وقتی اومد شب بود...
بهم گف شب همه چیزو میپوشونه...
مثل من آشفته و پریشون و مکسور بود...
از اون آدمایی بود که دلم میخواست ساعت ها باهاش حرف بزنم...
وقتی اولین بار بهم گفت:
تو قرص ماهی و من برکه ای که می خشکد
خود این خلاصه غم های روزگار من است
.
.
نمیدونستم برکه بودن یعنی چی، قرص ماه بودن یعنی چی...
گفت:
برکه از افتخاراتش اینه که عکس ماه تو دلش میوفته
و شاعر غصه می خوره که برکه ای ک داره می خشکه
دیگه نمی تونه عکس ماه رو داشته باشه،
مثل عکس رخ مهتاب،
که افتاده در آب،
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست.
.
.
من اون شب از قرص ماه گذشتم، چون فکر میکردم یه شعر سادس.
نمیدونستم قراره بشم یه برکه خشک.
دوست داشتم راجب به ریز و درشت زندگیم باهاش چایی بخورم ولی امون از فاصله ها...
گرچه دور بودیم از هم
چای را می نوشیدیم
همچنان افیونی
در زمستان باید
هم کلامی باشد...
.
شب که شد قلمم رفت روی کاغذ و پیچ و تاب چهرش روی کاغذ رقصید، همزمان با رقص قلمم، بارون گرفت... اولین بارون امسال...شاید بخاطر اون...
.
گمون کنم اون شب اولین جرقه بینمون خورد...
بهم گفت باید بره..گفت آدم باید از دلش بترسه و آدم با تعلقاتش به اسارت میره..گفت باید بره تا جلوی اتفاقاتی که نباید بیفته رو بگیره.
ولی من دلم نمیخواست بره..
به قول رستاک: از وقتی که اومد درگیر رفتن بود.
بهم گفت:من دلم زیادی لطیفه
سریع دوست میشه عاشق میشه تنگ میشه
اونوقت زندگیم سخت میشه.
گفت: عاشق تو شدن زیاد سخت نیست.
گفت: تو یه لشکر داری و من یه سرباز یه لاقبام.
.
نمیدونست که یه سرباز یه لا قبا هم میتونه یه تیر بکاره وسط قلبت.
.
گفت باید مقاومت کنه تا به رهایی برسه.
.
ولی واقعا رهایی چیه؟
اینکه پا بزاری رو دلت؟
.
و رفت..مثل رفتن جان از بدن، دیدم که جانم می رود.
.
اما کسی که رفته بود، اون بود، نه من.
و من مشتاق دوباره چای نوشیدن با این سرباز یک لاقبا.
.
دلمو زدم به دریا و دوباره شب رو آغاز کردم و گذر زمان از دستمون در رفت.
.
بهم قول داد تو جهان های دیگه دنبالم میگرده، منم قول دادم که منتظرش میمونم.
.
بهم گفت نزدیکش نشم، گفت غمگینه و من رو غمگین میکنه، ولی من دوست داشتم غمش رو ببوسم.
.
و باز هم رفت...برکه خشکید.
.
اما برکه که بدون ماهش معنی نداره...
مثل لشکر من که بدون سربازش،مغلوب ترین بود...
و اون دوباره اومد که من رو به خاک و خون بکشه
.
تصمیم گرفته بود یه خال سیاه بشه و بیاد بشینهرو ترقوه ام.
میگفت خیال فتح منو تو سر داره.
.
من هم تو خیالاتم گلوگاهشو لمس میکردم و بر آمدگی گلوشو میبوسیدم...
.
ما هر دو گرفتار شده بودیم...امون از گرفتاری..
.
اون یه سرباز یه لاقبا بود ولی ضربه های شمشیرش مرگبار بودن.
.
قصد کرده بود این لشکرو از پا در بیاره..
پس ماهی شد و رفت لای موهام
و من میخواستم تا ابد تو موج موهام پیچ و تاب بخوره...
میخواستم منم ماهی بشم و تو دریای آغوشش غرق شم...
میخواست تو گودی ترقوه ام شنا کنه و من دلم میخواست انگشتام تو شب موهاش برقصن...
.
اما امون از فاصله ها و این دنیای کم...
اینسری واقعا رفت و من بی ماهی موندم...
اومد و نقشی به این دل زد و رفت...
و عجب نقشی به دریا زد و رفت...
.
و این بود خیال خوش کوتاه من.🌱