
رمان سحر آرام:
ماجرای سحر
فصل اول:
چند روزی بود که هر روز با خانواده سر کارام دعوامون میشد. سر درس نخوندنا و بازیگوشیا و صد البته سر گوشی بازیام . مامان و باباهم برای اینکه امسال کنکور دارم و سال دیگه باید برم دانشگاه و به قول خودشون سال انتخاب سرنوشته و حساسه ، هر روز بهم گیر میدادن که برو بشین درس بخون.
بالاخره کاسه صبرم لبریز شد و منم هی راه و بیراه بهشون بد دهنی میکردم. انقدر باهاشون لج شده بودم که اصلا حالیم نبود خیر سرم امسال ، سال سرنوشتمه و فقط اونان که میتونن کمک حالم باشن.دیگه انقدر بهم گیر داده بودن که کلا بیخیال درس شدم و سعی کردم جلوشون فقط نقش بازی کنم. درست وسط تعطیلات عید بود که تصمیم گرفتم فقط ادای بچه هایی رو در بیارم که دارن درس میخونن و خیلی مثبتن. البته دو سه بارم لو رفتم :/
مثلا همون شبی که رو تخت ولو شده بودم و تو تاریکی و ظلمت شب که چشم چشمو نمیدید پای گوشیم نشسته بودم و از اونجایی که خوابم نمیومد و فضولیمم گل کرده بود، داشتم با رفقام چت میکردم که یهو یه حسی بهم گفت چقدر هوا سرده و اونجا بود که متوجه شدم مامانم خیلی نرم پتو رو از روی صورت برداشته و با عصبایت بهم زل زده. از اون شب به بعد مامان هر شب قبل از اینکه بخوابه گوشیمو ازم میگرفت و میبرد اتاقش.
جمعه بود و دقیقا دو هفته از تعطیلات عید و سیزده به در میگذشت. شب دوباره طبق معمول گوشیم رفت تو سلولش که تا صبح بیرون نیاد. هعی من مونده بودم که هر روز قراره به کدوم ساز خانواده برقصم و به برنامه کدوم یکی از اشخاص شخیص این کانون محبت :/ عمل کنم.
راستی ، من سحرم؛ سحر آرام . دانش آموز سال آخر یه دبیرستان فوق العاده سختگیر . معدلم همیشه بالا بوده و دارای یه خانواده فوق حد تصور دسیپلینه. کاریش نمیشه کرد خانوادم منش خودشونو دارن و منم راه خودمو میرم. مثلا شب امتحان ترم ریاضی که بهترین دوستم شبنم داشت خودشو خفه میکرد و تا خرخره درس خونده بود من داشتم راز بقای شبکه 4 رو میدیدم ولی خداییش مستند جذابی بود:)
بگذریم....
خب از اونجایی که مدرسه مورد تایید بابام با خونمون اندازه ایران تا افریقا فاصله داشت مجبور بودم هر روز سوار ماشینی بشم که بابام با رانندش قرارداد بسته بود. راننده هم گیر زمان بود دو ثانیه دیر میکردی کلی غر میزد سرت . مخصوصا من . اخه خودش راننده یه مدرسه دیگه بود و من اولین نفر رفت و برگشت بودم که باید سوار ماشین قراضش میشدم.
**
_ عرررر ! خوابمم میااادددد
_سحر پاشو دیرت شد بچه. بلند شو دیگه . همینه دیگه! وقتی شب تا دیر وقت بیداری و معلوم نیس چه غلطی میکنی همین میشه دیگه
_ خب دیگه باشه دیگه مامان. چرا هر چیزی رو به هر چیزی همینجور الکی الکی ربط میدی؟
_پاشو پاشو مزخرف نگو . پاشو آماده شو دیرت شد. لباساتم که دیروز اتو نکردی! مگه بهت نگفتم کلشو اتو نمیکنی حداقل پشت مانتوتو اتو کن هر دو روز یکبار؟ شلوارتم که خط تا نداره. با اینا میخوای پاشی بری؟ وقتی برگشتی باید مفصل دربارش حرف بزنیم بلند شو!
_بااشهههههه
بالاخره با یه مصیبتی از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی. همونجور که نشسته بودم و تو خواب و بیداری سیر میکردم، یهو یه جرقه ای به ذهنم زد. همین شد که خیلی آروم از دسشویی بیرون اومدم و موقعیت مامان و بابا رو چک کردم. خب خوبه هر دوشون تو آشپزخونن و دارن غذا میخورن . مامان ممکنه غذاشو ول کنه بیاد بهم سر بزنه ولی بابا قطعا تا اخرین لقمشو با آرامش نخوره عمرا اگه از جاش تکون بخوره. آروم آروم به سمت اتاقشون رفتم و با یه لطافت و سکوت خاص در رو باز کردم. به سمت گوشیم کنار تخت مامان بود هجوم بردم و اونو تو جیب شلوارم قایم کردم. از اتاق زدم بیرون و بوووم ! عملیات با موفقیت انجام شد. گوشیو لای انبوه کتاب و وسایل مدرسه ته ته کیفم جاساز کردم و رفتم که آماده بشم.
کلا که دیر بیدار شده بودم ، عملیات نجات گوشیم که کلی وقت ازم گرفت همین بود که مامان زد به سیم آخر و اومد برام قاطی کرد. منم با بی محلی از خونه زدم بیرون و مثل جت خودمو به ماشین مشتی ممدلی رسوندم.
*
صدای زنگ خونه برای درازگوشای مدرسه که بسی منتظر هووششش بودند همون حکم هوشش رو داشت و بچه ها جیغ و داد کنان وسایلشونو جمع میکردن.
_اوفففف مرردم از خنده . بسه دیگه زهرا ترکیدم . وااای دیگه نا ندارم تکون بخورم خستمههههه
همون لحظه معلم به سمتمون اومد و نگاه سردی به اکیپمون انداخت و گفت: میدونم نمراتتون خوبه ولی حداقل مزاحم بقیه نشید و نظم کلاس رو به هم نزنید. لطفا این رفتارتون دیگه تکرار نشه.
https://t.me/saharstoryy
خب البته حقم داشت. اون زنگ دیگه از حد خارج شده بودیم . جوری که انگار با بچه ها زده بودیم جاده چالوس.
_معذرت میخوام خانوم حق با شماست.
معلم که رفت شبنم و زهرا و دنیا شروع کردن کرکر خندیدن به من که باابااااا بچه مثبت شدی و این حرفا.
مشغول حرف زدن بودم که یهو یکی از بچه ها با عجله اومد سمتم و گفت که بلندگو خودشو خفه کرد از بس صدات زدن بجب که سرویست رفت.
منم یهویی یادم اومد و سریع خودمو جمع و جور کردم. داشتم از پله ها میومدم پایین که بند کمربند سویشرتم لای پام گیر کرد و با مخ خوردم زمین. اویی دستم کبود شد و پام پیچ خورده بودولی از ترس اینکه سرویسم نره فورا بلند شدم و لنگ لنگان خودمو به حیاط رسوندم . ولی ای دل غاافل راننده جلوی چشمام از خیابون مدرسه پیچید و رفت هر چی دویدم بهش نرسیدم مخصوصا وقتی لنگ میزدم . حال و روزم مثل از جنگ برگشته ها شده بود. مقنعه ای که هول هولکی سرم کرده بودم ، کیفی که ازم آویزون شده بود و پایی که لنگ میزد. از کمربند سویشرتم که تو دستام ولو شده بودن و نصفش هنوز به سوشرتم وصل بود که دیگه نگم...
بالاخره اوضاعمو یه کم سر و سامون دادم و نشستم یه گوشه که ببینم چه بلایی سر پام اومده اما یک آن نگاهم تو نگاهای وحشتناک فرخی ناظم گره خورد. آدامسم به سقف دهنم چسبید و کیفم زرتی افتاد زمین. اومدم کیفمو بردارم که یهو گفت: سحر آرام! تا حالا کجا مونده بودی؟ چند بار گفتم صدات زدن.
_ اممم، حواسم نبود خانوم . البته اشکالیم نداره خودم برمیگردم.
_ نه خیر لازم نکرده الان زنگ میزنم بابات بیاد
با خودم گفتم : خوش خیالیا خانوم ناظم! بابای من سر کارش هیچ تلفنی رو جواب نمیده . اگرم بر فرض محال جواب بده همه تقصیرارو میندازه گردن خودت یک. دو هیچوقتم دنبال من نمیاد . آخرم مجبورم با آژانس برگردم خونه و کلی ازش حرف بشنوم. بخاطر همین بلند گفتم: خانوم لازم نیس به ایشون زنگ بزنین. من خودم برمیگردم.
ناظم با عصبانیت گفت: من ندیدم هیچوقت بدون سرویس از اینجا بری. اصلا بلدی از اینجا تا خونتونو؟ نمیخواد کاری کنی. بشین همینجا برم بگم زنگ بزنن.
_ بله بله حتما
پوففف اصلا حال و حوصله چک و چونه زدن با احمدی و محبی که از فرخی ناظمای بد اخلاق تری بودن رو نداشتم از طرفیم خب آخه یعععنی چی که از سرویس جا موندم ؟ خب موندم که موندم . اصلا دلم خواست! کی حال و حوصله یه جنگ جدید تو خونه رو داره؟ اصلا مگه من از بهاره کمترم؟ اون دختره دست و پا چلفتی که همیشه آب دماغش به راهه همیشه تنهایی برمیگرده خونشون اونوقت من با این همه کمالات نمیتونم حتی یک بارم که شده گلیممو خودم از آب بیرون بکشم؟؟؟ اصلا خودم برمیگردم . میخوام به همه ثابت کنم . خدا مترو رو آفریده که بنده هاش ازش استفاده کنن دیگه. اگه من الان با مترو برنگردم همه زحمتای دولت به فنا میره. :)
با همین تصمیم به ترانه که یکی از بچه های سال پایینی بود سپردم که اگه فرخی سراغی از من گرفت بهش بگه آرام خودش رفت خونشون. ترانه سری تکون داد و منم به حالت دو از مدرسه خارج شدم. خیابونی که منتهی به مدرسه بود رو رد کردم و پیچیدم سمت خیابون مترو. آروم سر جام وایسادم و یه نفسی تازه کردم . اوففففف بالاخره تونستمممممم
خب حالا دیگه با خیال راحت به سمت مترو رفتم و همه تلاشمو کردم تا از بین اون چند تا خط مسیر خودمو پیدا کنم.
اوووه چقددددر باید خط عوض کنم.زیر لب گفتم: باشه مترو! حالا دیگه توعم میخوای باهام بجنگی؟ باشه بجنگ. دیوار از من کوتاهتر پیدا نکردی!!
اولش همه چیز خوب بود و منم طبق نقشه خطها درست داشتم به سمت هدفم پیش میرفتم که یهو مترو خلوت شد و من بالاخره تونستم بشینم ولی همینکه خلوت شد ، یه گله آدم مث مترو ندیده ها ریختن تو. منم که کلی ذوق کرده بودم که جا وا شده و نشستم اصلا به کلی یادم رفت که کجا باید پیاده شم و از فرط خستگی روی دیواره شیشه ای کنار صندلیا خوابم برد.
واای که چه خواب قشنگی بود. خواب دیدم مامانم بالاخره مهربون شده و از خر شیطون پایین اومده و خیلی شیک و مجلسی گوشیمو بهم پس داده اونم شب نصف شب. منم نشسته بودم با دوستام چت میکردم. هعی ! مهربونی مامانم برام شده مثل یه رویا.
گردنم خشک شده بود ، یه کم اینور اونورش کردم و تلق صدا داد . فکر کنم قلنجش شکست. همونجور که تو کف خلوتی مترو بودم ، خانوم کنار دستیم رو کرد بهم و گفت: پاشدی دخترم؟الان دیگه میرسیم ایستگاه آخر . میخواستم بیدارت کنم که خودت بیدار شدی.
_ آهان خیلی ممنون
نفسی کشیدم و سر و وضعمو مرتب کردم . یهو دوزاریم افتاد که اوو مااای گااددد منه خر عین خرس گرفتم خسبیدم و اصلا حواسم به ایستگاها و خطها نیست. عین جن زده ها از جام بلند شدم ولی تا خواستم قدم از قدم بردارم به آخرین ایستگاه رسیدیم و یه جوری قطار ترمز کرد که از پهنا پخش زمین شدم. درد پام تازه فراموشم شده بود کههههه ، بیا دوباره درد گرفت! :/
همون خانوم اومد کنارم کمکم کرد بلند شم و از قطار پیاده شم. بعد با یه لبخند گفت: خوبی عزیزم؟ سالمی؟ چیزی شده؟
_ نه خوبم خوبم چیزی نیس
_ مطمئنی؟ اخه یهویی از جات پریدی بعدشم تا قطار وایساد افتادی زمین!
_نه خانوم خوبم چیزی نیست فقط اینکه فهمیدم خوابم برده رد کردم.
_ عه اای واای کجا باید پیاده میشدی؟ بذا کمکت کنم
_ تا الان چند بار خط عوض کردم باید یکی دو تا خط دیگه هم عوض کنم تا برسم. مشکلی نیست .
_ الان دیگه هوا داره کم کم تاریک میشه.
_همونجور که داشتم به زحمت پامو تکون میدادم گفتم: مگه ساعت چنده؟
_ تقریبا 7 شده . ببینم پات درد میکنه؟ اینجوری که نمیتونی راه بری
_ اع 7 شده؟
_ اره ، من خالم دکتره و خونمونم نزدیکه میخوای بگم بیاد کمکت کنه؟
_ نه ممنون خوب میشه
_ آخه کبود شده ها
یه تشکر کردم و خودمو کشون کشون به سمت پله برقی کشوندم.
تکیمو داده بودم به دسته مشکی پله برقی که یهویی حس کردم وزنم نصف شد. همون خانوم مهربون بود. کیفمو از رو دوشم برداشت و گفت: عزیزم ما هردومون دختریم باید هوای همدیگه رو داشته باشیم . توی این دوره زمونه همه گرگ شدن مخصوصا مردا . فکر میکنی به یه دختر هم سن و سال تو رحم میکنن؟
_ ممنونم ولی راهمون فرق داره. تو زحمت میفتین.
_ مشکلی نیست. راهمونو یکی میکنیم. خاله من دکتر خوبیه. حداقلش اینه که بهت یه مسکن میده دردش بیفته بتونی برگردی.
_ نه لازم نیست خوبم. لطف میکنین
_ این حرفا چیه ؟ اصلا بیا با هم رفیق بشیم . اسم من سانازه و دانشجوی رشته علوم اجتماعیم. تو چی؟
_ اممم خب من ، من سحر آرامم . دانش آموز سال آخر انسانی
_ عه چقدر خوب شد سحر جون که دیدمت. واجب شد حتما باهام بیای عزیزم. میدونی من باید برای کارای دانشگاهم با رنج سنی شما مصاحبه داشته باشم. تو بیا پیش خالم که پاتو ببینه و منم همون موقع باهات مصاحبه میکنم . در ضمن من تهرانو مثل کف دستم میشناسم ؛ فقط کافیه آدرس خونتونو بهم بدی سه سوته میرسونمت.
_ آآآ خب آخه......
_ آخه نداره سحر جونی. آبجیتو ناراحت نکن . من قراره کمکت کنم برسونمت خونه تازه کیفتم که انقدر سنگینه رو دارم برات میارم حتی میتونی دستتو دور گرنم بندازی تا اون پات وزن کمتری رو تحمل کنه اونوقت تو نمیخوای حداقل یه مصاحبه کوچیک باهام داشته باشی؟ تازه خالمم قراره کمکت کنه
یه نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم: این دختره به قیافش نمیاد آدم بدی باشه آرایشش خیلی لطیفه . مودب و مهربونم هست. لباساشم شیک و باکلاسه .
در کل به نظر میاد داره راست میگه. ولی اخه نمیتونم برم خونه یه غریبه که . در ضمن باید زودتر برگردم تا تیکه بزرگم گوشم نشده. ولی اخه چیکار کنم راست میگه با این وضعیت که نمیتونم درست و حسابی راه برم.
تو همین فکرا بودم که یهویی گفت: سحرجون اگه برات سخته بیای خونه خالم اشکالی نداره میخوای همینجا جلو مترو بشینی باهام مصاحبه کنی منم زنگ میزنم خالم بیاد. خوبه؟
_ اخه برای خالت زحمت میشه
_ خاله من دکتر معتمد و متعهدیه. هرجا ببینه یه نفر به کمک احتیاج داره کمکش میکنه.
از مترو اومدیم بیرون و من همون روبه رو نشستم . ساناز یه کم دورتر از من ایستاد تا به خالش زنگ بزنه. داشتم مقنعمو صاف میکردم که ساناز برگشت کنارم نشست و شروع به صحبت کردن کرد: خب عزیزم بیا مصاحبه رو شروع کنیم. خب اول از خودت و خانوادت بگو.
_ خب اسم من سحره، سحر آرام . یه خواهر بزرگتر دارم که اسمش ثمینه. مامان و بابام آدمای فوق العاده منظم و مرتبین و همه چیزشون رو برنامس. من دانش آموز سال آخر هستم. درسم خوبه ولی انضباطم همیشه 25صدم کم داره. امممم
_ پدرت؟ شغلش چیه؟
_ خب پدرم توی یه شرکت خصوصی کار میکنه. میشه گفت کارمنده
_ آهان مامانت چی؟
_ منشی پدرمه. البته به جز اون یه کمم به دوست صمیمیش که یه وکیله کارکشتس توی کاراش کمک میکنه.
_ پس خیلی سرش شلوغه؟
_ آره خب . هر دوشون تقریبا همه ساعتاشون پره...!
مشغول حرف زدن بودیم که گوشی ساناز زنگ خورد. وقتی تماسش تموم شد بهم گفت: خب سحر جون یه ذرم بیا ما راه بریم ؛ خالم خیلی راه اومده تا اینجا. میدونی یه کم اضافه وزن داره . وقتی تو رو بهش گفتم با عجله تا اینجا دویده حالام از نفس افتاده. چند قدم میتونی بیای دیگه ؟ باید بریم پشت مترو . منتظرمونه
_ باشه باشه. دستشون درد نکنه واقعا تو زحمت افتادن.
لنگ لنگان تا پشت مترو رفتیم و توی یه پارک رو صندلی نشستیم. کسی اونجا نبود. پارک کوچیکی بود. تاریک و خلوت بود. یه کم ترسیدم ولی وقتی صدای نفس کشیدن یه نفر دیگه رو شنیدم ، خوشحال شدم که خالش بالاخره رسید.
همون لحظه ساناز گفت: سحر جون آروم باش خب؟
_ چی؟
_ هیسسسسسسسس
.
.
.
https://t.me/saharstoryy