ویرگول
ورودثبت نام
بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۱۳ دقیقه·۲ سال پیش

گاه بی گاهان- کوچۀ سی و هفت (پلّۀ اول)

"تنها یک تابستان ارزانی‌ام بدارید، ای توانایان!"

"و یک خزان نغمه‌سرایی‌را"

"تا خشنودترانه، دلم از نوازشی شیرین"

"سیراب شود، پس آن‌گه میرد..."

"خوش‌آی ای آرامشِ سایه‌سار"

"خرسندم اگر چه چنگِ من"

"همراهِ من نباشد"

"یک‌بار زیستم به‌سانِ خدایان"

"و دیگرم نیازی نیست..."[1]

.........

"امّا ای دوست ما دیر آمده‌ایم"

"راست است که ایزدان زنده‌اند"

"اما برفرازمان، بالا در دنیایی گونه‌گون"

"آنان در آن فرازگاه،وظیفه‌ای بی‌پایان برعهده دارند..."

"آدمیان تنها گاهی می‌توانند غنای ایزدان را برتابند"

"پس زندگی خود رؤیایی می‌شود از ایشان..."

"در چنین دورانِ عسرت، شاعران به چه کاری می‌آیند؟"
"اما خواهی گفت آنان مانندِ کاهنانِ مقدسِ ایزد شراب هستند"
"که از سرزمینی به سرزمینی در شب مقدس ره می‌پویند".[2]

روی خطّ ناهموارِ ساحلِ یخ‌بسته... شانه به شانه با "راین" قدم می‌زنم... تا برایم زمزمه کند... واژگانِ ابیاتِ "هولدرلین" را... به طرزِ شیرینِ گفتارِ فصیح دوک‌نشینانِ وورتنبرگ[3]... با همان لحن خاکستری... یا سیاه و آبنوسیِ برّاق... و ضرب‌آهنگِ منجمد و ژرف... مثلِ رؤیای آشفتۀ رودخانه‌ای خفته در زیرِ لایه‌های یخِ... اواخرِ پاییز...

مثلِ لهجۀ میکائیل...

برمی‌گردم از شهرِ جدیدِ "بازل" به خانه‌ام در حوالیِ میدانِ عتیقِ شهر... با دو بسته قهوۀ فوری و یک نیم‌قرصِ نانِ ذرت در جیبم...

تمامِ آن پیاده‌راه‌های سنگ‌پوشِ سرد را پابه‌پای غرّش غلیظِ ترامواها و خش‌خشِ چرخِ دوچرخه‌ها، آرام و شمرده گام زده‌ام... و چونان تجسّمی متحرّک از گفت‌و‌گوی همدلانۀ فرهنگ‌های دور، سرودهای هولدرلین را به زبانِ فارسی نجوا کرده‌ام... پابه‌پای امواجِ سنگین و رسواگرِ وسواس‌ناکِ نهر و بحورِ شعری بیگانه و دیریاب ...

اصلاً جماعتی غریبیم ما چهارتن... تربیعِ قدّوس... "هولدرلین" و "راین"... و من و میکائیل...

مثلِ آن که نشسته باشم در چای‌خانۀ فصلیِ معبرِ کهنۀ خودمان... زیرِ یک طاقیِ نم‌زده و صمیمی... پشتِ یکی از آن میزهای دونفرۀ آشنا... چوبیِ رنگ‌برگشته و چرب و لکّه‌دار... تنهای تنهای تنها... نفسِ نسیم اردیبهشت و بخارِ عطرآمیز استکان‌های حباب‌دارِ ترک‌خورده مشامم را بنوازد... خیزاب‌های کاهلِ رودِ آرام... پای کشان و لندلندکنان بخرامد از برابرِ چشمم...

و من و او باشیم... و هاتف و زاینده رود...

"از تو ای دوست نگسلم پیوند"...

..."چه کنم اوفتاده‌ام به کمند"[4]...

راین می‌نوازد... زنده‌رود می‌نوازد... رود... عود... می‌نوازد...

