من در رشته مهندسی برق-بیوالکتریک دانشگاه صنعتی سهند تبریز قبول شدم. رشته من جزو رشتههای نیمه دوم (بهمن) دانشگاه بود و بعد از اون همه زحمت و درس خوندن پشت کنکور و نتیجه نه چندان خوبی که گرفته بودم، تمام امیدم به شهر تبریز و دانشگاه بود. توی دفترچه رشتههای دانشگاه ما بعد از صنعتی شریف بود. اینکه دانشگاه ما و شریف هر دو در صنعتی بودن وجه مشترک داشتند باعث امیدواری بیش از حد شده بود که بعدها متوجه شدم تنها مزیت صنعتی بودن دانشگاه اینه که نیازی به حفظ کردن اسامی نیست و کافیه همه رو مهندس صدا کنی!
از شمال تا تبریز با اتوبوس در اون زمان که هنوز اتوبانهای قزوین و زنجان بهرهبرداری نشده بود، ۲۱ تا ۲۴ ساعت راه بود. اولین بلیطی که من برای رفتن به تبریز خریدم ۴۵۰۰ تومن بود. البته هیچ وقت اتوبوس از شمال پر نمیشد و راننده ۱ تا ۲ ساعت تهران نگه میداشت که مسافرهاش رو تکمیل کنه. خانواده من ره بهمراه داماد خانواده راهی تبریز کردن. جاده تموم شدنی نبود! این طولانیترین مسیری بود که تو عمرم با اتوبوس رفته بودم. البته همین مسیر ره به مدت ۵ سال با اتوبوس گز کردم و اواخر برام عادی شده بود. گاهی به دوستانی که محل تحصیلشون ۲-۳ ساعت با شهرشون فاصله داشت حسودی میکردم.
یکی از نزدیکترین شهرها به تبریز قبل از آخرین گردنه، میانه بود. قبل از گردنه میانه یک کافه رستوران هست که همه اتوبوسها و کامیونهای گذری اونجا توقف داشتن. هر بار که با اتوبوس از شمال به تبریز میرفتیم ۳ وعده غذایی تو راه بودیم! آخرین وعده همیشه کافه رستوران شهریار بود. رستوران شهریار طوری بود که ابتدای هر ترم که راهی تبریز میشدیم تمام هم خوابگاهیها رو توی دستشویی رستوران میدیدیم. خلاصه که تو دستشویی رستوران شهریار همیشه یک سری دانشجو در حال روبوسی بودن. تنها چیز قابل خوردن و مطمئن رستوران هم چایی بود. اونم چون آبش جوشیده بود!
بعد از ۲۴ ساعت ما رسیدیم ترمینال تبریز. اولین بار بود که حرف هیچ کسی که اطرافم حرف میزدن رو نمیفهمیدم.
- باغ گلستان بیر نفر.
+ آبرسانده جیناب؟ آبرسان بیر نفر حرکتده، بخاری وار!
ساکم رو میکشدن اینور و اونور. از ساکم هم نگم. ساک مکهای بابام، روش هم با رنگ سیاه و بزرگ نوشته بود «حاج صادق»! دیگه ادامه ندم پس.
دفتر بسیج دانشگاه هر سال توی ترمینال تبریز برای دانشجوهای جدید الورود یه چادر میزد و با یه مینیبوس دانشجوها رو میفرستاد دانشگاه. همینجور که هاج و واج داشتیم به این فکر میکردیم که چه گهی بخوریم یهو یکی گفت:
دانشجوی سهندی؟
گفتم: ها داداش! نجاتم بده.
گفت: دنبالم بیا.
البته بعدها متوجه شدیم دانشجویان جدید الورود دانشگاه معروف هستن به کس جدیدیها (حالا انگ سکسیست و فلان نزنین بما. اسم تاریخی بود دیگه. من نذاشتم). رفتم توی این چادر و یه بیسکوییت و «ساندیس» دادن بهمون و اسم و رسممون ره یادداشت کردن و گفتن برین سوار اون مینیبوس بشین. یه مینیبوس آبی (انگار مینیبوسی به غیر از رنگ آبی هم داریم) با صندلیهای درب و داغون و بخاری نیمه جون توی هوای منفی خدا درجه. من همه ژاکتهایی که ننهم گذاشته بود ره تنم کرده بودم بازم مثل سگ میلرزیدم. یه سری دانشجوی دیگه اومدن و مینیبوس راه افتاد.
همینجور که مینیبوس از توی شهر رد میشد، من به این برفا نگاه میکردم و کف میکردم. توی روستای ما فقط رو کوه که میرفتی برف داشت و انقدر از ذوقمون با برف همدیگه رو میزدیم که کبود برمیگشتیم خونه. شهر تبریز به اندازهای که فکر میکردم بزرگ و پرجمعیت بود. اون وقتها خبری از اینترنت و وبسایت داشنگاه و گوگل مپ نبود که شما بدونی دانشگاهت کجاست و چجوریه. من فقط میدونستم که یه دانشگاهی قبول شدم که تبریزه! این مینیبوس هی میرفت و راه تموم نمیشد! مسیری که با مینیبوس رفتیم به اندازه مسیر شمال-تبریز برام طول کشید.
بالاخره مینیبوس ایستاد. دانشگاه ما خارج از شهر بود. کنار اتوبان و بین دو شرکت تراکتورسازی و شکلات مینو. بعدها متوجه شدیم اسم اون محله تبریز آخمقیهست و جزو خطرناک ترین محلههای تبریزه. اون زمان کارت بانک و کارت به کارت کردن پولی در کار نبود. ما تو بانک کشاورزی شرکت تراکتورسازی که کنار دانشگاه بود حساب باز میکردیم و من که ماهی ۵۰ هزار تومن از خونواده برام واریز میشد هر بار با دفترچه میرفتم و ۵۰۰۰ تومن برداشت میکردم. یکی دیگه از خاطراتم از اون مکان این بود که روبروی دانشگاه یه کافه قدیمی بود به اسم کافه «باستان» که املت و قلیونهای خیلی ردیفی داشت و ما همیشه اونجا بودیم. کارکنان کارخونه شکلات مینو هم خیلی نامرد بودن. اسانس شکلاتها رو همیشه بین ساعت ۱۱ تا ۱۲ ظهر میزدن و ما رو بگا میدادن.
القصّه، ما ساعت ۹ صبح رسیدیم دانشگاه. دانشگاه یه بوفه دو در سه متر داشت که خود اون هم با یه تخته ۳ لا به دو قسمت خواهران و برادران تقسیم میشد. گشنهمون بود و رفتیم توی بوفه که یه چیزی بخوریم. منوی غذاها این بود:
- ساندویچ تخم مرغ
- ساندویچ سوسیس تخم مرغ
- ساندویچ همبرگر
یه ساندویچ تخم مرغ سفار دادیم که بعدا فهمیدم باید بگم «بیر دانَه یومرت». یومورت همون مخفف یومورتا یا تخم مرغه. چون خیلی گشنهم بود اون ساندویچ یومورتای روز اول خیلی بهم چسبید. رفتیم دفتر آموزش برای ثبت نام و این کسشرا.
مثلا من تا این حد نمیدونستم چیکار باید بکنم که روزنامه قبولی دانشگاه که اسمم توش بود ره همراهم آورده بودم که تو آموزش اگر بهم گفتن خب مدرکت چیه که اینجا قبول شدی بگم بیا داداش اینم روزنامه که اسمم توشه! ولی خب لیست بود و ۱۰ تا میز هم ردیف توی یه سوله چیده بودن که هر کدوم واسه یه چیز بود. مثلا یه میز بود واسه ثبت نام آموزشی و انتخاب واحد. یکی واسه بسیج بود. یکی واسه انجمن اسلامی بود. یکی واسه تربیت بدنی بود و الی آخر. هر کدومم ازت میخواستن یه فرمی پر کنی و مشخصات بدی و موارد مورد علاقه. موارد مورد علاقه من تو همه این میزها فقط فوتبال بود.
ثبت نام تموم شد.به میز آخر گفتم:
خب داداش، دمتون گرم. ما این وسایلی که به کول کشیدیم و گذاشتیم تو کتابخونه ره کجا ببریم که بتونیم یکم کفه مرگمون رو بذاریم؟ خوابگاه کجای دانشگاست؟
کسکش خندید! گفت: خوابگاه تو دانشگاه نیست. بیرون از شهره.
خود دانشگاه بیرون شهر بود، ببین خوابگاه کجا بود دیگه!
هِچّی،باز ما ره سوار یه اتوبوس از این اتوبوسهای شرکت واحد کردن گفتن برین خوابگاه. اسم راننده اتوبوس خوابگاه به دانشگاه حسن بود معروف به حسن ساخلا. ساخلا تو ترکی به معنی «وایسا» بود. بهرحال، خوابگاه کجا بود؟ اون سر دنیا! از کارخونه ماشین سازی تبریز هم رد میشد، میرفت تو بیابون! اسم خوابگاه بود شهید شفاهی. ۳ تا ساختمون آجری نارنجی رنگ که میگفتن قدیم مال کارگرهای کارخونه فلان بودکه که یه سری مهندس آلمانی ساختنش. از این حرفایی که همیشه میگن زمان شاه فلان بود و بهمان بود. ما که فقط تابع جمهوری اسلامی هستیم البته!
یه خوابگاه قدیمی با اتاقهای کیری و کثیف.
ما رفتیم اتاق مسئول خوابگاه و طبق اصل لانه کبوتری که شما با هر پسری آشنا بشید یا اسمش ممّده یا قرار بوده اسمش ممّد باشه، اولین فردی که من باهاش آشنا شدم اسمش ممَد بود. یک آدم بسیار نچسب و تفلون و از خود راضی! سیاست دانشگاه این بود که هر ترم دو تا دانشجوی کس جدیدی ره با ۳ تا دانشجوی قدیمی هم اتاق میکردن که خیر سرشون یکم بچهها قاطی بشن و از ترم بالاییها چیزی یاد بگیرن. من و این یارو ممَد ره انداختن با سه نفر همرشتهای خودمون. ۲ تا ترم ۵ای و یه ترم ۳ای.
از اونجایی که من بسیار آدم منعطفی هستم با همین ممَدی که اولین روز تو خوابگاه آشنا شدیم و ازش متنفر بودم ۷ ترم هم اتاق بودم! هیچ وقت هیچ مشکلی هم بینمون پیش نیومد. چون اصولاً ممّد به کیرمم نبود.
تنها جایی که دومادمون یه گهی خورد تو این سفر این بود که با یارو صحبت کرد موکت اتاق ما رو عوض کردن! اتاق ره تحویل دادن و دوماد ره بعد از خوردن یه کباب بناب روانه شمال کردم تا یه نفسی بکشم. ۲-۳ روز با ممّد و شنیدن کسشرهاش در مورد درصد ریاضی و فیزیک و اینکه دانش آموز سمپاد بود گذشت. یه تیشرت سمپادم داشت! من چمیدونستم سمپاد چیه. اولش فکر کردم در مورد کارتون سمباد حرف میزنه! ممّد برام توضیح داد که سمپاد مخفف چه کسشریه و چه دانشآموزهای خفنی تو مدرسهشون بودن و این کسشرترینشون بوده که اینم شانس نیاورده که اینجا قبول شده. حتی به فکر انتقالی گرفتن به پلی تکنیک هم بود! میگفت:
میدونی، من چون سمپادیام احتمال اینکه پلی تکنیک قبولم کنن زیاده!
کسکَش!
خوابگاه وسط برّ و بیابون بود. تا شعاع ۵-۶ کیلومتری هیچ آبادانی نبود. نزدیکترین محله به خوابگاه یه جایی بود به اسم «قرامَلِک» یا به قول خود تبریزیها «گَرامَلِه». نزدیک ماشین سازی تبریز. نه تاکسی از دور و بر خوابگاه رد میشد، نه ایستگاه اتوبوسی داشت. هِچّی هِچی! یعنی به یه سری گاو گفته بودن:
خب، دانشگاه که شد اونجا حالا خوابگاه رو کجا بذاریم؟
اونام گفتن: مااااااااع
و اینجوری شد که یه خوابگاه تو بیابون و ۱۰ کیلومتری دانشگاه انتخاب شده بود. ساختمونهای خوابگاه حداقل ۵۰ سال قدمت داشت. اتاقهای بزرگ و کثیف. تختهای زنگ زده.
خوابگاه یه بوفه داشت که صاحبش دو تا داداش بودن. بخاطر دور بودن خوابگاه از شهر، بوفه خوابگاه کلی درآمد داشت و این دو تا هم با رانت داداش کوچکتر که توی آموزش دانشگاه کار میکرد تونسته بودن صاحب یه بوفه تو خوابگاه بشن. توی بوفه خوابگاه همه چی میفروختن، از کیر مرغ تا کون آدمیزاد. دمپایی، وسایل حمام، سویس و کالباس، انواع تن ماهی (قوت غالب دانشجوها)، میوه و سبزیجات و سیگار زیر میزی و همه چی. همه رو هم با قیمت بالاتر از قیمت اصلی میفروختن.
یادمه پنجشنبهها تن ماهی میدادن و ما تن ره به بوفه میفروختیم و جاش مواد خوراکی دیگه میخریدیم. تن ماهی ره از خودمون میخریدن ۲۵۰ تومن و بعدا به خودمون میفروختن ۳۵۰ تومن! البته غیر از کسکشی این داداشها، کسخلی و بعضا بیپولی خودمون هم بی تاثیر نبود. بهرحال من که حلال نمیکنم ایناره.
