ویرگول
ورودثبت نام
Khalil.Oghab
Khalil.Oghab
خواندن ۱۲ دقیقه·۶ سال پیش

دانشگاهی روی ابرها (قسمت دوّم)

لینک به داستان قبلی

امتحانات آخر ترم اول شروع شد و درست حدس زدین. از شانس قشنگ ما سر اتفاقاتی که قبلا ۱۸ تیر سال ۷۸ افتاده بود، تبریز شلوغ شد! فقط تبریز نبود. در واقع کل شهرهای بزرگ شلوغ شد. دانشجوها ریختن توی خیابون و ما هم کس جدیدی و جوگیر هر روز عصر می‌رفتیم و شب برمی‌گشتیم خوابگاه. مکان اعتراضات آبرسان تبریز بود. چون نزدیک به دانشگاه تبریز بود. پلیس و لباس شخصی‌ها که میومدن همه فرار میکردیم تو دانشگاه تبریز. و اونام مثلا حق نداشتن وارد دانشگاه بشن. یه بار تو شلوغی‌ها نتونستیم خودمون ره برسونیم به درب ورودی دانشگاه از روی دیوار رفتیم تو. از دانشجوهای خوابگاه ما حدود ۱۰۰ نفر تو اعتراضات بودن. آخرین بار بخاطر اینکه لباس شخصی‌ها با چماق دم در ورودی تمام وقت ایستاده بودن، مجبور شدیم شب توی نمازخونه دانشگاه تبریز بخوابیم که اوضاع آرومتر بشه و برگردیم خوابگاه خودمون. لباس شخصی‌ها از اونور نرده می‌گفتن:

شما سهندی‌این! پدرتون ره در میاریم.

فرداش که برگشتیم خوابگاه خبر رسید که ریختن تو خوابگاه طرشت و یه خوابگاه تو اصفهان و دانشجوها ره زدن. لباس شخصی‌ها رسما دانشجوهای سهند ره تهدید کرده بودن که میایم خوابگاه سهندی‌ها و دهنتون ره می‌گاییم. همه پایه فلزی تخت‌ها رو در آورده بودن و منتظر این اتفاقات عجیب و غریب بودن. همون شب همه اومدن تو محوطه خوابگاه و شروع کردن به شعار دادن و خواستن که رییس دانشگاه بیاد خوابگاه. گفتن ما امنیت جانی نداریم و باید امتحانات کنسل بشه و بیافته آخر شهریور. یه تعدادی از بسیجی‌ها مخالف بودن. رییس دانشگاه اومد و اول مخالفت کرد. ولی تهش گفت تو دو نوبت برگزار می‌شه.

ما کس جدیدی‌ها همه خایه‌هامون تو دهنمون بود. من اون شب رو نخوابیدم و صبحش با اتوبس راهی شهرم شدم. تقریبا همه رفتن. فقط بسیجی‌ها و خود تبریزی‌ها همون تیرماه امتحان دادن و ما رفتیم که شهریور برگردیم و امتحان بدیم. اساتید هم عصبانی بودن از این تصمیم. منی که برای امتحانات پایانترم هچی درس نخونده بودم خیلی خوشحال شدم. گفتم اینجوری بهتره، کل تابستون هم وقت دارم که درس بخونم!! یه چمدون کتاب هم با خودم بردم خونه. ولی خب طبق معمول، زهی خیال باطل! فقط حمالی بردن و برگردوندن کتاب‌ها بود. درس کجا بود!

کل تابستون به یللی و تللی گذشت. اولین تابستون سال اول دانشگاه! یه حس اینکه من مهندسم و با من درست صحبت کنین و همه دخترا تو کف منن و این چیزا بود. دوران شیرین فخر فروشی سه ماهه تابستان مثل گوز گذشت و رسیدیم به شهریور. گفتم عب نداره، ۲ هفته قبل امتحانات می‌رم خوابگاه می‌خونم! خوابگاه ما در کنار همه کسشر بودنش، یه خوبی هم داشت. دور تا دور محوطه خوابگاه پر از انگور بود. انگور سیاه شیرین. چه شراب‌ها که با اون انگورها ریخته شد.توی خود محوطه هم پر از درخت‌های کوتاه سیب بود. یعنی جوری بود که میتونستی دراز بکشی روی چمن و از خود درخت سیب گاز بزنی.

