ساعت ۲ نصف شبه. الان فک کنم یه هفته هر روز تا این ساعت رو نگذرونم، خوابم نمیگیره. حالم خوبه ولی حس از خود راضی بودن (self satisfaction) که این روزا خیلی نیازه رو ندارم. از کارایی که تو این یه هفته کردم راضی نیستم. به قولی روزهام خیلی شبیه به هم شده. تکراری و بدون پیشرفت. یکی از برنامه های ثابت این روزام کتاب خوندنه. معمولا از اون جنس آدمام که وقتی کتابو باز میکنه تا موقعی که حسش باشه زمین نمیزاره و عکسشم صادقه. ولی الان موضوع یه خورده بنظرم فرق کرده. بحث دوست داشتن یا نداشتن نیست. وقتی کتابو باز میکنم میگم علی انقدر کتاب خوندی ولی الان واقعا چند درصشون بدردت خورده، چندتاشون باعث شده خودتو از زمین بکنی و یه کار بدرد بخور بکنی، یه کاری که روحتو به وجد بیاره. یا بعضا نیمه پر لیوان رو نگاه میکنم و میگم خب بنظرم ظرفیت اندوخته هام بقدری هستش که بخوام یه کار جدیدی بکنم و خوندن بیش از حد یه جور تلمبار کردن اطلاعاته. شاید این موضوع به پس زمینه فکریم برمیگرده که دانشگاه رفتن به درد فردی مثل من نمیخوره. اصلا نمیتونم هضم کنم که یه حجم بزرگ از وقتم رو بزارم سر چیزی که نمیدونم اصلا چند درصدش بدردم بخورن. همیشه وقتی یه کاری رو حتی با اطلاعات کم شروع کردم، اونچیزایی که لازم بوده رو شاید حتی با کیفیت بالاتر یاد گرفتم. یعنی تحصیل هدفمند و یادگیری حین فعالیت. دقیقا اونچیزی که نیاز میبینی رو یاد بگیری و اون تایم آزادی که برات میمونه رو بزاری برای بقیه علایقت. الان کتاب خوندن هم برام دقیقا یه همچین حکمی داره. زمان دانشگاه خیلی حالم خوب میشه نه به خاطر خود دانشگاه، به خاطر کارهایی که تو اون روزا انجام میدم. تایمم فول فول میشه. وقتی سرم شلوغ میشه ذهنم بیشتر میتونه سازمان یافته تر فکر کنه و تصمیم بگیره. ولی وقتی تایمم خالیه فقط دنبال یه کارهاییم که بتونه یه زنجیره ای رو برام به وجود بیاره که براش تلاش کنم و برم جلو و با دیدن پیشرفت خودم انگیزه بگیرم. یعنی یه کار هدفمند و سازمان یافته و این برنامه هم نباید بلند مدت باشه که نتونم تو طولانی مدت از کارهام فیدبک ملموسی بگیرم. نمیگم اینجور فکر کردن بده، فقط شاید چون تا حالا نتونستم ازش جواب بگیرم، یخورده اذیتم میکنه. فکر کردن به این قضیه انقدر ازم انرژی میگیره که حتی به انجام دادن بقیه برنامه های اونروزم هم حوصله م نمیکشه و یه گوشه میفتم و مثل همیشه بلای اورسینکینگ میفته تو جونم.