از خیابانهایی گذشتیم که آن سالها میگذشتیم؛ سالهایی از عمر را که به یاد میآورم. سالهای قبلتر از آن را که اصلا در خاطرم نمانده. طبیعیست، زندگی خیلی طول کشیده و حیف که آنقدری عرض نکشیده بود؛ هیچوقت.
ساده است، عرض همیشه کوتاهتر از طول بوده و خواهد بود. سگم این را میدانست اما من تازه فهمیدهام چون ما زمینیهای آن زمان به دنبال نقض این قانون ریاضی بودیم. نه که ندانیم فقط نمیفهمیدیم.
شنیدهام که امروزیها دیگر به دنبال شناور شدن هستند، نه طولِعمر و نه عرض آن که همان خوشی است. یعنی این که میخواهند دایره بشوند، دندانها نزدیک به دم و بدون بال. شناور تا ابد در فضا. وقتی تا ابد باشی عمر آنقدر طویل است که طولش دیده نمیشود و تکلیف عرض هم که معلوم است؛ عرض بی عرض.
دایرههای سرگردان.
خیابانها؟
معلوم است که دیگر آن خیابانها نبودند.
اما از وقتی که به زمین رسیدهایم آفتابِ پر و بالسوز و آمار مرگ و میر آن نگذاشته این عینکها را از چشم برداریم. آنهایی هم که عینک نمیزنند جریمه و مسخره و تحقیر میشوند اگر نمیرند. _اینها در اثر آفتاب میسوزند آنوقت میخواهند طول عمر را بیانتها کنند._
امکان جالبی هم که در این عینکها تعبیه شده این است که مثلا در مکان مورد نظرت میایستی، به سال دلخواهت فکر میکنی و با کلیک کردن پلکهایت بر هم انگار که در آن سال هستی. خیابان مثلا میشود خیابان همان هزار سال قبل. اما غیر قابل لمس. مثل بودن در قفس باغ وحش؛ بیارتباط با باغوحش.
همهجا را دیدیم سگم ذوق میکرد و جای بالهای سوختهاش برق میزد که جوانه بزند و طلایی بشود. تصاویر آشنای آن سالها
از پشت این عینکها همهی چیزی بود که ما داشتیم. داشتنی با واسطه. واسطه که نه، فاصله.
از تمام خیابانها گذشتیم و تمام کسانی که با آنها از این خیابانها میگذشتیم با ما بودند. و نبودند...