خب با این محوطه خوابگاه و شهریور زیبا درس خوندن محال بود! اون دو هفته هم به کس چرخ در مارالان و آبرسان و شهناز (محله‌هایی در تبریز) گذشت. رسیدیم به شب امتحان اول و دیدیم ای دل غافل، همه اون خوشبختی‌ها تموم شد. هر شب مراسم سینه زنی داشتیم که چه گهی خوردیم. چرا همون تیرماه امتحان ندادیم! به هر گوه خوردنی بود امتحانات ره در کنار تمسخر و نیش‌خندهای هم‌کلاسی‌هایی که تیرماه امتحان داده بودن، تموم کردیم. ولی بدبختی‌ها تازه شروع شد. ریاضی ۱ ره با ۸/۷۵ افتادم. به لطف درس‌های دیگه مشروط نشدم. دانشگاه ما اینجوری بود که اگر درسی ره میافتادی، پیشنیاز بودنش برطرف میشد. البته ۲سال بعد از ورودی ما این قانون عوض شد و حتما باید دروس پیش نیاز ره پاس می‌کردی.اگر این قانون در مورد من اجرا میشد الان داشتم از خوابگاه دانشگاه سهند براتون می‌نوشتم و می‌گفتم دیگه این ترم، ترم آخره! بخاطر همین قانون همه دانشجوها ترم ۸ و ۹ داشتن دروس علوم پایه پاس می‌کردن! مثلا من خودم فیزیک ۲ ره ترم ۹ پاس کردم. خلاصه که ریاضی ۱ رفت تو کونم. ترم بعدش فیزیک ۲ و ترم‌های بعدش هم ریاضی مهندسی و مدار و الکترونیک و الی آخر. بعد از افتادن ریاضی ۱ وا کردم گفتم بفرمایین تو. اونام گفتن یاالله و وارد شدن. همگی با هم!

مسئولین دانشگاه یک پروژه هزار ساله داشتن که هیچ وقت تمومی نداشت و هنوزم تموم نشده. پروژه چی بود؟ رفته بودن یه جایی یه زمین هزاران هکتاری پیدا کرده بودن به دولت گفته بودن این ره بدین به ما توش دانشگاه بزنیم. زمین کجا بود؟ خودِ قـــــــلّه کــــوهِ فاکـــــــینگ ســـهند! می‌دونم اولش فکر کردین از نظر خوب بودن و رویایی بودن دانشگاه اسم داستان ره گذاشتم «دانشگاهی روی ابرها». ولی حقیقت اینه که دانشگاه ره برده بودن رو ابرها ساخته بودن! عه عه عه. دیگه جا نبود آخه؟

دانشگاه جدید کنار شهر جدید سهند ساخته شده بود. شهر جدید سهند ۴۰ کیلومتر با تبریز فاصله داره! البته منظورم از کنار همون ۱۵ کیلومتری شهر هست بازم. همچنان وسط بر و بیابون. اطراف دانشگاه فقط گهگداری گله گوسفند رد میشد. هیچ ساختمونی تکمیل نشده بود. حتی خوابگاه‌ها! ترم دوم ما که رسید، یهو تصمیم گرفتن که الان وقتشه که دیگه دانشگاه ره یواش یواش به مکان جدیدش منتقل کنیم. چکار کردن؟ تمام کلاس‌های ترم اول و دومی ها ره بردن محل جدید دانشگاه. ترم اولی‌ها که تازه وارد شده بودن ره از همون اول توی خوابگاه دانشگاه نوک قله اسکان دادن. اما بما ترم دومی‌ها لطف کردن دوستان و گفتن شما خودتون می‌تونین انتخاب کنین که برین خوابگاه نوک قله، یا همین خوابگاه قبلی بمونین.خیلی‌ها رفتن و کمی از دانشجوها هم موندن. ما جزو دسته کسخل‌های دوم بودیم. هر روز یه سرویس از خوابگاه به دانشگاه قبلی و یه سرویس از اونجا به دانشگاه جدید. روزی ۳ ساعت تو راه بودیم واسه رفت و برگشت!

اینجوری نمی‌شه. بذارین روشنترتون کنم. آخر شهر جدید سهند که می‌رسین یه دو راهی داره که یکیش می‌ره سمت دانشگاه و یکیش می‌ره سمت روستای تاریخی کندوان.همونی که ملت تو سنگ‌های کوه خونه ساختن. بابا ما هر روز قلَه فتح می‌کردیم! چرا حالیتون نمی‌شه.

روستای تاریخی کندوان
روستای تاریخی کندوان

توی محوطه دانشگاه جدید یه روزهایی باد می‌تونست از روی زمین بلندت کنه. فاصله خوابگاه تا دانشکده که چه عرض کنم، ساختمون‌هایی که توش کلاس برگزار می‌شد، حدود ۱۰ دقیقه پیاده روی بود. یه مینی‌بوس گذاشته بودن به عنوان سرویس داخلی که همیشه بر خلاف مسیر ما در حال حرکت بود!همیشه‌ها!

شهر جدید سهند شهری بود پر از آپارتمان و بانک و بنگاه معاملات ملکی و سوپرمارکت. غیر از این چیزهایی که گفتم هیچ چیز دیگه‌ای نداشت. هِچّی.چرا، دروغ نگفته باشم یه چندتایی میوه فروشی هم داشت. یه سری آدم بودن که تبریز کار می‌کردن و بخاطر ارزون بودن خونه‌های شهر جدید سهند، توش خونه می‌خریدن. دوره کارشناسی من با یک تحصن در هر ترم همراه بود. ترم دوم بخاطر توهین رییس دانشکده برق، دانشجوها تحصن کردن تا رییس دانشکده برکنار بشه. ترم سوم بخاطر غذای سلف که باعث تشکیل شورای صنفی دانشجوها توی دانشگاه شد. ترم چهارم بخاطر تعرض راننده سرویس خوابگاه به چندتا از دخترها. این وسط‌ها طومارهایی هم برای آزادی زندانیان سیاسی و غیره هم بود که امضا می‌شد. کلا دانشجوها توی بیابون سرگرمی که نداشتن، تحصن می‌کردن! یادمه یه هفته تو دانشگاه خوابیدیم تا با تشکیل شورای صنفی دانشجویان موافقت شد!

ترم سوم که شد دیگه بصورت اجباری ما رو فرستادن خوابگاه دانشگاه جدید نوک قلّه کوه. تنها سرگرمی‌مون فوتبال بود. هیچ چیز درسترمونی نداشت، ولی یه زمین چمن خیلی خوب داشت که ما ۲۴ ساعته تو این زمین بودیم. جام رمضان و غیره هم براه بود. شهر جدید سهند که چیزی نداشت و برای تفریح کردن از دانشگاه می‌رفتیم تبریز. ساعت سرویس‌ها رو یکمی بهتر کردن (هر یه ساعت). ۴۵ دقیقه تا یک ساعت توی راه بودیم که برسیم تبریز. ایستگاه سرویس دانشگاه توی شهر تبریز کنار یه پارکی بود به اسم باغ گلستان. همچین جای درسترمونی نبود. از باغ گلستان فقط داروخونه‌ش برای ما خیلی حیاتی بود. از داروخونه باغ گلستان اتانول ۹۸ درصد ره می‌خریدیم ۸۰۰ تومن. خیلی می‌خواستیم به خودمون حال بدیم الکل گندم می‌خریدیم ۱۳۰۰ تومن. تا اینکه تلخ کننده زدن البته ما که به همونم عادت کردیم!

از هیچ یک از وام‌هایی که دانشگاه می‌داد نگذشتم. همه ره گرفتم! حالا انگار چقدر بود. اوایل ۴۰۰۰۰ تومن در ترم و اواخر شد ۵۰۰۰۰ تومن. البته قبل از خروج از کشور همه ره پس دادم. تو تبریز دانشجوها ره می‌تونستین بیشتر چهارراه آبرسان و نصفه راه و شهناز و شاه‌گلی ببینین. گاهی اوقات هم ولیعصر. سهندی‌ها چنتا پاتوق برای غذاخوری داشتن. یکیش کندو بود تو چهارراه شهناز که دیزی و بناب کباب‌‌های خوبی داشت. یکیش هم ساندویچ صالحی ‌(عالی آقا عالی) بود که توی سنگ فرش کنار شهناز بود. و تمامی چرخ‌دستی‌های یومورتا، یرآلمای (تخم مرغ و سیب زمینی آب پز) شهر.

البته دو تا مکان سوق الجیشی هم توی همین چهارراه شهناز بود. یکیش دکه سیگار فروشی آقا رضا بود که همیشه ازش پالمال آبی می‌خریدیم بسته‌ای ۳۵۰ تومن و اون یکیش هم جیگرکی مجید بود. مجید ساقی بود. یعنی می‌رفتی جیگرکی بهش پول می‌دادی و می‌رفتی از کوچه پشتی یکی با براوو برات چیز میاورد.

