Kimzifi·۴ سال پیشامروز بمیردو روزه که حسابی بهش فکر کردم، اولش که ترسیدم یکمم گریه کردم بعد که با این قضیه مواجه شدم که احتمالش همینقدر که دارم میگمش جدیه ،تصمیم گرف…
Kimzifi·۵ سال پیش۲۳-حسابیخب داستان اینجوری شروع میشه که خدای یک و خدای دو در حالی که پیژامه پاشونه دارن تخته بازی میکنن و خدای سه داره از بالا با ذره بین به زمین نگ…
Kimzifi·۵ سال پیشنقابنگاهش به نگاهم گره خورد و چشماش برق زد اومد سمتمو عاشقم شد. دست زد بهش برق میزد، دیوونش شده بود، من ترسیدم، دوسش داشت، از تهه قلبش میخواست…
Kimzifi·۵ سال پیشخوابزیبا بود و پر ستاره و یک ماه که میشد به آنها دست زد و جابجایش کرد. دستم را بسوی تو آوردن و تورا چیدم و برگزیدم و در شیشه های کریستالی گذاش…