من و ممّد (هم اتاقیم) متاسفانه یه هفته اول ره توی اتاق تنها بودیم. بعد از یه هفته هماتاقیهامون اومدن. همه هم رشتهای بودیم. ۲ تا ترم پنجمی و یه ترم سومی و ما هم که کس ترم بودیم. اون دو تا ترم پنجمی یکیشون ریش داشت و تقریبا میشه گفت بسیجی بود. منظورم اینه که دفتر بسیج نمیرفت، ولی خب با عقایدشون هم مخالفتی نداشت. ترم پنجمی دیگه از این آدمهایی با اینرسی بالا و سیبیل فابریک و اندکی منطقی و اهل بحث بود. ترم سومی یه پسر ساده و بدون خرده شیشه بود و میتونم بگم نرمالترین موردشون بود. ۲ ترم مشروط شده بود و اون دوتای دیگه گفته بودن بیاد با اینا هم اتاق بشه که درس بخونه.
عادتهای کسشر زیاد داشتن یا بهتره بگم داشتیم هممون. نمیخواستم اسما رو بگم ولی هی نمیتونم بنویسم اون فلانیه. اون ریشو و تقریبا بسیجیه اسمش حسن بود. حسن سیگار ره ترک کرده بود و بجاش پیپ میکشید! اون سیبیل فابریک منطقیتره اسمش امین بود. اون یکی هم اسمش سامان بود. امین اوقاتش به نگاه کردن به در و دیوار میگذشت و گاهی کتاب خوندن و اگر سیگار مفتی هم گیرش میومد بدش نمیومد یه هفت-هشت، ده نخی بکشه. مسیر طی شده در روزش هم ۴۵ متر بود که اونم ۳ بار رفت و برگشت به دستشویی بود. اصلا بخاطر این اتاق ره روبروی دسشویی طبقه گرفته بودن!
سامان بسکتبالیست بود. تو تیم دانشگاه هم بود. یکمی تو درس خوندن کون گشاد بود. البته بیشتر از یکمی. مثلا یادمه امتحان پایان ترم معادلات دیفرانسیل داشت. هدفون واکمن ره گذاشته بود تو گوشش و به پشت دراز کشیده بود و پاهاش ره گذاشته بود به دیوار و معادلات میخوند! که البته با ۴ افتاد.
طبق کسشرهای ترم بالایی و کس جدیدی، واسه اتاق قانون وضع کرده بودن. مثلا جمعه و روزهای تعطیل که سلف غذا نمیداد، اینا یه اصطلاح کسشر داشتن به اسم «شهردار» که به نوبت برای همه اجرا میشد. مثلا اگر شما اونروز شهردار بودین، پختن غذا و شستن ظرفها و سفره و جارو با شما بود. بسیار کسشر. یا مثلا یه ضبط کسشر داشتن و تعدادی کاست. ما هم کاستهای خودمون رو برده بودیم. پخش صدای زن توی اتاق ممنوع بود!!!! آهنگ چی گوش میکردن؟ شجریان، حبیب، داریوش، ابی، عارف و اینجور چیزها. این یکی زیر سر حسن بود ولی امین هم طرف حسن بود و میگفت درست میگه! آخر ترم از این آهنگ به شب نشینی خرچنگهای مرداب حالم بهم میخورد!
عادت کسشر دیگه این بود که بهمراه دوستاشون شوخیشون آویزون کردن سر و ته بچهها از پنجره اتاق تو طبقه چهارم بود!! کس مغزا. من ره آویزون کردن و شلوارم داشت در میومد و میافتادم. هر چی فحش خواهر مادر بلد بودم دادم بهشون.
البته اینجوری نبود که مجبور باشیم با ترم بالاییها هم اتاق بشیم. اگر تعدادمون تکمیل بود، بهمون اتاق جدا هم میدادن. ولی خب این حالت هم مثل هندونه سربسته بود. ۵ تا از همکلاسیهای ما همون ترم اول با هم اتاق گرفتن. رفتن شهرهاشون هفته دوم برگشتن دیدن هماتاقیشون زودتر رسیده و اتاق ره رنگ صورتی زده. تنها خوبی هماتاق شدن با ترم بالاییها، زودتر یاد گرفتن راه و چاه دانشگاه و خوابگاه بود.
یه اتوبوس داشتیم به عنوان سرویس خوابگاه به دانشگاه و بالعکس. از اتوبوس جا میموندی یا باید آژانس میگرفتی که خب به جیب ما نمیخورد، یا باید حدود ۱۰ کیلومتر پیاده گز میکردی (از میانبر۶-۷ کیلومتر). من بارها این مسیر ره به همت بالابهمن (بهمن دول به ترکی) طی کردم. چون در غیر اینصورت باید ۲ ساعت منتظر سرویس بعدی میشدی. کلاسهای ترم اول ره تقریبا به امید اطلاعاتی که از دوره دبیرستان داشتم به کیرم گرفته بودم که البته کیر شد رفت تو کونم.