آخرین سرویس خوابگاه ساعت ۸ از تبریز راه میافتاد. یعنی بهترین زمان کس‌چرخ رو از دست میدادی. تبریز یه موسسه آموزش عالی داشت به اسم نبی اکرم. تقریبا می‌تونم بگم ۵۰ درصد پسرهای دانشگاه یه دوست دختر تو این موسسه داشتن. یه جوری شده بود روابط دانشگاه ما با این موسسه که هر وقت سرویس دانشگاه از جلوی موسس نبی اکرم رد می‌شد یکی داد می‌زد: بر نبی اکرم صلوااااات و همه صلوات می‌فرستادن. البته چنتایی منجر به ازدواج هم داشت که هنوز هم با هم خوش و خرم زندگی می‌کنن. از گیر دادن‌ها و پلیس‌هام نگم دیگه. بیشتر از اینکه مراقب پلیس باشی باید مراقب مردم می‌بودی که به پلیس زنگ نزنن!

اون زمان که ما وارد دانشگاه شدیم فقط ۲ نفر از ۳۲ نفر از ورودی ما موبایل داشتن. سیم کارت اون موقع یک میلیون تومن بود. تلفن‌های خوابگاه همیشه اشغال بود. خونواده‌ها زنگ می‌زدن به موبایل این ۲تا رفیقمون که باهامون حرف بزنن! یادمه یه پسر مایه داری یه ترم از ما بالاتر بود که تو تبریز خونه داشت. تازه تو خونه اون من فهمیدم یه چیزی وجود داره به اسم مایکرو ویو! اونم خودم ندیدم. بچه‌هایی که رفته بودن خونه‌ش بهم گفتن بابا طرف مایه‌داره. خونش مایکروویو داره!

اتاق‌های خوابگاه یخچال نداشت. یه یخچال تو هر طبقه بود برای کل اتاق‌های اون طبقه. باید خایه رستم میداشتی که یه چیزی ره بذاری تو اون یخچال. به ۲ شماره غیب می‌شد! البته نیازی به یخچال هم نبود. اونجا نوک قلّه، هفت ماه در سال زمستون بود. با اولین برف که بالکن پر میشد ما توی برفا ره سوراخ میکردیم و جا برای بطری‌ها درست می‌کردیم و مواد خوراکی هم که پشت پنجره بود.

بخاطر دوری از شهر یکی از منابع درآمد توی خوابگاه، فروش سیگار بود که باید پی کمیته انضباطی ره به تنت می‌مالیدی. منبع درآمدهای دیگه‌ای هم بود. مثلا شلم و ۲۱ یا مسابقات دوره‌ای منچ و شرط‌بندی روی مسابقات فوتبال. ما ۱۰ نفر رفیق بودیم که هر ترم تصمیم می‌گرفتیم که کی با کی هم اتاق بشه که یکمی اصطحکاک‌ها کمتر بشه، سر کیرم! منم که اصولا اصطحکاکم با اطرافیان صفر بود، همیشه با کسشرترین افراد هم اتاق بود. یعنی می‌گفتن: خب خلیل که تخمشم نیست با اینایی که موندن هم اتاق می‌شه!

از اونجایی که ما آدم‌های شرّی بودیم٬حالا اتفاقی یا برنامه‌ریزی شده همیشه یه اتاق بسیجی کنار اتاق ما بود. یه دفتر ۴۰برگ نامه اخطاریه برای لخت گشتن توی راهرو و سیگار کشیدن داشتیم. هر روز اسممون روهاز بلندگوی کیری خوابگاه صدا می‌زدن. آخرش هم قبل از ترم ۸ از خوابگاه انداختنمون بیرون! حیاتی‌ترین موضوع خوابگاه چرخه دمپایی بود. کافی بود چشمات ره برگردونی و دمپایی‌هات ره ببرن. اگر می‌خواستی دمپاییت ره ندزدن باید می‌کردیش تو کونت. طبقه ما با ۸تا اتاق ۵ نفره، به مدت یک سال فقط ۲ جفت دمپایی لنگه به لنگه داشت، که اونم فقط برای دسشویی رفتن استفاده می‌شد. اگر تو خوابگاه یه خبطی می‌کردی و پاشته کفشت ره تا میکردی، کفشت تبدیل می‌شد به دمپایی! بعدش هم باید طبقات و چه بسا بلوک‌های دیگه ره دنبالش می‌گشتی. یادمه اول هر ترم، نصف شب یکی دو نفر از بچه‌ها می‌رفتن بلوک کس جدیدی‌ها و با گونی دمپایی میاوردن می‌ریختن وسط طبقه.

من تا ترم پنجم٬ چپ و راست واحد میافتادم. تا اینکه ترم پنجم یکی از بچه‌ها گفت امشب همه بیاین اتاق من. یه چیزی آوردم که حالشو ببریم. رفتیم دیدیم یه قرص آورده می‌گه این ره پسرخاله‌م که داروسازی می‌خونه بهم معرفی کرده. گفته خیلی باحاله. گفت بخورین حالشو ببرین. شام اون شب ره به میمنت امتحان کردن یه چیز جدید، میرزاقاسمی درست کردیم. بعد از شام نفری یه دونه از این قرص‌ها انداختیم بالا و دور تا دور اتاق عین این کسخلا نشستیم و زل زدیم به همدیگه تا ببینیم چه اتفاقی میافته. همینجور نیم ساعت گذشت و چیزی حس نکردیم. به رفیقمون گفتیم بابا ریدی توام با این قرصت. گفت بذارین یه زنگ به پسرخاله‌م بزنم ببینم چه اتفاقی باید بیافته اصلا. زنگ زد و یه مکالمه کوتاه در حد ۱ دقیقه. گفت: پسرخاله‌م گفته چایی نبات بزنین و بعدش سیگار بکشین! به یُمن تعداد زیاد آدم‌های معتاد دور و ورم تو محله خودمون فهمیدم خبریه!

ترامادول ۱۰۰ بود! چایی نبات ره زدیم و بعد از کشیدن اولین سیگار همه شروع کردن به خاروندن خودشون. مردمک چشم‌ها یهو کوچک شد و فک همه گرم شد و شروع کردن به کسشر گفتن. در مورد خودم اگر بگم، تو شِلِم بازی کردن تمرکزی پیدا کرده بودم که تا حالا باورم نمی‌شد انقدر توانایی داشته باشم. اون زمان هنوز ترامادول ره بدون نسخه هم می‌فروختن. ترامادول مورفین داره و بسیار اعتیاد آوره. اگر توانایی اینو ندارین که جلوی خودتون رو بگیرین (که نداریم)، هرگز امتحانش نکنین. البته الان دیگه خداروشکر فقط با نسخه می‌فروشن. ولی واقعا به داستان زندگی من توجه نکنین و هیچ وقت سراغش نرین.

از ترم پنجم که من با قرص ترامادول آشنا شدم و متوجه شدم که واقعا روی تمرکزم تاثیر زیادی داره، تصمیم گرفتم شب‌های امتحان از این قرص‌ها بخورم. از اون ترم دیگه هیچ واحدی نیافتادم! و ترم ۹ هم فقط ۷ واحد برام مونده بود. با همین قرص تونستم برای کنکور بخونم و فوق لیسانس قبول شدم. یادمه که بعد از هر دوره امتحانات که ۲ تا ۳ هفته درس می‌خوندم. مجبور بودم ۳ روز ره واقعا با عذاب زیاد، بدون مصرف قرص سر کنم و با عرق فراوان و اسهال و هزارتا درد و کوفت و زهرمار این ره بذارم کنار. فقط بخاطر ۲ تا ۳ هفته که از روزی یک نصفه شروع می‌شد تا روزی دو تا هم می‌رسید! برای سال کنکور ارشد هم همین کار رو می‌کردم .۲ هفته قرص مصرف می‌کردم و یه هفته تعطیل می‌کردم. خلاصه که از وقتی این قرص‌ها وارد خوابگاه شد، همه شروع به مصرف کردن. از خوابگاهی‌ها کسایی ره سراغ دارم که به مصرف روزی ۵-۶ تا هم رسیده بودن!!!

یه بار من تو اتاق خوابیده بودم دیدم هر چند دقیقه یه بار یه صدای هوووو میاد. بیدار شدم دیدم ۴ تا از بچه‌ها ترامادول خوردن و جلوی تلوزیون نشستن و هر چند دقیقه یه بار موج مکزیکی می‌رن و می‌گن هووووو. حالا دلیلش چی بود؟! ما یه دی وی دی پلیر Sunny داشتیم که جلوش پر از ال ای دی بود و بهش می‌گفتیم اتوبوس. البته لنزش ره با لنز دی وی دی پلیر Sony دانشگاه عوض کرده بودیم. این هر وقت می‌رفت رو استندبای، یه آرم مربعی Sunny میومد رو صفحه تلوزیون و اینور اونور می‌رفت. یکمی دقت کردم ببینم اینا چرا همچین می‌کنن. دیدم بعد از هر چند باری که این آرم مربعی به کناره‌های صفحه می‌خوره و برمی‌گرده، به طور اتفاقی گوشه این آرم می‌خوره به گوشه صفحه تلوزیون و این کسخلا هر بار این اتفاق میافته موج مکزیکی می‌رفتن و هوووو می‌کشیدن.

لینک به ادامه داستان

خلیل عقابخاطرهزندگیدانشگاهطنز
مهم نیست کجا، فقط می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید