قلعۀ "گرتچنشتاین" یک ارگ سترگ و سنگی قرونوسطاییِ است؛ با بُرج و بارویی شکوهمند و خندقی مخوف گرداگردش... شبیهِ همان قصرهای اسرارآمیز افسانهای که در سدههای میانه مسکن و مأوای بزرگمالکان و اشراف زمیندار یا همان آرشیدوکها- بهقول میکائیل اِرتْزْهِرْتْزوک[1]ها – بوده است، واقع در قلبِ دولتشهرهای صغیری که در حقیقت از اتّحاد چند روستای همجوار تشکیل میشدند. این دژهای مستحکم در اوقات اضطرار- نظیر هنگامۀ هجوم گاهوبیگاه دشمنان بیگانه یا سپاهیانِ امپراتور و همهگیری طاعون سیاه- پناهگاهی نیز بوده برای محافظت از جان اعضای خاندان...
در حقیقت کاخ بلندمرتبۀ خاندان میکائیل، یکی است از میان همۀ استحکاماتی که در جایجای قلمرو باستانی بادن، پُرابّهت و غرورآمیز- بر بلندای طبیعی صخرهها و تپهها، در چشمانداز دشتها و مراتع یا در دل جنگلهای نیمهتُنُکِ افرا و کاج و بلوطهای پیر- قد برافراشته و آلمانیها به آن شْلاس[2]میگویند... قلعۀ موعود من از جمله معدود بناهای باستانی هم بهشمار است که همچنان در مالکیت خصوصی بازماندگان یک دودمان کهن آریستوکرات- یعنی خانوادۀ وورتنبرگ، خویشاوندان مادری میکائیل- باقیمانده؛ اغلب دیگر کاخهای قدیمی عصر شهسواران گوت، امروزه به تصرّف سازمانهای دولتی درآمده و به صورت نمایشگاهی از آثار تاریخی، در معرض بازدید عموم گردشگران قرارگرفته است...
شاید این عمارت مجلل، مردهریگی مشترک باشد میان مادر او- که تنها وارث درجه اوّل املاک خاندان است- و سه برادرزادۀ بازمانده از دو برادر مهتر درگذشته... و در حقیقت عمدۀ ساختار آن حاصل یک بازسازی بنیادین قرن هجدهمی است که به دستور ارتزهرتزوکِ بادن-وورتنبرگ انجام گردیده، بر اساس توصیفاتی که او پیشتر در یک منظومۀ رمانتیکِ سرودۀ قرن هفدهم خوانده بود دربارۀ قلعهای رومیوار از عهد پارینۀ شهسواران صلیبی سدههای ده و یازده میلادی...
عملاً بخشی از این میراث ارزشمند آباء و اجدادی خانوادۀ میکائیل هم- در برخی اوقات سال- بهروی عموم بازدیدکنندگان علاقمند گشوده میشود... ولی در اغلب ماهها- بهویژه از آغاز برودت هوا تا اواخر زمستان سرد کوهپایهای- قصر به صورت کاملاً تعطیل درمیآید و اتّفاقاً بیشتر در چنین ایّامی است که اعضای فامیل- مطابق رسمی قدیمی- با هماهنگی کارکنان و مستخدمین دائمی مجموعه، میتوانند مدّتی را در بخش تجهیز و روزآمدشدۀ آن- یعنی طبقات فوقانیِ جبهۀ جنوبیِ بنا- اقامت کنند...
البته همۀ قسمتهای ساختمان کهن در مواقعِ خاصی همچون مناسبتهای ویژۀ خانوادگی- یعنی جشنهای مذهبی، میلاد فرزندان جدید خاندان و یا مجالس عروسی- افتخاراً آمادۀ پاگُشایی و پذیرایی است از همۀ بازماندگان معدود و پراکندۀ دودمانِ بربادرفتۀ ارتزهرتزوکهای بادِن... و قطعاً باز هم مشروط بر انجام هماهنگیهای لازم...
حتّی یک کلیسای اختصاصی نیز که در جبهۀ شرقیِ بنا با آرایشی مجلّل و مؤمنانه، به سبک گوتیکِ متأخّر تزئینی برساخته گردیده... غرق در خاموشی فخرآمیز خویش انگاری چنین مناسبتهای نادر و فرخندهای را انتظار میکشد...
