یهو دیدم یه فرشته جلوم وایساده. چشمم بهش خشک شد . هر چقدر نگاهش میکردم سیر نمیشدم. انگار سالهاست که میشناسمش
همراه دو تا خانم دیگه بود و منتظر بودیم چمدونها رو بگیریم و سوالی که همش داشت تو ذهنم میچرخید: برم جلو یا نرم؟؟؟
برم چی بگم؟؟؟
اونا دو نفر رو چی کار کنم؟؟؟
چطوری بگم؟؟؟
با خجالت و شرمی که همیشه همراهم هست چی کار کنم؟؟؟
سوال پشت سوال بود که میومد تو ذهنم . . .
همینطور که وسط انبوهی از سوالای تو ذهنم گیر کرده بودم، یهو دیدم ازشون جدا شد رفت یه گوشه وایساد تا اونا چمدونها رو بگیرن
انگار صدام رو شنیده بود و واسه یکی از سوالات ذهنم راهکار پیدا کرده بود
این وسطا هم یکی مخ منو کار گرفته بود و از چالشهای کسبوکارش تا بحران های مملکتی و سفر لاریجانی به سوریه یه ریز حرف میزد. و من دنبال راهی بودم که مودبانه بهش بگم:میشه خفه شی! میشه زر نزنی! و اون یه بند داشت ادامه میداد. در نهایت یجوری خودمو از شرش خلاص کردم تا متمرکز بشم.
تو یه لحظه بلاخره تصمیم رو گرفتم ، رفتم سمتش تا باهاش حرف بزنم. هر قدمی که بر میداشتم ضربان قلبم تند تر میزد و رنگ صورتم لحظه به لحظه سرختر میشد.
تو همین لحظه که شرم همه وجودم رو گفته، به خودم اومدم و دیدم جلوش وایستادم
- ببخشید خانم ، عذرخواهم ، واقعا میدونم اینجا جای مناسبی نیست اما من از وقتی دیدمتون زمان برام قفل شده ، میتونم راه ارتباطی ازتون داشته باشم و بیشتر با هم آشنا بشیم.
- نه ....
- چرا ؟
- من نمیتونم
- چرا ؟ خواهش میکنم
- متاسفم نمیشه
- یعنی هیچ راهی نداره
- واقعا نه
- میتونم بیشتر تلاش کنم
- متاسفم. نمیشه
احتمالا خیلی بد بیانش کردم. آخه حول شده بودم و خون به مغزم نمیرسید و اصلا نمیتونستم فکر کنم.
حس میکنم یه سطل آب یخ ریختن رو من، مثل بچه کوچیک بغضم گرفته بود. میخواستم بشینم یه گوشه و گریه کنم. حس طرد شدن، حس تایید نکرفتن، حس دور انداخته شدن. اینا احساساتی بود که داشتم تجربه میکردم و غم رو به همراه خودش برام به ارمغان میاورد.
با سری پایین برگشتم تا چمدونم رو بردارم. اما دلم اونجا بود، هنوزم نگاهم رو دوخته بودم بهش و اصلا نمیتونستم به جای دیگهای نگاه کنم یا به چیز دیگهای فکر کنم. قفل قفل شدم
همش فکر میکردم الان یه طوری میشه و میتونم نظرش رو جلب کنم
اما نشد که نشد...
انگار دنیا هیچوقت اونطور که ما میخواهیم پیش نمیره