
Written by Mahan jadidi
قطرههای خون از پهلوی کن روی آسفالت چکه میکردند. او با تنی زخمی و چشمانی تار، روی زمین افتاده بود. در آن تاریکی سرد و سنگین، تنها صدای نفسهای سنگینش شنیده میشد.
دوقلویی که چاقو را در پهلوی او فرو کرده بود، عقب عقب رفت، اما همچنان با خونسردی، دسته چاقو را در دست میفشرد. کن نفسزنان زیر لب گفت:
"ساشا..."
و بدنش روی زمین افتاد.
صدای قدمهایی سنگین و کشیده، در فضا پیچید. ادریس از دل تاریکی بیرون آمد. لباسش مرتب، نگاهش خونسرد و پرغرور. تکهای آدامس در دهان میجوید و آرام آرام جلو آمد.
با لحن تمسخرآمیزی گفت:
"کنِ قوی، افتادهای؟ یه فریاد کشیدی، فکر کردی دنیا عوض میشه؟"
زانو زد و درست روبهروی کن قرار گرفت.
"تو خودتو زیادی دست بالا گرفتی... و اون دختره.."
چشمانش به ساشا افتاد که نیمهبیهوش کنار ماشین افتاده بود.
"زن خوشگلیه... حیفِ بکشمش."
آرام به سمتش رفت، خم شد و بیهیچ رحمی او را از زمین بلند کرد. در صندوق عقب از قبل باز مانده بود. ساشا را درون آن انداخت. صدای ضربهی تنش با فلز صندوق، سکوت شب را شکست.
ادریس برگشت، نگاهی به کن انداخت.
"تو زیادی شبیه من شدی، میفهمی؟ یه هیولا... فقط فرقش اینه که من هیولام چون انتخابش کردم، تو شدی چون نتونستی جلوی خودتو بگیری."
بعد رو به دوقلوها گفت:
"اریس و ارسا ، تمومش کنید. اینو هم بسپارید به خاک."
سوار ماشین شد. موتور غرید، چرخها روی آسفالت چرخیدند و ساشا همراهش ناپدید شد.
دوقلوها جلو آمدند. "اریس"، آرام چاقو را در دست میچرخاند. "ارسا"، با مشت و لگد سراغ کن آمد.
اما درست وقتی صدا دستش را بالا برد تا ضربهی نهایی را بزند،صدای برخورد چیزی با زمین آمد.
تق!
همه ایستادند. صدای جویدن آدامس آمد. مردی با کت بلند و دستهایی در جیب، از تاریکی بیرون آمد.
آدامسی میجوید و نگاهی بیتفاوت به صحنه انداخت.
"سلام بچهها... مهمونی خوبیه. کسی دعوتم نکرد؟"
اریس اخم کرد:
"تو دیگه کی هستی؟"
مرد قدمی جلو آمد. آدامس را از دهانش درآورد، با دقت در دستمالی گذاشت و گفت:
"یه کارآگاهم... ولی از اون بیحالاش نیستم."
نگاهش روی کن که روی زمین افتاده بود، مکث کرد.
"وقت بیدار شدنه، پسر."
نور کمرنگی از چراغ ماشینی دورتر، صورت خسته و خونآلود کن را روشن کرد. کارآگاه خم شد، کن را بلند کرد، اما چشمان کن بسته بود.
زمزمه کرد "زندهست..." و بعد برگشت سمت دوقلوها.
"فکر کنم شما دوتا، زیادی سروصدا کردید."
دوقلوها نگاهی به هم انداختند. آریس جلو آمد، ارسا چاقویش را درآورد.
اما کارآگاه فقط لبخند زد.
"حالا منم بازی کنم؟"
اریس فریاد زد و با چاقو به سمت کارآگاه حملهور شد. اما انگار با کسی طرف بود که قبلاً صدها بار از این مهلکهها جان سالم به در برده. کارآگاه با یک چرخش سریع، از ضربه جا خالی داد و با آرنج ضربهای به شکم اریس کوبید. پسرک عقب پرید و خم شد از درد، اما هنوز ایستاده بود.
اما ارسا بیصدا و سریع حمله کرد. مشت سنگینی به شانهی کارآگاه زد و او چند قدم عقب رفت. کارآگاه آدامس دیگری از جیبش بیرون آورد، در دهان گذاشت و با خونسردی گفت:
"عجیب نیست که دو نفرید... ولی باز هم کمه برای اینکه منو زمین بزنید."
کن همچنان روی زمین افتاده بود. چشمانش نیمهباز، نفسهایش کند، اما هنوز زنده. صدای برخورد مشتها و نفسهای تند اطرافش میپیچید، ولی ذهنش داشت محو میشد.
در تاریکی، انگار صدای کن را شنید. درون خودش.
"بلند شو... نذار ساشا رو ببرن..." مایان بود.
کارآگاه با حرکاتی تیز و حرفهای، حرکات دوقلوها را دفع میکرد. با یک حرکت سریع، پای آریس را زد و او را به زمین انداخت، اما ارسا ضربهای سنگین به کمرش زد. کارآگاه از شدت ضربه، زانو زد. نفسش بند آمده بود.
اما پیش از آنکه اریس ضربهی آخر را بزند، ناگهان دستی لرزان چاقو را گرفت.
کن بود.
با چشمهایی پرخون و بدنی لرزان، از پشت چاقو را محکم گرفته بود.
زمزمه کرد:
"دست از سرش بردار..."
اریس که شوکه شده بود، برگشت. کن با تمام نیرویی که در تنش مانده بود، لگدی به زانوی اریس زد. اریس تعادلش را از دست داد و کارآگاه هم از فرصت استفاده کرد، او را با ضربهای از پشت نقش زمین کرد.
کارآگاه با نفسهای تند، کنار کن نشست.
"هنوز نمردی... خوبه !! چون یهجورایی منتظرت بودم."
کن با لبخند خونی، زمزمه کرد:
"تو کی هستی؟"
کارآگاه از جیبش نشان پلیسی خاکگرفتهای درآورد و جلویش گرفت.
"من کسیام که قراره بهت کمک کنه... اگه زنده بمونی."
و در دوردست، چراغهای قرمز پلیس کمکم در تاریکی ظاهر شد...
صدای آژیر ماشینهای پلیس حالا واضحتر شنیده میشد. نور قرمز و آبی میان تاریکی شب میرقصید و بالاخره چند خودرو با ترمزهایی تیز و سریع، در نزدیکی صحنه توقف کردند. مأموران مسلح از خودروها پیاده شدند، اسلحهها بالا، فریادها در هوا پیچید:
"دستاتون بالا! زمینگیر شید!"
کارآگاه ماهان به آرامی از کنار کن بلند شد، دستهایش را بالا برد، اما همزمان با سر اشارهای به سمت اریس و ارسا کرد که روی زمین افتاده بودند. مأموران فوراً هجوم آوردند، دوقلوها را دستبند زدند و از آنجا دور کردند. اریس همچنان ناسزا میگفت و ارسا با چشمانی خونبار به ماهان خیره شده بود.
ماهان بیتفاوت نگاهشان کرد و با لحنی آرام گفت:
"شما دوتا... قرار بود نابغههای جرم باشید؟ حیف اون همه داستانی که پشت سرتون بافتن."
لحظهای بعد، دو نفر دیگر از دل جمعیت مأموران جلو آمدند. یکی زنی بود با موهای نقرهای رنگ و چشمانی نافذ، لوسیا. دیگری مردی بلندقد با چشمانی سبز و نگاهی جدی، آرون.
ماهان، با لبخند کج و شوخطبعانهاش گفت:
"بالاخره رسیدید، بچهها. داشتم به تنهایی با یه سیرک مبارزه میکردم."
لوسیا سریع خودش را به کن رساند و نبض او را گرفت. با صدایی محکم گفت:
"زندهست، ولی افت فشار داره. باید سریع ببریمش."
آرون بیمعطلی برانکاردی از ماشین امداد آورد. ماهان کنارشان ایستاده بود و نگاهی به دوردست داشت. جایی که ساشا را برده بودند.
لوسیا با اخم گفت:
"دختره چی شد؟"
ماهان چانهاش را خاراند، آدامسی دیگر از جیبش بیرون آورد، در دهان گذاشت و جواب داد:
"رفتن. با اون موجودی که اسمش ادریسه. ولی نشونههایی داریم. یه جاهایی رد انداخته..."
آرون پرسید:
"دنبالشون میریم؟"
ماهان نفس عمیقی کشید، به چراغهای گردان پلیس نگاه کرد، سپس گفت:
"نه امشب!!کن باید زنده بمونه. اون تنها کسیه که دقیقاً میدونه کجا بردنش. اگه امشب بمیـره، رد ساشا هم میپره."
مأموران کن را داخل آمبولانس گذاشتند. ماهان لحظهای کنار در ایستاد، نگاهش به صورت زخمی کن بود.
"هنوز کاری باهات دارم، رفیق... زنده بمون."
سپس برگشت سمت آرون و لوسیا:
"تا کن بیدار شه، ما فقط یه کار داریم... به جهنم خوشاومد بگیم."
لوسیا: "داریم راجع به ادریس حرف میزنیم... باید احتیاط کنیم."
ماهان نگاهی به جای خون روی زمین انداخت، بعد به ستاره کثیف روی نشان پلیسی که در دستش بود.
با همان لبخند همیشگیاش زمزمه کرد:
"ما دیگه از احتیاط رد شدیم، لوسیا... حالا وقت انتقامه."
در دوردست، صدای موتور ماشینی ناپدیدشده دوباره در ذهنش پیچید.
"دارم میام... ادریس."
و شب، باز ساکت شد. اما این سکوت، فقط آرامش پیش از طوفان بود...
پارت پارت دهم
چندین شخصیت به داستان اضافه شد ولی خوشحال نباشید چون فکر و خیالات خیلی دارک برای پارت های بعدی دارم 😊
●نظرتون راجب شخصیت های جدید ؟
● نظرتون راجب اینکه خودمم اومدم 😂😂؟ خود شیفته نیستم😂