در سایهروشنِ تشویشزای همین صبحگاه کمفروغ زمستانی ... علیرغمِ آن که شبهنگام با همۀ کوشش مصلحتاندیشانهام دو ساعتی بیشتر خوابم نبرده و هشدار دلآشوبهای خفیف و مداوم رهام نمیکند... یک فنجان قهوۀ فوری غلیظ مینوشم و کولهپشتیام را با چند تکّه لوازم شخصی ضروری پرمیکنم تا چکمههای کوتاه میخآجین و نیمتنۀ پشمیِ ضخیم کلاهدارم را بردارم و زائر راهنشینِ کوهستانهای سرد و جنگلهای مهآلود باشم... با همان قصد قربتِ بیست و سه سال پیش...
حتّی حال و هوای دلم نیز شبیهِ اوقاتِ سیروسیاحتها و اردوهای ایّامِ دانشجویی است... همراه با همان اضطراب و پریشانی شوقآمیز و ناشکیب...
امید شادمانیهای شورانگیز... نیروی جوانی... و کمی عاشقی انگاری...
هر چه که هست طبق عادت، زودتر از موعد بر سرِ میعادگاه همسفران حاضر میشوم... یعنی بر کنارۀ راینِ ابدی، روی گذرگاهِ سنگی قدیمی... جایی که قرار است دستیارم و دوستِ آلمانیاش با آن مرسدس بنز قدیمی صندوقدار مدل 1995 عبور کنند و مرا در مسیر سفر اختصاصیشان به فرانکفورت، برسانند تا نزدیکی مقصدم در حومۀ اشتوتگارت ...
شهر خاموش مینماید و خونسرد و هوا بسیار بیگانهوار خیس و مبهم و مهآلود... امّا همراهان من به محض توقّف هر دو به فاصلۀ چند بار پلک برهم زدن از اتومبیلشان پیاده میشوند تا مراسم کوتاه معارفه و خوشآمدگویی را انجام دهیم و کولهپشتی سبکِ مختصر مرا جاسازی کنیم کُنج آن دو چمدان بزرگ و وزینِ چرخداری که حکایت دارد از آمادگیشان برای سفری طولانی و احتمالاً پرتفصیل...
همچنان که یوناس- آن جوانِ تُنُکموی سیوچندساله با لبخندی خیلی حناییرنگ و درخشان روی صورت سرخِ پُرخونش- یک بازو را از فاصلهای دورتر نسبت به حالتِ مألوفِ من به سویم دراز میکند و ناچار کمی هم رو به جلو خم میشود تا دست مرا تنها یکبار حین فشردن تکانی دهد، آدریانا مناسک آشنایی میان ما دو تن رقیب سابق را با عناوین Mein Verlobter وMein Berater به جای میآورد... و من با لهجۀ مطلقاً مصیبتباری میکوشم به زبان آلمانی با دوست جدید و رهاییبخشام چاقسلامتی کنم...
“Freut mich. Guten Morgen. Wie geht es Ihnen?”[3]
و پاسخ مختصر او را بشنوم که...
“Grüß dich. Gut, Danke.”[4]
شاید بیش از کمحرفی، بهخاطر شکل لبخند زیادی گشوده و چهارگوش و رنگ گلبهی روشن پراکنده در سراسرِ پوست صورتش باشد، که به نظرم خجالتی میرسد...
بعد کلّ توجّهام را به آدریانا معطوف میدارم... که حینِ دستدادن، نگاهِ سیاه و ثابت و سنگینی را با درنگی دراز در چشمم میدوزد ... و همچنان نگاهمیداردش تا وقتی به بازوی نامزد ژرمنیتبارش تکیهزند... و به من اطمینان دهد از جمله زنانی است که هرگز یک باخت- هر چند کوچک- را نیز فراموش نمیکنند.
ولی دیگر میتوانم با آسودگی و خوشرویی و لبخند- فارغ از احتمال خطر ایجاد سوءتفاهمات احساسی- به زبان فارسی بگویم:
- «خیلی از دیدار مجدّدتان مشعوفم آدریاناخانم!...»
تا او با لحنِ خردهگیرانۀ آشنایی پاسخ دهد:
- «جلوی یوناس با من فارسی صحبت نکنید... ناراحت میشود... انگلیسی هم خوب میفهمد... اگر آلمانی حرفزدن برایتان سخت است...»
