امشب، بدترین شب من تو دو سال گذشتس.
شبی که چند ساعته مدام دارم گریه میکنم و هنوز هم متوقف نشده.
شبی که انگار یه نفر قلبمو به هزاران تیکه تقسیم کرده.
آخه آسون نیست که.
آسون نیس باور کردن یه سری چیزا.
باور اینکه دو سال و نیم رابطه عاشقونت بره زیر سوال :)
راستش هیچوقت فکر نمیکردم به این نقطه برسیم.
اون همه حال خوب و روزای خوب، قرار نبود به اینجا ختم بشن.
راستش این همه حجم غم و دلشکستگی برا قلبم زیادن.
انگار یکی دستشو گذاشته بیخ گلوم و از شدت خفگی و غم ، قرار نیست تا صبح ادامه داشته باشم.
یا اینکه قراره اونقدر گریه کنم که بالاخره بمیرم.
خلاصه اینکه آسون نیست اصلا.
فکر میکردم عشق قراره خیلی قشنگ باشه، همیشه خودمو با عشق آیندم و بچه هامون یه جای سرسبز و خوشحال تصور میکردم.
فکر نمیکردم باورام نابود بشن.
خیلی به عشق امیدوار بودم، فکر میکردم قشنگ ترین چیز توی دنیاس و حتی وقتیم که کسی تو زندگیم نبود، شعر و داستانای قشنگی راجب عشق مینوشتم.
ولی الان چی؟
الان به نظرم عشق یه چیز خیالیه که فقط تو قصه هاس
عشقی وجود نداره و همه چیزای قشنگی که راجبش میگن، خیالات بیهودس.
کاش بر میگشتم به اون شبی که درای قلبمو باز کردم.
و اینکارو انجام نمیدادم.
من دیگه نمیتونم آدم قبلی بشم.
میگن هیچکس بعد از رفتن هیچکس نمرده، ولی من میمیرم.
تلاش کردیم و نشد.
هیچ داستان عشقی ای پایان نداره.
به حرف شاید تموم شه ولی خیلی وقته تو قلب و مغزت رخنه کرده و قرار نیس تا وقتی تو نابود بشی،از بین بره.
دلم تنگ میشه برا همه چی :)))))
دلتنگم از همین حالا:)
ولی خب، ناگفته ها زیادن و یسری چیزارو فقط با اشک میشه توضیح داد.
کاش دنیا جای بهتری بود :))))))))