محمد مهدی وزیری
محمد مهدی وزیری
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

دغدغه‌های ترک آشیانه

رویاهای من: 16 اسفند 1400


دیشب خواب دیدم که در حالی که در کتابخانه آستان قدس به مطالعه نشسته‌ام، دکتر عشقی (مسئول ادبیات بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس که بنده افتخار خدمت در رکابشون رو در بخشی از دوران سربازی داشتم.) رو میبینم که اومده اونجا، بعد از بورسیه دانشگاهی در استرالیا صحبت می‌کنه و میگه داره میره اونجا و منم تشویق می‌کنه باهاش برم. میگم من هنوز آماده نیستم اما باز تشویق میشم به رفتن. وسایلمو جمع میکنم و از کتابخانه با عشقی میرم سمت فرودگاه.

خیلی دلم میخواد با محمود هماهنگ کنم ولی چون سحر هست و خوابه این کارو نمیکنم. با خودم میگم زنگ بزنم بیدارش کنم بگم دارم مهاجرت میکنم!! بعد باید توضیح بدم چطوری ی شبه این اتفاق داره می‌افته و اینکه چرا میرم افغانستان.

وقت سحر هست، بسیار بسیار دلتنگ مادرم هستم و از اینکه بدون خداحافظی دارم مهاجرت میکنم خیلی ناراحتم. مقصد افغانستان هست! مدت کوتاهی اونجا هستیم و بعد از اونجا میریم استرالیا. دو نفر مسئول گیت هستن و پشت شیشه‌های گیت با فاصله کمی یک هواپیمای کوچک آماده پریدنه. نگران نداشتن پول و پاسپورت هستم. ازشون میپرسم بلیت چنده تا افغانستان؟ میگن پنج شش میلیون، میگم ندارم. میگه مشکلی نداره و پول صندلی زاپاس رو که حدودا میشه دو سه میلیون از یک آقایی که گویا افغانی هست میگیرن!! (نمیدونم چرا به همین راحتی درست میشه مسئله و اون شخص هم چنین ظلمی رو چون افغانی هست میپذیره) و صندلی زاپاسو میدن و من چشمم از بیرون هواپیما به صندلی زاپاس می‌افته. ردیف آخر کنار بقیه صندلیها یک صندلی یکم کوچیکتره. میگم مهم نیست و حالا چه فرقی می‌کنه. ولی عشقی هماهنگ می‌کنه رو صندلی خوب کنار خودش می‌شینم. بعد میبینم که اونی که هزینه منو حساب کرده میره رو صندلی زاپاس!! (حتی تو رویا همینقدر در برابر نژاد پرستی و تبعیض ساکتم!!)

هواپیما تمام شیشه هست و از هر جایی میشه بیرون رو دید. البته وقتی پرواز می‌کنه شبه و من مدام ناراحتم از اینکه خانوادمو تنها گذاشتم و رفتم. خصوصا مامانم که خونه منتظر منه. حتما وقتی بفهمه اینطوری رفتم خیلی ناراحت و تنها میشه. به این فکر میکنم که گوشیم افغانستان آنتن میده یا نه. گوشی رو برمیدارم تا هنوز که آنتن میده و رو هوای ایران هستیم به محمود خبر بدم.

نگران هستم که شاید افغانستان گیر کنم و نتونم برم استرالیا. با خودم میگم نهایتا ی سفر تفریحی محسوب میشه و بعد برمی‌گردم مشهد. ولی باز نگرانم که پول بلیت رو ندارم و از کجا معلوم گیت افغانستان هزینه رو درست کنه برام مثل مشهد خودمون. داخل هواپیما خانواده های مختلفی هستن، همراه با بچه‌های کوچک.

یک تصویر رویا هم از افغانستان هست که دارم تو یک کوچه خالی بی جنب و جوش میرم سمت یک چرخی/ گاری که یک نوجوان افغانی روش غذا درست می‌کنه و تو فکر پولش هستم ولی بعد غذا رو رایگان میده بهم و گویا نذری هست، بعد نمیدونم چی میشه که اون می‌ترسه و فرار می‌کنه و با پدرش میاد.

داخل هواپیما با خودم میگم مسیرش همینه بلاخره ی روز باید ریسک کرد و رفت و آینده‌یِ من قراره استرالیا رقم بخوره. و اینا رو در مقام توجیح عملم برای خانواده تو ذهنم میگم. همزمان حس دلتنگی از این جدا شدن شدیده.

خوابرویاترک آشیانهمهاجرتدلتنگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید