آفتاب خنجرش را پشت گردنم فرو کرده بود. آن هم نه آفتاب رقیقشدهی راهگمکرده میان آلودگیهای تهران و لواسانات به جز فیروزکوه... نه؛ از آن گرماهای ملایم و کمتوانِ تهران نبود! ابهتی داشت برای خودش. کم چیزی نبود و دستِ کم گرفتنش اشکال شرعی داشت! انگار با ما پایین و بالانشینهای پایتخت پدرکشتگی داشت. فقط با اهالی خودش نرم و آرام بود. با ما خشن و سر سنگین برخورد میکرد. حتی اگر با شال یا پارچهٔ خیس هم روی سر و پشت گردنمان را میپوشاندیم، باز راهش را پیدا میکرد. سرش را میانداخت و میآمد پسِ گردنمان. بالأخره پس گردنی خدا را باید میچشیدیم دیگر؛ مایِ شهریِ مدرنِ در ناز و نعمت! چند روز نگذشته، با آفتابسوختگی کنار آمدیم. و خو گرفتیم به سوختن و ساختن؛ سوختن از گرمای زجرآورِ آفتابِ کرمانشاه و ساختنِ خانهای که بعد از زلزله دیگر خانه نبود...
خو گرفتیم به سوختن و ساختن؛ سوختن از گرمای زجرآورِ آفتابِ کرمانشاه و ساختنِ خانهای که بعد از زلزله دیگر خانه نبود...
صدای دویدنشان با کردی صحبت کردنشان، با کردی نگاه کردنشان، با کردی دعوا کردنشان و حتی کردی خندیدنشان قاطی میشد. به یکیشان لبخند زدم. کُردی خندید. پسرکی شیطان، توپی به طرفش شوت کرد. او هم بدون اینکه لبخندش را قایم کند، شروع به کتککاری ساختگی کرد. در حین اینکه میزد و میخورد، لبخند از روی لبش محو نمیشد... لبخند با آن سادگی و بیشیلهپیلگیِ روستایی آمیخته بود. چه لبخند شیرینی! شور و شوقِ ما را بر میانگیخت؛ حتی بیپروا دویدنشان روی خاکِ پاکوب شدهٔ روستایی که هر لحظه بویش به هوا بر میخاست هم.
یکبار در مسیر حرکت برای یافتن زمین مسطح و مناسب فوتبال، بچهای خون دماغ شد. خیلی خوش شانس بودیم که آبراههای همراهمان حرکت میکرد. شالی که گردنم را باهاش میپوشاندم دادم دستش تا بینیاش را خشک کند. جلوی گرما را نمیگرفت؛ اما جلوی آب را چرا...
«اوستا رضا» با همهٔ سختگیریهایش اوستا بود. اوستا بود و به قول ما پایتختنشینها، آقابالاسر! اما مثل بقیهشان قیافه نمیگرفت و کیا و بیای چندانی نداشت. آقابالاسر بود و نبود... همپای بچهپایینسرها کار میکرد. راه و رسم خیلی چیزها را میدانست، خانهسازی، گچکاری، جوشکاری، ملاتسازی(!) و از همه مهمتر زندگی...
اصلا خودش به اوستا اینهمه چیز داده بود. حتی همت یادگیری و یاددهی. همت کار کردن و تحمل کردن. همت تحمل کردنِ کار و مایِ پُر افاده و پز...!
بعضی از دانستههایشان را کم و بیش یادگرفتیم. یک موردش طرز صحیح ملات درست کردن بود؛ حین آب ریختن و اضافه کردن مواد اولیه و هم زدن باید چندین فوت را رعایت کنیم تا ملات، مِلاتِ موجهی - از نظرِ اوستا - دربیاید. فوتهایی که در خاطرم مانده، عبارتند از:
۱. ابتدا فرغون را در سطحی - اگرچه ناهموار و ناصاف - طوری پارک میکنیم که آب در دلش تکان نخورد...
۲. سپس با شلنگ، کمی کمتر از نصفِ حجم فرغون، آب را روانه میکنیم تا...
خب، بس است.
۳. یک نفر بیل به دست را فرا میخوانیم. یا بیل را میطلبیم، و یا بیلِ پر از سیمان را به همراه خودش!
۴. با بیل ذرهذره سیمان را روی آب میپاشیم تا بهآرامی حل شود. نکته در اینجاست که اگر تندتند بریزیم، تکههایی به شکل گلوله در میآیند و در آب حل نمیشوند. بعدش هم هزار جور دردسر که چطور مشکل را، و سیمان را حل کنیم!
و ۵ و ۶ و...
اوستاتر از اوستا، اوستا کریم بود که به ما تاب و تحملِ کار، زیرِ نگاهِ سوزناکِ آفتاب میداد. اصلا خودش به اوستا اینهمه چیز داده بود. حتی همت یادگیری و یاددهی. همت کار کردن و تحمل کردن. همت تحمل کردنِ کار و مایِ پُر افاده و پز...!
– لازم نیست به چنین اردویی بروی. یک هفته کار و عملگی و خستگی در پی دارد. لازم نیست...
پوستر اردو را در ذهنم تصور میکردم. بعضی نکاتش برایم چندباره مرور میشد. در تاریخ چندم شهریورِ تابستان امسال(1398). در روستایی از سرپل ذهابِ استانِ کرمانشاه. مبلغ اردو شندرغاز تومان. در مدت یک هفته...
پدرم افکارم را بُرید:
– لازم نیست به چنین اردویی بروی. یک هفته کار و عملگی و خستگی در پی دارد. لازم نیست...
با اینکه خیلی اصرار نکردم و خیلی علاقمند نبودم، همه چیز جور شد؛ زمان، کون و مکان، و حتی شندرغاز تومان. و رفتیم...
صدای زوزه گرگها و عوعو سگها در هم میپیچید. نور، کمی بعد از رفتن اتوبوس، در تاریکی هضم شد. درِ نیمهبازِ مدرسه هم، ما را با وسایلمان بلعید. صدای شب، رنگِ تاریکی به چشممان میزد. زمین فوتبال سیمانیِ مدرسه را طی کردیم و بعد هم پلههای سیمانی. بالای سرمان ماه نصفه و نیمه بود. زمین بالای پلهها هم سیمانی. از تور وسط حیاط بالا فهمیدم مسابقات والیبال - علاوهبر فوتبال - به راه خواهد بود. هنوز چشم از تورِ پر از سوراخ سنبه بر نداشته بودم که نگاهم به چراغ آویزانِ جلوی اتاقکی افتاد که گویا دستشویی نام داشت! چراغِ آویخته، با هر بار آوازِ باد میرقصید و نورش را به هر سمت و سو میپاشید. عقبتر از چراغ، یک پنجرهٔ کوچکِ اتاقکْ نیمهباز بود، بقیه هم شکسته بودند. به گمانم از بعد زلزله آنطور شده بود. دیگر خستگیِ راه نگاهم را دزدید و به طرف کلاس طبقه بالا - محل اسکان - حرکت کردم. گوشه و کناری برای خودم و وسایلم گُزیدم و منتظر ماندیم تا شام حاضر شود. به آسمانِ پشت پنجرههای باز خیره شدم. هنوز هم صدای زوزهٔ گرگها میآمد...
پدر امیرحسین - همان پسری که نوع لباس پوشیدنش به روستا نمیخورد و از شهر ارثهایی برده بود - دیسک کمر دارد و کار نمیکند.
گوشهٔ مدرسه را گیر آورده و با هم گپ میزدیم. از وضعیت همهٔ ساکنین روستا خبر داشت. میگفت پدر امیرحسین - همان پسری که نوع لباس پوشیدنش به روستا نمیخورد و از شهر ارثهایی برده بود - دیسک کمر دارد و کار نمیکند. در عوض مادرش توی شهر شاغل به کاری مربوط به پزشکی است. یا میگفت آن یکی که فوتبالش خوب بود و امیر نام داشت، خانهشان همین پشت است و چهها میکند...
