ویرگول
ورودثبت نام
Mr. Nobody
Mr. Nobody«چنانیم بی‌تو چو ماهی به خاک.» - فردوسی. / وی در زمره‌ی سادات، تجربی‌خوانده، دغدغه‌مندِ عدالت و توسعه، معترض به وضعِ ناموجود، از سینماگرانِ آینده، و مشغول به دنیای فانی(!) می‌باشد.
Mr. Nobody
Mr. Nobody
خواندن ۷ دقیقه·۱۰ ماه پیش

تن‌هایی له‌شده زیر تنهایی

تنها شده بودم. یک حیاط مربعی‌شکل بزرگ بین چند اتاق و اندرونی، که دیوارهایش به اندازهٔ چندتا مامان و بابام بودند، مرا احاطه کرده بود. احساس بی‌گناهی زندانی‌شده در سلول انفرادی را داشتم. هیچ‌کس آفتابی نبود. همهٔ اتاق‌ها را گشتم. اتاق سه‌دری را زیر و رو کردم. پتوی روی کرسی را بالا زدم و تمام درز و منافذش را چک کردم. انگار یکهو زندگی را نگه داشته باشند و با حرکت خورشید وسط آسمان هم، زمان پیش نرود. هیچ موجود زنده‌ای توی میدان نگاهم نمی‌پلکید، بجز دسته‌ای زنبور که داشتند دورادور کیسه‌های پلاستیکی زباله می‌گشتند. در عالم بچگی غرق بودم که یکی‌شان ناجوانمردانه من را تنها گیر آورد و نیش زد. روی دست یا آرنجم را. جای نیشش به شعاع یکی دو سانت باد کرده بود. بغض تَهِ گلویم را می‌خواستم بفرستم توی چشم‌هایم و اشک کنم ولی کسی دور و برم نبود. اشک ریختن وسط دادگاهِ بدون قاضی فایده نداشت. مادرم نبود که در مقام وکیل‌مدافع من، تمام تقصیر را بیندازد گردن زنبورها و با «الهی... الهی...» گفتن و «قربانت شوم» این بغض را، این گرفتگیِ چاهِ گلو را باز کند...

حس غربت می‌کردم و نفس‌هایم به شماره افتاده بود. با اینکه روشنایی روز امیدوارکننده بود ولی از ته دل احساس دلشورهٔ عجیبی داشتم. به کِش‌آمدگیِ تمام نشدنی زمان فکر می‌کردم. به اینکه اگر حالاحالا نیامدن‌شان تبدیل به «هرگز» شود. به پلک‌های ابرآلودِ بلاتکلیفم فشار می‌آوردم... بالأخره اشک‌ها جاری شد و جایی در مسیر بین پلک‌ها تا چانه محو شد...

قواعد عالم بچگی می‌گوید اگر چیزی خواستی و بهش نرسیدی، چشم‌هایت را به هم بفشار، لب‌هایت را رو به جاذبه برگردان و گریه کن.

قواعد عالم بچگی می‌گوید اگر چیزی خواستی و بهش نرسیدی، چشم‌هایت را به هم بفشار، لب‌هایت را رو به جاذبه برگردان و گریه کن. در آن لحظه قواعد عالم بچگی به کارم نمی‌آمد. کسی نبود؛ من بودم و دو پای خودم. خلوتی بود بین غیاب و نبود دیگران... آستینم را روی مسیر جاری اشک‌ها کشاندم، بین سکوت و بی‌نظارتی آدم‌بزرگ‌هایی که یکی چند پیراهن تنم کرده باشند، و چشم‌غره‌هایشان بخواهد توی محیط بپیچد.

مسیر نمک‌اندود اشک‌های خشک شده یکی دو استاپ رنگ گونه‌ام را تیره‌تر می‌کرد. راه‌ها همیشه زندگی ما را پیش می‌رانند. فاصله‌ها همیشه وجود دارند. مقصد همیشه رسیدنی نیست...

جاده همینطور تا انتها ادامه داشت. راننده باید چند ساعت گاز زیر پایش را همین‌طور فشار می‌داد و جاده هم بدون تغییر پس‌زمینه پیش می‌رفت تا به مقصد می‌رسیدیم. خوابیده بودم. پشت سر راننده. روز بود. اولِ هوای بارانی. چند قطره باران زمین را خالکوب کرده بود.

راننده در هوشیاری کامل.

جاده پر از چاه و چاله و شکستگی...

دو ساعت مانده به مقصد.

ناگهان لاستیک‌های سمت چپ ماشین از جاده‌ی آسفالت افتاد بیرون.

خاکیِ نم‌دار،

ترمز شدید،

قفل شدن لاستیک‌ها،

لیز خوردن سریع،

در کسری از ثانیه چپ کردن و ملق زدن.

