ویرگول
ورودثبت نام
M.jan
M.janدختر کوچولویی که آرزو داشت یه روزی نویسنده و نقاش بشه🥰
M.jan
M.jan
خواندن ۶ دقیقه·۲ روز پیش

داستان سحر آرام قسمت۳

رمان سحر آرام:

ماجرای سحر:

فصل سوم

... اینن اییننن... سرده..... اینننن ..... یا خدااا......... انگاار .......چششمم..... چشم دارههه..........دماغ ودهنم داره...... انگار این .............. یهههه ........ سره.....

یاا خوود خداااا

جیغغغغغغغغغغی کشیدم و دستمو کشیدم عقب....

اون یه آدمه ، کاملا مطمئنم ... ولی این کیه؟ یه بدبختی مثل من؟

شروع کردم به صدا زدن: اهاای ، صدامو میشنوی؟ هیییییی

با خودم گفتم یاااااا خدااا نکنه جنازس؟ ینی آخرش قراره اینطوری تموم شه؟ بُکشنم بندازنم ته یه زیرزمین خاکی؟

بدنم لرزید.

باید بفهمم کجام. باید برگردم.

چشمام کم کم به اون تاریکی عادت کرده بود، ولی بازم نمیتونستم خیلی خوب همه جارو ببینم. دوباره دستمو روی زمین کشیدم تا شاید اون گوشی کوفتی رو پیدا کنم.

دوباره خوردم به همون جنازه ... ایییی خداااااا

شروع کردم به صدا زدن: گوشی خوشگلم ! کجااایییی؟؟ الان وقتشه خودتو ثابت کنیی! هیییی یووووووو

شعاع ده متری دورمو دست کشیدم و باز دوباره خوردم به اونننننن

که یهو یه صدایی شنیدم

-درد داره

-هننننن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کیستییییی؟؟ ای سیااهی کیستیی؟؟؟

بیا حالا تو این وضعیت مغزمم رد داد توهم درست میکنه برا من

دوباره همون صدا گفن: دستتو بردار ، درد دارههههه

-چیییییییی؟؟ یا امامزاده بییژننننننننن!! مرده زنده شددد. تو کی هستی؟

صداش ضعیف و خسته بود و به طرز مسخره ای آشنا میزد.

-هی تو کی هستی؟ چرا انقد آشنا میزنی؟

-اگه دستتو از رو زخم بازوم برداری میگم

-عههههه وااا خاعک عالم ببخشید ، دستت زخمی بود؟

فوری دستمو کشیدم عقب

-خب حالا بگو کی هستی؟

لعنتی جونت دربیاد ، بگو ببینم کدوم ننه قمری هستی

طرف با بدبختی تکون خورد. بعد به حرف اومد

-اسمم مهرانه. تو کی هستی؟ چجوری درگیر اینا شدی؟

-وااوووو . چقد کامل خودتو معرفی کردی:/

-نمیبینی کجاییم؟

-اسکلی؟ من خدا خدا میکنم یه مثقال نور بیاد ببینم کدوم گوریم؟

-چقد آشنا میزنی. نوبت توعه. بگو کی هستی

- اسمم سحره. همینقدم برات بسه:/

-احیانا سحر آرام نیستی؟ سال آخر؟

چی چی شد؟ منو از کجا میشناسه؟؟/

ادامه داد: منو نشناختی؟

-نیس که میتونم خوب ببینمت. تازه صداتم از ته چاه میاد

-خود خودتی . منم بابا. مهران ریاحی. بعد سه سال یه کم زشته منو نشناسی

چیشد؟ اوضاع داره هی بدتر و بدتر میشه. این از کجا پیداش شد؟ این بابا رفیق همون حمید عوضیهههههه. نکنه همدستشه؟؟ پس اینجا چیکار میکنه؟

به سکوتم شک کرد: شناختی؟ یا بیشتر بگم؟ هی

-تو اینجا چیکار میکنی؟ چرا زخمی ای؟

-خودت اینجا چیکاره ای؟ حمید چیزی دربارت..نگ...

چیشد؟ حرفشو خورد.... ای ناااکسس!! همدستشههههههههه. باید بفهمم چی میخوان. تا جایی که یادم میاد این دو تا خیلی رفیق بودن. حمید میگفت اولا که تو تهران هیچ دوستی نداشت ، مهران خیلی هواشو داشته. حتی حامدم ، حامد داداش بزرگتر مهرانه، مهران بچه آرومی بود ، خیلی چیزی نمیگفت ولی پایه همه کاری بود. قد بلند بود و موهای مشکی داشت. مامان و باباش تاجرای مشهوری بودن. طرف از اون مایه داراس. البته تنها کسی که باهاش حرف میزد، حامد بود. مامان باباش که همیشه دنبال فروش و اینجور چیزا بودن. بقیه وقتشونم پاارتی و مهمونیای سگییی.. البته همیشه بهش حسودیم میشد. همیشه آزاد بود هر کاری دوست داره انجام بده. صبح هر موقع بخواد بلندشه. شب هر موقع بخواد خوابه. راحت چت کنه و گیم بزنه.... هعععی روزگار . راستی یه چیزی پرسیده بود.

گفتم : اممم چی گفتی؟

-میگم اینجا چیکار میکنی؟

-اها. بازی میکنم:/

-باید با هم روراست باشیم. فقط اینجوری میتونیم فرار کنیم.

-باشه. پس بذار اول از تو شروع کنیم. چرا اینجایی؟ چرا حرفتو خوردی؟ ربطت به حمید چیه؟

-حمید؟ کی درباره اون لاشی حرف زد؟

-من خر نیستم. همه چیز زیر سر خودشه مگه نه؟

-چی دربارش میدونی؟

-گفتم شروع از تو

-اون رفیقمه

-احمق نشو! منم احمق فرض نکن. خیلی خوب شنیدم که ازش حرف زدی.

-خیلی خب. حداقل بهم بگو گیرت باهاش چیه؟

-منو پرت کرد این پایین....

-چی؟؟؟ تو رو دید؟ شناختت؟

-بعله. خیلیم خوب شاخت. زودباش بگو ببینم همدستشی؟ دنبال چی هستین؟ ساناز چی میخواد؟؟

-چی ؟ ساناز کیه؟

-خودتو به اون راه نزن

-من نمیشناسمش. الان دیگه حتی حمیدم نمیشناسم...

یه کم مکث کرد.. بعد ادامه داد: خیلی خب بذار من شروع کنم. تو اینجا طعمه ای مگه نه؟

-نه پ اومدم اینجا هواخوری

-مسخره نشو... اه آب نداری؟ خیلی تشنم

-ای وااای کیفم کو؟ گوشیییم؟ هدف فراموش شد

دوباره گشتم.وجب به وجب اون زیر زمین سرد و تاریکو دست کشیدم. یه جوری انگار امامزادس و منم میخوام متبرک شم:/

https://t.me/saharstoryy

-ببین اون چیه؟ برق میزنه. اونجا فک کنم پله ای چیزیه

زدی تو خال. موبایل مبارکم رفته صدر مجلس. بیا پایین بابا سه ساااعتههه،

با بدبختی برش داشتم. صفحش کامل شکسته بود. ولی روشن شد.. دمت گرم خدا حداقل اینجارو با من بودی.

-زودباش زنگ بزن یکی بیاد دنبالمون

جون کند تا بالا اومد . رفتم رو شماره گیر.110 رو گرفتم که یهوو گوشیو از دستم قاپید و گفت:

-چیکار میکنی؟؟ این پلیسهه. گفتم بزن یکی بیاد دنبالمون

-چی؟ کی بهتر از پلیس؟ بگم کی بیاد؟ مامانم بیاد همینجا به صلابه بکشتم؟؟

-پلیس نه

-چی؟ ینی چی پلیس نه؟ درست فکر میکردم؟ تو واقعا همدستشی؟

جستم که گوشیمو پس بگیرم. انقد دعوامون بالا گرفت که گوشیم از دستش شوت شدد رفففت افتاد زیر پله ها.

بدو رفتم سراغش که یهو .... در باز شد و نور صاف خورد تو چشمم. لعنتی انگار خورشید ظهور کرده بود. کووووووورر شدمممم

صدای یه مرد گنده بود: چیه سر و صدا میکنین؟؟ بیاین بالا ببینم . تکون بخورین..

یا خدااااا فقط همینو کم داشتیم. منکه داشتم به زووور چشمامو با نور محیط تطبیق میدادم . برگشتم دیدیم مهران با بدن خونی و زخمی داره لنگ لنگون میره بالا. منم دیدم باید برم مثکه . جلدی گوشیمو برداشتمو زیر لباسام قایمش کردم. زنجیرو گرفتم دستم و پشت مهران راه افتادم.

توی حیاط چند تا مرد سبیل کلفت با لباسای مشکی وایساده بودن. اون طرف تر سمت حوض وسط حیاط سانازو دیدم. دختره گیس بریده. نگاه ترش کردم و چشم غره رفتم. کنارش یه زن سن دار با اضافه وزن زیاد وایساده بود. شک ندارم همون خاله دست به خیرش بود:/ سمت راستشونم دوتا پسر کپی هم وایساده بودن.

از پشت سر صدای مرد جاافتاده ای رو شنیدم:

-پسره همونه؟

حمید از خدا بی خبر صداش درومد: بله ، شرمنده

-دختره رو ببرین درستش کنین. پسره بمونه همینجا ببینم چی میخواد.

فوری گفتم: چی؟؟ منو درست کنین؟ مگه من ماشینم که خراب شده باشم؟

ساناز اومد سمتم. لبخند نکبتی زد و گفت: به به، دختر زرنگ مارو. چرا اینجوری خودتو زخمی کردی؟ عزیزم باید به حرفم گوش میدادی. اونوقت دیگه انقدر دردسر درست نمیکردی

-چیی؟؟/ من دردسر درست کردم؟ عنتر خانوم معلوم هست منو اوردی کدوم جهنمی؟؟ اصلا تو آدمی؟

-به نفعته خیلی دادو بیداد نکنی. من که خواهریت بودم. قصدم کمک کردن بود. هنوزم همینه عزیزکم. دنبالم بیا . خالمو میبینی؟ خیلی کارش درسته.

دستای زبر و خشن یه مرد خیکی منو به جلو هل میداد.

-ولم کنننن. منو کجا میبری؟ کی هستین؟ چ میخواین؟؟؟

ساناز گفت: همون اتاقی که زدی پنجرشو شکوندی. قصدمونم کمکه.

هر چی تونستم دادو هوار راه انداختم ولی چه فایده ، فقط دهنم تنها عضو سالمم بود که اونم زدن با پارچه بستنش...

دوباره همون اتاق لعنتی... وسایل جراحی این بار ، خیلی مرتب چیده شده بودن. تخت آماده بود. کنارش کیفای بزرگ مشکی بود. یااا خدااا نکنه اینا واسه اینه که جنازمو بندازن توش؟؟ این بار دیگه راه فراری نیست . میخوان چه بلایی سرم بیارن؟

تقلا کردم، انقدر از ته حلقم صدا درآوردم که فک کنم کلا حنجرمو از دست دادم.

محکم بستنم به تخت

این دفعه دیدن یه زنجیر کارساز نیست، هر دو تا پامو با دو تا زنجیر به تخت فیکس کردن

دستامم با پارچه های سفت و زبر به دسته های تخت بستن.

دیگه نمیتونستم حرکت کنم

روی چشمامو با پارچه سفیدی بستن

ساناز اومد بالای سرم

-خیلی درد نداره، نگران نباش، یکم طول میکشه ولی آخرشو باید ببینی ، عاشقش میشیییی، تو خیلی خوش شانس بودیی...

همینجور صداش توی گوشم میپیچید

تو این فکر بودم که از حالا به بعد چی میشه؟ اینجا آخرشه؟ این دختره چی میگه؟ چرا من؟

آروم آروم سوزن توی بازوم فرو میرفت، درد خفیفی داشت

انگار داشتم خواب میدیم

همه جا سفید شد

صدای پرعفاده ساناز به همهمه عجیبی تبدیل شد

و بعد از اون دیگه چیزی حس نمیکردم.............!!!!

نظرتون در مورد داستان چیه؟ خوشحال می‌شم پیشنهادات و انتقاداتتون رو بشنوم

https://t.me/saharstoryy

https://t.me/saharstoryy

رمانداستانطنز
۱
۰
M.jan
M.jan
دختر کوچولویی که آرزو داشت یه روزی نویسنده و نقاش بشه🥰
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید