Khalil.Oghab
Khalil.Oghab
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

خطّ زرد (قسمت سوّم)

لینک به داستان قبلی

دو تا ماشین پژوی مشکی از رفقای آژانسی ناصر گرفتیم (نصف رفیقای ناصر بنگاهی بودن، نصف دیگه‌شون یه ماشین داشتن و آژانس کار می‌کردن [کلسیک شمالی ریکا]) ۶ نفر ما بودیم و با ۲ تا از رفیقای ناصر و دو تا راننده آژانس شدیم ۱۰ نفر و راه افتادیم به سمت کلاردشت. از زیبایی جاده کلاردشت تو اون هوای اواخر شهریورماه هر چی بنویسم حق مطلب ادا نمی‌شه. یه مه قشنگ و یه هوای مشتی و آدمای مست. تا خود کلاردشت زدیم و رقصیدیم. رسیدیم کلاردشت. یکی از راننده‌ها گفت: من یه پارکی رو می‌شناسم. می‌ریم اونجا. پارک خانوادگیه. ولی یارو آشناست. می‌ریم تو. همه آدامس و پتخال بخورین که همین اول بفهمن بو الکل می‌دین راهمون نمی‌دن.

البته دیگه مستیه پریده بود. ولی خب محض اطمینان خوردیم. رسیدیم در پارک. این پسره باهاشون یکمی صحبت کرد و دو تا چادر برامون گرفت و پولش رو دادیم و رفتیم تو پارک چادر زدیم. وسایل ره پیاده کردیم و ماشینام رفتن. ما هشت تا پسر بودیم وسط پارک بین خانواده‌ها. قبل از هر کاری رفتم دو تا یک و نیم لیتری عرق ره زیر یه بوته بزرگ تَلو تمشک (همون تَلی تمشک) جاساز کردم. بالاخره کاره دیگه. حادثه خبر نمی‌کند. این اولین اصل عرق خوری بود که از رفیقم یاد گرفته بودم. اولین حرکت جنگل، جاسازی عرقه.

قبل از عرق خوری و کباب و این حرفا تا هوا روشن بود با همکاری یکی از رفقای ناصر که تِمپوی خوبی روی دبّه آب می‌زد، زدیم و خوندیم و رقصیدیم. از همسایه‌ها هم مردها و بچه‌ها اومدن و شدیم حدود ۲۰ نفر که می‌زدیم و می‌رقصیدیم. چقدر خوشحال بود. چقدر خوب بود. عالی بود! بزن و برقص تموم شد. من و ناصر طبق معمول مسئول آتیش بودیم. همینجوری که داشتیم آتیش می کردیم، یهو یه نور مستقیمی خورد توی صورتمون. دو تا ماشین با نوربالا اومدن جلوی چادر ما ترمز کردن. ۵-۶ نفر با لباس پلنگی و ریش پیاده شدن و داد زدن: جمع کنین. جمع کنین بینم. می‌رقصین!

من همینجوری چُمباتمه (به حالت توالت نشستن) زده بودم که آتیش درست کنم اینا ره با دهن باز نگاه می‌کردم! عین اینایی که دزد گرفته باشن ریختن سمت چادر. اولین حرکتی که اون یارویی که داد می‌زد انجام داد این بود که بطری‌ای که جلوی چادر بود ره گرفت دستش گفت: آها عرقم که دارین. درش ره باز کرد و بو کرد. فهمید نفته. من نتونستم جلوی خنده‌م ره بگیرم. گفت: می‌خندی! من که می‌دونم مستین. پدرتون ره در میارم.

دو تا رفیقای ناصر شلوارک پوشیده بودن. دو نفر از این یاروها دست اینا ره گرفتن و زرتی دستبند زدن (فاکینگ دستبند زدن) و به زور بردنشون عقب ماشین نشوندن. هر چی داد زدن و شمالی حرف زدن فایده نداشت. کل خانواده‌ها جمع شده بودن دورمون. می‌گفتن: چیکارشون دارین. اینا کاری نکردن که!

اونا به خانواده‌ها می‌گفتن: نه آقا. برو. اینا اینجا زدن و رقصیدن و مست کردن و مزاحمت ایجاد کردن واسه خانواده‌ها. گزارش دادن بهمون.

همه داد زدن: بابا. ما خودمون با اینا می‌رقصیدیم. خانواده‌ها ماییم دیگه. کی گزارش چی داده! اینا پسرهای خوبی‌ان. مست کجا بود!

هر چی خانواده‌ها گفتن افاقه نکرد. چندتا از خانم‌های همسایه چادر هم اومدن و گفتن: آقا اینا کاری نکردن که. کجا می‌برینشون.

یارو داد زد: بابا اینا زدن، رقصیدن و شلواررررررک پوشیدن تو پارک خانوادگی! بفرمایید. بذارین کارمون ره انجام بدیم!
یه بارون نم نم میومد. از اینایی که آهسته و پیوسته‌ست (ما بهش می‌گیم شِدِرِم). تموم وسایلمون ره ریختن تو دو تا رو فرشی که انداخته بودیم زیرمون و گذاشتن صندوق عقب ماشینشون و ما رو سوار ماشین کردن و رفتن سمت در خروجی پارک. رسیدیم دم در پارک، من و ناصر پیاده شدیم. ۲ تا چادری که اجاره کرده بودیم ره جمع و جور کردیم و برگردوندیم. برای هر چادر ۲۵۰۰ تومن پول اجاره و ۷۵۰۰ واسه امانت داده بودیم که قرار بود فرداش ۱۵۰۰۰ تومن بهمون برگردونن. چادرها رو که دادیم. یارو گفت: به سلامت!

گفتیم: چی چی رو به سلامت. ۱۵۰۰۰ تومن پول امانت برای چادرها ره بهمون برگردون.

گفت: کدوم پول. پول اجاره داده بودین که دیگه اونو برنمی‌گردونیم.

یارو بسیجیه هم هی دست ما ره می‌کشید و داد می‌زد: سوااااار شین. پول اجاره چادر ره باید حساب کنین دیگه.

گفتیم: ۱۵۰۰۰ تومن ازمون امانت گرفته!

یارو گفت: کو رسیدتون؟ کدوم ۱۵۰۰۰ تومن. چرا چرت و پرت می‌گی.

بزور ما ره کشیدن و بردن سوار ماشین کردن. اون پوووووووووووووووووولاز گلوشون پایین نره ایشااااالااا به حق پنش تن. سثص سثسثس صثسثصسثثسس سث.

یارو تو بیسیمش می‌گفت: حاجی ما داریم میایم پایگاه.

حاجیاز اونور گفت: چی شده.

گفتن: یه سری لات و لوت تو پارک مست کردن و رقصیدن داریم میاریم اونجا!

حاجی گفت: میاریشون اینجا چیکار؟

یارو یه نگاه به راننده کرد. راننده با اخم که یعنی ما خودمون ره نباختیم و حق داشتیم شماره گرفتیم گفت: میریم پایگاه.

ما ره بردن پایگاه و پیاده شدن و رفتن با یه ریشوی سن بالایی که بهش می‌خورد اون یارو حاجی باشه، یکم حرف زدن و هی دستاشون ره بالا و پایین کردن و حاجی دست پرت کرد سمتشون و با عصبانیت رفت توی پایگاه. اینا ما ره پیاده کردن. وسایلمون ره به بهونه گشتن ریختن وسط خیابون. یکمی وسایل ره گشتن. اومدن یه چنتا داد زدن و گفتن: بار آخرتون باشه فلان و بهمان و این وسایلتون ره جمع کنین و برین.

بریم! دیوث، ساعت ۹ شب تو بارون کجا بریم!

وسایلمون که همه کثافت و گل شده بود ره ریختیم تو کوله‌هامون و پاچه‌هامون ره زدیم بالا و خیابون جاده بالای کلاردشت ره رفتیم بالا. به امید اینکه یه پارکی، مسافرخونه‌ای، هتلی چیزی پیدا کنیم. و از همه مهمتر، عرق سگی‌ها هنوز تو پارک زیر بوته‌های تمشک بود! اون سمتی از پارک که سمت در ورودی بود نرده داشت. و اون آخر پارک که عرق سگی‌ها ره گذاشته بودیم، دیوار ۳ متری از بیرون و ۲ متری از داخل. از دیوار ۳ متری باید می‌رفتیم تو پارک. من از همه بلندتر بود. ناصر قلاب گرفت، من رفتم رو شونه‌هاش و رفتم روی دیوار. از اونور وقتی پریدم پایین یهو بچه اون خونواده‌ای که کنارمون نشسته بودن داد زد: عه بابا بابا اون آقاهه که پلیسا برده بودن برگشته.

رفتم از کنارشون پلاستیک عرق سگی‌ها ره از زیر بوته‌ها برداشتم و گفتم: اینا ره جا گذاشته بودیم.

یارو خندید گفت: ولتون کردن؟

گفتم: ها ولی جا نداریم!

گفت: برین بالاتر از اینجا چندتا مسافرخونه هست.

از دیوار پریدم بیرون و رفتیم به سمت بالای جاده به امید اینکه مسافرخونه پیدا کنیم. ۲ ساعت پیاده روی کردیم ولی همه مسافرخونه ها و هتل‌ها پر بود. ساعت حدود ۱۱ و نیم شب بود یه چایخونه پیدا کردیم. یارو گفت من ساعت یک می بندم. میتونین تو همینجا رو تختا بخوابین. پتو هم ندارم. گفت میشه ۲۵ تومن. ۲۵ فاکینگ هزار تومن. هوا هم سرد بود و نمی‌شد اونجا خوابید.

یکی از رفیقای ناصر که باهامون بود گفته بود که یه عمه داره تو کلاردشت که خونه‌شون یه هال و یه اتاق داره. این گزینه آخرمون بود. و بالاخره نتونستیم کاری بکنیم و این زنگ زد به عمه‌ش اینا. ساعت ۲ نصف شب رسیدیم خونه‌شون. هنوز شام نخوردیم. خسته و بگاییم. ساعت ۲ نصف شبه. ۸ نفر آدم تو یه اتاق ۱۶ متری هستیم. چیکار می‌کنیم؟ آفرین، مست می‌کنیم. دم در عقبی اتاق که تو حیاط کوچیک پشتی باز می‌شد، منقل ره براه کردیم و جوجه کبابی که قرار بود تو طبیعت بخوریم ره همونجا با عرق زدیم.

حیاط پشتی توالت نداشت. در اتاق تو هال باز می‌شد که عمه اینا با بچه‌ها خواب بودن. کجا می‌شاشیدیم؟ تو باغچه، زیر درخت انجیر. ایشالا که عمه ما ره ببخشه ولی خب، چاره نبود. مست کردیم و بصورت خیاری تو اتاق خوابیدیم. ساعت ۹ صبح بیدار شدیم و رفتیم یه قهوه خونه و یه املت مشتی زدیم. برگشتیم متل قو بدون اینکه حتی درسترمون کلاردشت رو دیده باشیم. البته خب تو جاده‌ش به اندازه کافی بهمون خوش گذشت. ولی ریدن توش. یه شب دیگه متل قو موندیم و برگشتیم سمت آمل. یکی از بچه‌ها (کاظم) اهل اونجا بود و یه خونه ییلاقی قدیمی تو جاده فیروزکوه بعد از شهر دماوند داشتن.

قرار شد چند روزی بریم ییلاق.

لینک به ادامه داستان


خلیل عقابخاطرهداستانسفرنامهطنز
مهم نیست کجا، فقط می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید