Mr. Nobody
Mr. Nobody
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

معرکه‌ای در دوردست...

آقای کت‌شلواری طوری که کتش چروک برندارد بلند شد و سعی کرد پشت آن ظاهر اداری لبخندی حاکی از صمیمیت بهمان تحویل دهد. و گفت:

    - حالا شما نامه را بیاورید. احتمالا دیگر این‌طرف سال کسی نباشد که کارتان را پیگیری کند. همه می‌روند مرخصی تعطیلات عید. تا اواسط فروردین هم که تعطیل است و بعدش هم تا آخر فروردین کارها تق و لق. ان‌شاءالله از اردیبهشت به نامهٔ شما رسیدگی می‌شود...!

بله؛ هفته اول یا دوم اسفند بود و آقای کت‌شلواری دو ماه از تایم‌لاین عمر ما را پاک کرده بود! این را گفت و شق و رق راهش را کشید رفت و ما را با قواعد اداری نامه‌نگاری تنها گذاشت...

سه جوانک بودیم. به سودای ساخت مستند گرد آمده دور هم. یکی از اهواز، دیگری از اصفهان و منِ بی‌سر و پا از تهران.

همه‌ی برنامه‌هایمان را جور کرده بودیم؛ در هفته بیشترش را به سر و کله زدن با هم، با موضوع، با سوژه‌ها و با سازمان نهضت سوادآموزی می‌گذراندیم. چند جلسه بابت بررسی پژوهش مستند با جواد موگویی برگزار کردیم. اولینش پای میز افطاری. و بعدی‌ها هر کدام یک جایی بود تا وقتی که آقا جواد عزم افغانستان کرد. مصادف با روی کار آمدن طالبان...

رفتیم جلوتر و از دل پژوهش‌ها که بخشی‌اش میدانی و به سرکردگی علیرضا (قربانی) بود، تولید شروع شد. آدم‌هایی نزدیک با حاج آقای قرائتی - حاج آقای قرائتی، مسئول نهضت سوادآموزی از سال ۶۱ تا کنون - که سینه‌هاشان انبوه خاطره، تجربه و افسوس بود را پیدا کردیم و جلویشان دوربین کاشتیم و حرف‌هایشان را قاب گرفتیم. تهران و مشهد مکان مقرر شده‌ی ما بود برای رسیدن به آن خاطرات خاک‌گرفته‌ی آدم‌ها...

تقریبا در تمام طول ساخت مستند، داخل تهران، یعنی یکتا پایتخت جمعیت‌زدهٔ ایران ساکن بودیم. و میان دود و آلودگی و ترافیک رفت و آمد داشتیم. ولی آلوده به پایتخت و تهران‌زده نشدیم؛ ایران را مجموع همهٔ استان‌هایش، از جمله تهران دیدیم. چشم‌هایمان قفل به کلان‌شهر تهران نشد!

.

مرحله‌ی ضبط مصاحبه‌ها و تولید را به سرعت پشت سر گذاشتیم. نوشتن فیلمنامه را در دست داشتیم و هنوز به روایت درستی نرسیده بودیم. مصاحبه‌ها را گوش می‌دادم و توی تایم‌لاین اصلی برش‌هایی از مصاحبه را کنار هم می‌چیدم و پس و پیش‌شان می‌کردم...

حمیدرضا هی از اهواز شال و کلاه می‌کرد می‌آمد تهران پیگیری و چک و چانه، و تایم‌لاین بدون فیلمنامه پر نمی‌شد. آرشیوهای نهضت هم افتاده بود توی لوپ نامه‌نگاری با سازمان و دست‌نیافتنی به نظر می‌رسید.

تا یک سال اینطور گذشت. از چند جا مثل صدا و سیما، آرشیو شبکه مستند، یوتیوب، مستندهای بی‌بی‌سی و دیگر افراد صنف آرشیوداران فایل‌های تصویری‌شان را گرفتیم و سازمان نسبتا محترم نهضت سوادآموزی هنوز دلش نامه می‌خواست. اشتهای سیری‌ناپذیری داشت نسبت به کاغذ. همین‌طور نامه‌های امضاکرده، تاریخ‌دار، مُهر و شماره خورده و سربرگ‌دار مصرف می‌کرد. انگار از دیدن «از» «به»ی بالای نامه و اسم خودش هیجان‌زده می‌شد...

.

بعد از ناامیدی از اینکه دستمان به آرشیوهای نهضت نمی‌رسد قصد کردیم با همان دست و بال خالی ادامه بدهیم. با صحبت بچه‌ها مجید رستگار آمد پای کار. دو هفته مانده بود به شروع تولید و ضبط سریال وضعیت زرد ۲. و در آن دو هفتهٔ فشرده قرار بود با کمک مجید رستگار کار را به خروجی برسانیم و رافکاتی آبرومند بگذارم کف دست تهیه‌کننده...

نشستیم پای تایم‌لاین و ماژیک  و تخته به کف، جزء به جزء کار را نگاه کردیم و پایش بحث و نظر مبادله. ادامهٔ کار با من بود. برش بزنم. بچسبانم و بچینم. پلان، سکانس، آرشیو...

چند وقت قبل از شروع کار با آقای رستگار، سازمان آموزش و پرورش تهیه‌کننده را صدا زده بود که بیا ببینم این نامه‌هایی که می‌زدی بابت چه بود؟ لحن خودمانی‌ترش می‌شود: «چه مرگتان بود؟!»

برده بودش ساختمان آموزش و پرورش و یک سی‌دی حاوی عکس‌های آرشیوی تحویلش داده بود و ذوق‌زده پرسیده بود: «می‌بینی کارهاتون چقدر عالی طبق روال خودش پیش می‌ره؟!»

و محمد در جوابش پوزخندی در دل تحویل داده بود...

سی‌دی را آوردیم جلوی روی آقای رستگار. گفت: «عین به عین این عکسها فیلم دارند.» درست می‌گفت. داشتند؛ اما دیگر اصول اداری با گرفتن نامه راضی نمی‌شد و فقط باید زمان می‌سوزاندی تا به فیلم‌های آرشیوی برسی. آن هم تازه اگر شانس بیاوری و برسی...

دو هفته تمام شد و آقا مجید رستگار باید می‌رفت پای ضبط. من ماندم و تایم‌لاین زخمی‌شده. و من ماندم و سکانس‌بندی‌های به فیلمنامه و نریشن تبدیل نشده...

.

پروژه نزدیک به شش ماه خوابید. یعنی نه خانی می‌آمد و نه خانی می‌رفت... البته من در هفته چند بار می‌رفتم پیگیری از آقای میم که حالا باید چه کنیم؟ و چه نیم‌کاسه‌ای زیر کاسه است که قدم بعدی را برنمی‌داریم؟

همین‌طور سکوت می‌کرد و می‌گفت: «بهت خبر میدم!» - چیزی شبیه حالا شما نامه‌هایتان را بیاورید!

رفت و رفت و رفت و پیگیری‌های من ادامه داشت. تا اینکه در آن لحظهٔ به انتظارها پایان‌دهنده، آقای میم برگشت و گفت: می‌خواهیم پروژه را کنسل کنیم!

سطل آب یخ را رویم خالی کرده بود؛ بعد از شش ماه...

به یکباره تصویر آن همه پیگیری، آن همه راش مصاحبه، آن همه رفت‌وآمد و حتی آن همه نامه از جلوی چشمم رد شد. سنگینی عجیبی روی سینه‌ام نشسته بود و قصد نداشت بلند شود! نفسم به سختی در می‌آمد و همین سکوت بینمان را بیشتر می‌کرد... توضیحاتش را داد و گفت نظر قطعی همین است! اِلا و بِلا همین که گفتم. و والسلام... لبخندی هم توی کار آورد که اصلا جایش نبود.

خشمِ به بروز نرسیده‌ام داشت دست و پا میزد تا از گلویم صدای با دسی‌بلِ بالایی خارج کند...

.

یک ماه بعد با سر و دست کشیدن به تدوین رفتم سر وقتش. نظرش جلب شده بود ولی روایت و فیلمنامه و داستان و باقی ماجرا هنوز کار داشت...

کاغذ فیلمنامه که از توی پرینتر درآمد گذاشتمش جلوی رویم و افتادم به جان واژه‌ها و کلمه‌ها... با درام‌بلدیِ دست و پاشکسته‌ام درام را تزریق می‌کردم به جان فیلمنامه.

نمیدانم چقدر اما خیلی سریع همه‌چیز را راس و ریس کردم. نسخه به اکران داخلی رسید و دور و بری‌ها دیدند و راضی به نظر می‌رسیدند... متن یک اصلاح پژوهشی و بعد کمی ویراستاری می‌خواست، که همه‌ی اینها در مدت نسبتا کمی و با کش و قوس زمانی لازم به نتیجه رسید. متن اصلاح شده از سمت پژوهشگر را برداشتم و زنگ زدم به فردین آریش برای ویراستاری... یک دو روز بعد متن چکش‌کاری شده بیرون آمد...

حالا باید نریتور پیدا می‌شد...


ادامه دارد...

مدرسه‌ای در دوردستمستندکارگردانیسازمانخاطره
«چنانیم بی‌تو چو ماهی به خاک.» - فردوسی. / وی در زمره‌ی سادات، تجربی‌خوانده، دغدغه‌مندِ عدالت و توسعه، معترض به وضعِ ناموجود، از سینماگرانِ آینده، و مشغول به دنیای فانی(!) می‌باشد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید