صبح وقت از خواب پا شدم انتظار اینو نداشتم که قراره اتفاقایی برام بیفته که ارزش نوشتن این یادداشت رو داشته باشن.
بعد اینکه خبر تخلیه خوابگاه ها اعلام شد، ناگزیر بودم که همه تعلقاتم در تهران رو رها کنم و بعد ۵ ماه راهی دیار خوبان بشم.
دیشبش به زور تونسته بودم یه بلیط اتوبوس گیر بیارم. بلیط برای یه ربع مونده به یک ظهر بود.
اونموقع هایی که میرم خونه یه عادتی دارم و اون اینه که دوست دارم با ظاهری تمیز و مرتب خانوادم رو ملاقات کنم. نمیدونی از شنیدن این جمله مادرم که پسرم چقدر تو این مدت بهت سخت گذشته و لاغر شدی، بدم میاد.
خلاصه تنها کاری که بعد جمع کردن بار و بندیل سفرم باید میکردم، رفتن به پیرایشگاه بود. آقا اسی پیرایشگر رو خیلی دوسش دارم. تو این مدت کوتاهی که با هم آشنا شدیم تونستیم یه زبون مشترک پیدا کنیم و واقعا دیالوگهای مفیدی بینمون شکل میگیره.
صبح ساعت ۸ از خواب با زنگم از خواب بیدارش کردم، برا ده و نیم وقت گرفتم. تو این مدت تقریبا وسایلم رو جمع کرده بودم ولی اتاق هنوز ظاهر کثیف و نامرتب خودش رو حفظ کرده بود. با خودم قرار گذاشتم که بعد اومدن از سلمونی یه دستی رو سر و گوشه این اتاق میشم بعد باهاش خدافظی میکنم. خلاصه اقا اسی رو ملاقات کردیم و برگشتیم اتاق و یه خورده اینور و اونور ساعت شد ۱۲. دیدم که خب یه چمدون سنگین دارم و مترو هم که خطر گرفتن ویروس کرونا بالاس، همین دو مورد، قدرت کافی برا قانع کردن خودم برای استفاده از اسنپ رو داشتن.
یه حساب سر انگشتی با خودم کردم و گفتم برا مترو که یه ساعت قبل تایم حرکت اتوبوس، از خوابگاه راه میفتم پس برا اسنپ سه ربع میتونه کافی بشه. خلاصه راس ۱۲ اسنپ رو زدم و حالاها هی منتظر بمون تا یه راننده ای سفر رو قبول کنه، پن دیقه شد ده دیقه نیومد. چاره ای نداشتم باید منتظر می موندم. مجبور شدم تپسی رو هم بزنم با اینکه اختلاف قیمتش با اسنپ خیلی زیاد بود.
فی ای حال دوازده و ربع خدا یه پراید پرتغالی رنگ رو از آسمون فرستاد. راننده یه پسر تقریبا همسن خودم بود و به لهجه ش میخورد که مشهدی باشه. ازش پرسیدم که چقدر عجیبه که راننده ها سفرها رو قبول نمیکنن یه لحظه فکر کرد گفت مثل اینکه اون منطقه تو طرح هستش و گفتم خب تو چرا قبول کردی با یه حالت واموندگی گفت راست میگی من چرا قبول کردم. دیگه تا دسته رفته بود تو پاچه ش نمیتونست بزنه زیرش . تو وِیز زده بود که ۱۲:۵۳ میرسیم پایانه یعنی ۸ دیقه بعد زمان حرکت اتوبوس. خلاصه با خود گفتم اینهمه پول دادم رفتم کنفرانس های اصول فن بیان، بالاخره اینارو یه جایی باید استفاده کنم دیگه. زیاد سرتونو درد نیارم طرف رو خر کردم که با حداکثر سرعت خودش حرکت کنه.
این بابا داشت با یکی صحبت میکرد که به یه جایی رسید که این یه شماره باید به طرف می داد. بعد نمیدونم من چِم شد گفتم چرا من هیچ وقت نمی تونم یه شماره رو حفط کنم. چرا حافظه م انقدر باید ضعیف باشه. شاید همه اینا یه تلقین بوده باشه. گفتم از همین اینجا باید شروع کرد اون شماره رو گفت و من همزمان گوش دادم و حفظش کردم. بعد لامصب اونقدر تو تلفن چرت و پرت گفت که شارژ گوشیش تموم شد. گفت اصلا این دور و اطراف رو نمیشناسه و لازم بود از مسیریابی گوشی من استفاده بشه. ساعت بیست دیقه به یک بود.
شماره راننده اتوبوس رو گیر اورده بودم. تو اون تایم هرچی زنگ زدم لامصب گوشی رو وردار نداشت. همزمان هم باید به اسنپیه مسیر میدادم که مسیر رو چِت نزنه. کم کم داشت شانسم برای رسیدن به اتوبوس کم میشد.
ساعت ۱۲:۵۱ رسیدم دم در پایانه داشتم پول اسنپیه رو که حساب میکردم که گوشیم زنگ زد، از طرف تعاونی بود و طرف گفت که اتوبوس داره حرکت میکنه، پس کجایی.
یه لحظه استرس گرفتم و زودی شروع کردم به دویدن، وسطای راه یه لحظه با خودم گفتم من که انقدر سبک نیومده بودم، یهو یادم افتاد ای دل غافل چمدونم رو تو ماشین اسنپ جا گذاشتم. استرسم چند برابر شد دیگه به این نتیجه داشتم میرسیدم که این اتوبوس پرید.
یه لحظه یه جرقه ای تو مغزم زده شد. من یه شماره ازش دارم. آره یه شماره. همونی که میخواستم حافظه مو باهاش بسنجم. با وجود استرسی که اون لحظه داشتم، خیلی خوب شماره رو به یاد میاوردم. زنگ زدم گفتم حاجی وایسا چمدونمو تو ماشینت جا گذاشتم. انصافا طرف یه رگه هایی از مرام و دیوونگی رو داشت. اتوبان رو خلاف داشت دنده عقب میومد.
همزمان هم داشتم با اونور مکالمه میکردم که اتوبوس رو نگه دارن. با کلی مشقت بالاخره هر طوری که شده بود خودم رو رسوندم به اتوبوس.
این فک کنم بعد سفر قطار از نانجینگ به دژو در چین دومین سفر پر استرسم محسوب میشد.
وقتی سوار قطار شدم یه احساس قدرت و پیروزی خاصی تو خودم حس کردم. همه اون تفکرات منفی که تا دیشب داشتم به کلی پاک شده بودن.
امروز یه درس بزرگی یاد گرفتم و اون این بود که ما انسان ها موجوداتی هستیم که واقعا توانایی بالایی در فراموش کردن اتفاقات زندگی داریم. یه اتفاق موفقیت آمیز خیلی میتونه تو روحیه آدم تاثیر بزاره و باعث شه که کلی انرژی بد از بین بره.
تو اتوبوس هم زمان رو به مفیدترین شکل ممکن گذروندم، تونستم ۴ ساعت پادکست گوش بدم و اکثر اون کم کاری های این چند مدت رو پوشش بدم.
الان حالم خیلی خوبه. پیش خانواده بغل شومینه دراز کشیدم و در حال نوشیدن چای زنجبیل هستم.
امیدوارم حال همگی خوب باشه.