ویرگول
ورودثبت نام
Lizard
Lizard
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

قرار ما: یه روزی، ایتالیا

کاش حداقل در وجود خودم جاودانه بودم.

پنجِ تیرِ هزار و سیصد و نود و هشت

بالاخره من هم قراره برم؛ فقط یک ماه صبر و بعدش تمام... حس عجیبی دارم، نه رمقی برای موندن هست و نه علاقه ای به رفتن. گاهی اوقات از انحنای خط های های روی برگ ها متنفرم اما هزاران سوال از همین برگ به ذهنم هجوم میاره. چقدر خوب که هنوز مغزم کار می‌کنه ولی این همه سوال درست کردی و رفتی و الان به کجا رسیدی؟ هیچ جا. شاید هم من خالق این‌ها نبودم، تو بودی. یک روز پیدات می‌کنم دستت رو میگیرم و میبرمت یه هتل مشتی، حسابی واسه خودت حال میکنی و میبینی یکی داره در میزنه و میگه اتاق رو تخلیه کن. تو هم که هیچی نداشتی همون هیچ رو میزاری رو کولِت و مجبور میشی شب بیرون بخوابی. این همین کاری هست که تو با من کردی. خب بیا دو کلوم حرف بزن! مشکلت چیه لعنتی؟

خیلی بی‌حس هستم، اتفاقاً تمام حس های دنیا داره دور سرم می‌چرخه ولی نمیدونم... انگار که همه چیز و هیچ چیز مساوی هست. این روزای آخر نمیدونم می‌خوام چه کنم، همین الان جامع و کامل میدونم چه کارهایی قرار هست انجام بدم ولی نمیدونم. نمیدونم آقا، همین دو دقیقه پیش کلی حرف دیگه داشتم ولی الان نمی‌دونم.

ششِ تیرِ هزار و سیصد و نود و هشت

از دیشب مشغول مرتب کردن انباری هستم. چیزای جالبی پیدا کردم، گرامافون و حلقه هاش برای تو، باشه باشه هر چی کاست هم هست برای تو، ولی قول بده سالم نگهشون داری... هر چیزی مربوط به تو هست رو میذارم روی میزی که پیش کمد دیواری هست.

وسایل قدیمی خیلی عجیبن، اسمِ غبارِ نوستالژی نیش آدم رو باز میکنه اما خاطرات قدیمی مثل یه سطل آب یخه. اینکه در گذشته آدم بهتری بودی ترسناکه، پسرفت ترسناکه. مشکل اینه که وقتی جوون تر بودم باز هم به گذشته نظر داشتم؛ "مریضیِ "چقدر همه چیز قبلاً بهتر بود."" یکی داره در میزنه، مثل همیشه در نرو. همسایمون بود، اسمش رو نمیدونم فقط بهش میگم حاجی. حاجی می‌گفت آژانس پسرش برای مکه تخفیف گذاشته.


هفتِ تیرِ هزار و سیصد و نود و هشت

صبر کن ببینم... یعنی میگی وقتی مُردم قراره بالا سرم قرآن بخونن؟ من که تکلیفم با خودم هیچوقت مشخص نبود چه برسه خدا، شاید خدا هم تکلیفش با من مشخص نیست. همون قدر که برام سخته که بگم خدا نیست، همون قدر هم سخت هست که بگم خدا هست. نمیشه هیچکس سر قبرم نیاد؟ بزارید حداقل تو مرگ تنها باشم.

هشتِ تیرِ هزار و سیصد و نود و هشت

فکر کنم برای آخرین رفتم خونَش، هر چی زنگ زدم برنداشت؛ کفشاش دم در بود و صداش هم میومد ولی خیلی کینه ای هست. داستانش رو گفته بودم؟ هیچی...وقتی دانشگاه کوفتی قبول شدم به این شرط اجازه داد که وقتی برگشتم با دختری که نشون کرده برم زیر یه سقف و چند تایی توله سگ هم بعدش به این خانواده اضافه بشه. منم همینطوری گفتم باشه و زدم زیر قولم. از وجود خودم خجالت می‌کشم، یه مگسی همیشه زیر گوشم میگه "یه چیز ازت خواست و تو انجامش ندادی" خاک تو سرت، خاک تو سرم، نمیدونم...

