ویرگول
ورودثبت نام
Khalil.Oghab
Khalil.Oghab
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

خطّ زرد (قسمت دوّم)

لینک به داستان قبلی

«اون لحظه عین این فیلم‌های جیم کری شده بود واسم. نمی‌دونستم به این شانس تخمیم بخندم یا گریه کنم‌»، میلاد می‌گوید.

می‌گفت: همون موقعی که گوزّوی شماره یک داشت با ممّد (کیری غول پیکر) تلفنی حرف می‌زد گفت: کجا؟ اومدیم اومدیم. و به گوزّوی شماره ۲ گفت برو برو.

گفته: ممد اینا دنبال یه موتوری دو ترکه هستن نرسیده به عباس آباد. گازش ره بگیر.

میلاد می‌گه هر چی گفتم آقا بیخیال من بشین من ره پیاده کنین. گفتن امشب ره مهمون مایی. چی ره بری. از تهرون میاین اینجا مست می‌کنین، میای تو پلاژ رقص می‌کنین، دختر مخترا شمالی ره تور می‌کنین و می‌رین!

می‌گه گازش ره گرفتن رسیدن به یه پراید سفید که دنبال یه موتوری بوده. گفتن ایناهاشن ایناهاشن. برو کنارشون.

میلاد می‌گفت: یه یاروی بدنساز گنده‌ای راننده بود و یه یارو لاغری هم ترکش. هی اون پرایده بهش اشاره می‌کرده بزن کنار. اون موتوریا هم هی با دست اشاره می‌کردن واسه چی واسه چی. یهو اون پرایدیه کشیده سمت موتوری و موتوری هم تعادلش رو از دست داده بود و زده بوده عقب یه پیکان وانت. پراید به راه خودش ادامه داده بوده و اینا هم تو سمند گفتن یاااااا خداااااا. زد به یارو. برو برو برو. وا نستا. وانستا. در واقع یه جورایی در رفتن. سر بلوار عباس آباد دور زدن و برگشتن. اونطرف خیابون یه ترمزی زدن و دیدن که این دو تا افتادن.

میلاد می‌گفت: لاغره افتاده بود رو زمین و پاش رو گرفته بود و داد می‌زد آی آی کمک کمک. اون بدنسازه هم افتاده بوده رو زمین و تکون نمی‌خورده و دور سرش خون به اندازه یه متر مربع خون بوده. اینام نایستادن و دور شدن. بعد از ۲-۳ کیلومتر زدن کنار. ممد اومده تو ماشین سمند نشسته و گفته: پسر خوب تو چرا فرار کردی. ما که کاریت نداشتیم. نهایتا یه فرم بود امضا می‌کردی می‌رفتی. حالا کجا هست ویلاتون ببریم برسونیمت. از این اتفاقایی که افتاد هم هیچی ندیدی!

می‌گه یه جایی نزدیک خونه رو گفتم و اینا من ره رسوندن اونجا. آخرش گفتن کدوم دره. گفتم بلد نیستم زیاد خودمم. باید برم بگردم. گفتن: بیا با هم می‌ریم می‌گردیم. گفته: نه خودم پیدا می‌کنم. می‌خواستن ببینن کدوم خونه می‌ره. اینم تو مستی خوب حواسش بوده.

می‌گه تو راه واسه اینکه واقعا بیخیال من بشن هی می‌گفتم: ولی اون یارو موتوریه افتاده بود رو زمین تکون نمی‌خوردا! دور کله‌ش هم پر از خون بود. هی اونا می‌گفتن: خابالا. بود که بود. به تو چه. همش هم با هم دعوا داشتن که چرا رفتین دنبال اینا و فلان. می‌گه ممد بهم گفت: اینا چادرهای دم پلاژ ره تیغ کشیدن و دزدی کرده بودن. واسه همین دنبالشون بودیم. خلاصه که اینو پیاده کردن یه جایی نزدیک خونه. اینم کلی کوچه پس کوچه رفته بوده که رد گم کنه و بالاخره رسیده بوده خونه. همه پشمامون ریخته بود از این همه اتفاقات.

فرداش سعی کردیم خیلی عادی رفتار کنیم که ننه بابای ناصر که برای ناهار دعوتمون کرده بودن خونشون واسه جوجه کباب متوجه چیزی نشن. من و ناصر و میلاد داشتیم تو حیاط آتیش درست می‌کردیم. دیدیم میلاد اومد گفت: اینا به رضا زنگ زدن.

گفتیم: کیا؟

گفتن: همون ممد و اینا که دیشب ما ره گرفتن.

گفتیم: از کجا شماره رضا ره داشتن؟!

که متوجه شدیم ممد دیشب تو سمند به میلاد گفته که بیا صبح با هم میریم دنبال اونایی که خفتت کرده بودن. پیداشون می‌کنیم. اینم شماره رضا ره بهشون داده بوده که باهاشون هماهنگ کنه برن دنبال وسایلش. گفتیم: خب خررری تو. اون یه چیزی پروند حالا!

