محدثه جوادی
محدثه جوادی
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

خیابان شمالی

همیشه همه چیز را خوب به خاطر می‌سپرد. اولین‌ها و آخرین‌ها را. اما همیشه چندمین‌ها را فراموش می‌کرد. یادش نمی‌آمد چندمین روزی است که در آن نقطه می‌ایستد. اصلا انگار هیچوقت جای دیگری نبوده است. تمام عمرش را در خیابانی زندگی کرده بود که هیچ خانه‌ی ویلایی در اطرافش نبود. یا اگر هم بود خانه‌های جنوبی بودند که هرگز نمی توانست بفهمد در حیاطشان چه می‌گذرد. آدم‌هایش چه شکلی هستند یا معمولا در چه ساعتی از شبانه روز، لباسهایشان را روی بند رخت آویزان می‌کنند! اوج جستجوها و کنجکاوی‌هایش به دیدن چند سایه‌ی مبهم در اتاق کوچک خانه‌ی روبرویی ختم می‌شد.

حالا تمام خانه‌های این خیابان او را به وجد می‌آوردند. خانه‌‌های بزرگ ویلایی با حیاط‌های شمالی و ساکنین سالمندی که دیگر جزوی از تاریخچه‌ی آن خیابان بودند. زنان و مردانی که سرشان را با هر کار کوچک و به ظاهر بی‌اهمیتی گرم می‌کردند و روز را به شب می‌رساندند. و خواب شب‌شان آنقدر کوتاه بود که از نیمه های شب، انتظار سپیده‌ی صبح را می‌کشیدند.

خانه‌ی بزرگ سر نبش، که درست موازی با آپارتمان نوسازش بود، داشت تلافی تمام آن سال‌ها را در می‌آورد. اولش فقط بهانه‌ی برداشتن رب گوجه و مربا و شیشه‌ی خالی خیارشور را می‌آورد و بعد خودش را به انباری بالای پشت بام می رساند. و به سنگ‌های رومی نمای ساختمان تکیه می‌داد و برای خودش داستان می‌ساخت. اما بعدش دیگر بهانه کم آورد. مگر چقدر وسیله در انباری بالای پشت بام جای گرفته بود که بالا رفتن هرروزه‌اش را توجیه کند؟

انگار نفس‌هایش به آن کپسول اکسیژن کوچک بسته بود. زن، لب باغچه نشسته بود و کوهی از سبزی را گذاشته بود جلویش. پاک می‌کرد و حرف می‌زد. گهگداری هم برمی‌گشت سمت تخت چوبی وسط حیاط. همانجایی که مرد، خسته از پیاده‌روی مختصرش در حیاط، رویش نشسته بود و نفسی تازه می‌کرد. زن انگار به ارتباط چشمی معتقد بود که هر دفعه انقدر گردنش را می‌چرخاند. مرد اما نگاهش هم نمی‌کرد. بیمار بود. و احتمالا بی‌حوصله. روزهای قبل پای کپسول وسط نبود. اما چند روزی بود که نفس‌ کم می‌آورد. هربار که پایش به پشت بام می‌رسید می‌ترسید دیگر پیرمرد را در حیاط نبیند. و حالا با شدت گرفتن بیماری‌اش، این ترس در او تشدید شده بود. در تصوراتش هر پیرمردی که وسط یک بیماری کارش به اکسیژن می‌رسید دیگر کم‌کم به مرگ نزدیک می‌شد. باباجان را هم همینطوری از دست داده بود و هیچکس نمی‌توانست تصوراتش را در مورد مرگ پیرمردها تغییر بدهد! یک شب وقتی از بیرون برگشت متوجه چراغانی‌های حیاط خانه‌ی سرنبش شد. انگار وقتش رسیده بود! خودش را به پشت بام رساند. عروسی دختر خانه بود. و این بدرقه‌ی غرق در سکوت، کم از صدای ناقوس مرگ نداشت.

تکیه‌اش را از سنگ‌های پشت بام گرفت. گذشته برایش پررنگ و واضح شده بود. عمه پری را هم همینطوری فرستاده بودند خانه‌ی بخت. در سکوت خانه‌ی باباجان، آن هم وقتی که هرروز حالش وخیم‌تر می‌شد و ماسک اکسیژن هم دیگر نفس‌هایش را یاری نمی‌داد. عمه پری نامزد بود و می‌ترسیدند باباجان بمیرد و دختر و داماد جوانشان یکسال دیگر از هم دور بمانند. یک هفته بعد از عروسی عمه پری بود که باباجان دیگر نیازی به کپسول اکسیژن پیدا نکرد. یعنی دیگر نفس نکشید که به کپسول احتیاج پیدا کند!

ساعت از چهار عصر گذشته بود. هیچ عجله‌ای برای رسیدن به لبه‌ی پشت بام نداشت. دلش نمی‌خواست‌ خانه‌ی سر نبش را با پارچه‌های سیاه و بنرهای تسلیت ببیند.

پیش خودش فکر کرد که چقدر خوب است که خانه‌ی باباجان در تمام سالهای حیاتش، جنوبی بوده است. اینطوری شاید داستان مرگ هیچ پیرمردی در تصورات هیچ آدم کنجکاوی، به کپسول اکسیژن و عروسی دختر کوچک خانه، ختم نمی‌شد.

پشت باممرگپیرمردداستان
کارشناس ارشد زبان و ادبيات فارسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید