این روزا خیلی به رفتن فکر میکنم.
منظورم از رفتن رها کردن و دل کندن از هرچیزی که الان تو زندگیمه و جا گذاشتن آدم هاس.
دلم میخواد یه کوله جمع کنم و بزنم به دشت بابونه ها.
هرجا خسته شدم بشینم و ریه هامو پر کنم از عطر هوای تازه و گلها.
اونجا همه چی خیلی خوبه. هیچ آدمی نیست که باهاش کلنجار برم.هیچ آدمی نیست که مجبور به معاشرت باهاش باشم. هیچ آدمی نیست که بخوام بابت حضورش اذیت بشم. خوبیش همینجاست، هیچ آدمی نیست.
بنظرم هر آدمی باید برا خودش یه همچین جایی داشته باشه، که وقتی از دنیا و آدم هاش بُرید، بره اونجا.
گاهی اینقدر از آدما کلافه و خسته میشم که اگه یه هفت تیر داشتم، هفت تا تیرشو خالی میکردم تا دورم از وجودشون خالی بشه ( هفت تیر، هفت تا تیر داره دیگه؟)
آدما برای هم دیگه مضرن، شمارو نمیدونم ولی من بهشون آلرژی دارم.گاهی وقتا فکر میکنم شاید اصن آدم نیستم که نمیتونم با اینا زندگی کنم. شاید یه چیز دیگم تو کالبد آدم، شاید اشتباهی افتادیم اینجا، بالاخره تو هر سیستم تولید کننده ای ممکنه اشتباهاتی به وجود بیاد.
اگه همین الان میتونسم یکاری کنم،خیلی زود میرفتم،
اونجا یسری وسایل هم نیازم میشن، اول از همه، از بردن هرچیزی که به تکلونوژی مربوط میشه و منو به دنیای بیرون متصل میکنه ،خودداری میکنم،
شاید سوال بشه که پس بدون موسیقی چجوری میخوام زندگی کنم، خب باید بگم که یه نوار از آهنگام پر میکنم و میزارمش تو یه ضبط قدیمی.
دومین چیزی که میبرم یه دفتر با کاغذای نامحدوده، یه مداد بسمه،اینجوری میتونم بدون محدودیت خلق کنم و از خلق کردن خسته نشم، چون برای یه هنرمند، حتی اگه یه عمر نامحدودم داشته باشه، بازهم چیزایی که میتونه خلق کنه، تموم نمیشن.
شاید چندتا دامنم ببرم، چون عاشق دامنم.
بقیه چیزا ضروری نیستن. به مرور اگه چیزی نیازم شد فراهمش میکنم.
اونجا خیلی خوبه،هواش مسموم نیست،اضطرابی وجود نداره و بازم میخوام اینو تکرار کنم که ( آدمی نیست)
یروزی میرم، مطمعنم که میرم ، تو به رفتنم شک داری؟
بیا به گذر زمان اعتماد کنیم.