عصرگاهِ شهریورماهِ آلاچیق... من شعر می‌خواندم و مطابق سلیقه و دستورالعملِ او در جام‌های باریک پایه‌بلند، فراهم می‌کردم آن رحیقِ رقیقِ عصرانه را... "میموزا"ی لطیفِ کلاسیک از ترکیبِ برابرِ شامپاین و آب‌پرتقال و یخ...

و تکّه‌های پنیرِ چدار و تست فرانسوی و انگورِ یاقوتی را می‌چیدم روی دیس‌های کریستالِ تازه‌شستۀ شفّاف...

و او می‌گفت...

- «بی‌زحمت خشک‌شان کن شاتزی!...»

و من غزل می‌خواندم و دستمال سفرۀ تمیز را تندتند می‌ساییدم بر لبۀ تیزِ کاردهای استیل...

و او دست از سیم‌های ساز برمی‌داشت تا از همان‌جایی که دورترک نشسته بود، در سایه‌سارِ عَشَقه و اَقاقیا، یک‌جوری قشنگ و مهربان و عتاب‌آمیز نگاهم کند و بگوید:

- «بهرام!... یواش!... انگشت‌هات... »

و باز زخمه‌ای بزند به تارهای گلوگاهِ رودِ دل‌پذیر... و نالۀ دردمندِ موزونش را درآورد...

...

"راهی بزن که آهی بر سازِ آن توان زد"

"شعری بخوان که با او رَطلِ گران توان زد"

"در خانقه نگنجد اسرارِ عشقبازی"

"جامِ میِ مُغانه هم با مُغان توان زد"

"درویش را نباشد برگِ سرایِ سلطان"

"ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد"

"اهلِ نظر دو عالم در یک نظر ببازند"

"عشق است و داوِ اول بر نقدِ جان توان زد"

"گر دولتِ وصالت خواهد دری گشودن"

"سرها بدین تَخَیُّل بر آستان توان زد"

"عشق و شباب و رندی مجموعهٔ مراد است"

"چون جمع شد معانی گویِ بیان توان زد"

"شد رهزنِ سلامت زلفِ تو وین عجب نیست"

"گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد"

داشت بربط می‌نواخت... عودِ ارمنی... و با بالاتر پرده‌های صدای گرمِ خویش، نرم و لالایی‌وار زمزمه می‌کرد...

و روی آن خرسکِ سرخِ لاکی‌رنگ بالای تخت‌گاهش... خیلی شرقی‌وار نشسته بود... چهارزانو...

و نواهای شورآمیزش حزنِ افسون‌ساز و هوسناکِ تاکستان‌های دشتِ آرارات را به همراه می‌آورد...

هر چند خودش می‌گفت: «این نوعی موسیقی جاز است که با عود نواخته می‌شود» یا مثلاً: «نامِ این قطعه "گذرگاهِ سالامانکا[5]است»... و یا: «این یک "اشک‌های افتخار"[6]»...

کالبدِ چوبین و هموارِ کاسۀ ساز را متکی بر یک زانو در آغوش گرفته بود.. گلوی نغمه‌پردازِ آن پرندۀ فربهِ معرّق و موقّر را کمی رو به پایین نگه‌داشته و انگشتان دو دستِ جادوگرش، نرم و سحرآمیز بر سیم‌ها می‌شتافت...

مضراب می‌زد شانه‌وار به زلفِ سیم‌ها و قطعاتی می‌نواخت به‌غایت غمناک و ماخولیاوار...

نسیمِ شَنگ و شتابناک شهریور... ماهِ آخر از فصلِ فرجامِ آرزوهای ما را با خود می‌بُرد... و غافلانه و سرگردان در گیسوی یاسمن و بید و سرِ زلفِ بالای پیشانی و پیراهن ارمنی‌ِ او می‌چرخید... آن "تارازِ" آبی و سپیدِ پرنگارِ روی تنش... با ترمه و سوزنی‌های پیش‌سینه و سرآستین و منگوله‌های ریزِ آویخته از گریبان و زنّارش که آونگ‌وار در دستِ باد افتاده بود...

وزشِ آرام‌بخشِ مهربانی که دلجویانه از مسیرِ باغچه می‌گذشت، حشرات را از حوالی‌مان می‌پراکند... سایۀ لطیفِ گلبرگ‌ها و ریاحین، حینِ نوازش پیراهنِ عطرآگین او بر پارچۀ نازکِ روی تنش خجولانه می‌لرزید...

