با چشم هایی نیمه باز به پنجره خیره شده بود. پرده کمی کنار بود. دو لایه پرده داشت ، یکی حریر برای زیبایی و یکی کلفت تر که جنسش را نمی دانست، برای کم کردن نور و دید. رسمش این بود که هر شب قبل از خواب پرده ی زیری را کمی عقب بکشد تا صبح پرتوی خورشید راهش را به اتاق پیدا کند. اما امروز صبح خبری از خورشید نبود. با همان چشمهای نیمهباز، ابرهایی را تماشا میکرد که نور را بلعیده بودند. دقایقی طول کشید تا ذهنش به جسمش متصل شود.

از آن صبح هایی بود که بدنش کوفته و فکرش بیسامان بود. در رخت خواب غلتی زد. از پهلوی راست به پهلوی چپ، از پهلوی چپ به پهلوی راست .
کلافه پتو را کنار زد و به سقف خیره شد. هر بار که به سقف چشم می دوخت در نهایت احساس می کرد معمارش خطای دید داشته و کچ کاری کج است.
زمان زیادی طول نکشید که سردش شد و باز بدنش را با پتویی سنگین پوشاند. گویی آغوش پتو همیشه برای او گشوده بود. دقیقه ای را در آن حال سر کرد. هر زمان گرم می شد چشم هایش بر هم می آمدند و شاید کمی هم چرت زد.
وقتی دوباره به هوش آمد یاد دیروز افتاد. گویی ذهنش نمی خواست لحظه ای هم متمرکز بر حال باشد. چیزی بر قلبش سنگینی می کرد. چیزی از جنس احساس دلسوزی. با خود فکر کرد: چه کاری از من ساخته است؟
گویی به یاد تجربه ای تلخ افتاده باشد، ناگهان سرش را تکان داد تا
ابرهای سنگین دلسوزی را از بالای سرش دور کند.
نمی خواست بیشتر از این در تخت بماند. انگار دوست نداشت افکار مزاحمش را در محل استراحتش ببیند. پاهایش را روی زمین گذاشت. سرد بود. سرمایی که اون را به زمان حال می کشاند. بلند شد. پرده را کامل کنار زد. نفسی عمیق کشید. عبور جریان هوا در ریه ها و بعد حرکت خون در رگ هایش را احساس کرد.
او زنده بود.
او نفس می کشید.
او ذهنش را کنترل می کرد و همین کافی بود.