سه یا چهار صدای ضربه شنیدم. شنیدم؛ چون در این لحظات تصویری به جز سیاهی در حافظه‌ام ثبت نشده. ولی لحظاتی قبل را به‌خاطر دارم. چند فریم جاده و چند فریم خاکی که کات خورد به سیاهی و ادامه‌ی ماجرا. هیبت فلزی ماشین بعد از چرخیدن، وسط خاکیِ بین دو جاده‌ی رفت و برگشت اردستان - یزد آرام گرفت. سیاهیْ همراه با خاک از سقف به پایین فرو نشست. رنگ همه‌چیز عوض شده بود. در شوک بین بیداری و خواب و واقعه بودم. توی دلم فکر کردم شاید این هم خوابی‌ست که قرار است کمی بعد ازش بیرون بپرم! ولی خبری از خواب نبود. صدای زنی رؤیایی و خیالی نبود که از سمت چپ، از قاب پنجره، داشت سرک می‌کشید داخل و با دلهره می‌پرسید: «سالم‌اید؟! سالم‌اید؟!»

نگاهش انتظارِ صحنه‌ای خون‌آلود و وحشتناک را می‌کشید. به سمت چپ رو زدم. همه‌ی شیشه‌های بغل صورتم خرد شده بود. کریستال‌های ریز شیشه همه‌جا پخش‌وپلا بود. روی زمین، توی کفش‌ها، وسط لباس و جیب‌هایم. ضبط ماشین که خواننده تا لحظاتی قبل داشت ازش موسیقی می‌خواند، به همراه هر چهار سرنشین در سکوت فرو رفته بود. راننده و همراهان آرام‌آرام از ماشین پیاده شدند. ملتمسانه دست انداختم به دستگیرهٔ در و کشیدم. انگار نیرویم کافی نبود، بیشتر کشیدم و باز هم نشد. صورتم را کاملا برگرداندم سمت چپ. ستون بالای سرم آمده بود پایین. سرم را لمس کرده بود و در را گیر انداخته بود. مثل تام که دستش را گذاشته باشد روی دم جری و جری هر چه بدود، نتواند تکان بخورد. از سمت راستم پیاده شدم. چراغهای عقب ماشین له شده بود. صندوق عقب از قیافه افتاده بود و کوله‌های لپ‌تاپ و دوربین وسط خاکی ریخته بود. اگزوز یله و رها تکیه داده بود به زمین. عمق فاجعه تازه از بیرون معلوم می‌شد. پاهای ملق‌خورده‌ام، سر ضرب‌دیده‌ی ملق‌خورده را می‌گرداند دور ماشین. اطراف ماشین تماما سالم مانده بود. حتی سان‌روفِ دنای سفید رنگ که یک تکه شیشه بود بدون خط و خش سرجایش باقی بود...

چشم‌های کنجکاوم سرک می‌کشید به اطراف و شیشه‌ی عقب که تماما خرد شده بود را نظاره می‌کرد. صندوق، ستون چپ عقب، و یکی از لاستیک‌ها که ظاهرا شکسته بود، کج و کولگی از سر و رویش می‌بارید. داخل ماشین که بودم، حادثه فقط یک خواب‌به‌هم‌زن ساده بود، اما بیرون از آن، مسئله‌ی مرگ یا زندگی! مکث بازدم یا خفگی...

لحظه‌هایی از زندگی قابل توصیف نیستند. لحظه‌هایی هستند که باید همانطور که از داخل می‌بینی ازشان بگذری. از بیرون دیدنِ مسئله غرقت می‌کند. به حال و روز شنابلدی که دست و پا می‌زند ولی نمی‌رسد دچار می‌شوی. تنهایی، بیرون واقعه است. از بیرون یا دیده نمی‌شود یا خیلی شدیدتر از آنچه خودت حس کرده‌ای می‌بینندش.

«تنهایی» سنگین‌ترین باری‌ست که هر کس باید خودش به دوش بکشد.

قبلتر یعنی وقتی سر و کله‌ات بیشتر درد می‌کرده و با جمع و رفیق‌هایی هم‌دغدغه می‌ریختی روی هم و وقت‌های زیادی را در هفته یا ماه با هم می‌گذراندید، کمتر تنهایی را حس می‌کردی. نسخه‌های شبیه تویی انگار کپی شده باشند و تو یابیده باشی‌شان. درباره‌ی هر موضوع و ناموضوع و علم لاینفعی که به عقل بشر هم نمی‌رسیده با هم صحبت کرده‌اید و دنیا را با چند جفت چشم دیگر دیده‌ای. ناگهان جایی بعدتر، اکیپ‌هایی که داشتی کوچکتر می‌شود یا از هم می‌پاشد. وقت‌های خالی‌ات را بیشتر می‌کنند. حجمی از پوشه‌های توی مغزت پاک می‌شود. خلأ زیادی توی زندگی‌ات باقی می‌گذارند. «تنهایی» سنگین‌ترین باری‌ست که هر کس باید خودش به دوش بکشد.

اولین جایی که تنهایی چک محکمی به صورتم زد، فهمیدم فرآیند مستقل شدن چقدر درد دارد. دردش قابل مقایسه با شکستن مچ دست راست در کلاس سوم ابتدایی، یا پرتاب شدن آجر از دست اوستا به پهلوی آدم حین بنایی نیست. اینجور دردها با گذشت زمان رفع می‌شود. اما تنهایی دردی‌ست که آدم تا لحظهٔ آخر عمر رو کولش سوار دارد. وزن تنهایی امکان زمین گذاشتن و کسر شدن را ندارد. زور جاذبه تنهایی را بیشتر سمت زمین می‌کشد.

اکوی تنهایی در شب شدیدتر است.

رفیقم(الف) وقتی که از دخترهای زیادی تعریف می‌کرد که باهاشان توی رابطه بوده، اضافه کرد: «برای فرار از تنهایی می‌رفتم سراغشان!» و حالا که زن و زندگی به هم زده، می‌گفت ولی الآن هم تنهایی دست از گلوی آدم برنمی‌دارد! این‌ها را در تاریکی یک شب بهم گفت.

اکوی تنهایی در شب شدیدتر است. شب‌هایی شده که برای پر کردن تنهایی زنگ زده‌ام به رفیق‌هایم تا چند دقیقه صحبت کنیم. در حالی‌که دور و برشان شلوغ بوده، توی مهمانی یا وسط جشن و مراسمی بوده‌اند، پشت تلفن گفته‌اند کارت را بگو و من که مزاحمتم را از شلوغی‌های دور و برش فهمیده‌ام، گفته‌ام هیچ!

یا پیش آمده در جمع نشسته‌ام، یکهو کیکِ شمع‌کارگذاشته‌ای را جایی مخفی کرده‌اند و می‌آورند دست‌گردان. گوشی‌ها و فلش‌ها را می‌گیرند مقابل صورتش، آرزو می‌کند و بعد شمع را فوت کرده و کیک را قاچ می‌زند. این در حالی بوده که دقیقا در روز تولدت، یعنی وقتی کیک بیرون آمده، توی دلت گفتی که اینها از کجا حواسشان بوده؟!

در سکوت سنگین درونم کیک می‌ریزم پایین... چاه تنهایی را پر می‌کنم تا صدایی ازش بیرون نیاید.

قواعد عالم بچگی به بزرگسالی نمی‌آیند.

در این میان صداهای تبریک و لبخندها را نمی‌شنوم. همین وقت‌هاست که من می‌فهمم همان کودکی هستم که زنبور نیشش زده. با این تفاوت که قواعد عالم بچگی به بزرگسالی نمی‌آیند. قاضی برای اشک ماده‌ی قانونی ندارد. هیچ وکیلی وکالت اشک‌ریز را گردن نمی‌گیرد...

شب‌ها در پادگان ساعت ۲۱:۳۰ وقت خاموشی‌ست. شب اول سکوت غریبانهٔ هیولایی شکلی در فضا حاکم است. بعضی‌ها بی‌صدا زیر پتو گریه می‌کنند. آنهایی که برون‌ریزترند در طی روز و شب توی صف تخم‌مرغ آب‌پزِ سلف گفته‌اند، «خونه سفرهٔ مادر پدره پهن بودا! ما پا شدیم اومدیم خدمت!» من همان شب زل زده‌ام به سقف مرتفع بالای سرم و گوش تیز کرده‌ام تا صدای اشک ریختن کسی را بشنوم ولی خبری نیست و چهره‌ی خیسی معلوم نمی‌شود.

دو سه نفر از بچه‌ها توی آموزشی سربازی با هیچکس لام تا کام حرف نزدند. از بی‌اعتمادی یا از درگیری‌های درون تنشان بود یا چه نمی‌دانم. یکی‌شان می‌گفت اینجا آمدنم عاریه‌ای بوده. چه لزومی دارد به همه اعتماد کنم؟ تمام که بشود برمی‌گردم.

آدمیزاد بعد از کلی به دوش کشیدن تنهایی و کنار آمدن با آن به جایی می‌رسد که چشم از دیگران می‌کَنَد. نیروی تنهایی‌اش را جمع می‌کند و به خودش می‌گوید: «می‌تونم از پسش بربیام!»

تنهاییجستارناداستاناستقلال
۷
۴
Mr. Nobody
Mr. Nobody
«چنانیم بی‌تو چو ماهی به خاک.» - فردوسی. / وی در زمره‌ی سادات، تجربی‌خوانده، دغدغه‌مندِ عدالت و توسعه، معترض به وضعِ ناموجود، از سینماگرانِ آینده، و مشغول به دنیای فانی(!) می‌باشد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید