رمان سحر آرام:
ماجرای سحر

فصل دو :
همون لحظه ساناز گفت: سحر جون آروم باش خب؟
_چی؟
_ هیسسسسسس
نفهمیدم چیشد فقط حس کردم یه چیزی شبیه دستمال نمیذاره به راحتی نفس بکشم. طولی نکشید که همه چیز در سیاهی فرو رفت.
********
درد تموم وجودمو گرفته بود. مچ پامم که دیگه رسما متلاشی شد. چشمامو به زور باز کردم. نور یه جوری چشامو کور کرد که حس کردم تو دل چراغ بیدار شدم. کم کم چشمام آدم شد و تونستم سقف اتاقی که توش بودم رو ببینم. چه سقف زشتی! یه لامپ مسخره ازش آویزون بود که سه متر سیم داشت. انگار قرار بود از وسط اتاقو روشن کنه ، شایدم قصدشون کور کردن من بوده :/
از جام بلند شدم. روی یه تخت بیمارستانی بودم. شب بود و هیچکس اونجا نبود. پاهام با یه زنجیر به پایه تخت بسته شده بود. مقنعم سرم نبود. کیفمم معلوم نبود کدوم گورستونیه. واسه یه لحظه حس کردم زندگیم تمومه. خواستم برگردم . ترسیده بودم و چشمام سرخ شده بود. انگار زبونم بند اومده بود ولی تک تک اعضای بدنم از درون فریاد میکشید. حاضر بودم هرروز مانتو و شلوارم رو حتی بار ها اتو کنم ولی فقط برگردم. دور تا دور اتاق پر کمد بود. درست کنارم روی یه میز کوچیک یه ظرف فلزی مربعی بود که توش پر وسایل پزشکی بود. چند تا آمپول، چند تا سرنگ، و چند تا ابزار که شبیه چاقو و بیل بیلک دندون پزشکا بود. رسما داشتم سکته میزدم. از جام پریدم. میخواستم فرار کنم که زنجیره به پام گیر کرد و با مخ خوردم زمین.
_ صدای چی بود؟
یه مرد بود. همونجور که افتاده بودم یه نگاهی به پایه تخت انداختم. زنجیر دور پایه تخت حلقه زده بود و این یعنی هنوز میشد یه کاری کرد. از جام بلند شدم و همه تلاشمو کردم تا زنجیر رو از پایین پایه تخت بیرون بکشم. تخته خیلی سنگین بود. انقد زور زدم شبیه لبو شدم. صداهای مبهمی از دور میشنیدم. صدای دویدن کسی که نزدیک و نزدیکتر میشد. بالاخره تخت بلند شد و من با هزاار زحمت حلقه زنجیر رو از پایه تخت بیرون کشیدم. بومممم ...! دوباره زنجیر افتاد رو زمین.
_ یه اتفاقایی داره تو اون اتاق میفته. سریع بیاین
عرق کرده بودم. صدای پاهای بیشتری رو میشنیدم . دسته در تکون خورد. خودمو به سمت در پرتاب کردم و محکم دستگیره رو نگه داشتم.
_دختره بیدار شده
نفس نفس میزدم. چقدر یارو خر زوور بود . خوبه زن بود. دستام عرق کرده بود و دستگیره مدام لیز میخورد. دستگیره رو صاف کردم و طی یه حرکت انتحاری درو قفل کردم. اوفففف آخیش.
یهویی صدای یه مردو شنیدم.
_ محبووووب ! فردا دختره رو میخواما. دست دست نکن همین امشب کارشو تموم کن . خوب خوشگلش کنیا . دختر قبلیه زیر چشماش پف داشت، کلیی ایراد گذاشتن روش تازه گفتن دفعه بعدی.....
_ خفهههه شووو ! نمیبینی اوضارو؟ بیدار شده!
_چیی؟؟ چرا زودتر نگفتی؟
_ مگه گذاشتی؟ فرشاد و فرشید کجان؟ بهشون گفته بودم بهش بیهوشی بزنن. حتی نتونستن ببندنش. صد بار بهت گفتم این بچه هارو ول کن دوتا بزرگتر بیار جون داشته باشن کار کنن
_ به اون دوقلوعا کار نداشته باش.
_ نمیبینی خرابکاریشونو؟
_ گنندشششش بزنننننن .آهای دختره! درو وا کن ببینم
_ اونم گفت چشم ...! حد اقل یه ذره سیاست داشته باش خیر سرت مردی!
_ خفه شوو خفههه شووو. این بی عرضگی توعه نه من. سریع جمعش کن وگرنه...
_ وگرنه چی؟
_خودت میدونی ...... اه
_ خوبه خوبه! بذا داداش بزرگت بیاد دهنتو سرویس میکنم.
_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی
_چطوره برم از خواب بیدارش کنم ها؟ . اونوقت ببینیم کی نمیتونه هیچ غلطی بکنه.
_خیله خب باشه . ............. لعنتی ................... این گندو درست کن !درستش کن!
_احمقققق !
همونطور که اونا مشغول دعوا کردن بودن، من داشتم به زنجیر پام فکر میکردم. باید یه حرکتی میزدم . اونام که عمرا اهل مذاکره باشن. تنها راهش فراره فرااار! سحر سحر فکر کن فکر کن! تو باید از اینجا بری بیرون . باید عجله کنی . فکر کننننننننن!!!!!
صدای همون زنه البته ورژن مهربونش شروع کرد به خر کردن من: دختر خوب! گوش کن عزیزم. به نفعته درو باز کنی. تو که جایی نمیتونی بری اونم این وقت شب .. فقط باهامون همکاری کن اینجوری کمتر آسیب میبینی. گوشت با منه؟
آهااان پنجره! ولی صبر کن. این پنجره به یه حیاط فسقلی راه داره احتمالا حیاط پشتیه . حیاط پشتی تو این تاریکی خطرناکه منم که اینجارو نمیشناسم . پامم که یکیش خودش لنگه اون یکیشم لنگه زنجیره :/
_ حد اقل یه صدایی از خودت دربیار بفهمم زنده ای.
نگاهم به کمدا افتاد . فکری به سرم زد و همون لحظه سریع شروع به سرو صدا کردن کردم. اون ظرف فلزی رو برداشتم و محتویاتشو خالی کردم . گرومممم ....
اونی که شبیه چاقو بود رو برداشتم و ظرفو محکم به سمت پنجره پرتاب کردم. بومممم.. پنجره شکست. منم سریع جستم داخل بزرگترینِ کمدا و درشو سفت چسبیدم. حالا دیگه صداها رو کمتر میشنیدم ولی قششنگ معلوم بود که زنه زد به سیم آخر. جیغ جیغ کنان دنبال راهی میگشت که درو بشکونه بیاد تو مخصوصا الان که فکر میکرد از پنجره در رفتم. داشت یکیو میفرستاد با تبر درو بشکونه . خودشم با یکی دیگه رفتن که منو از حیاط پشتی بگیرن.
داخل کمد تاریک بود. ولی میشد حدس زد که تو کمد رخت خوابام. البته روی رخت خوابا قلمبه سلمبه بود. انگار چند تا بقچه لباسم روش انداخته باشن. دست کشیدم ببینم میتونم چیز به درد بخوری گیر بیارم یا نه. یکی از بقچه ها به طرز عجیبی آشنا میزد. بیشتر که دست کشیدم ...... بععلههه انگاری کیف خودمه. اوورکااااا
بالاخره درو شکوندن و اومدن تو. یه مرده گفت:
لعنتیا . این دیگه اخریش بود. حتی نتونستین یه کارو خودتون تنهایی انجام بدین.. انقد سرو صدا راه انداختین که از خواب بیدارم کردین اونوقت به خودتون افتخارم میکنین؟ اگه من نبودم که سر قبلیا تا حال لو رفته بودین. پخش بشین پیداش کنین. احتمالا تا الان وارد خیابون شده ! عجله کنیییین!!!
یکی دیگه گفت: بچه ها همون موقع که صدای شکسته شدن اومد رفتن حیاط پشتی . شاید اونا پیداش کرده باشن.
جیغ و داد کنان از اتاق رفتن بیرون . یواشی لای در کمدو باز کردم. بععلههه . گوولشون زدم. هووراااا.
از اتاق زدم بیرون . وارد یه راهروی دراز کم نور شدم. اینور و اونور راهرو آت آشقال ریخته بود. اه اه یه ذرم تمیز نیستن آقایون دزد:/ پاورچن پاورچین جلو میرفتم. از یه جایی به بعد با خودم فکر کردم چرا تو جایی که سگ پر نمیزنه دارم گاماس گاماس پیش میرم؟ همین شد که مث صاعقه دویدم .
اوویییییی پاممممممممم !! طاقت بیار لعنتی ! تو با منی یا اونا؟ باید همکاری کنی پا جان! وگرنه هر دومون نفله میشیم.
بالاخره تموم شد و رسیدم تهش. راهرو به اون درازی چرا ساختن واقعا؟ حد اقل کنارش یه دسشویی چیزی میزدن . زمینو حروم کردن! باید با معمارش یه صحبتی داشه باشم....!
یه در فلزی رنگ و رو رفته جلوم بودکه نصفه باز شده بود. درو هل دادم . لامصب در! یه جوری تق تق کرد که همه فهمیدن این بزرگوار باز شدن:/
کلمو کردم بیرون؛ یه حیاط بزرگ بود با یه حوض آبی که یه طرف حیاط، ساختمون بود و اون یکی طرفم در ورودی . گوشه و کنار حیاطم مثل همین اتاقِ جنی که ازش دراومدم اتاق ساخته بودن. اومدم بیرون. صداهاشون میومد ولی بالاخره من باید در میرفتم. با کماال احتیاط خودمو چسبوندم به دیوار و یواش یواش راه میرفتم که یهو یه بچه جقله داد زد : ایناااهاااششش.
برگشتم سمتش. یااا خوود خداااااا این از کجا پیداش شد؟
یه دفعه یه مرد دراز از تو یکی از همون اتاقِ جنا دراومد.
_کارم تمومهههه. لو رفتمممم
کفشاشو که پوشید برگشت سمتم. چقد آشناس. این کیه؟
مرده گفت:تو چرا تا الان بیداری؟ برو بگیر بخواب ببینم.
عههههه. حمیده که ! سه سال و نیم ازم بزرگتره ولی دقیقا سه ساله که باهاش رفیقم . فک و فامیلشون شهرستانن. خودش و خانوادش اومدن تهران برای درس و کار و اینجور چیزا. خانوادشو هیچوقت ندیدم ولی خودش که میگفت پدرش پزشک جراحه و مادرشم تو یه مدرسه ابتدایی تدریس میکنه. اولین بار توی موزه ایران باستان دیدمش. با مدرسشون اومده بودن اردو. از اونجایی که دوست داداش دنیا بود ، همه با هم هم صحبت شدیم. البته ما به چشم اونا بچه کوچولو بودیم مخصوصا وقتی فهمیدیم یه ربطی به دختر دایی شبنم دارن و اونو دوستاشم به جمعمون اضافه شدن ولی بعد کم کم یه اکیپ بزرگ شدیم و گاها نصف شبا گله ای چت میکردیم. این اکیپ چندین نفرمون که توش همه سنی پیدا میشه از سال اخر ابتداییم شروع شد تنها پایه بازی آنلاینامون. داداش دنیا و دختر خاله شبنم هم رابطامون بودن. اخخ که چقدر کیف میداد .... ولی اون اینجا چیکار میکنه؟
حمید اومد سمتم و گفت: سحر !!!! اینجایی چرا؟ اونم الان؟
_ این سوال منم هست!
_ وا! اینجا خونه بابابزرگمه با مامانم اومدیم واسه تقسیم ارث و اینجور چیزا
_ چی؟ خونه بابابزرگته؟ مگه اونا شهرستان نبودن؟
_ چرا ولی بابابزرگم تو تهرانم خونه داره. یادته که ؟ پارسال فوت کرد. حالا امسال مامانم و خاله ها و داییام اومدن تهران این خونه رو بفروشن. ولی تو اینجا چیکار میکنی؟
_ اها یعنی تا حالا کسی اینجا زندگی نمیکرده؟
_ چرا . دست مستاجر بوده.
همونجور که کیفمو از روی پاهام بلند میکردم و روی دوشم مینداختم پرسیدم: اهاا احیانا کسی به اسم ساناز میشناسی؟
نگاه کجی به پاهای برهنم کرد و بعدم چشماشو چسبوند به زنجیری که به پام بسته شده و دمشو توی دستم گرفته بودم. چشاش گرد شد. سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت : بیا بریم بیرون
اوه اوه ؛ دیدش که! خااعک تو سرم چرا کیفمو از رو پام برداشتم؟ ایششش!!
صدامو صاف کردم و به روی خودمم نیاوردم که زنجیر به اون کلفتی به پام بسته شده و گفتم: اره خودمم داشتم میرفتم ولی تو بگو ببینم سانازو میشناسی یا نه؟
یه کم مکث کردولی بازم چیزی به روی مبارکش نیاورد و راهشو گرفت به سمت در ورودی و منم دنبالش راه افتادم . سمت دیوار بودم و کیفمم سمت حمید گرفته بودم. کفش پام نبود و راه رفتن خیلی سخت شده بود مخصوصا با اون زنجیر خوششگللل!!
حمید محتاطانه مدام دور و برشو نگاه میکرد. بهش گفتم: چیزی شده؟
_ نه
_ اها، راستی نگفتی سانازو میشناسی؟
_ نمیدونم
_ ها؟؟؟ میشناسی یا نه؟ / خواستم یه کم نرمش کنم برا همین شروع کردم به تعریف کردن از ساناز و یه داستان چرتی ساختم که نگووو....!
حمید ابروهاشو بالا انداخت و سرشو خاروند بعدم رو کرد به من : یه ساناز میشناسم که دختر خالمه ولی فک نمیکنم اینی که تو میگی همون ساناز باشه.
_ آها.
با خودم گفتم حتما یه کاسه ای زیر نیم کاسشه . ولی اون رفیقمه . ادم خوبی بود اینکاره نیست بابا . ولی اخه پس اینجا چیکار میکنه؟ شاید چیزی نمیدونه. ولی خب پس چرا وقتی زنجیرو دید چیزی نگفت؟ واای خداایاا باید از دستش در برم. آهاان گوشیم ! گوشی فکر خوبیه . باید به یه نفر زنگ بزنم
کیفمو اوردم جلو و دست کردم کفِش تا گوشیمو پیدا کنم . در حال جستجو بین کتابای زیبام بودم که یهو با یه ضربه از طرف حمید پرت شدم تو یه زیرپله تاریک. ملاجم پوکید. میتونم بگم رسما شکستم! دور و برمو یه نگاهی انداختم . تاریک تاریک بود . نمیشد چیزی دید. بالارو نگاه کردم . حمید بالای پله ها وایساده بود. گفتم: چته؟ انداختیم.
نگاهش تیز بود: ببخشید سحر! ولی من تو این خونه رفیق هیچ خری نیستم!!
_ چی؟ بیشعور! میدونستم. ولی نامرد من بهت اعتماد کردم
_ اره میدونم. حتما به سانازم خیلی راحت اعتماد کردی!
_ عوضیییییییی
حمید بیشعور درو پشت سرش قفل کرد و رفت.
همه وجودم رو درد گرفته بود . خیلی بد از اون پله ها پرت شدم پایین . پام به قدری درد میکرد که نمیتونستم تکونش بدم. غلط نکنم ایندفه دیگه شکست. تا همینجاشم حساابی خوب دووم آورده بود. هععییی حمید بیشعوور!!
گمونم سر و صورتم همه خونی و زخمی شده. هیچ جا رو نمیدیدم . حتی نمیدونستم جاییکه توشم چقدر وسعت داره . نمیدونستم باید چیکار کنم.
پاهامو جمع کردم و شروع کردم به ماساژ دادنشون، زیر لب غرغر میکردم و به حمید عوضی فحش میدادم: اای خداا! مگهه مییشهههه؟؟؟ آخه چرا من باید گیر این بیشعورا بیفتم؟ اه... حمید گاااااوووو .... حالا معلوم نیس برم خونه چه بلایی قراره سرم بیاد. احتمالا از مامان و بابا نفری شوونصددتا کتک بخورم و ثمینم احتمالا میاد میشینه بغل گوشم کلیی نصیحتم میکنه! ببینم اگه بهشون بگم اونجا میخواستن قطعه قطعم کنن و کلییی مصیبت کشیدم چی؟ دلشون رحم میاد نه؟حالا بذا ببینم اصلا میتونم برگردم خونه یا همینجا باید جان به جان آفرین تسلیم کنم؟
اوفففف!! حالا منو تو کدوم جهنمی انداخته؟ اینجا دیگه کدوم ده کوره ایه؟ آییی فقط امیدوارم بین یه مشت استخون پوسیده نباشم!
راستی گوشیم کو؟ کیفم کو؟ یادمه تا گوشیمو درآوردم پرت شدم پایین. ینی ممکنه بیرون شوت شده باشه؟ عررر
کورمال کورمال دور و برمو دست میزدم تا پیداشون کنم. زمین خاکی بود و دستام حساابی کثیف شدن. بعد از تجربۀ شاید ده دقیقه زندگی روشن دلانه داشتن، بالاخره به جز خاک یه چیز دیگه رو هم حس کردم. فکر کنم کیفمه. عه نه این بزرگتر از کیفمه. چیه این؟ چقد قلمبس! اه ولش کن. بازم تلاش کردم ولی این بار دستم به یه جسم پارچه ای خورد. چقدرم درازه! این چیه؟ چرا اینطوریه؟ ولش باو لابد مث قبلیه یه مشت وسیلس. دستمو کشیدم عقب و با احتیاط یه کم رفتم جلو تر و دوباره روی زمین دست کشیدم. دوباره انگار به همون وسایل قبلی برخوردم. ولی اینبار جنسش فرق داشت. و دیگه پارچه ای نبود خیلی نرم تر بود. اممم خب شاید پارچه هه رفته کنار و این، یکی از وسایل باشه.
دستمو روش کشیدم . خب بذا حدس بزنم ؛ احتمالا این از این پراس که خادما تو حرم امام رضا میگیرن دستشون. شایدم پر دسشویی پاک کن باشه. ایییییی چندشششش ! ولی صبر کن نمیتونه از اون چندشا باشه! این خیلی نرم تر از اوناس. اونا جنسشون پری نیس که:/ همینجور که داشتم با اون شی پر مانند بازی میکردم، دستمو یه کم تکون دادم و جلوتر بردم. چی؟ چرا پرا اینجورین؟ دستمو عقب تر بردم ... اینن اییننن... سرده..... اینننن ..... یا خدااا......... انگاار .......چششمم..... چشم دارههه..........دماغ ودهنم داره...... انگار این .............. یهههه ........ سره.....
یاا خوود خداااا
جیغغغغغغغغغغی کشیدم و دستمو کشیدم عقب....
.
.
.
https://t.me/saharstoryy