ما راه افتادیم سمت آمل. ناصر دیگه نیومد. بابای کاظم خیلی مایه دار بود. یه کارخونه شالیکوبی داشت و یه پرشیای صفر هم تازه خریده بود. ولی کاظم گواهینامه نداشت! نه تنها اون گواهینامه نداشت، که هیچکدوممون گواهینامه نداشتیم! یه پسرخاله داشت که اون ۱۹ سالش بود ولی گواهینامه داشت. این پسرخاله شد راننده ماشین. هر جایی میرفتیم اینم باهامون بود. انقدر هم مثبت بود لامصب. نه سیگار میکشید، نه عرق میخورد، هچی. هر وقت میخواست با ما حرف بزنه یه جوری برخورد میکرد انگار این دکترای حقوق بین الملل از سوربن داره و ما فوق دیپلم آمار از دانشگاه آزاد.
عین این ارسطو بی جنبه که یه پایه یک داشت هر گوهی میخورد میگفت من پایه یک دارم. این کسخل فکر میکرد این گواهینامه داره ولی ما نداریم یعنی ما کسخلیم! خلاصه. ۲ شب آمل موندیم و یه آژانس گرفتیم که یه آملی باحال بود. یه پیکان جوانان گوجهای داشت. این ما ره برد ییلاق. جای شما خالی، گردنه گدوک یه آش هم زدیم. رسیدیم ییلاق پدربزرگ دوستمون. از این خونههای بالاخانه گلی داشتن. هوا عااااالی بود. باغهای سیب و آلبالو داشتن. انقدر قشنگ بود که حد نداشت. پدربزرگ و مادربزرگ این رفیقمون فقط شمالی حرف میزدن. من و کاظم شده بودیم دیلماج. کمم که حرف نمیزدن ماشالا. مادربزرگش عین خود رادیو بود. در مورد انار چیدن حرف میزد یهو میگفت: این پسرمم بی عرضه بود زنش ازش طلاق گرفت! یهو باز موضوع عوض میشد میگفت: البته باغ پسر مش فاطمه هم سیبهای خوبی داره.
من اینا ره پشت سر هم واسه رفیقام ترجمه میکردم. اونا میگفتن: خلیل تو مطمئنی شمالی متوجه میشی؟ اینایی که تو گفتی چه ربطی بهم دارن؟ شاید یه چیز دیگه میگه حاج خانم!
این دایی رفیقمون از زنش جدا شده بودن. ماهی یه سکه هم مهریه میداد. بچهشون ره تابستونا میذاشت ییلاق پیش ننه باباش. از شر پسرخاله کاظم راحت شده بودیم که این بچه ۷ ساله شد زیگیل کون ما! نه میشد سیگار کشید نه میشد عرق خورد. هچی به هچی. بَل بَلِ گوش بود و پشت کلهش هم تختتتتتت و مکعبی. خود عکس روی سکّهی مازرون بود. انقدر هم حرف میزد. که آخرش نگاهش میکردی میگفت: ببخشید و ۲ دقیقه بعد باز یه چیز دیگه میپرسید!
هاااا راستی. عرق کجا بود! این کاظم انقدر دست و پا چلفتی بود نتونست ساقی پیدا کنه. هی میگفت: پسرخالهم هست. نگران نباشین. پسرخالهش اومد. گفتم: بخدا من برم تو خیابونای آمل احتمال اینکه عرق پیدا کنم از پسرخاله تو بیشتره. بی عرق اومده بودیم ییلاق! البته بی عرقِ بی عرق هم نه. دوره لیسانس الکل سفید زیاد میخوردیم. رفتیم ۵-۶ تا از این الکل سفیدهای کوچیک خریدیم. داروخونهچی یه نیش خندی زد. من تو دلم گفتم: خابالا، عمه منم بود میفهمید ما واسه خوردن میخوایم اینا ره. منم یه نیش خند تحویلش دادم و اومدم بیرون.
تو ییلاق یه بار که تونستیم از شر پسردایی کاظم خلاص بشیم، رفتیم تو باغ بابابزرگش و مزه و اینا هم بردیم و نشستیم به خوردن الکل. پیک اول ره رفتیم بالا سلامتی رفقا، بگا رفتیم. تلخ بود کسکش! روش ره خوندیم دیدیم نوشته این الکل حاوی مواد تلخ کننده میباشد.!!!!! متوجه شدیم که جدیدا تو الکل سفیدها «دتاتونیوم بنزوات» میزنن به عنوان تلخ کننده که جوانهایی مثل ما را به کام مرگ نبرد. تازه متوجه اون نیشخند داروخونهچی شدم. البته که بی عرقی تلخ کننده نمیشناسه. مِزِهها ره ۲ برابر کردیم و موفق شدیم ۳ تا شیشهش ره بخوریم. ۳تای دیگه هم ریختیم دور.
۳-۴ سال طول کشیده بود به مزّه الکل عادت کنیم، ۳-۴ سال دیگه باید صرف میشد که به تلخ کننده هم عادت کنیم. به هر وضعی بود یه بار مست کردیم اونجا. شب برگشتیم خونه و قرار بود فردا صبحش حسین آقا با پیکان جوانان گوجهای بیاد دنبالمون که بریم سمت خونههامون. صبح بابابزرگ رفیقمون اومد بیدارمون کرد گفت: بیاین صبحونه و فکر کنم موندگار شدین.
گفتیم: چی؟
گفت: سیل بِمو (سیل اومده).
رفتیم دیدیم بارون میاد مثل نی دسته، بیگیر برو بایلا (یه ضرب المثل محل ماست. وقتی بارون شدیده میگن بارون مثل دسته نِی هست که میشه ازش رفت بالا و به آسمون رسید)
گفتیم بالاخره که بند میاد دیگه. صبحونه ره خوردیم و بارون بند اومد. وسایل ره ورداشتیم و هر چی بابابزرگش گفت نرین الان. اون یارو نمیاد گفتیم نه. باید بریم. اونم میاد دیگه بالاخره. ۲-۳ ساعتی جایی که باید ماشین میومد دنبالمون نشستیم و خبری نشد. یه موتوری رسید و گفت پل اول جاده ره آب برده. همه با ماشین و تراکتور و موتور اونور رودخونه موندن. و قاعدتا ما هم اینور رودخونه مونده بودیم. تا سر پل ۱۰ کیلومتر راه بود. ۱۰ کیلومتر رفتیم. دیدیم حسین آقا از اونور رودخونه دست تکون میده.
آب رودخونه جوری بود که فیل رو هم با خودش میبرد. چه برسه به ماها. دوباره برگشتیم خونه بابابزرگ رفیقمون. البته این دفعه پشت تریلی یه تراکتوری تا پل اومد و دید نمیتونه رد بشه و میخواست برگرده روستا سوار شدیم و تلق تلق برگشتیم روستا. یه شب دیگه هم موندیم. فردا صبحش خبر رسید که میشه از رودخونه رد شد. موبایل تو روستا آنتن نمیداد و نتونستیم زنگ بزنیم به حسین آقا که بیاد دنبالمون. رفتیم دم رودخونه و پاچهها ره زدیم بالا و از رودخونه رد شدیم و پشت یه نیسان تا سر جاده فیروزکوه اومدیم.
از اونجا هم اتوبوس سوار شدیم و هر کسی شهر خودش پیاده شد. ۳ تا سمت شمال رفتیم و ۲ تا رفتن سمت تهران که از اونجا برن شهرهاشون. تامام