ویرگول
ورودثبت نام
سرزمین داستان های من
سرزمین داستان های من"نویسنده‌ای که عاشق خلق داستان‌های تاریک و پر رمز و راز است، با شخصیت‌هایی چندبعدی و دنیایی که میان نور و تاریکی در نوسان است، خوانندگان را به سفری هیجان‌انگیز می‌برد."
سرزمین داستان های من
سرزمین داستان های من
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

دیوانه در تاریکی-پارت ۱۳

Written by Mahan jadidi

باد سرد از میان شکاف‌های دیوارهای سیمانی مخفی‌گاه می‌وزید. هوایی خفه و نمناک، فضا را سنگین کرده بود. صدای برخورد گام‌های ماهان روی بتن خاموش و تاریک، با سکوت سنگینی همراه شده بود که مرگ لوسیا به‌جای گذاشته بود.

آرون عقب‌تر ایستاده بود؛ نفس‌نفس‌زنان، زخم سطحی روی بازویش را با تکه‌ای پارچه بسته بود. ماهان، هنوز تکه‌ی سوخته‌ی گوشه‌ی پیراهن لوسیا را در مشت داشت. آن خنده‌ی همیشگی‌اش رفته بود. حالا فقط یک نگاه خالی، یک چهره‌ی سنگی و ساکت، و یک بغض فروخورده در گلویش جا داشت.

ماهان "اون... فقط یه قدم جلوتر از من بود."

صدایش آرام بود، اما در هر کلمه‌اش، خشمی مدفون شده فوران می‌کرد. آرون چیزی نگفت. فقط نفسش را حبس کرد و با سری پایین، به سایه‌ها خیره ماند.

در همان لحظه، صدای قدم‌هایی از ته راهروی باریک به گوش رسید. سریع پناه گرفتند. نور چراغ‌قوه‌ای روی دیوارها تاب خورد. یکی از افراد باند بود، تنها و با بی‌احتیاطی جلو می‌آمد. پیش از آنکه بخواهد هشدار بدهد چاقویی بی‌صدا از پشت سرش فرود آمد. مرد افتاد. آرون با نگاهی به ماهان گفت: "ادریس فهمیده که ما اینجاییم."

ماهان بدون آن‌که حرفی بزند، به راه ادامه داد. حالا سکوت بین آن‌ها بیشتر شبیه اعلام جنگ بود.

سکوت سنگین اتاق مثل پتویی سرد روی شانه‌های مایان افتاده بود. نور چراغ کنار تخت دیگر روشن نبود. فقط صدای ضعیف دستگاه‌های مانیتورینگ بود که در فضا می‌پیچید. مایان هنوز با یک دست به تخت بسته بود. انگشتانش را مشت کرد؛ دلش می‌خواست فریاد بزند.

کن آرام‌تر از همیشه، روی صندلی کنار تخت نشسته بود. با همان لحن جدی اما آرام گفت: "تموم شد پسر. یا می‌مونی و می‌بازی، یا بلند می‌شی و نجاتشون می‌دی."

مایان نگاهش را به در دوخت. کمی بعد، صدای پا شنیده شد؛ یک پرستار، زن جوان با لباس سفید و چهره‌ای خسته، وارد اتاق شد. پرونده‌ای در دست داشت و زیر لب چیزهایی با خودش زمزمه می‌کرد. با نگاهی گذرا به مانیتور نزدیک تخت، نفس عمیقی کشید.

مایان با صدایی خفه گفت: "خانم لطفاً من باید برم."

پرستار سرش را بلند کرد. "شما هنوز استراحت لازم دارید. با این وضعیت نمی‌تونید از تخت بلند شید."

مایان "خواهش می‌کنم... اونا خواهرم دستشونه دوست دخترم..... فقط کلید دستبنده رو بدید خواهش میکنم."

پرستار لحظه‌ای مکث کرد. تردید در چهره‌اش موج زد. اما نگاه مایان، وحشت‌زده و التماس‌آمیز بود. حس کرد چیزی فراتر از یک سرکشی یا حماقت جوانانه پشت این چشمه‌هاست.

او کیف کوچک دارویی را روی میز گذاشت و با صدایی آرام گفت: "فقط یک دقیقه فرصت داری... نمی‌دونم داری چکار می‌کنی، ولی اگه چیزی شد، من هیچی ندیدم."

دست توی جیب روپوشش کرد و کلید را بیرون آورد. بعد با تردید کمی، آن را روی لبه‌ی تخت گذاشت و آرام از اتاق بیرون رفت.

مایان فوراً دستبند را باز کرد. صدای کلیک کوچک قفل، مثل صدای شلیک گلوله در گوشش طنین انداخت. آزاد شد. عضلاتش خشک و دردناک بودند، اما اهمیتی نمی‌داد.

کن کنار در ایستاده بود و گفت: "وقتشه. بازی هنوز تموم نشده."

مایان تلو‌تلو خوران لباس بیمارستان را از تنش درآورد، پیراهن زخمی‌اش را از صندلی برداشت و تنش کرد. نگاه آخر را به آینه انداخت. چشم‌هایش دیگر آن چشم‌های چند روز پیش نبودند.

"ادریس... اگه قراره کسی بازی رو تموم کنه، منم... نه تو."

کن لبخند زد: "حالا شدی خودم."

مایان در را باز کرد و در تاریکی راهرو قدم گذاشت.

پایان پارت دوازدهم....

اوه اوه تازه مایان میخواد وارد بشه...

لطفا نظرتون تا اینجا داستان بهم بگید ممنونم

تخیلیداستانرماندرام
۶
۱
سرزمین داستان های من
سرزمین داستان های من
"نویسنده‌ای که عاشق خلق داستان‌های تاریک و پر رمز و راز است، با شخصیت‌هایی چندبعدی و دنیایی که میان نور و تاریکی در نوسان است، خوانندگان را به سفری هیجان‌انگیز می‌برد."
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید