
میمها دختری بود که عشق را نه با ضربان قلب، که با غلط املایی میسنجید.
اگر مردی مینوشت: «دلتنگتم»
میمها میگفت: «ت رو چرا چسبوندی به م؟ فاصله رعایت کن، احساساتت هم فاصله میخواد.»
او از آن زنان نبود که با «قربانت» نرم شود؛
با «قربانت» اشتباهنوشته، کلاً منقلب میشد.
میمها هرگز نمیگفت «دوستم داری یا نه؟»
میگفت: «این “می” فعل رو چرا جدا نوشتی؟»
و چنین شد که بهجای دلدادگی، شد ممیز رسمی زبان فارسی در روابط عاطفی.
در حقیقت، میمها همان کامپیوتر معروف کارتون باباسفنجی بود؛
همان که پلانگتون بیچاره، مغزش را برنامهریزی کرده بود
تا عشق تولید کند،
اما خروجیاش فقط خطای نگارشی میداد.
مردِ علاقهمند، طبعاً پلانگتون بود؛
کوتاهقد، پرادعا، با نیتی نسبتاً پاک
و با انبوهی از «ه»های اضافه، «را»های جاافتاده
و فعلهایی که معلوم نبود مفردند یا جمع.
خانهشان؟
زیرآبی، فلزی، سرد و دقیق؛
معماریاش را هم سپرده بودند به همان برنامهنویسی
که مغز کامپیوتر را نوشته بود:
آدمی که بهوضوح باور داشت
اگر عشق درست کامپایل شود، خطا نمیدهد.
اما مشکل از پلانگتون نبود.
او دل میداد، اشتباه مینوشت، دوباره دل میداد.
مشکل از میمها بود
که هر بار بهجای بوسه،
ویرگول میگذاشت.
حالا سؤال اینجاست:
این همه غلط گرفتن، اسمش دقت است؟
یا وسواسیست ملبس به هوش؟
یا شاید سپریست ظریف
برای نزدیک نشدن،
برای اینکه هیچکس از سد «املای صحیح» عبور نکند
و به خودِ میمها نرسد؟
معمار این کودکانه اگر باشم نتیجه میگیرم:
«بعضی به بهانهی درست نوشتن،
اصلاً درست دوست نمیدارند.»
و میمها؟
هنوز همانجاست.
با خودکاری قرمز،
در حاشیهی دل مردها.