نُه تیرِ هزار و سیصد و نود و هشت

اگه میتونستی به عقب برگردی چیکار میکردی؟ من احتمالاً برنمی‌گشتم، کی دلش میخواد یه کابوس رو دو بار ببینه؟

دهِ تیرِ هزار و سیصد و نود و هشت

چطوری یادم نبود... امروز تولدشه. فکر کن تو تولد خودت نباشی، البته شاید هم هستی و من نمی‌بینمت.

یازده تیرِ هزار و سیصد و نود هشت

محتوای این قسمت یک مشت خط خطی بود.


دوازدهِ تیرِ هزار و سیصد و نود و هشت

بعد ها می‌گفت هرکسی که با من باشه یا دیوونه میشه یا مثل خودم میشه. مگه نمی‌گفتی من دیوونم؟

بگذریم، دنیام خیلی کوچیکه شاید هم من خیلی کوچیکم که توش غرق شدم. فکر کن تو حوضچه غرق شی، حسابی خوراک انگشت نما شدن توسط این پسر جووناست. شاید هم حوضچه نبود، اقیانوسی بود که برای شناختش باید به اعماقش می‌رفتی ولی حتی ناسا هم حوصلت رو نداشت.

سیزدهِ تیرِ هزار و سیصد و نود و هشت

زندگیم عجیب بوده، انگار کل عمرم برای یه پیکر زنده عزاداری می‌کردن. این مُرده ی متحرک کل عمرش رو مثل سگ دویید و حتی به "هیچ جا" هم نرسید؛ تو اینجوری نباش. بعضی وقتا پیش خودم میگم کاشکی حداقل تو راه چیزی که رویاش رو داشتم غرق میشدم نه اینکه الان در فکر رویاهام غرق بشم.

وسط این همه فکر فقط محمودی کم بود، یعنی نمیشه یک بار ببینیش و شروع نکنه به صحبت کردن راجب دوران دکی بودنش و اینکه همه پرستارا کل ذکر و فکرشون رسیدن بهش بوده، باشه باشه.

چهاردهِ تیرِ هزار و سیصد و نود و هشت

نظرت راجب به زندگی چیه؟ زندگی چی هست؟ به چه مکتبی باور داری؟ یا چه مکتب ذهنی جدیدی خلق کردی؟ تو واقعا کی هستی؟ چه چیزی از خودت ساختی؟ قراره این سازه به کجا برسه؟

من نمی‌دونم، تو سعی کن بفهمی.

پانزدهِ تیرِ هزار و سیصد و نود و هشت

سفید نیستم، سیاه نیستم. قرمز و آبی و سبزِ لجنی و نارنجی و... نیستم. هیچی نیستم. "هیچی" هم نیستم.

شانزدهِ تیرِ هزار و سیصد و نود و هشت

رابطه من و تو، من رو یادِ از تو بیزارم، ترکم نکن میندازه. ازت متنفرم و میخوام بری ولی وقتی به نبودت فکر میکنم حالم بد میشه. عجب گیری افتادیما..

میخواستم بگم دیوان خیام و نیما یشیج هم برای تو اما یادم اومد تو همه چیز من رو گرفتی، خودِ من رو گرفتی.

الی یا ایها الساقی دیگر جان نیست در بدن باقی...

هفدهِ تیرِ هزار و سیصد و نود و هشت

میخواستم چند تا کتاب واست بزارم که یادم اومد تو همه چیز من رو گرفتی، چی از جونم میخوای لعنتی...

هجدهِ تیرِ هزار و سیصد و نود و هشت

این شعر پل الوار هم عجیبه؛ میگی بخاطر دوست داشتن دوسِت دارم بعد میگی "تو را به اندازه خودت، اندازه آن قلب پاکت دوست می‌دارم"، عجب.

وقتی بی‌خواب هستی و هیچ قرصی جواب نمیده برو سینما، شرط می‌بندم دو دقیقه بعدش خوابت میبره. همیشه از روزی که حتی تو سینما هم خوابم نبره می ترسیدم. امیدوارم در این چند روز باقی مونده اتفاق نیفته...

نوزدهِ تیرِ هزار و سیصد و نود و هشت

داشتم به این فکر میکردم بد نیست آخر عمری یه سفر برم، نه... فراموشش کن. حرفی که زده شده دیگه پاک نمیشه پس مجبورم تعریف کنم.

با یه بنده خدایی سوار اتوبوس شدیم؛ مقصد کجا بود؟ نمیدونم، قرار بود اهواز باشه ولی من که بعید بدونم. وسط راه اتوبوس خراب شد. اون دست اتوبان یکی از این چیزای بین راهی بود، چی بهش میگن؟ بگذریم، یه بچه دویید وسط اتوبان...دِ لعنتی آخه چرا؟ بنده خدا هم اومد فردین بازی در بیاره ولی حواسش به "بازی" نبود. همیشه به اون لحظه فکر میکنم که چرا هیچ کاری نکردم، یعنی چی... مگه میشه ببینی یکی داره جلو روت پرپر میشه و تو هیچ کاری نکنی؟ چرا نرفتم بگیرمش؟ اصلاً چرا اول خودم صدای پای اون بچه لعنتی رو نشنیدم؟

بنده خدا دست بچه رو گرفت، چرخید سمت ما و بچه رو پرت کرد و خودش هم داشت می دوید. مادر بچه صداش در اومده بود که چرا بچم رو پرت کرد... عجب، عجب. دست مریزاد

بیستِ تیرِ هزار و سیصد و نود و هشت

چرا با تو حرف می‌زنم؟

بیست و یکِ تیرِ هزار و سیصد و نود و هشت

واقعاً از این یکی نمی‌تونم بگذرم، چرا من اینقدر دوست دارم و چرا اینقدر ازت متنفرم؟

یعنی اون بچه‌ای که هر چقدر پدر و مادرش به زندگیش گند زدن و باز دوسشون داره، خودآزار بوده یا از شدت نفرت عاشقشون بوده؟

Loki
Loki

بیست و دو تیرِ هزار و سیصد و نود و هشت

همیشه فکر می‌کردم این رو با صدای خودش شنیدم، ولی بعد این همه سال فهمیدم نشنیده بودم. اگه تمام دیده‌هام، شنیده‌هام و احساساتم و رو هم تجربه نکرده باشم و فقط توهم تجربه‌ش رو داشته باشم چی؟


بیست و سه‌ٔ تیرِ هزار و سیصد و نود و هشت

ولی قبول نیست... من قرار نبود این بشم، قرار بود با بنده خدا بریم یه جای خوب، اینجا هم جای بدی نیست ولی خاطراتش خوب نیست. داشتم می‌گفتم...بعدش تو کارگاه زیرزمین خودم مشغول کار شم اینقدر کار کنم که با طوفان هم نشه خاک ارّه ها رو ازم جدا کرد(زِکی!) بعد که یه پولی از ناکجاآباد دستم اومد بریم از اینجا، بریم ایتالیا بعد، چقدر بعد میگم،بعد یه رستوران ایرانی می‌زنیم و حسابی معروف میشیم، اونقدر معروف میشیم که آهنگای ایرانی تو ایتالیا فراگیر میشیم. یه باغچه درست می‌کنیم و منم یه آفتاب‌گردون می‌کارم. میریم اپرایِ پاواروتی و عشق و حال. دوغ آبعلی و ایتالیا...

ولی اون رفته.(آخه احمق اگه هم بود تو عرضه داشتی کاری کنی؟)

بیست و چهارِ تیرِ هزار و سیصد و نود و هشت

اگه بمیرم، تو هم می‌میری؟ اگه اون‌ور هیچی نباشه چی؟ اگه دوباره نبینمش چی؟ چرا منو با این همه سوال بی جواب رها می‌کنی؟ لعنتی...

The Seventh Seal
The Seventh Seal

بیست و پنجِ تیرِ هزار و سیصد و نود و هشت

(والا ما هم نفهمیدیم محتوای این قسمت چی هست)

بیست و شیشِ تیرِ هزار و سیصد و نود و هشت

«اندر ته خودشناسی معلوم شد

جاهل عالم و عالم جاهل»

قبولش داری؟ زندگی چیه؟ یه فیلمی که عواملش تا یه جاییش رو ساختن ولی وسط راه پولشون ته می‌کشه اما بازیگرا حسابی تو ذوقشون می‌خوره و نمی‌خوان باور کنن؟

یه بار یکی گفت "فلانی همه چیز رو داره پس چرا اینقدر زجرمون میده؟" با خودم گفتم اگه زجر نده که ترس و عذاب وجدان و... رو ندارن پس همه‌چیز رو نداره‌؛ ولی نمی‌دونم... دنیا خیلی بزرگه ها ولی از این نمیتونه بزرگ‌تر باشه؟ یعنی تمام احساسات دنیا تو چند تا احساس زمینی خلاصه میشن؟


مرگ
تضاد های مترادف. | 35.699738,51.338060
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید