تابستون سال ۸۳ بود. یه گروه از هم دانشگاهیها تصمیم گرفتیم یه مسافرت مجردی بریم. انقدر همه خاک بر سر بودیم که کلا کسی ماشین نداشت. با اتوبوس راه افتادیم سمت متل قو. یکی از دوستامون اهل اونجا بود. قرار شد خودمون رو برسونیم اونجا و بعدش تصمیم بگیریم چکار کنیم. پنج نفر از شهرهای مختلف خودمون رو رسوندیم اونجا. رفیقمون خونه یکی از فک و فامیلاشون که خالی بود رو برامون جور کرد و ما شدیم چتر یک هفتهای. هرشب مادر این بیچاره واسه ما غذا هم درست میکرد و میفرستاد. از ماکارومین گرفته تا کتلت و بادمجان خِرِش.
هر روز کارمون شده بود خریدن ۲ تا بطری یک و نیم لیتری عرق سگی و تا شب همه ره میخوردیم و نصف شب میرفتیم بیرون تو پلاژی جایی یه قلیونی چیزی میزدیم و یکمی می چرخیدیم و برمیگشتیم خونه. از شانس ما همه اون مدتی که اونجا بودیمم بارون بود. نمیشد درسترمون دریا رفت. البته فقط هم همین نبود. پشت نیسان همسایه همین رفیقمون سوار شدیم و رفتیم نمکآبرود و توی بارون و گل، اون پلههای زیر تلهکابین رو رفتیم بالا و برگشتیم. دلیل؟ ندومبه ولا. چرا تلهکابین سوار نشدیم؟ پول نداشتیم. عرق سگی هم اون موقع ارزون بود. وگرنه همونم نمیخوردیم.
خونهای که بودیم هم یادمه آب گرم نداشتیم. تا ۳-۴ روز هر بار میرفتیم دریا و برمیگشتیم با آب سرد دوش میگرفتیم که خب با اینکه تابستون بود ولی بازم اواخر شهریور بود و سرد شده بود. شبی که قرار بود بریم پلاژ جمشید آباد خیلی عرق خورده بودیم. ۶ نفر بودیم و حدود ۲ لیتر عرق رو سر شام با جگر زده بودیم. حدود ۱۲ شب بود. ۲ تا تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت پلاژ. رو یکی از تختها نشستیم. ۲ تا قلیون سفارش دادیم. یه هوای خیلی ملس و نمور باحالی هم بود اون وقت شب.
من خیلی مست بودم. یه سیگار روشن کردم، پاچهها ره زدم بالا و رفتم تو آب. یه آهنگ از این شادمهر اینا هم پخش میشد. ۲تا از بچهها هم کنار تخت شروع کردن به رقصیدن. من تو آب هی برمیگشتم و اینا ره نگاه میکردم و یه لبخند کسشری میزدم و برمیگشتم دوباره سمت دریا و تاریکی ره نگاه میکردم. سیگارم به نصفه که رسید دیدم دیگه نمیتونم سرپا وایسم و الاناست که بشینم تو آب. برگشتم سمت تخت دیدم یه یارو ایـــــن هوا با ۲ تا گوزّوو که دماغشون ره میگرفتی میمردن باتوم به دست اومدن کنار تخت و دارن با رفیقام صحبت میکنن. رسیدم کنار تخت و گفتم: چی بیه برار؟
دیوثِ غول پیکر با لهجه تهرونی گفت: شومام با اینایی؟
گفتم: اَره برار؟ چشی بیه؟
صداشو برد بالاتر و گفت: با من شمالی صحبت نکن که بخوای آشنایی بدی. من اهل اینجا نیستم داداش.
گفتم: خب حالا چی شده؟
گفت: مست کردین اومدین تو پلاژ میرقصین؟ دهنتونو سرویس میکنم من. حمید (به گوزّوی شماره یک اشاره میکند) این ۲ تا رو ببر. گوزّوی شماره ۲ (که انگار صاحب چایخونهست) گفت: قلیونا ره حساب نکرد ها!
مردک کیری غول پیکر گفت: آها. چقد شده پول قلیونا؟
گوزّوی شماره ۲ با برق دیوثی در چشمان گفت: ۱۲ هزار تومن.
۱۲ فاکینگ هزار تومن! کسکش. قلیون اون موقع دونهای ۷۵۰ تومن بود. کسکش غول پیکر گفت: ۱۲ تومن. حساب کنین بریم. ۱۲ تومن پول بی زبون ره دادم به مردی و مطمئنم که از گلوشون پایین نرفته. دیوث از ما ۱۲ تومن برای قلیون نکشیده گرفت و ما ۶ نفر ره گفت بریم سمت دفتر. گفتیم دفتر چی؟ گفت بریم دفتر گارد ساحلی. کسکش یه جوری میگفت دفتر گارد ساحلی انگار تو کالیفورنیا بودیم : )) پلاژ جمشید آباد که دگه این حرفا ره نداره که. شل کن داداش. گفتیم بریم دگه.
وسطای راه بودیم که یهو رفیقمون که اهل متل قو بود با دست اشاره کرد بریم بریم. یواشکی همینجور که این ۲ تا پشتشون به ما بود و داشتیم میرفتیم، ما وسط این دکه مکه ها گرد کردیم و هر کدوم یه طرفی رفتیم. من رفتم سمت چپ. یکی برگشته بود سمت آب. ۲ تا هم رفتن سمت راست.
۲ تا رفیقمون هم که دستاشون تو دست اون یاروها بود. ما هر کدوم ۱۰ متر رفتیم و شروع کردیم به دوییدن. قشنگ یادمه. من یدونه از این صندل لا انگشتیها داشتم. که یهو یکیش در رفت و جفتش ره گرفتم تو دستم و تا جایی که میشد دوییدم. کنار پلاژ یه ویلا بود که یه تیکه از دیوارش به اندازه نیم متر باز بود. منم لاغر بودم. از تو این سوراخ وارد حیاط ویلا شدم. یه حیاط بزرگ حدود ۱۰۰۰ متر مربع بود. دقت کردم دیدم همه لامپا خاموشن. خیلی بی صدا رفتم وسط حیاط و دور و ورم رو چک کردم. دوییدم سمت در. دیدم دیوار کنار در کوتاهه. رفتم روی دیوار دیدم اوه. اونور دیوار بلنده! اگر بپرم تو مستی با گی یکی میشم. رفتم روی در و از سمت بیرون در آویزون شدم که راحتتر بپّرم. یهو دره گفت غییییییییژ و من با در باز شدم. یهو دیدم یکی رو سکّوی ویلا از خنده پاره شد :))
تو همون حالت کمدی داد زدم و به اون یارو گفتم داداش شرمنده. مجبور شدم از اینجا برم بیرون و در ره بستم و رفتم. به گوشی رفیقام که با من فرار کردن زنگ زدم. گفتن بیا روی پل فلان جاییم نزدیک پلاژ. گفتم میلاد و رضا (اون ۲ تا که گرفته بودنشون) چی شدن؟ گفتن نمیدونیم هنوز. همینجور که دمپایی به دست رو آسفالت میدوییدم سمت پل به میلاد زنگ زدم و جواب داد. دیدم صدای موتور میاد. گفتم کجایی میلاد؟ گفت در رفتم. در رفتم. گفتم رضا چی. گفت اونم در رفت. گفتم ایول، پس الان کجایی؟ بیا سمت پل فلانجا. گفت من تو جنگلم، من تو جنگلم و قطع کرد!
دور و ورم ره هی نگاه کردم گفتم جنگل کجا بود اینجا. این کسخل چی میگه. مگه سیسنگانه اینجا! رسیدم سر پل دیدم همه اونجان غیر از میلاد. رضا گفت این ۲ تا میلاد ره بردن تو دفتر من ره گذاشتن بیرون و منم در رفتم. اومدم بیرون دیدم میلاد هم داره میدوئه و چند نفرم دنبالشن.
اون رفیقمون که رفته بود سمت آب هم از همون وسط بدون اینکه کسی ببینه از در اصلی اومده بود بیرون. یعنی حتی هیچ کس نشناخته بود این کسخل ره. همه داشتیم به میلاد زنگ میزدیم و دیگه داشت نگران کننده میشد قضیه. گوشیش در دسترس نبود. اون ۲ تایی که رفته بودن سمت راست خیس و گلی بودن. گفتم: شما چرا اینجوری شدین؟
ناصر گفت: من صندل داشتم و صادق کفش اسپورت داشت. رسیدیم به رودخونه. من به این گفتم بیا رو کول من، از آب رد شیم. همین اومد رو کولم، با صورت افتادیم وسط رودخونه و جفتمون بگا رفتیم.
من به بچهها گفتم که من آخرین بار به میلاد زنگ زدم و صدای موتور میومد و گفت من تو جنگلم!
ناصر گفت: اینجا جنگل نداره که. کدوم جنگل؟
گفتم: چمیدونم دیگه. قطع شد. نفهمیدم.
ناصر زنگ زد به یه آژانس و ۲تا از رفیقاش اومدن و همه ره رسوندیم خونه و من و ناصر با بچههای آژانس رفتیم سمت پلاژ جمشید آباد. من و ناصر تو ماشین موندیم و اون ۲ تا رفیقش رفتن تو پلاژ و برگشتن. گفتن: اینا میگن رفیقاتون فرار کردن و خبری ازشون ندارن.
گفتیم: حالا چیکار کنیم؟
رفتیم سمت آژانس. یه قلیون گذاشته بودن و داشتن میکشیدن. من هم همش به گوشی میلاد زنگ میزدم و همچنان در دسترس نبود. نیم ساعت گذشته بود که بچهها از خونه زنگ زدن بیاین، میلاد اینجاست! رسیدیم خونه دیدیم میلاد رنگ پریده نشسته وسط خونه و اینام دورش نشستن و همه به حالت کپ کرده نگاهش میکنن. گفتیم چی شده؟
گفتن: میلاد ره خفت کردن کسکشا.
میلاد گفت: اون موقعی که از پلاژ فرار کردم و داشتم کنار خیابون میدوییدم، چند نفر دنبالم میدوییدن که آی بگیرینش آی بگیرینش. یه موتوری ۲ ترک رسید و گفت گه داداش بپّر بالا. داداش بپّر بالا. منم پریدم بالا. یه جا موتوری پیچید تو یه کوچه سمت دریا که ۲ طرفش درخت داشت.
بخاطر همین درختا بوده که کسخل هی بمن میگفته من تو جنگلم. ته کوچه نگه داشتن چاقو گذاشتن پهلوش و گفتن بشین وسط. میگه یه ربع داشتن من رو اینور و اونور میبردن. میلاد بور و سفید بود خیلی هم شمالی بلد نبود. میگفت عقبیه گفته: بَشیم بَکنیم؟ جلویی گفته: ول هکن. دردسر دِنبال گردِنی!
خلاصه که یه جایی نگه داشتن. هر چی داشته از ساعت گرفته تا حلقه نقره، گردنبند کسشری که داشت، گوشی، کیف پول و حتی سیگار وینستون عقابی و فندکش. میگه اونی که راننده بود گفته بهش یه نخ سیگار بده بکشه. میگه قشنگ احساس میکردم دارم آخرین سیگار زندگیم رو میکشم. میگه من رو همونجا ول کردن و گفتن همین خیابون رو مستقیم میری و پشت سرتم نگاه نمیکنی. یکمی هم ایستاده بودن که ببینن این دور میشه و بعد با موتور رفته بودن. این هم به زحمت خودش ره رسونده بود کنار خیابون. پول نداشته و کفش هم نداشته. میگه برای هر کسی دست تکون دادم نگه نداشت.
گفت که یهو یه سمند سفید نگه داشت. نشستم تو ماشین و راه افتادن و گفتم: داداش دمت گرم میتونی من رو برسونی فلان جا؟ یهو دیده اونی که سمت راننده هست با تلفن زنگ زده و گفته: ممد، این متهمت که از تو پلاژ فرار کرد تو ماشین ماست! اون ۲ تا گوزّوی شماره یک و دو بودن!!!!!!!!!!