ولی در حقیقت برایم خیلی آسانتر است که اصولاً حرف نزنم...
فقط خودم را جمع کنم یک گوشهای پشت سر جایگاهِ راننده، و فرو روم در آغوش گرم و نرم و چرمینِ صندلیِ عقبی... ساکت و صامت... و همچنان که منظرۀ شیروانیهای سرخ و کاجهای سیاه و ابرهای خاکستری پشت شیشۀ خیس از برابر چشمم میگذرد، پلکهای خستۀ خوابزدهام را لحظاتی واگذارم تا سنگین شوند... و گوش سپارم به صدای بُرنده و پرنیروی آوازخوانی که از رادیوی ماشین پخش میشود و دارد یکی از مشهورترین آهنگهای سال را میخواند... و جابهجا بشنوم که آدریانا و یوناس لابهلای کلمات ترانۀ الکتروپاپ[5]انگلیسی، و همنوازی موتور و سایش چرخها و برفپاککنها بر رطوبت شیشه و آسفالت، با هم به زبان آلمانی گفتوگو میکنند و برای دقایقی انگار حضورم را از یاد میبرند... در حالوهوایی شبیهِ همۀ عاشقهای نوبرانه... که ریسمان راسخ و ناپیدای نوعی توجّه پیوسته و پایدار به هم متّصلشان میسازد...
و من دیگر هیچ تمرکزی ندارم بر فهم معنای دشواریاب جملاتشان... و ششدانگ حواسم درگیرِ درک عباراتِ سادۀ کوبندۀ ترانهخوان است... که فریادکنان سه بار و بیشتر تکرارشان میکند... مثل سونات مهتاب که میکائیل بنوازد...
They say, oh my god, I see the way you shine,
Take your hand, my dear, and place them both in mine,
You know you stopped me dead while I was passing by,
And now I beg to see you dance just one more time,
Ooh I see you, see you, see you every time,
And, oh my, I, I, I like your style,
You, you make me, make me, make me wanna cry,
And now I beg to see you dance just one more time,
So they say,
Dance for me, Dance for me, Dance for me oh oh oh,
I’ve never seen anybody do the things you do before,
They say,
Move for me, Move for me, Move for me ay ay ay,
And when you’re done, I’ll make you do it all again,
I said, oh my god, I see you walking by,
Take my hands, my dear, and look me in my eyes,
Just like a monkey I’ve been dancing my whole life,
And you just beg to see me dance just one more time,
Ooh I see you, see you, see you every time,
And, oh my, I, I, I like your style,
You, you make me, make me, make me wanna cry...[6]
و تمام هم که میشود ذهنم وامیداردش تا باز بنوازد... دوباره و دوباره... در تکراری بیانتها...
توی سرم میخواند و خاطرات خاموشم را میخراشد و به فغان در میآورد...
تصنیف -بنا بر ضرباهنگ و مضمون و معنی- بهنظرم قرار است خوشوخرّم باشد... از آنها که جماعتی را شاد و شنگول کند... و به میدانِ دستافشانی و پایکوبی اندازد...
ولی برای من صدای خواننده بهطرز غریبی با نوعی درد همراه است...
رنجِ سماجتِ جسمِ خستهای که جانسختی میکند... مصیبتِ اصرار به یادآوری خاطرات ناب و نادر عمر در خیال خویش... درد پوچیِ عاشقیهای آرمانی و نامقدور...
در اعماق حنجر او که آواها را در گلو میغلتاند و جابهجا آه میکشد، نوعی فشارِ حلقی احساس میشود...
طوری کلمات را با تحکّم و تصریح میگوید... که من حس کنم هرگز چنین نیرویی ندارم...
«نه! نه!... من واقعاً نمیتوانم... »
و بعد از خجالت سرخ شوم و خندهام بگیرد...
مثل وقتی میکائیل بگوید...
“Freundschaftsbeziehungen”[7]
و بازیگوشانه و با آن تبسّم فشرده روی لبهاش از من بخواهد تکرارش کنم...
و یا گلویم را میانِ مشتی آهنین بفشارد و هشدار دهد...
“Pass auf was du sagst” [8]
و تازه دهانم که بر هر گفتاری بسته شود، آن گاه بپرسد... ستمگرانه... غضبناک...
“Was zum Teufel willst du?”[9]
همیشه میکائیل که آلمانی حرف میزد فکر میکردم حلق و گلوگاه ژرمنها را تلفظ مداوم این کلمات ناممکن ناهموار، زفت و زورمند کرده باشد از کودکی... هر چند لحنِ صدای او –اختصاصاً- آن آرامش و کشش خاموشِ ارمنی را هم دارد...
گلوی من البته همیشه ضعیف بوده است...
در روزگار کودکی بیشتر اوقات گلودرد داشتم و ازین بابت قرصهای مکیدنی خوشمزهای به من میدادند... که تسکینم دهد... فایده ای برای درد نداشت... فقط آنرا با طعمی شیرین میآمیخت... و التذاذِ شیرینی تحمّل رنج را آسانتر میکرد انگاری... سوزشهای شکرین شهدآمیز... مثل اوقاتِ آرمش با میکائیل...
یا آن دفعه که خروسک گرفته بودم در سه سالگی، و برایم در حین درد، شیرینیهایی نیز داشت... اینکه وانمود کنم نمیتوانم اصلاً کلامی بگویم... و بعد یواشکی و زیرگوشی تنها با مادرم حرف بزنم... و او برای دقایقی با من همدست بشود... و کینهجویانه و خرسند تماشا کنم پدرم را که با لحنی عصبی و نگران بر سر عمه فرخنده فریاد بزند...
«مزخرف نگو!... کجا حالش خوبست؟!... مگر نمیبینی؟!... بچّه نمیتواند نفس بکشد... صدا از گلویش در نمیآید...»
و با این حیلۀ موذیانه هم زبان تند عمّه را تلافی کنم و هم جبرانی یافته باشم برای بیمهری و خشم همیشگیِ پدر... و حتّی باورم شود که کمی دوستم دارد...
گلویم اغلب آزارم داده است...
و میکائیل بود که در نخست بساوش دست شفابخش خویش، آماس و بغض پیچیده در آن را تشخیص نمود...
آرام که لمس میکرد و طبیبانه و دردآشنا، همۀ ناخوشیهات را میدانست و میبرد...
با سایش سرانگشت، گره از سلسلۀ اسرار میگشود... و به چشمبرهمزدنی در چشمهام همۀ رازهای مگوی را میخواند...
...
پشت دیوار نیمه فرو ریختۀ وانگ ماقارات که نگاهش کرده بودم... که نگاهم کرده بود... در آن صبحگاهِ آشفتۀ فروردینی که برق شگفتی در افق نگاهش درخشید... و روشنیِ تردید... یا شاید ترس... از آنچه دور از چشمم در مردمک چشمهام خوانده بود... و من بیخبر و بیتصمیم انتظار حادثهای را میکشیدم که نمیشناختمش... و زمین و زمان بهناگاه برآشفت... توفان آمد و باران سیل آسا...
و میکائیل فقط گفت...
«احتمالا التهابی مختصر در تیروئیدت هست... باران گرفت... برویم داخل...»
زیاد در بندِ چون و چرا نبودم...
آنگاه که بردابرد بوران باشد و بارش دستهای او، زندگی یا درد یا مرگ، هر سه خواستنی است...
امّا وقتی که گلویم را سخت بگیرد و خشمگین، در تشخیص به خطا میرود... و راستی نمیداند من چه میخواهم......
...
مثل خواننده که همچنان فارغ از همۀ فرسودگیهای ذهنم بر فراز بلندترین قلل آرزو فریاد میزند:......
Dance for me, Dance for me, Dance for me oh oh oh,
I’ve never seen anybody do the things you do before,
Move for me, Move for me, Move for me ay ay ay,
And when you’re done, I’ll make you do it all again...
نه! راستی فکر نمیکنم دیگر هرگز بتوانم رقصید... حداقل اطمینان دارم که هیچوقت نخواهم توانست آنطوری برقصم که در چهارسالگی...
رقص لزگینکا[10]را هم مثل خندیدن و آواز خواندن از مادرم یادگرفتم...
و آن پایکوبیهای شاد و یواشکی- یعنی رقص با مادر بازیگوشم دور از چشمهای پدر- به منزلۀ شرکت در یک جشنوارۀ واقعی بود... برای من که علیرغم خجالتی و -بهقول عمه فرخنده- مردمنفور بودن، مدتّی حتی ستارۀ بزم و چراغانیهای اقوام دور و نزدیک نیز شده بودم... مادرم که با اشارۀ نگاه یا نوازش سرانگشتی راهی میدانام میکرد، دیگر از تیرباران نگاهها و چکاچاک تیغِ پچپچهها و پوزخندها باکی نداشتم... ضرباهنگ موسیقی هم که آغاز میشد دیگر از حزم و آزرم خبرم نبود... نوعی بهت و بهجت جادویی تسخیرم میکرد... مثل وقتی آنقدر شراب آرارات نوشیده باشی که شجاعتر شوی و مستتر نه...
تا سکندری نخوری ... فقط فرزتر شوی در بازی رها کردن تن و جان... و روحت به پرواز درآید...
مادر که مُرد ولی تا سالها رقصیدن را ترک کردم... یعنی بعد آن یکدفعه که در نخست سالگرد تولّدم دو سال پس رفتنش، خانمجان برایم ضیافتی برپا کرد به رسم مادر و بعد دیگر نخواستم...
به خواهش دل خانمجان که میخواست شادیام را ببیند به رقص برخاسته بودم و دختر عمهها زیرگوش هم چیزی گفته و خندیده... و عمه فرانک اشک به چشم آورده بود... نه! دیگر نمیشد بیمادر رقصید... باید بر او گریست... دستم بیهوا گرفته بود به گوشۀ میز و سینی شربتها را واژگون کرده بود...
پدرم خروشید که:
- «یک گوشه آرام بگیر بچّه!... همان یکی را که کُشتی کافی نیست؟... میخواهی همۀ زندگی مرا نابود کنی؟!»
با بدرقۀ پسگردنیِ نه بسیار سختِ او رفتم و نشستم کنجِ دیوار و از لج او اشکهام را -همانطور که بلد بودم- فرستادم تهِ حلقم....
خانمجان لب به دندان گزید و به پدر چشمغرّه رفت...
...
بعد من دلپیچه گرفتم و برگشتم به اتاق گوشۀ ایوان که سابقاً -و تا ابد انگاری- متعلّق به من و مادرم بود...
با عجله کتاب قصهام را برداشتم از زیر تخت و بازش کردم تا خود را در جهانی مهیّج و متفاوت و باورنکردنی بازیابم... در «جزیرۀ گنج»... جایی که غصهها و دردهاش اینقدر در عین ابتذال، خفّتبار و دشوار نباشد......
مصیبت سنگین فراق مادر ولی مبتذل نبود، و شاید همان عشق ناکام و نیمهتمام او بود که چون نقشۀ گنجی رمزآمیز راه ناکامیهای بعدی را پیدرپی بهرویم گشود...
و مرا واداشت که یک عمر مثل میمون معرکه به هر سازی که میکائیل بزند سر و دست و پای بجنبانم...
-«حریف!... تا به حال برندی آرارات نوشیدهای؟»
-«شاتزی!... تا به حال چنین رابطۀ مطلقاً صمیمانهای را تجربه کردهای؟»
از درز پلکهای سنگینم تابش نگاه او را میبینم و پیراهن بیشرم روی رختآویز و روشنی آن روز تعطیل...
نوازش انگشتهاش بیپرده تار و پود هستیام را به اهتزاز میدارد...
و بساوش لبهایی که چنان نزدیک...
هر چند خیلی عجیب و رسواگر است که آفتاب سرزده باشد و من هنوز لابهلای شمدهای مقدّس کلیسای راستی و حیات بیهیچ تنپوش دیگری...
-«Spatzi!... بیدار شدی؟... قهوه میخوری؟... تا به حال آلمان بودهای؟...»
چشم باز میکنم و میبینم آدریانا از جای خویش در صندلی جلوی ماشین رو به من چرخیده و میان همهمۀ نرم همنوازی باد و باران و غرّش یکنواخت و خرسند موتور اتومبیل، توی صورتم تقریباً به فریاد میگوید...
«دکتر!... یوناس میپرسد تا به حال در آلمان بودهاید؟...»
و میبینم که یوناس هم دارد از توی آینه نگاهم میکند و احتمالاً برای چندمین بار با خوشرویی و لبخندی گشاد و گلبهیرنگ میپرسد...