آن قسمتی از پوست پریده‌رنگِ گردن و سینه‌اش که از پوششِ جامه بیرون بود، گرم و صورتی‌تر از همیشه می‌نمود... شاید بر اثرِ گرمای تابشِ ملایمِ آفتاب... ولی مچ و پشتِ دست‌هاش با آن رگ‌های آشکارا آبی‌فیروزه‌ای، سفید بود... سفیدِ سفید... انگاری مادرِ او نیز در یک روزِ برفی به وقتِ سیب، دستش را بریده باشد و از خدا پسری خواسته باشد که پوستِ تنش به سپیدیِ برف باشد و لب‌هاش به سرخیِ سماق!... به شیرینیِ شب‌های شهریور...

و تیغۀ کارد ناگاه دستم را می‌خراشید...

انگشتم را می‌مکیدم و مزه‌ای شور و گَس روی زبانم می‌ماسید... و او باز عتاب‌آمیز می‌گفت:

- «بیا ببینم چی شد؟...»

و یک قطرۀ سرخ می‌افتاد روی سپیدیِ پیراهنش...

- «آخ ببخشید!... »

بی‌اعتنا به آن لکۀ روی آستینش می‌گفت:

- «چیزی نیست... چاره‌اش دست من است...»

و بی‌تردید و درنگی سرانگشت مرا می‌مزید... و ترانۀ خویش را بر لبانِ من می‌آغازید... تا مانندِ عود در کنارم گیرد و چونان نی بنوازدم[7]... به نغمۀ بهشتیِ لبانش...

لبخندِ سپیدی بر بهارِ لبانش می‌شکفت...

- «چرا همیشه به خاطر چیزهایی عذرخواهی می‌کنی که دستِ تو نیست؟...»

و توفانِ اشارۀ سرانگشتانش مویم را به حرکتی شوخ در هم می‌ریخت...

انگاری دیگر همۀ اجزای پیکرِ خوش‌منظرِ او را می‌شناختم _از ناخنِ انگشت کلید دست چپش تا پیچش زلفش بالای گوش راست...

آن شب‌ها را همه وقت با هم گذرانیده بودیم... در خانۀ من...

دقیقاً همان اوقاتی را که جنابِ "پــــَــــــته"_ پدرخواندۀ تعمیدیِ خوفناکش_ مهمانِ او بود...

شب‌ها به هر بهانه‌ای که می‌شد، جنابِ اسقف و هیئتِ همراهان را در آن دولت‌سرای مبسوطِ پهناورِ پنج‌خوابه و دلبازِ خویش- به بهانۀ کمبودِ جا و آسایشِ مهمانان_ رها می‌کرد و می‌آمد تا پیش من بماند- در آن اتاقکِ تنگ و تارِ زیرپلۀ بی‌حمّام... با آشپزخانۀ مشترکش در زیرزمینِ خانه...

احساسِ تازه و شگرف و بی‌بدیلی بود این که او و نشانه‌های وجودش را آن‌گونه صمیمی و نزدیک در جای‌جای زندگی‌ام داشته باشم...

یعنی لیوانِ چایِ نیم‌خوردۀ صبحگاهی‌اش روی میزِ گردِ سه‌پایۀ پای پنجره، به یادم آورد که ساعتِ شش بامداد زانو به زانوی هم نشسته‌ایم و او در حالِ حل کردن جدولِ اعدادِ روزنامه و یک قاشق عسل توی استکانِ چای رقیقش، به رویم لبخندهای شکرین زده است...

مسواک و حوله و ماشین‌اصلاح و شیشۀ ادوپرفیوم‌اش_ با عطرِ غریبِ میوۀ سدروس‌ بیشه‌زارانِ دوردست_ در روشویی فکسنیِ من پای آینۀ تارِ ترک‌خورده به بی‌خیالی رها باشد... _علیرغمِ آن همه نظم و ترتیب که در دو حمّامِ سلطنتیِ خانۀ خویش داشت...

