عجب پاییزی بود. دلتنگی بود و دلتنگی. راه فراری جز نوشتن نیست.
دلتنگی نمادی است از همه ی احساسات سرکوب شده. همه ی آن دست دست کردن ها و نگفتن ها و نشدن ها و نخواستن ها و رد شدن ها و...
دلتنگی یعنی پاییزِ سرد تر از زمستان و پیاده روی های طولانیِ بدون مقصد.
گاهی هم سیگار.
دلتنگی یعنی بیخوابی. دلتنگی یعنی لبخند تلخِ معنی دار.
دلتنگی یعنی نوشتن.
نوشتن یعنی آخرین امید، آخرین راه فرار، نوشتن یعنی ریختن افکارت روی کاغذ. افکاری که اگر بیرون نریزی، در ذهنت رسوب میکنند و یک شب، یک شب سرد پاییزی کار دستت میدهند...
مینویسم تا دوام بیاورم.
با اینکه دیگر مرا هیچ چیز از پای در نمی آورد، من پاییزِ بدون تو را دیده ام!
دلتنگی برای هرکسی شکلی دارد دلتنگی برای من این شکلی است:
«یک میز گوشه ی کافه، یک نفر پشت میز، دو قهوه، یکی سردتر، تلخ تر.»
گلی ترقی در کتاب "جایی دیگر" گفته بود که «عشق منتظر آدم ها نمی ماند.». راست میگفت، منتظر نمی ماند و میرود و همان جمله ی کلیشه ای که "گاهی زود دیر میشود". اما کلیشه یعنی تکرار و تکرار. تکرارِ بی پایانِ دیر شدن ها.
"من برنده شدم"، "کتاب هایم را نوشتم" و دنیا را دیدم. ولی حالا میگویم، یک باخت با تو را به هزاران برد بی تو ترجیح می دادم (هنوز هم...).
نوشتم و خواند.
نوشتم و خواند و رفت و من ماندم و پاییز و دلتنگی...
من هم میروم.
پاییز بماند و دلتنگی هایش...