چین‌وشکن ظاهراً لطیفِ شالگردن کشمیرش... اطوار خاص صورت و دست و بازوانش به‌طرزی ظریفانه و نامحسوسی دارد انگاری سدی دفاعی می‌سازد برابر محاصرۀ امواج نادیدنیِ اشتیاقی که پیرامونش می‌خروشد و از هر سو هجوم می‌آورد...

شاید همینطوری قضاقورتکی بتوانم طرح خوبی هم بسازم... البته اگر اجازتم دهد این صدای ریزی که از لحظاتی پیش زیر گوش چپ‌ام زمزمه‌‌ای مزاحم به‌راه انداخته و راستی آزارنده است...

مثل وقتی آغشتۀ رؤیایی چرب و چسبناک و سحرگاهی، بالداران ریز موذی آوازخوان را به خود جلب کرده باشی...

یا شبیه شکارگری به‌گاهِ کمینِ صید، که تمام حواس و یک‌چشم و دست‌هاش درگیر نشانه‌گیری باشد و انگشتش روی ماشه‌ای که بچکاند و ناگاه دماغش به خارشی بی‌وقت بیفتد...

آهنگ ظریف مصرانه همان یک جمله را دو بار به تکرار می‌گوید... به‌خودم می‌گویم مثل شازده‌کوچولویی که نقّاشی گوسفندش را طلب کند...

«آقای ورجاوند!... شما نقّاشی چهره هم می‌کشید...»

....

....

«آقای ورجاوند!... راستی... شما نقّاشی چهره هم می‌کشید...»

فقط مرتبۀ دوم این کلمۀ «راستی» را وسط جمله‌اش اضافه می‌کند... شاید تنها جهت تأکید... یا اصلاح جملۀ قبلی‌اش- تا نشان دهد پرسش‌ صرفاً تصادفی‌اش حاصل فکری است که ناگاه به خاطرش متبادر شده... زیاد هدف خاصی ندارد و پاسخ من هم نمی‌تواند خیلی برایش ارزشمند باشد... یا با این هدف که بی‌محل بودن سؤال خود را موجه‌تر جلوه‌گر سازد...

همچنان کمابیش مدهوش و گیج و ناتوان... و حتماً بسیار با احتیاط، چانه‌ام را- که خروارها سنگینی می‌کند- چرخشی ریز می‌دهم تا از زیر چشم، نگاهی تلخ‌و ترش بیندازم به دخترک غافل از احوالم که به بیغارگیِ «بانگ بی‌هنگام» خویش، بیهوده می‌کوشد «خردک شرر» آشنایی را در خفیه‌گاهِ خاموش انزوای من بیدار کند...

... ناچار با نیم‌نظری مختصر تماشایش می‌کنم که کاپشن کلاه‌دارِ بنفش خیلی بزرگی پوشیده و ایستاده است نزدیک صندلیِ من و الان دارد طوری به من و جای خالی کنارم نگاه می‌کند که انگاری می‌خواهد- ولی خجالت می‌کشد- رویش بنشیند...

بعد در پی بازدمی عمیق به همان حال که چشم‌های کوچک بی‌مژه‌اش را از پشت پلک‌های سرخ متورم و شیشه‌های ضخیم عینکی قاب‌صورتی خیره‌خیره به پیشانی‌ام دوخته و هنوز از مسیر مستقیم نگاهم می‌گریزد، با صدایی گستاخ و نازک و لرزان حرف می‌زند...

بی‌درنگ پشیمان می‌شوم از تهاجمی که تدارکش را دیده بودم ... در همان لمحات نخست دلم برایش می‌سوزد... که هیچ آیینه‌رو نیست و در مقایسه با پریرویان حلقۀ معاشران میکائیل، بضاعتی ندارد در بساط خویش برای انعکاس درخشش تنها خورشید علم‌تاب جمع...

و شاید اصلاً از سرِ کسالت و تنهایی باشد که خیال آشنایی با جدا افتادۀ جمع در سرش افتاده...

وقتی بالاخره ماهیِ دل به دریا می‌افکند و عقیق نگاه عسلی رنگش را توی چشم‌هام... و به محض اینکه ریسمان پیچ پیچ مسیر نگریستن‌مان در هم می‌پیچد... می‌بینم در پس آن شیشه‌های ضخیم ذره‌بین، آمیزه‌ای از تحسین و شرم و رغبتی غرورآمیز و خوددارانه غلیان دارد...

کبریایی آن چهره‌ که به چشمم هیچ زیبا هم نیست، مجابم ساخته و دارم برای آخرین بار از زیر چشم نگاهی-لابد حسرتبار- به منظومۀ میکائیل و اقمارش می‌اندازم تا با بی‌میلی خویشتن را ششدانگ تسلیم گفت‌وگویی ناگزیر و عاری از اشتیاق سازم ... پس شاید جهت بسیجیدن تمامی صبروحوصلۀ خویش است که بی‌اختیار عمیق و آهسته نفسی می‌کشم... و اتّفاقاً شبیه آهی اسف‌آلود از آب درمی‌آید... و انگاری منیّتِ بی‌محل حریف تازۀ مرا می‌آزارد... که این‌بار با لحنی به‌وضوح رنجیده و خشونت‌آمیز می‌گوید...

- «ببخشید حواستان را پرت کردم... نمی‌خواستم مزاحم شوم...»

ولی باز قدم از قدم بر نمی‌دارد...

یکطوری هم‌زمان دلسوزانه و دلخور و با دستپاچگی پاسخ می‌دهم... و به دشواری می‌کوشم لبخندی هم بر لب آورم... و احساس می‌کنم پوست خشکی‌زدۀ لبم ترک برمی‌دارد... لابد لبخند مصنوعی‌ام نیز چونان شیشه‌ای یخ‌زده خرد می‌شود و فرومی‌ریزد...

- «چه مزاحمتی؟... بله! پرتره هم کار می‌کنم... می‌بینید که...»

باز خراب کرده‌ام و احساس کراهت‌آلودی که سخت در مهارش کوشیده‌ام از آخر جمله‌ام بیرون زده است...

اقلّاً کاش الان از من نخواهد چهره‌اش را نقّاشی کنم...

ولی انگاری راستی به او برخورده باشد... ساکت می‌ماند و دو بار نفس می‌کشد و چند دفعه تند تند پلک می‌زند... بعد گوشۀ لب پایینش را لای دندان می‌گیرد... تا بالاخره دشواری ضرب این آخرین تهاجم بی‌تأثیر مرا بر خود هموار سازد... و بگوید:

-«یکی از دوستانم به نقّاشی علاقمند است و می‌خواهد چهره‌پردازی یاد بگیرد... به من گفت از شما بپرسم...»

بعد هر دو از نفس‌افتاده و صامت خیره می‌شویم به طرح مدادی بالاتنۀ میکائیل روی کاغذ من...

از لحظات فراغتی که به من داده، استفاده می‌کنم تا آخرین سایه‌پردازی‌ها را جابه‌جا بر حاشیۀ گریبان گلبوی و موی درخشان و زیر زنخدان بی‌نظیرِ او بپراکنم...

یعنی این‌طوری که دختر صورتی‌ام غرق در سکوت، بی‌پلک‌زدنی خیره شده به کاغذها، مثلاً راستی محوِ مهارت هنری من مانده یا مجذوب شکوه زیباییِ چهرۀ میکائیل؟...

هر چه در ضمیرش هست، او را دقایقی پایبند به خاموشی‌ای باورنکردنی و دیرپای، بی‌پابه‌پاکردنی ایستانیده و به تماشا وا‌داشته است... تا سر آخر بگوید:

- «اجازه می‌دهید ببینم؟...»

چند لحظه گرفتار نوعی دودلیِ بزدلانه از گوشۀ چشم می‌بینمش که یک دست را با اطمینان خاطر پیشتر آورده تقریباً تا زیر چانۀ من...

پس حالا ناچارم کاغذ طرح چهرۀ میکائیل را بدهم دست این دخترک کنجکاو مستبد...

چه ایرادی دارد؟...

حتّی ممکن است کمی از کارم تعریف کند یا دستِ‌کم بتوانم میزانی از رضایت را در آن چشم‌های عقیقی- که از پشت شیشه‌های ذره‌بین‌ عینک ریزتر از حالت طبیعی به نظر می‌آید- بخوانم... و قدری غرور بی‌مایه و حقیرانۀ خویش را قلقلک دهم... لابد لذّتی مخدوش و نیم‌بند هم خواهد داشت که سوزش زخم بی‌محلی‌های میکائیل را اندکی التیام بخشد...

دختر صورتی گوشه‌های کاغذ را به حالتی محتاطانه و با انگشتان هر دو دست می‌گیرد؛ طوری که گویی چیزی باشد نسبتاً سنگین یا چرب یا بسیار شکننده...

حالت چهره‌اش ظاهراً به کلّی خالی از هر تأثری است... وقتی خیلی جدّی و با دقّت لب زیرین سرخ کوچکش را –که به ماهی قرمز ریزی می‌ماند- چند بار آهسته گاز می‌گیرد... انگاری یک دانه توت فرنگی یا شکلات باشد...

بعد با قدری تردید و ابهام‌وار می‌پرسد...

-«حالا این کی هست؟...»

حتماً شیشه‌های ضخیمِ عینک صورتی‌اش نمی‌گذارد و گر نه چطور متوجه نیست؟...

البته به‌یقین من نتوانسته‌ام میکائیل را طوری تصویر کنم که راستی هست... با آن فرهمندی نهفتۀ فسون‌سازی که به‌سان هاله‌ای نادیدنی، چونان شعاع‌های روح‌القدس بر تارک یک شمایل مقدّس قرون وسطایی... گرداگردش پرتوافشانی می‌کند...

در هر صورت پرسش سادۀ دخترک کنجکاو برایم برابر انتقادی می‌نماید تند و سخت و دلسردکننده... که زخمی‌ترم می‌کند...

حالا به‌طرزی ناگهانی، سنگینی طاقت‌سوز عجز و انفعالی عمیق را روی شانه‌هام احساس می‌کنم...

پس به دشواری می‌توانم فقط با اشارۀ نامحسوس انگشت و چشم... میکائیل را نشانش دهم و دوباره فرو روم توی کلاه نیم‌تنه و صندلی خویش... و دست‌های بی‌کفایت سرمازده‌ام را در بغل پنهان سازم... و فکر کنم کاش می‌توانستم راستی یک‌جایی پناه بگیرم و دیده نشوم...

خصوصاً که حالا او با صدای کمابیش بلند و شرمسار کنندۀ خویش یک‌باره بگوید:

-« آهان!... ای وای! راستی؟!... آقای روبنیان؟؟...»

و میکائیل به شنیدن نام خود ناگاه-بی‌هوا انگاری- نظری به سوی ما ‌اندازد...

و صاعقۀ آسمان توفانی چشمش، عریشِ آرامشِ گوشه‌نشینی‌ام را به آتش کشد... و یک دفعه ببینم قلبم چنان به طپش افتاده که نمی‌توانم هیچ صدایی بشنوم مگر پژواکِ غوغای انقلاب درون خویش را...

درمانده و مبهوت و ناتوان، وامی‌نهم تا دخترک صورتی نازیبایم مجهّز به کاغذ طرّاحیِ من به حلقۀ فشردۀ تسبیح محفل میکائیل ملحق شود...

یعنی با آن سکناتِ مطمئن و سرفراز پرترۀ میکائیل را در دست بگیرد و ببرد تا به بهانۀ نمایش یک پدیدۀ تازه وارد معرکۀ بردابرد هواداران میکائیل گردد... و بی‌ هیچ مقدمه غنیمت خویش را نزدیک چشم‌های او به اهتزار آرد... و شوخی‌کنان بگوید:

-«اثر جاودانیِ آقای ورجاوند... »

دفعتاً زمین و زمان از جنبش می‌افتد...

در آن هنگامۀ سرمدی که میکائیل کاغذ مرا در دست گرفته و یک‌طور بسیار دقیقی تماشا می‌کند... با پیشانی روشن و لبخندی مبهم... طوری که انگاری- مثل دفعات قبل- آنچه می‌بیند چندان مورد پسندش نیست... و شاید در برابر آن‌همه شاهکار ارجمندِ هنری که در گرداگرد عالم دیده... پدیدۀ چشمگیر و قابل اعتنایی به‌حسابش نمی‌آورد...

بعد بازمی‌گردد از سیروگشتِ مشاهده و سر از کاغذ برمی‌دارد تا زخمۀ نگاهی ناگهان را بر تارهای سلسله اعصاب من بنوازد... این‌طوری که چشمان دشنه‌وار برّاقِ بُرّانِ خویش را بی‌‌هیچ ملاحظه و رحمی مستقیم می‌دوزد در چشم‌های مغلوب و حیران من، لرزشی درونی می‌اندازد در مهره‌های پشتم... در سراپایم... و یک سوزش سریع و سرزده در معده یا قلبم... جایی زیر جناغ سینه... سوی چپ...

زمزمۀ آواز ناهموار پخش صوت زیر گوشم جریان دارد...

... «سر به دیوار غمت می‌گذارد دل
اختران را تا سحر می‌شمارد دل

یک ستاره می‌شود روشن و خاموش
همچو من گویا کشد بار غم بر دوش

تا سحر...
در سفر
از دل شب‌ها
یکه و تنها
اختر من گه نهان گه شود پیدا...»

نزدیک است که آن نگاه کمان‌گیر تیرانداز از پای دراندازدم...

یک‌جایی توی دلم... لابد قلبم... راستی‌راستی درد گرفته است...

«... ز من نگارم خبر ندارد...

به حال زارم نظر ندارد

خبر ندارم من... از دل خود

دل من از من خبر ندارد...

... امان از این عشق... فغان از این عشق

که غیر خون جگر ندارد...»

یعنی من الان مثلاً عاشقم؟...

خدایا!... مگر دیوانه شده‌ام؟!... خیال می‌کنم نگاه او هم طوری است که انگاری در من -علیرغم طرح‌هام- یک چیزهای قابل اعتنایی یافته باشد... خصوصاً که چشم‌هاش آشکارا این‌بار رنگ آشنایی دارد...

ولی آخر این همه سراسیمگی در برابر یک لمحه نگاه او چه ضرورتی دارد؟...

مگر آن که او نیز در همان آناتِ هولناکی که با چهره‌ای متمایل به یکسو بی‌پلک زدنی در من خیره مانده، چند لحظه به ماجرای هفته پیش‌مان فکر کرده باشد...

...

یعنی به آن روز بارانیِ دلگیر موجب تشویر... در آن هوای خوش و ملس نه سرد و نه گرم... اول آبان‌ماه...

که توی پارکینگ در پیچ کوچۀ پشت دانشگاه پناه گرفته بودم زیر چتر درختی به انتظار آمدنش... ولی باز هم تا سررسد و ناغافل ظاهر شود از پس دیوار... در معیت یکی از آن دختران بی‌همتای انکارناشدنی... سراپای خیس خالی شده بودم و داشتم تشنج‌وار می‌لرزیدم... جوری که صدای برهم خوردن دندان‌هام لابه‌لای نوای باران در سرم می‌پیچید...

سه هفته می‌شد که دیگر از هر کوششی برای شرکت در کلاس‌های شبانۀ "فلسفۀ معاصر" او دست برداشته بودم...

یعنی بعد آن فضاحت خواب‌آلودگی‌های پی‌درپی در میانۀ سخنرانی‌اش و مجادلۀ شرم‌آوری که بعد پیش می‌آمد...

وقتی با فشار آرنج یک بغل‌دستیِ همدست بیدار شده بودم و از لابه‌لای پلک‌های همچنان سنگین تماشا کرده‌بودمش که صاف توی چشمم خیره‌شده مثل ملکی منتقم و زورمند و رعنا از اریکۀ عرش اعلی... و با آوای وحیانی‌اش می‌گفت:

-«فلاسفۀ معاصر این همه حرف‌های مهیج شورانگیز گفته‌اند که خواب از سر آدمی بپرانند... اگر کسی از این حرف‌ها خوابش بگیرد معناش این است که مرد میدان فلسفه نیست... و بهتر است پیش از شکست کامل، خودش جوانمردانه از عرصۀ نبرد عقب‌نشینی راهبردی کند...»

و برای چند ثانیۀ هولناک با آن چشم‌های زیبای ترسناک الماس‌گون و شکافنده تماشاکنان معطل مانده بود توی چشم‌هام...

و باقی کلاس را متوجّه احوالات ننگین‌ام کرده بود...

رنجیده بودم و آرام بلند شده و محاذی و مماس با دیوار از همان کنج رسواییِ خویش بیرون رفته بودم از کلاس... اما هفتۀ بعد بازآمده بودم به این امید نافرجام که ماجرا فراموش شده باشد... اما میکائیل به محض ایستادن برابر جمعیت سی‌وچندنفرۀ دانشجویان دوباره خدنگ نگاهش را به‌سویم انداخته و گفته بود...

-«می‌بینم که لشکر هزیمت‌کرده برای حمله‌ای دیگر به میدان بازگشته‌ است... »

و شبیه همۀ رهبران کاریزماتیک، قشون یاران موافق را به روش همدلانه و افتخارآمیز معمولش خندانیده بود...

و من باز در آن بی‌آبرویی ناباورانه خوابم برده بود... پیش از آن که حتی فرصت کنم اسامی فلاسفۀ مکتب فرانکفورت را بشنوم...

وقتی گیج و گول و هراسان از دام خواب بی‌هنگام غافلگیرانه پریده بودم، چشم‌های قشنگ هولناک او باز داشت از فاصله‌ای نزدیک بر فراز سرم می‌تابید و از تماس سرانگشتان مهلک شفابخشش بر شانه‌ام گرمایی هشداردهنده در سلسله اعصابم می‌تراوید...

بعد آوای آبنوسی بم و آرام و سردش در سرم پیچیده بود... و انعکاس صوت قهقهۀ جماعتی که باز به من خندیده بودند...

- «دوست من!... باورکن به این ترتیب فلسفۀ معاصر می‌تواند برایت خطرآفرین باشد... »

دیگر به جلسات فلسفی او نرفته بودم... چند هفتۀ تاریک و طولانی آتی دست‌ در گریبان با ناامیدی و یک سرماخوردگی درمان‌ناپذیر در انزوای اتاق نمور گردآلود کوچۀ امامزاده طی شده بود..

بعد تصمیم خیلی ترسناکی گرفته بودم که بروم و با او حرف بزنم...

مثل یک ابله دیوانه از اول ماجرای داستان حیرانی‌ام را برایش شرح دهم... از چشم‌خواباندن‌های سرگذر و کلیسای کوچۀ سنگتراش‌ها بگویم و از بر سر راه نشستن‌های پل چوبی و نیروی ناگزیر پیگیری که در این دو سال به امید نافرجام آشنایی‌اش در آرزوی آن که کوچکترین مریدِ مرشدِ خویش باشم، به بیهودگی فرسوده‌ام... ؟...

رفته و ایستاده بودم این بار در توقف‌گاه اختصاصی اتومبیل‌های دانشگاه به انتظار عبورش...

حتماً تب هم داشتم که آن سگ لرزۀ لعنتی بی‌پیر‌ به جانم افتاده بود...

بعد خیلی بی‌محل عطسه‌ام گرفته بود... پشت هم سه‌بار... و دیده‌بودم میکائیل در جلوی اتومبیل فراری مدل اف 355 سیاهرنگ خویش را برای دوست دخترش ‌می‌گشود، و همچنان که خیلی عجیب هر سه- میکائیل، دختر و فراری- با پرتو زیبای پرشکوه، قشنگ و قطعاً خوفناکی می‌درخشیدند- ناگاه فقط برای یک‌نفس مکثی کرد و به‌سمت راست و طرف من سر چرخانید...

و دو ثانیه نگاهم کرد... فقط همین... البته نه گذرا و از گوشۀ چشم... یک‌جور مطمئنی مستقیم و متعجب... شاید هم شکایتی در طرز نگریستنش بود... به این ملاقات ناخوانده و غافلگیرانه معترض بود؟... به خیس شدن و سرماخوردن و عطسه‌های زیر باران؟... یا به این که درس‌های فلسفه را ترک کرده بودم؟... این سوّمین مفروض، قطعاً محال‌ترین خیال دیوانه‌وار من بود...

بی‌درنگ منصرف شده بودم از پاپیش گذاشتن و آغاز گفتگویی که بی‌گمان جز پریشانی و شرمساری بیشتر حاصلی نمی‌داشت...

ولی نتوانسته بودم قدم از قدم بردارم... همان‌طور در پناهگاه نابسندۀ خویش پابه‌پا شده بودم تا آن‌ها بروند و بنشینند در امنیت شکوهمند ماشین اشرافی او و گل و لای بپاشند و باشتاب رو به راه بگذارند...

بعد دقایقی طول کشد تا بتوانم سرم را بیندازم پایین و همۀ مسیر دانشگاه تا کوچۀ امامزاده را پای‌کشان پیاده گز کنم از کنارۀ دیوارهای شهر عبوس خیس باران‌خوردۀ خونسرد... و همینطوری بگذارم اشک‌های بی‌اختیار چشم‌های من و آسمان صورتم را شستشو دهد... و سیلی سرد و نامهربان باد خشکش کند... و چرخش غوغایی عبور وسائل نقلیه بر سر و وضعم گل و لای بپاشد... تا برسم به همان راه پلۀ تنگ و تاریک صمیمی... و بالاخانۀ مسکنت لاعلاج خویش که صاف از توی کوچه آغاز می‌شود تا سر در بیاورد از اتاقی نیمه‌تاریک ... بعد لااقل بتوانم در امنیت بستر خاطرات کودکی با تنهایی‌هام کنار بیایم و کمی بخوابم به امید فرونشاندن تبی که تدریجاً بالا می‌رود و دارد سخت می‌سوزاندم...

پس به‌گمانم همۀ این ماجرا را در احلام هذیان بیماری دیده باشم...

هر چند تا همین اواخر خیال می‌کردم حقیقتاً اتفاق افتاده است... یا می‌خواستم خودم را قانع کنم که میکائیل در آن غروب دلگیر جمعه به عیادت من آمده بود...

یعنی راستی نیامده بود؟... و عجیب آن که سرنوشت‌سازترین دیدار زندگی‌ام، رؤیایی جبرانگر ناکامی‌های عالم واقع بوده باشد...

و اگر همۀ این‌ها خوابی بیش نبوده پس حتماً میکائیل هرگز آن جملۀ بی‌نظیر را هم به زبان خویش نگفته...

اینکه...«لابد چون دوستت دارم...»

...

عصر جمعه به صدای سهمگین بر هم خوردن و خرد شدن شیشۀ پنجره، بی‌هوشی تب‌آلود بیماری از سرم پریده بود... غوغای باران در ناودان می‌پیچید و شنیدم یکی توی راهرو کفش‌هاش را چند بار می‌کشد روی پادری... و دو دفعه آهسته می‌زند به در... از کجا که فی‌الفور فهمیدم خود او است و خیال کردم شاید نشانی مرا هم مثلاً از کارشناسان آموزش دانشکدۀ هنرهای زیبا گرفته باشد...

حتماً فراموش کرده بودم کلید را درست توی قفل بچرخانم... چون لحظاتی بعد از لای پلک‌های خشک و سنگین لابد سرخ و ملتهب خویش، دیدمش ایستاده وسط اتاق و دارد قطعات ریز شکستۀ شیشۀ پراکنده بر موزائیک کفپوش و قالیچۀ جانمازی خانمجان را با دقت و احتیاط ارزیابی می‌کند و با اطوار چاره‌جویانه‌ای چانۀ قشنگش را با دو انگشت می‌خاراند...

بعد نمی‌دانم چطور جارو و خاک‌انداز را از پشت کمد یافته و دست به کار شده و خرده‌شیشه‌ها را در زباله‌دان ریخته و حفرۀ خالی پنجره را با مشمع چسب‌دار مسدود کرده بود... تا برود دارو بگیرد برای تبم و نفت برای چراغ علاء‌الدین عهد سربازی آقابزرگ- که تا همیشه تک‌چشم تهی و تاریک پرخاطره‌اش را مثل بت‌های سومری به ابدیت دوخته بود...

بعد بیاید و بارانی‌اش را بیندازد روی شانۀ من و در پاسخ به این پرسش من که:

«تو هنوز مرا نمی‌شناسی... حتی اسم مرا نمی‌دانی... چرا همۀ این کارها را می‌کنی؟»...

طفره‌روانه و شوخ بگوید:

«مگر اسمت بهرام نبود؟... نقّاشی می‌کشی... گاهی میایی کتابخانۀ کلیسا... و کلاس‌های آزاد فلسفه...»

شاید می‌خواست وجه نیکوکارانۀ شخصیت خویش را برملا سازد... ولی آن یادآوری کلاس‌ها فوراً اضطرابی انداخت به جانم و در خاطرم زنده کرد ماجرای رسوایی هفته‌های قبل را -که مدت‌ها در رهایی از احساس خجلت زجرآورش کوشیده بودم... پس پریدم وسط حرفش به امید آن که خاطرۀ آن شرمساری فراموش‌ناشدنی بی‌نظیر را یادآوری نکند...

و نکرد...

در نوعی حالت تدافعی تند تند پرخاش‌کنان زیر لب گفته بودم:

«مقصودم این نبود... یعنی منظورم این که... این‌ها دلیل نمی‌شود...»

با همان حالت قشنگِ عجیب که صورتش کمی به یکسو مایل می‌شد از زاویۀ جنوب شرقی آفتاب چشم‌هاش بر من تابیده و علیرغم من، خیلی شمرده و با متانت پرسید:

«دلیل برای چه؟... »

باز زیر لب دندیدم:

«برای این‌همه مهربانی... »

شیشۀ شربت و قاشق بزرگ سوپخوری را که میان انگشتانش معطل مانده بودند، به آهستگی و بی‌حواسی برگرداند به پیش‌دستی روی میز... آهنگ صدای باشکوهش رنگ تردید گرفت و افول کرد...

«مگر مهربانی کردن دلیل می‌خواهد؟...»

هر چند جداً می‌ترسیدم که برنجانمش، سرسختانه و بهانه‌جویانه پرسیدم...

«نمی‌خواهد؟...»

ولی لحن او یکباره حالت بازیگوشانۀ پرنشاط پیش را بازیافت و چشم‌هاش با برقی گذرا درخشیدن گرفت...

«اگر نظر مرا می‌خواهی... مهربانی، دوستی، عشق، هیچکدام دلیل نمی‌خواهد... همین‌طوری برابر طبع... گاهی از آدم سر می‌زند...»

حتماً هذیان تب بود که آن‌طور گستاخانه بر زبانم آمد که بگویم:

«حالا در مورد من کدام یکی است الان؟...»

خیلی به‌آسودگی گفت:

«منطقاً پیش‌قدم شدن برای آغاز یک آشنایی... »

گذاشتم یک قاشق سوپخوری داروی بدمزه را در دهانم بریزد و لیوان آب را بگذارد توی دست‌هام... و بگوید:

«کمی شربت قند بخور تا تلخی‌اش را ببرد...»

«قنداب پیشکشی‌اش طعم آرامش گهوارۀ کودکی‌ها را داشت و شیرینی‌های مادرانۀ مهرآمیز... ولی همچنان نمی‌شد توی چشم‌هاش نگاه کرد... لابه‌لای صدای رعد و غرش ناودان زمزمه کردم...

...« اصلاً چرا کسی باید بخواهد با من آشنا شود؟... »

بی‌معطلی و انگاری با بی‌خیالی گفت...

«کسی را نمی‌دانم... اما دربارۀ من ... لابد چون از تو خوشم آمده... و بنابر برخی شواهد احساس می‌کنم که تو هم به همین ترتیب... و برداشتم این است که در حد مقدورات کوشش خود را هم به خرج داده‌ای و احتمالاً حالا نوبت من است...»

آن‌مایه صراحت عریان، حین دوپهلو سخن گفتن، فقط از خودش برمی‌آمد و بس...

کارزار آشنایی او، در حد مقدورات میدانیِ من، چنان دویدن در صحرای ماراتن، دیریاب و دشوار می‌نمود... و به نوبتِ بازی او، با حریف ناتوان نیازموده‌ای چون من، هر مهره تکاندنی... فاتحانه و آسان...

حتی اینک که طرز سخن گفتنش تیغ‌دار بود و کمابیش دردناک... بی‌سپر به جان می‌خریدمش...

و اشک‌هام سرازیر می‌شد... نه در اثر غصه... که از فرط خاکساری... داشتم ذوب می‌شدم انگاری در گرمای آسودگی سرانجام فرارسیدنش... پس از دو سال آزگار دیرپای ناسازگار...

تمامی آن هفتۀ باشکوه بعدی را کوشیدم تا زود خلاصی یابم از بیماری... و ساعت‌ها به آن مکالمۀ عجیب و کوتاه فکر کردم تا تصمیم بگیرم و همراه سفر شوم با او و دارو دستۀ هواخواهانش... که الان دارند در انتهای مینی‌بوس تمثال بی‌مثال او را دست‌به‌دست می‌کنند...

میکائیل یکی از آن لبخندهای کمرنگ همگانی‌اش را به‌سویم می‌فرستد و می‌بینم که آن برق زودگذر صاعقه در آسمان نگاهش محو شده... حتی فکر می‌کنم دیگر کمابیش آماده است برای ادامۀ سخنرانی خویش در باب اختصاصات روانشناختی «نیچه»...

اما به‌ناگاه در آن میان یکی از الهگان حرم او، پیکان نگاه شوخ و شنگی را به‌طرفم پرواز می‌دهد و با خوشرویی و به بانگ بلند می‌گوید:

«پیکاسو!... یک دقیقه میایی اینجا؟!»

و البته که می‌بینم او در حد اعجاب‌آوری خوشگل و آراسته است... ولی چرا اصلاً برایم مهم نیست...

شاید چون بی‌درنگ ملتفت آن تیرگی نامحسوس اکراهی می‌شوم که دفعتاً بر چهرۀ میکائیل سایه ‌می‌افکند...

واضح است که او دوست ندارد اینک مرا در جمع مریدانش بپذیرد... نمی‌خواهد بی‌محل بلند شوم و صاف سر خویش بگیرم و آن سه‌قدم اساسی را طی کنم و در آستان حضرتش شرفیاب شوم...

امّا الهۀ خیلی زیبای بی‌خیال، بی‌توجه به لرزش پلک‌های میکائیل که یک‌لحظه فرومی‌افتند، بلندتر می‌گوید:

«بیا پیکاسو!... خجالت نکش... به ما افتخار حضور بده... »

و حالا همۀ آن پنج دختر زیبا و حتی یکی از پسرها به من چشم دوخته‌اند که چطوری به سختی و سنگینی از تلۀ صندلی‌ چسبناک خویش جدا می‌شوم...

آسان نیست برخاستن از جای و قدم برداشتن تحت عنایات آن نگاه‌های منتظر مجلل و معنادار... و بی‌اعتنایی آشکار میکائیل -نگاهش اینک کاملاً متوجه صفحات مجله‌ای است که با متانت و دقت ورق می‌زند-

... بعد ایستادن با گردنی خمیده زیر سقف کوتاه مینی‌بوس اسقاطی، تا آن الهۀ ناز طنازانه بالاتنه را بسویم بچرخاند و به سستی نوک انگشتانش یک‌دستش را به نشان خوشامد آشنایی در دستم بگذارد و بگوید:

«من پونه هستم... بنشین پیکاسو... چه رشته‌ای می‌خوانی؟...»

و میکائیل اصلاً نگاهم نکند وقتی زیر لب پاسخ می‌دهم...

«بهرام هستم... نقاشی می‌خوانم... خوشوقتم...»

پونه انگاری از سر فخر و مباهات پیروزی زودرس خویش، چانه‌اش را بالا می‌گیرد و نگاه تند و تیز دو تا چشم سیاه خندان و فریبایش را فرومی‌کند توی چشمهام، ولی بعد به‌شکلی کاغذ مرا با انگشتان نازک و نرمش آشفته‌وار کمی به‌سویم پیش می‌آورد... که گویی خیلی هم مشتاق باز پس دادنش نباشد...

تنها آن وقت است که میکائیل ناغافل- با سری همچنان فروافتاده- نگاهی از زیر به‌سویم می‌فرستد و می‌گوید:

«بهرام نقاشی‌های خوبی می‌کشد... »

لحن صداش سرسری است و مسامحه‌گرانه و محتاط... یا شاید می‌کوشد میزان نوازش و تشویق آهنگ کلام خویش را در حدی نگهدارد که جرأت نکنم بنشینم آنجا یا زیاد بمانم... ولی هر چه هست مبهوتم می‌کند... این که می‌داند من نقاشی بلدم... خوب یا بدش چه تفاوتی دارد؟... یعنی راستی ممکن است بالاخره ماجرای پل چوبی را به‌یاد آورده باشد...

پونه دوباره با لحن نرم‌تری تعارف خویش و مدعای میکائیل را تکرار می‌کند...

«بله! بله! خیلی خوب... چرا نمی‌نشینی بهرام!؟...»

قطعاً چون میکائیل نمی‌خواهدم... هر چند پونه با آن نگاه خندان و دلگرم‌کننده‌ مشتاقانه زیر نظرم گیرد... انگاری بزرگتری کودک اعجوبه‌ای را... طوری که مثلاً ممکن است دم در مدرسه، مادر امیدوار یک همکلاسی پولدار ولی کودن نگاهت کند...

ولی رایحۀ خفیف اکراهی که همچنان از سکنات میکائیل به‌مشام می‌رسد، اجازه نمی‌دهد بنشینم... همین‌طور متکی بر یک پا با گردن خمیده می ایستم...

تا پونه عاقبت دل به دریا بزند و همراه آهی عمیق و اطواری کمابیش حسرتناک، دستش را با کاغذ طراحی به بلندای بازو دراز کند تا سینۀ من... طوری که لبه‌های کاغذ بر گودی زیر گردنم بساید...

فقط برای کوتاه کردن صحبت است که با عجله می‌گویم:

«البته طرح خوبی که نشده... به اندازه کافی شبیه هم نیست... و البته قابلی ندارد... پیش خودتان بماند... »

باید هر چه زودتر رهایی یابم از این هزارتوی مضاعف و ناساز علاقۀ پونه و کراهت میکائیل... برگردم به امنیت خلوت خویش و باز مشغول شوم به بررسی حاصل مشاهداتم از چهرۀ میکائیل... یعنی تا آن حد که در حافظه‌ام مانده...

آن سایۀ مبهم میان ابروانش که حالا از سر معاندتی بردبارانه دارد عمیق‌تر می‌شود... چالۀ قشنگ زنخدانش که حالت ملیح کودکانه‌ای به لب‌هاش داده... طوری که انگاری همیشه باید قدری جمع‌وجورشان کند... کمی لوس... کمی جدی... یکخورده لجوجانه... و بی‌نهایت شیرین...

مسیر خط ملایم زیر چانۀ مستحکم‌اش که حاکی از نیرویی نهفته و خوددارانه است... سایۀ شکوهمند استخوان گونه و روشنی عجیب گلوگاهش که لابه‌لای سرخی شال گردن پنهان شده... و نادرتر از همه چشم‌های آبی الماس‌گون زیبای ترسناکش خفته و بیدار بر مخمل مشکی مژگانی انبوه و ابروانی آنچنان سیاه و کمان‌کشیده...

چشم‌هایی که اینک هم- هرچند سایۀ ممانعتی مرموز تیره‌اش ساخته- بی‌نقص می‌نماید... و رنگ عمیق اقیانوسی بی‌کرانه را منعکس می‌سازد... اینک که نم باران مژه‌های سیاهش را دسته‌دسته آراسته... و ذرات رطوبت هنوز لابه‌لای موهای مرتب دو سوی شقیقه‌هاش می‌درخشد... و اطراف پلک‌ها و پره‌های بینی و حاشیۀ لب‌بالاش -حتماً به علت سرما- تورمی صورتی‌رنگ و ملایم و نامحسوس دارد......

عطر دلپذیر و عجیب پشمینۀ کشمیرش با رایحۀ تلخ کاج آمیخته... باید بروم بنشینم سر جایم و بیشتر به رنگ صداش فکر کنم... و تشبیه درخوری بیابم برای توصیف صباحت‌ آن...

شاید شبیه نسیم نوشینی باشد در اوائل یک‌شب آرام و گرم تابستان... که از روی شط مهتاب می‌گذرد... ژرف و معتدل و خوابناک و... باز گرانبار و کبود و غمگین... براق و استوار... مثل آبنوس...

خدایا!... راستی دیوانه شده‌ام؟... به این سبک و سیاق قافیه‌باخته و منحوس و مصیبت‌بار؟!... یا عاشق؟...

حالا پونه دارد با مهربانی خونسردانۀ تحسین‌برانگیزی تعارفم را می‌پذیرد...

«مرسی بهرام!... پس برایم امضایش کن... حتماً یک‌روز هنرمند مشهوری می‌شوی...»

می‌دانم که میکائیل با او موافق نیست... با آن لبخند گوشه‌دار زیرچشمی که می‌زند و می‌رنجاندم...

در حالی که پونه همچنان یک گوشه کاغذ را –چونان غنیمتی ارزشمند- مصرانه در میان انگشتان نازکش نگهداشته... و اجازه می‌دهد با شتاب گوشه دیگرش را بکشم تا روی روکش چرک صندلی و با عجله خط‌خطی همیشگی خویش را ترسیم کنم و بی‌اراده زیرش بنویسم ...

"تقدیم به میکائیل"... ... آه! خدایا!...باز چه اشتباهی!...

پونه چند ثانیۀ طولانی پایان‌ناپذیر با سر فروافتاده و چهره‌ای بی‌تأثر، مشغول می‌شود به تماشای امضاء و تقدیم‌نامۀ مخدوش و مسخرۀ من...

بعد اما خیلی جدی نگاهم می‌کند... و می‌پرسد:

«یعنی تقدیم به آقای روبنیان؟!»

حالا با دودلی و از زیر چشم میکائیل را می‌پاید... انگاری می‌خواهد دوباره طرح قلمی موشّح را نشانش دهد...

ولی نگاه میکائیل ورای همۀ صورت‌های مشتاقی که احاطه‌اش کرده‌اند، متوجه پنجره‌ای است در کناردست خویش و دارد صبورانه گذر جویباران ریزریز باران را بر شیشه‌های غبارآلوده تماشا می‌کند؛ شاید در انتظار تمام شدن معرکه و بازگشت اوضاع به حالت مألوف و قابل تحمل...

نه! راستی تحمل مرا ندارد... آرام پلک می‌زند ولی آنطور که انگشتان دو دستش را در هم فروبرده حاکی از مخالفت و بی‌حوصلگی است...

باید بلرزم از سرما... ولی احساس می‌کنم تا مغز استخوانم آتش گرفته باشد... و شرم‌آورترین وجه قضیه آن است که یقین دارم از گردن تا پیشانی، سرخ سرخ شده‌ام...

وقتی می‌بینم میکائیل دست‌هاش را از هم گشوده، ولی باز به حالتی امتناع جویانه در پهلو فروبرده و پنهان می‌سازد لابه‌لای چین‌وشکن کشمیری شال گردن و از زیر پلک‌های نیم‌بسته سرسری به کاغذ نگاهی می‌افکند... انگاری فقط به ملاحظۀ پونه... ... بی‌تماس حتی سرانگشتی...

بعد اما از گوشۀ چشم دوباره به سویم صاعقه‌ای پرتاب می‌کند...

یعنی بدش آمده؟... نکند زیادی صمیمانه نوشته باشم؟... وقتی همه در جمع او را «آقای روبنیان» می‌نامند، بعید نیست خطاب «میکائیل» به‌نظرش موهن آمده باشد... یا لااقل خیلی عجیب...

هر چه هست، میکائیل من، مثل دختر صورتی، چند لمحه لب زیرین را جمع می‌کند و دندان‌های پیشین را آهسته می‌کشد رویش... بعد به آرامی دست تعارف پونه را رد می‌کند... با آهنگی نرم و خونسرد می‌گوید:

«پیش خودت باشد پونه جان!...»

و باز مشغول تماشای بارش بی‌امان پشت شیشه‌ها می‌شود...

معلوم است که نقاشی مزخرف من را با آن خط‌خطی و تقدیمی جسورانه نمی‌پذیرد!...

مصیبت این‌جا است که حالا باید این افتضاح را به‌طریقِ لاعلاج و مذبوحانۀ خویش حل‌وفصل کنم...

طوری که زخم بی‌اعتنایی آشکار میکائیل کمتر آماس کند... ناچار و کمابیش لکنت‌بار خطاب به همه و هیچکس می‌گویم:

«عذرخواهی می‌کنم... اشتباه نوشتم... اجازه می‌فرمایید...»

بعد باید یک لبخندی هم بزنم که لرزش چانه‌ام را مهار کند...

پس یعنی فعلاً چاره این است که خط بکشم روی اسم میکائیل؟ ... که طرح ترسیمی مرا نمی‌خواهد...؟

کاغذ را در دست دارم و قلم طراحی را بیهوده مابین انگشت‌های جوهری‌ام می‌چرخانم... نمی‌دانم او می‌بیندم یا نه... و آن‌چنان آشفتۀ تردیدم که دیگر نمی‌بینمش...

پونه ولی خوب می‌فهمد انگاری که فی‌الفور می‌گوید...

«نه نه! خط‌اش نزن... بگذار بماند... همین‌طوری خوبست... خواستی اسم من را هم بنویس... »

همین‌طوری با عجله و بی‌فکر فقط کنار عبارت قبلی می‌نویسم... « و پونه... »

حالا متن گوشۀ تصویر اینطوری شده... «تقدیم به میکائیل و پونه... »

خوشبختانه انجماد سکوت خیلی زود ترک برمی‌دارد...

کاغذ باز دست به دست می‌شود و این‌بار بیشتر به‌خنده‌شان می‌اندازد...

لابه‌لای زمزمۀ باران و خش‌خش موزون دستگاه فرسودۀ پخش‌صوت، و هیاهوی شوخی‌ها و خوشمزگی‌های هولناک هواداران میکائیل، دختری که او «مژده جان» خطابش می‌کرد، گردن می‌کشد به‌سوی من، پلک‌های اکلیلی‌اش را رها می‌کند روی چشم‌هایی خرمایی‌رنگ و ‌لب‌های درشتش را یکجور طنازانه‌ای شبیه غنچۀ نیلوفر فراهم می‌آورد و می‌پرسد...

«پیکاسو! چهره ی مرا هم میکشی؟... »

بی‌خودی عصبی و عجولانه، نسنجیده و با دستپاچگی جواب می‌دهم...

«می‌ترسم جسارت شود... می بینید که متأسفانه طرح‌هام مردودی است ... به زیبایی اصل نمی‌شود... »

غلیان خندۀ دخترها اوج می‌گیرد......

می‌شنوم که یکی‌ از ایشان- نمی‌بینم کدامیک- می‌گوید...

« oh my my!...... امشب شام دعوتید...»

و همچنان که همه مشغول مشغله‌های طنازانۀ خویش‌اند... میکائیل آرام از منظرۀ باران پاییزی چشم برمی‌گیرد و با نگاهی آشکارا ژرف و بی‌شتاب و -این‌دفعه انگاری- بی‌اکراه، سه بار آهسته و تأمل‌آمیز رو به من پلک می‌زند...

...

“Would you like some coffee?.”..

شاید پیشانی‌ام خورده باشد به شیشۀ ماشین که اینطوری درد می‌کند... بوی قهوه و وانیل را از فاصله خیلی نزدیک استشمام می‌کنم...

خیلی خسته‌ام و پلک‌هام هنوز بسیار خشک و سنگین است... انگاری باز فرورفته‌ بودم به خوابی سبک...

یا غرقاب خیالی ژرف...

وقتی می‌توانم چشم‌هام را کاملا باز کنم، چهره آدریانا را می‌بینم که از جای خویش در صندلی کنار راننده چرخیده رو به من و با انگشتان دست چپ لبۀ یک لیوان کاغذی را که بخار می‌کند گرفته درست زیر بینی ام....

[1] شعر از شیخ بهایی است و مقصود اجرای عبدالحسین مختاباد است!

[2] از آلبوم هنگامه علیرضا افتخاری

[3] از آلبوم هنگامه علیرضا افتخاری


قسمت قبل
قسمت بعد


داستانگاه بی گاهانچهل و یک
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید