عارفانه نیست.
شاعرانه نیست؟
عاشقانه چی؟
نه
هیچچیز؟ شاید همینه!
دستهام حلقه میشه دور کمرت، سرم چسبیده به تنت. خیالانگیزی، خیالانگیز نیستم. کورسوی نور میشینه رو بدنت، ماه رو نمیبوسم، تو رو میبوسم. صدایی فریاد میزنه باید از خواب بپرم. در دفاع ازت داد میزنم این واقعیته، ناقوسِ ملال نمینوازه. مامان صدام میزنه از خواب نمیپرم، از شادی تمام تنم به تکاپو افتاده، این خواب نیست، خود واقعیته.
_ آغاز شدی؟
+ آغاز شدم.
شرم احاطهام کرده، زندانیام. اما کلید، بالاتر از انگشتِ اشارهی دست راستمه، یک میلیمتر و ۱۹ صدم. نوکِ انگشتهای پام که بایستم میرسم بهش، نمیایستم. این یه رنج خود ساخته نیست، میل به محصور بودنه. جنینیام که برای زاده نشدن چنگ میزنه به بندنافهای بریده، اشک میریزه و طغیان میکنه علیه زایش. مُشرِفم به جهان بیرون، شاید اندکی. حقیقت حالا ترسه، نه انتخاب. اختیار مغلوبِ هراس شده. اگر جهان بیرون زیستِ امروزم باشه. اگر مفهومِ هولناکِ دیروز که زایش بود در کنار معنای ترسناکتری بهنام مرگ قرار بگیره و آنچنان در این قیاس شکستبخوره که در این دوگانه سفید معنا بشه. من آمادهام؟ برای دشواریهای جهان پیش رو؟
تو گفتی "از ترسیدن، نترسم"
شاید اگر کولهبارم رو تنها با ترس پر کنم، اون بیرون جایی برای من باشه و راهی برایِ آزادی و رهایی برام هموار بشه. گوشهای از شنهای ساحل، درحالی که اضطرابها به قولِ اسرا ذوب میشن و از تنم میشورمشون. تموم رنجهای سنگین، شرمهای بیمورد و احساس عدم کفایتم رو زیر طبق طبق شن دفن میکنم. شاید هم بسپرمشون به آبهای شور دریای رشت.
دوست دارم بایستم و این بیپایانی لوپوارِ زندگیم رو، با بوسههای تو بشکونم، کولهام رو پر کنم از تمامِ احساساتِ سرکوبشدهای، که دخترکِ بیچاره درونم رو اینطور نیازمند اشک و آغوش کرده. بعد بند کتونیهای سفیدم رو محکم ببندم و دستم سر بخوره، سمت پلی کردن موسیقیهای مشترکمون.
خط فرضیی رو دنبال میکنم که در امتداد انگشت اشارهات، و به مسیری دور دست منتهی میشه.
و صدا میپیچه تو سرم
تو تاریکی نمی بینی، من نشونت می دم