صحبتمان تا تاریکی هوا کشید؛ از حال و هوای بقیه میشد فهمید تا اذان چیزی نمانده. مسجد روستا نزدیک بود؛ خیابان را که رد میکردی و پنج دقیقه پیاده میرفتی، به پلههای مسجد، که پایینرو بود، میرسیدی. همصحبت خود را با پیشنهادی که دادم و با اکراهی که او قبول کرد، بالأخره آوردم و وضو و نماز و صف و جماعت.
در راه برگشت باز هم حرف زدیم و حرف زدیم؛ بدون آنکه بیمی از گذر زمان داشته باشیم...
دایرهوار دور هم نشستهبودند. میشنیدند. میخندیدند. شوخی میکردند. و در این بازیهای کودکیشان ما را بازی میدادند. من هم دوربین به دست تمام حرکاتشان را ثبت و ضبط میکردم. ازشان سؤال میکردیم و یکی معصومانه لبخند میزد و میگفت: «شُبانی». و کسانی که غرق در شهر و شهرنشینی شده باشند نمیدانند که یعنی «چوپانی». باکلاسترین شغل در روستا! دیگری میگفت: معلمی. و ریسه میرفت. آن یکی: دندانپزشکی. و سرخ و سفید میشد و خجالت میکشید به دوربین زل بزند. آخر سر که در آن دایره چرخیده بودم، بین اسمهای زیبا و کمتر شنیدهشان گم شدم؛ اهورا، ادریس، حافظ، حمزه و...
معصومانه لبخند میزد و میگفت: «شُبانی». و کسانی که غرق در شهر و شهرنشینی شده باشند نمیدانند که یعنی «چوپانی».
سوال و جوابها که تمام شد، همهشان با نگاهی که دوربین را دنبال میکرد، به طرفم هجوم آوردند. بعد از آنکه مرا کمی با روستایی بودن آشنا کرده بودند، حالا من باید با شهری بودن و وسایلش آشناشان میکردم.
هُرم گرما از زیرپلهٔ طبقه اول به طبقه و کلاسهای بالا هم رسیده بود. همان زیرپلهای که بعنوان آشپزخانه استفاده میشد. همانجا، حاج داوود بالا سر دیگ میایستاد - البته بدون رعایت اصول بهداشتی، که خب طبیعی هم بود - و هیچ بنیبشری را بدون تکه انداختن همراهی نمیکرد. تکهها حتی به پَرِ منی هم که آن طرفها آفتابی نمیشدم چندباری گرفت؛ بقیه را خدا میداند. البته مسئلهٔ گرما تقصیر حاج داوود و دیگ تحتِ نظرشان نبود. در آن فصل از سال و آن استان روالِ عادی بود که طی میشد. روزها خورشید از بالا و زمین از پایین میسوزاند؛ و شبها، زمین بدون خورشید کارش را انجام میداد...
دست و دلم به یک کارِ ثابت بند نمیشد. آفتابپرستی بودم که هر لحظه رنگ یکجور عملگی را به خود میگرفت... بعضی اوقات بیموقع خسته میشدم. بیموقع از کار دست میکشیدم و این وقتنشناسیِ بدنم و خستگیاش آزارم میداد... اولِ صبح دستکش به دست، ملات درست میکردم. هوا گرم نشده، دستکشها را در میآوردم و سفال خیس میکردم. نزدیک اذان، نیسانِ پر از آجر سالم و شکسته، میایستاد و من و ما، با دست به دست کردن خالیاش میکردیم. با صدای اذان، صف به صف به نماز میایستادیم. کمی بعد، غذا دست به دست میشد و نفر به نفر میخوردیم. ظرفظرف. نوشابههای داغِ داغ را، دانهدانه در کلمنِ یخ میریختیم. جرعهجرعه سر میکشیدیم. و همینطور ذرهذره لذت میبردیم... آری کارِ جهادی با همین دست به دست، صف به صف، نفر به نفر، داغِ داغ، و دانهدانههایش لذیذ و خستگیناپذیر میشود.
شهرنشینی آن رخوت را به جانم انداخته بود که، تا وقتی جای خواب - یا رختخواب دولا پهنا - هست، خواب هم باید باشد! و روی بایدش تأکید داشتم...
در تمام آن یک هفته، به جز یکی، هر شب زیر نگاه ماه خوابیدیم. من پتویم را نیمهباز روی خودم میانداختم و با سری شیدا و دلی دیوانه که فردا هم دوباره به همان روستا میرویم و باز هم کار و خستگی و لبخند و پیچاندن و استراحت و نماز و ناهار در انتظارمان است، به استقبال خواب میرفتم. و میرفتم.
دیرتر از بقیه میخوابیدم. ولی درست مثل بقیه در همان ساعتِ بوقِ سگ و گرگ و میش بیدار میشدم. با این همه، کمخوابی به من حملهور نمیشد. فکر میکنم شهرنشینی آن رخوت را به جانم انداخته بود که، تا وقتی جای خواب - یا رختخواب دولا پهنا - هست، خواب هم باید باشد! و روی بایدش تأکید داشتم...
آن روزها، در آن جاها، انگار آدم دیگری شده بودم. مسخ شده در بدن دیگری. کارهایی میکردم کارستان. و البته از چشم شما چه پنهان که فحشهایی هم میخوردم...
وقت استراحتمان شد. سه چهار نفر نیت کرده بودیم تنی به آب بزنیم. من، قبلش کریستف کلمبوار محل آب را کشف کرده بودم. پس چند قدم جلوتر افتادم. حین حرکت فهمیدم که برخلاف تصورم مقصد خیلی دور است. نیمی از راه را پیموده نپیموده، بوی گلهٔ گوسفند و مخلفاتش به طرفمان آمد. دور که زدیم قیافهٔشان هم به چشم روشنمان رسید! گرم گفتگو، سگی واقواقکنان از گله جدا شد؛ و هر چندتامان گریختیم... در روستا، انگاری سگهای گله از سر محبت پارس میکردند و طوری دنبالمان میدویدند که خدای نکرده به ما نرسند. خودم را دوبار دنبال کردند؛ دفعه دوم هم به خیر گذشت و سالم ماندیم و پاچهمان را نگرفتند.
غذاهای چرب و چیلی که به خوردمان میدادند را هرگز فراموش نکردهام؛ عدسپلویی که قطرههای روغنِ چکیده از هر قاشقت را با کشمش اشتباه میگرفتی. تهدیگی که اگر با دست میخوردیاش و بعدش غسل نمیکردی، چربی خونت بالا میرفت. و خلاصه یخ و نوشابه و مخلفات مضر دیگر که با روح و جانمان بازی میکرد...
روز آخر کار را زودتر تعطیل کردیم. آنچه انجامش با ما بود، تا حدود زیادی کفایت میکرد. بیشتر از انتظار هم بود. کمی طول کشید تمیزکاری و رسیدگی به وسایل تمام شود. بعد از شستن دست و صورت، خودم را ورانداز کردم. زیرپوش سفیدِ صبح، حالا لکههای سیاهِ خاک و سیمان به خودش گرفته بود. سیاهیاش از تیرگیهای دلِ شهریام بیشتر نبود. با یکبار شستن پاک میشد، درست برخلاف دلم...
کمی بعد مینیبوسی برایمان فرستاده بودند. عجیب بود که مثل روزهای قبل مجبور نبودیم بخشی از بدنمان را لای در ماشین نگه داریم و با دستمان در را!