میلاد گفت: یکی با من بیاد اینا بلا ملایی سرم نیارن.

ناصر گفت: بمن ربطی نداره. من ره اینجه همه می‌شناسن. من نمی‌رم.

رضا هم خایه فنگ. همه گفتن: تو شمالی هم بلدی و با میلاد برو! خلاصه که هندونه ره دادن زیر بغل من و من ره با میلاد راهی کردن. یه چندتا کوچه اونورتر قرار گذاشتیم. ترسان و لرزان رفتیم سمت ماشین سمند. ممد پیاده شد. یه تیشرت مشکی و یه شلوار پلنگی و پوتین داشت. عین این آدمهای تخمی تو فیلما. به میلاد گفتم: کسکش این که ما ره می‌خوره! اومد جلو و بهمون دست داد و گفت سوار شین بریم دنبال یارو. راننده گوزّوی شماره یک بود. اسم یه محله‌ای ره گفت و گفت همه خفت کن‌ها اهل اونجان. به میلاد گفت: یاروها ره می‌شناسی؟

میلاد گفت: نه والا. تاریک بود. فقط می‌دونم یکیشون لاغر و قد کوتاه بود و یکیشونم هم قد خودم و سیبیل داشت. بعد یهو داد زد: آها، من وقتی از پشت پریدم رو موتورشون، چراغ خطر موتور شکست و آویزون شد.

رفتیم کنار یه قهوه خونه. جلو درش پر از موتور بود. ممد گفت بریم تو.

رفتیم تو. به میلاد گفت: اینا ره نگاه کن ببین اینا نبودن.

میلاد گفت: چهره‌هاشون مشخص نیست.

ممد داد زد: همـــــه کله‌ها بالاااااااا. یهو همه کله‌ها ره دادن بالا. به میلاد گفت: حالا خوب نگاه کن.

میلاد گفت. نه اینا نبودن.

رفتیم که بریم جاهای دیگه. یهو تو راه میلاد داد زد: اوناهاش اوناهاش، اون پسره که رو تخت نشسته قلیون می‌کشه. اون بود. به جان خودم اون بود. موتورش هم جلوشه. چراغ خطرش شکسته و آویزونه. خودشه. خودشه.

ممد گفت: حمید برو جلوی اون قهوه خونه.

آقای حمید گوزّوی شماره یک، یه جوری ترمز گرفت و قیژ و قوژ راه انداخت که پسره میلاد ره تو ماشین دید و سریع پرید رو موتورش و گازشو گرفت. ممد گفت: خو یواش برو مردک. برو دنبالش حالا.

افتادن دنبال یارو. طرف رفت تو خاکی. اینام دنبالش. پیچید تو یه کوچه تنگ و در رفت.

ممد زد تو سر حمید و گفت: خاک تو سرت. دور بزن برو دم در قهوه خونه.

برگشتیم در قهوه خونه. یه زنه صاحبش بود. ممد بهش گفت: این پسره که داشت قلیون می‌کشید کی بود؟

زنه گفت: کی؟ اینجا همه میان قلیون می‌کشن.

ممد با یه لحن لاتی و دهن کج گفت: همین که در رفت ره می‌گم. منو سیاه نکن!

زنه گفت: چمیدونم. اینجه هر روز کلی آدم میان و میرن. من که همه ره نمی‌شناسم.

ممد گفت: جوازم که نداری. حمیییییید زنگ بزن بیان دکه ره جمع کنن.

یهو زنه گفت: پسر فلانی بوده که خونه‌شون فلان جاست.

ممد گفت: همون اول بگو. حتما باید زور رو سرتون باشه!

رفتیم در خونه یارو. ممد تنهایی رفت در خونه و یه زنه‌ای اومد دم در. اینا چند دقیقه حرف زدن و ممد اومد تو ماشین و گفت: این ننه ش بود. پسر شهیده. الانم که معلومه خونه نیست. ننه‌ش هم از دستش شاکی بود و کلی نفرینش کرد. دیگه باید بعدا برگردیم دنبال وسایلت.

ما رو رسوندن خونه رو رفتن.

چند وقت بعدش بابای ناصر رفته بود در خونه یارو و موبایل و ساعت و حلقه و زنجیر میلاد ره گرفته بود و براش فرستادن. پول مولاشم که خرج کرده بود. البته که قصه همینجا به پایان نرسید و خط زرد همچنان ادامه داره. یه آبجو باز کنم. برمی‌گردیم.

به سلامتی دوستان. الان یادم اومد. همه این وقایع با یه دوربین یاشیکای قدیمی ثبت شده و الان هم اسکن شده همشون رو دارم. یعنی قشنگ تک تکشون رو که می‌بینم یادم میاد کجا بودیم و چی گذشته بود. بگذریم. روز بعدش برنامه این بود که بریم کلاردشت.

لینک به ادامه داستان


خلیل عقابسفرنامهخاطرهداستانطنز
مهم نیست کجا، فقط می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید