نشسته بودم داشتم کارایی که قراره برای مغازم انجام بدم رو لیست میکردم که نوتیف گوشیم من و به خودم آورد
نوشته جدیدم تو یکی از مجله ها چاپ شده بود و از این بابت خوشحال بودم اما یه حرفی که قبل تر یکی بهم زده بود شد مشت و محکم خورد تو گیجگاهم
یادمه وقتی داشتم با یکی از دوستام درباره کتابی که دارم مینویسم توی کافه صحبت میکردم یکی از کسایی که کنار ما نشسته بود گفت :( یا شکمتون سیره یا خیلی بیکارید که میشینید مینویسید ! برید دنبال یه لقمه نون هر چیزی که از قبل باید میگفتن و بقیه تو کتاباشون گفتن ، کاش منم مثل شما دغدغم این چیزا بود. )
راستش رو بخواید خیلی ناراحت شدم...
نمیخوام بگم شخصیتم درونگراست، نه . اتفاقا آدم اجتماعی هستم ولی سعی میکنم تا جایی که بشه با خود خوری خودم رو کنترل کنم...
توی ذهنم هزارتا جواب اومد ولی امشب یاد یکی از اون جوابا افتادم : ( اتفاقا وجود آدمایی مثل تو که سعی میکنن تو هر کاری دخالت کنن و نمیفهمن که ممکنه حرفاشون مثل مته ذهن و روح یکی رو سوراخ کنه یا آدمایی که بقیه رو اونجور که باید و شاید هستن نمیبینن باعث شده که من و امثال من سمت خودکار و دفترمون فراری بشیم ، نه که قدرت جواب دادن بهتون رو نداشته باشیم اما سعی میکنم با بیشعور جماعت هم کلام نشیم ، بیشعوری واگیر داره ممکنه از شماها وا بگیریم و بیشعور بشیم . )
طبق معمول خود خوری کردم و تلافیش و سر کیبورد لبتابم دراوردم.... به همین زیبایی....