و سحرگاهان_ به عادتِ متروکِ نماز_ بیدار شوم و ببینم‌اش که لابه‌لای ملحفه‌های پنبه‌ای بته‌جقه‌ایِ خانمجانِ من خفته است...

بعد کم‌کم حتی افتاده بود به صرافتِ این که سروسامانی بدهد به آشفته‌بازارِ ابزار و اثاث و رخت و لباس‌های من...

تا یک‌عصرِ یکشنبه از راه برسم و ببینم کتاب‌ها، بوم‌ها و سه‌پایه و انبوه کاغذ‌ و قلم‌موهام را در گوشه‌ای مرتب چیده و آن چند دست جامۀ چرک و چروکم را شسته و تاخورده و مرتّب روی رخت‌آویز و توی چمدانم مرتّب کرده و حتّی_ بی‌خبر از من_ با همسایه‌هام، به عنوانِ برادر بزرگترم، آشنا شده و خودش را به صاحب‌خانه معرفی نموده و توی همان مطبخِ دودزدۀ زیرزمینی، به یاریِ حاجیه‌خانم برای شامِ شب‌مان قرمه‌سبزیِ و ته‌چین پخته است تا من از دانشگاه برگشته باشم و روبه‌رو شوم با سفره‌ای آراسته به گل و ریحان و رایحۀ زعفران و شنبلیله و نرگس و سدروس...

...

اوّلین شبی هم که مثلِ نیکلاسِ قدّیس- با یک ساکِ لوازم شخصی و یک کیسۀ خرید انباشته از خواربار- در تاریک‌روشنای وقتِ اذانِ مغرب، وسطِ سرسرای تنگِ بالای پلکان به ناگاه ظهور کرد، من گرسنه و کسل و نیمه‌افسرده وسطِ ریخت و پاشِ کتاب و کاغذهام روی زمین به پهلو دراز کشیده و زانوهام را جنین‌وار بغل گرفته بودم و به خاطرۀ کمرنگی از طرحِ گل‌های سنبل، روی دامانِ مادرم فکر می‌کردم...

صدای آن دو ضربۀ آرام به در را شنیدم امّا امیدوار بودم هر یک از همسایه‌ها که باشد، خیال کند در خانه نیستم و از صرافت بیفتد...

امّا او دو ضربۀ محکم‌تر به تخته‌سه‌لای نیم‌پوسیده و پوک را با آوای آبنوسیِ مشبّع و مشعشعِ خویش همراه کرد و آهسته صدا زد...

-«... بهرام!...»

تا من از جای برجهیدم و فقط برای چند نفس به اوضاعِ درهم برهمِ اتاقم نگاه کردم و بر ژولیدگی موهام دستی کشیدم و به جانبِ در هجوم بردم...

و پیش از آن که بتوانم سلام و تعارفی کنم و بعد نفس کم بیاورم، فقط توانستم بگویم...

- «باور از بخت ندارم که تو مهمان منی[8]...»

لحظاتی هم حیران و ابلهانه، میانۀ چارچوبِ در ایستادم به تماشایش... مات و منجمد...

بعد وسائل را از دستش گرفتم و همان‌طور رها کردم روی میز... برگشتم و بی‌اراده دست در گردنش آویختم... و مشامم را غرق کردم در عطرِ گریبانش، و تازه توانستم عمیق نفس بکشم...

و او یک‌طوری که ندانستم به شوخی یا جدی خوانده بود:

- «روز از روز از تو دورترم/ دم به دم از تو ناصبورترم[9]...»

بعد انگاری من باز خیلی مضحکه‌وار گریه افتاده بودم...

آخر اصلاً از صبحگاهِ جمعه -پس از آن شب ضیافتِ افلاطونی- که از هم خداحافظی کرده بودیم و من برگشته بودم خانه، با سری سنگین و دلی تنگ و گلویی فشرده... دانسته بودم که ملالتِ نشئۀ شرابش را تاب خواهم آورد و مخموریِ سکرِ وصالش را نه... انگاری نمی‌شد که یک لحظه هم به‌سر بَرَم بی او...

گرفتارِ قَلَق و بی‌قراریِ گرداب‌وار و غریبی شده بودم... شبیهِ یکی از آن کَرَّک‌های بی‌جفت و پرکندۀ پرنده‌فروشیِ دمِ امام‌زاده...