“Warst du schon in Deutschland”[11]
لابد من هم در جایگاه یک میهمان تحمیل شده از سوی یک کارفرمای سخاوتمند باید لبخندی افتخارآمیز و ملایم تحویل دهم و مثلاً خیلی مختصر رو به رقیبِ نجاتبخش ارجمند خویش به زبان فارسی بگویم...
«خیر متأسفانه هرگز... »
تا بعد آدریانا وارد انجام مسئولیتهای مترجمیاش شود و جملۀ مرا با طول و تفصیل بیموردی به این صورت با آهنگی نرم و رو به نشیب که در ترکیب با نگاه صمیمانهاش به یوناس به نظرم عاشقانه هم میرسد، از فاصلهای نزدیک زیر گوش او زمزمه کند...
“Dr. Varjavand sagt, dass er leider keine Gelegenheit hatte, in das schöne Land Deutschland zu reisen...”[12]
بعد باز دوست جدید آلمانیام به همان روش معذبکننده و بلاتکلیف از درون آینۀ اتومبیل نگاهم کند و مصرّانه به آن گفتوگوی ناهموار ادامه دهد...
“In unserem Land gibt es viele wunderschöne Städte...”[13]
به سرم زده بازی راه بیندازم... مثل وقتی در سه سالگی خروسک گرفتهبودم... و مثلاً تظاهر کنم که یک کلمه آلمانی نمیفهمم تا میانجیگری دوجانبۀ آدریانا در زنجیرۀ گفتگو گره اندازد و شاید آن مکالمۀ بیمحل و دشوار را کوتاهتر گرداند... در واقع هیچ علاقهای ندارم برای ادامۀ خوشوبش با این هماورد نوظهور که بهیکبارگی و خلاف تصورم اینقدر خوش مشرب هم از آب در آمده... و باز ادامه میدهد...
“Stuttgart gilt oft als eine der schönsten Städte Deutschlands.”[14]
شاید هم اینقدرها از سر خباثت نباشد که حوصله ندارم مغزم را مشغول یافتن و به زبان آوردن کلمات آلمانی کنم... فقط این است که سالهاست کسی با من به این زبان حرفی نگفته...
یعنی این همه...
شاید دیگر دوست هم ندارم کسی با من اینقدر آلمانی حرف بزند... سالهاست که نغمۀ هر بیگانه آوازی به گوشم ناساز و ناهموار است بهجز نوای شهنای او... یعنی تنها در صورتی به جستوخیز و بازی در این گونه معرکهها تن میدهم که میکائیل بخواهد باز با صدای ژرف سیهفامش برایم شعری از گوته بخواند... مثل آن عصرگاهِ اواخر فروردین ماه...
Der Strauß, den ich gepflücket,
Grüße dich vieltausendmal!
Ich hab mich oft gebücket,
Ach, wohl eintausendmal,
Und ihn ans Herz gedrücket
Wie hunderttausendmal![15]
که چشمهاش از آسمان آبیِ سیر غروبی گرم و رمزآمیز، لبریز باشد و شمیمِ پیراهنش آغشته به رایحۀ اشتیاق خاموش و سردِ سدارهای کوهستان...
و نوزده ساله باشم و قلبم سرشار آرزو باشد و دلم دلتنگِ دلتنگ... و همچنان دست در گریبان با نوعی معصومیت بکر ازلی که جلوۀ میکائیل را از شکوه دورنمای درختان کهور و پهنۀ سفید و آبی آسمان تمیز ندهد...
در همان ایّام که بیشتر اوقاتم صرف تماشای طبیعت میشد و طرّاحی و شعر... و مرور خاطرات بینظیر همان نخستین سفر و تنها سفرِ شش ماه پیشترک، به همراهی او... و هماره بیخبر بودم از صورت ظاهر و باطن خویش... شبیه همان عهد گهواره که تنها درخشش لبخند مادر را میدیدم که طالع میشد در برابرِ چشمم مقارن تابش خورشید و جلوۀ آسمان و آوای همنوازی صبحگاه...
مطلقاً از وجود خود غفلت داشتم... و نمیدانستم جزئی از زمینم یا چوبهای گهواره یا ذرّهای غبار معلّق در هوای نفسش یا عضوی از آن وجود فراگیر زیبا و خواستنی که چنان به من نزدیک بود و انگاری سرمنشأ حیات و عشق و امید...
در عهد پادشاهی میکائیل بر گسترۀ بیحاصل و متروکِ عمر نیز چنان بودم که جز او نمیدیدم و هیچ قضاوتی نداشتم دربارۀ شکل و شمایل و منش و رفتار خویش...
با این حال در هنگامۀ آن بیگاهانِ ششمین روز از نوزدهمین بهار زندگیام، همینطوری خواسته بودم برای نخستینبار برایش دستهگلی به ارمغان آورم... شاید چون بعد آبانماه و بازگشت از سفر شیراز، آوارگیها کشیده بودم در آرزوی یک نظر دیدار ناگهان او در پیچاپیچ کوچههای بیمعنای تهی و ناامید شهر...
و آنک پس چند ماه غیبت، تازه برگشته بود از سوئیس... تا فقط چند روزی بماند و من با یک بغل گل زنبق بنفش در آغوش و امید یک ملاقات شاید پنجدقیقهی در دل، به بهانۀ بازگرداندن کتابِ امانتیاش آمده بودم تا یکساعتی در انتظار و اشتیاق بنشینم آنجا درست جلوی میز عبوسِ خانم علوی، پشت معبر مسدودِ اتاق مرموز جلسات انجمن کلیسای راستی و حیات...
وقتی هم او به دنبال جماعت نادرِ دوستانش برابرم ظهور کرد، بی که نگاهی بهسویم اندازد در معیت همراهان خویش، یکراست رفت به طرف میز خانم علوی و خیلی جدّی مشغول گفتوگویی شد ظاهراً ساده و پایانناپذیر دربارۀ برخی امور پیشپاافتاده و روزمره... که داشت خیلی بیشتر از حوصلهام طول میکشید... و نرمنرمک همۀ اشتیاقم را حل میکرد در احساسِ مذاب شرمساری و همراه قطرات عرق از بالای پیشانیام میجوشید... تا سرآخر در وضعیتی بهخیالم بینهایت خجالتآور، یکی از خانمهای جمع خیره شود به آن دسته گل حیران زنبق توی دستم و با آهنگی نه چندان دوستانه و بیشتر انگاری از سرِ بدگمانی، کمی تلخ و تند بگوید:
-«شما این جا امری داری؟...»
و من ندانستم که چطور باید پاسخ گفت و میکائیل را چه باید نامید...
مثلاً این که باید بگویم با استاد کار دارم؟... یا با آقای روبنیان؟...
پس فقط همانطوری منفعل و معتذر ایستادم و داشتم بیخودی گلها را در بغل خویش جابهجا میکردم تا جویده جویده زیر لب جوابی دهم:
-«... عذرخواهی میکنم... در واقع من... آمدهام که...»
و انگاری میکائیل تازه به شنیدن این مکالمه، متوجّه حضور من شد و به سویم رو کرد...
و لمعانِ لبخندی ناگهان بر چهرۀ بینظیرش تابید... طوری که دانستم این بار مرا خوب به یاد آورده است... آنگاه با آهنگی پرنیرو و انگاری شادمانه بانگ زد...
«باری یِرِکو[16]بهرام!... چطوری همسفر من!؟...»
بعد آن دو قدم رفته را بازگشت و شاید جهت جبران استقبال سرد دیگران و دلداریِ من... یا زُدایش شبهات دوستانش... یا برای ترمیم اثر بیاعتنایی سهوی پیشین خود... شاید هم فقط به راهورسمِ مألوفِ خویش در خوشآمدگویی و حتی از سر مسرّتی راستین، مرا -که هنوز در کمال بهت و حیرت نمیدانستم با دستهگل توی دستهام چه کنم- همراه زنبقهای بنفش در میان بازوانش گرفت و برای نفسی حتی بر سینه فشرد... و شاید از سر شتاب، بهجای روی گونه، نقطهای زیر چانه و تقریبا روی گردنم را بوسید...
بعد همچنان که هنوز آرنجهام را در دست گرفته و مرا به فاصلۀ طول بازو از خود دور نگهداشته بود، با نگاهی انگاری شایق و شورمند از فرق سر تا دستهام را مرور کرد و خندانخندان پرسید:
-«این گلها برای من است؟...»
-«آه... بله بله! عذرخواهی میکنم... برای شما است... »
و تازه وقتی دستم را به همراه غنچههای مخدوشِ مفلوک بهسویش دراز کردم، متوجّه وضعیت مصیبتبارِ آن چند ساقۀ خمیده و گلبرگهای پریشان و پرپر شدم و با لکنتِ دستپاچگی گفتم...
-«... یعنی بود... ببخشید... الان ولی ظاهر شایستهای ندارند...»
و او با آمیزۀ شیرین و غریبی از شوخی و شرمساری و آسانگیری نگاهم کرد و باز خندید و شعر گوته را که آنگاه نمیدانستمش با لحنی آهنگین، آرام و شمرده برخواند...
“Der Strauß, den ich gepflücket,
Grüße dich vieltausendmal!
Ich hab mich oft gebücket,
Ach, wohl eintausendmal,
Und ihn ans Herz gedrücket
Wie hunderttausendmal!”
بعد رو به آن چند حواری همپیمان انجمنش- که انگاری نمیخواست به هم معرفیمان کند- با لحن مؤکّد معناداری گفت:
«بچّهها شما دارید میروید باشگاه؟... پس امشب میبینمتان... »
و در کمال خوشوقتی و حیرت دیدم که علیرغم انتظار من با شتاب و بیتردید راهیشان کرد بروند و تنها به رسمِ بدرقه چند قدم کوتاه تا ابتدای دهلیز را با آن دوستان همیشگی راه پیمود...
و بیدرنگ برگشت به سوی من... گلها را از دستم گرفت و یکباره گفت:
-«فردا میروم تا جلفا و چالدران... با من همسفر میشوی؟... میتوانم یکعالمه کلیسای کهنه هم نشانات دهم ... میدانی؟... تنهایی نمیچسبد... و دلم نمیخواهد برنامۀ سفر شیراز بچّهها را بههم بزنم... »
همیشه برایش به همین سادگی بود که از آدم چیزی بخواهد و من از دولتیِ آن هجران دائمی، برای اجابت نادره اوامر دیریاب او چنان بودم که سر از پای نشناخته خیزبردارم و به جنبوجوش درآیم...
الان هم هر طور هست باید مدّتی این مکالمۀ دشوار با یوناس و آدریانا را به روش موذیانۀ خویش تابآورم و سررشتهاش را حتیالامکان کوتاه کنم تا لااقل بفهمم که سفر ما نهایتاً سه ساعت طول خواهد کشید و آنها مرا تا ایستگاه اتوبوس شمارۀ 707 همراهی خواهند کرد و از آنجا تا قلعۀ گرتچنشتاین فقط پنجاه دقیقه مسیرِ سواره باقی خواهد بود...
و در ادامه حدود سی دقیقه میبایست در دل جنگل کوهستانی پیادهروی کنم تا برسم به این آخرین میعادگاه بیسرانجامی ...
بعد میبینم که آدریانا علیرغم آن کوشش وفادارانه و پیگیر خویش در حفظ مفاهمۀ سهجانبه، یکدفعه با لحنی خودمانی و بهنظرم طوری که انگار نخواهد دوستش بفهمد به فارسی میگوید:
-«دکترجان!... ضمناً ما داریم میرویم فرانکفورت تا در مراسم عروسی خواهر یوناس شرکت کنیم... ولی ترجمههای شما را هر طور شده تا هفتۀ آینده میفرستم...»
[1]Erzherzog
[2] Schloss
[3] خوشوقتم. صبح بخیر. حالتان چطور است؟
[4] سلام. خوبم ممنون.
[5]Electropop
[6] “Dance Monkey” by TONES AND I
[7] روابط دوستانه
[8] مراقب حرفی که میزنی باش
[9] از جان من چه میخواهی لعنتی!
[10] Lezginka
[11] آیا قبلاً آلمان بودهاید؟
[12] دکتر ورجاوند میگوید که متأسفانه تا به حال این فرصت را نیافته که به آلمان سفر کند.
[13] این کشور شهرهای زیبای بسیاری دارد.
[14] اشتوتگارت هم یکی از زیباترین شهرهای آلمان به شمار میرود.
[15] بگذار این دستهگلی که آوردهام
تو را هزار بار خوشآمد گوید؛
آه! من پیشتر بیش از هزاربار خمشدهام و شاید صدهزاربار آن را بر قلبم فشردهام... (گوته)
[16] عصر بخیر به ارمنی
قسمت قبل
قسمت بعد