قطعۀ شکسته و معلولی از آندرویینوسِ مُنکسِر... لِیْ‌لِیْ‌زنان و افتان و خیزان...

طوری که روی صفحۀ افتتاحِ کتابِ معارفِ اسلامی نوشته بودم...

"بیا که فُرقَتِ تو چشمِ من چُنان در بست"

"که فتحِ بابِ وصالت مگر گشاید باز"

و مثلِ یک دیوانۀ مطلق، پای برگۀ امتحانیِ متونِ ادبیات فارسی_ به جای تشکرهای متملّقانۀ معمولِ دانشجویی از استاد_ آورده بودم که...

"غمگین نه از آن که نیستم با تو به کوی/ غمگینم از آن که با تو در پوست نیم"...

طوری تلخکام بودم که انگاری همه عمر نخواهم توانست از خمار آن مستیِ شبانه سر بردارم...

و بعد او... آن‌گونه ناگهانی چونان سرچشمۀ اعجازآمیزِ "شراباً طهورا"... پیداش شده بود...

سلاسلِ سرمستی... اکسیرِ ملکوت...

همان‌گونه که در کارِ عشق کیمیاگری می‌کرد...

دانای راز...

گریه کرده بودم و او حینِ پاک کردنِ صورت و بینی‌ِ من با دستمالِ جیبی‌اش و همۀ آن فنونِ ماهرانۀ دلجویی که می‌دانست...باز از زبانِ گوتۀ محبوبش خوانده بود و معنا کرده بود:

“Herz, mein Herz, was soll das geben?”

“Was bedränget dich so sehr?”

“Welch ein fremdes, neues Leben!”

“Ich erkenne dich nicht mehr.”[10]

"آه دلِ من دلِ من! این چه حالت است؟"

"چه چیزی تو را تا این‌حد مفتون ساخته؟ "

"چه هستیِ شگرف و غریبی!..."

"که من انگاری دیگر نمی‌شناسمت..."

یعنی از همان دمِ نخست نمی‌دانست آن شبِ ضیافت چه ماجرائی رخ خواهد داد؟... وقتی داشت به لسانِ آلمانیِ فصیح، توی گوشیِ تلفن وردِ گوته می‌خواند برایم که...

“Süßer Friede,”

“Komm, ach komm in meine Brust!”

" ای آرامش مهربان! آه بیا... تو بیا به برم! "... ؟!

که تا دلِ شب را به "سخن از سلسلۀ موی دوست" و نقلِ حکایتِ اقسام عشق‌های ممنوعۀ باستانی طی کنیم و باده‌پیماییم...

در شامگاهِ آن پنجشنبۀ شهریوری از سال هزار و سیصد و هفتاد و چند...

مست و سرخوش از شرابِ ارمنی و شعرِ پارسی... توی آلاچیقِ مخفیِ باغچۀ کلیسای راستی و حیات...

در پاسخِ دستورِ میکائیل که سرِ آخر، بهترین بیتِ عاشقانه‌ای که می‌دانم، بخوانم... گفته باشم...

- «... هر چند احوالِ ما اینک مطابقِ وصفِ حکیم طوس است که...

"همی باده خوردند تا نیم شب"
"به یاد بزرگان گشاده دو لب"

ولی خوبست من‌بعد به نصیحت خواجۀ شیراز کار کنیم که...

"سخن عشق نه آن است که آید به بیان... ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت"...

و او خوانده باشد:

- «..." من بی می ناب زیستن نتوانم/ بی باده کشید بارِ تن نتوانم"

"من بنده آن دمم که ساقی گوید/یک جام دگر بگیر و من نتوانم!"...»

و باز دست برده به قرّابۀ یاقوتی و این بار برای هر دو یک سهم شرابِ انگوریِ مخلوط با لیموناد در جام کرده و تذکر داده باشد...

- «بسیارخوب... با وجودِ این... امشب نباید مست و مدهوش شویم حریف!... همین‌قدر که تو کمی شجاع‌تر باشی و من خیلی دیوانه‌تر، کافی است...»

شجاع یا ترسو... به هر حال من برای او "آرامشِ مهربان" بی‌خاصیتی بودم... خیالِ محو و بی‌خطری که هر وقت از حقایقِ سختِ روزگارِ غدّار متلاطم، پریشان می‌شد، مثلِ میموزای پرتقالی، زود بساطش را پهن کند... نه سردرد بیاورد و نه مایۀ دردسر باشد...

امّا خودش برای من آن "شرابِ تلخِ مردافکن"ای بود که "امّ الخبائث‌" اش خوانند... و دیوانه‌وار مرا از ماسوای خویش، سوا می‌ساخت...

هر دو بی‌شتابی شرابمان را مزمزه کردیم... یک‌جورِ بلاتکلیفی انگاری...

او ایستاده بود زیرِ طاقگانِ پیچک و یاسمن... غرق در سکوت و تماشای ستارگان...

و من نشسته روی نیمکت بی‌آن که بتوانم برای نوشیدنِ محتویاتِ لیوانم تصمیمی بگیرم، داشتم خودم را آماده می‌کردم که اعلانِ پایانِ ضیافت را از زبانِ او بشنوم...

قطعاً مست نبودم... نه! هیچ عارضه‌ای هم احساس نمی‌کردم... هیچ ... جز آن خشکی در گلویم و این طپشِ قلبِ بی‌پیر... و غمی غلیظ که چکه چکه کاسۀ صبرم را می‌انباشت و لبریز می‌کرد... و همان شهامتِ شراب‌زده که ناگاه وادارم کرد دهان باز کنم و خیلی شمرده و واضح بگویم:

- «من برای تو مایۀ خجالتم... نه؟»

آهنگِ صداش آرام و سرزنش‌آلود شد... ولی انگار هیچ تعجّب نکرد... و چشم از تماشای آسمان برنگرفت...

- «..."Ach du meine Teufel!"

این چه حرفی است شاتزی!؟... چه چیزی موجب شده این‌طور فکر کنی؟»

و آهنگِ صداش در ابهامِ صوتِ ترقّصِ برگ‌ها با باد، گم شد...

حرفم را گذاشت به حسابِ هذیانِ می‌زدگی؟... بی‌حوصله بود یعنی؟... بله خوب!... خیلی کفورانه بی‌ربط هم می‌نمود پسِ شش ساعت پذیرایی با شیرینی و شام و شراب و قصه و درس و بحث...

از انعکاسِ صدای خودم در آینۀ سکوتِ او و شبی که به پایان می‌رسید، خجل شدم... قطعاً او دیگر می‌خواست رشتۀ سخن کوتاه شود...

مثلِ دورِ قبل، جامِ مینایی نیم‌خورده را برگرداندم توی سینی...

بلند شدم و گفتم:

- «هیچی... عذرخواهی می‌کنم... به قولِ خودت تأثیر شراب است... در هر حال وقتِ رفتن است...»

بعد اما او انگاری تکانی خورد... با لحنی غریب و تازه، که آمیزه‌ای عجیب سوزنده و شیرین و عطربیز بود از نوعی شرمساری و پرده‌پوشی و تردید، گفت...

- «یعنی نمی‌مانی؟...»

من هم احتمالاً با آهنگی عجیب‌تر از خودش پرسیدم...

- «یعنی... بمانم؟...»



[1] اشعار هولدرلین، ترجمۀ بیژن الهی

[2] هولدرلین، ترجمه شاپور احمدی

[3] Duchy of Württemberg (Herzogtum Württemberg)

[4] از ترجیع‌بند مشهور هاتف اصفهانی

[5] Salamancaشهری در غرب اسپانیا

[6] نام قطعاتی از آلبومی با همین نام اثر هنرمند امریکایی- ارمنی "آرا دینکجیان"

[7] همچو چنگ ار به کناری ندهی کامِ دلم/ از لبِ خویش چو نِی یک نفسی بِنْوازم

[8] باور از بخت ندارم که تو مهمان منی/ خیمۀ سلطنت آنگاه سرای درویش

[9] سنائی

[10]گوته

قسمت بعد
قسمت قبل
قصهگاه بیگاهانسی و هفتاولآرامش
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید