من در پس این همه سال ننوشتن انگار به اندازه ی سالها عقده ی نوشتن دارم و هرچه مینویسم سیر نمیشوم.این خودکار هم دیگر صبرش لبریز شده است و نمیتواند تحمل کند.
مغزم امان از مغزم که خیلی وقت است یک آژیر قرمز را روشن کرده و به صدا در آورده و در سرم میکوبد دائم و دائم میکوبد.خسته شده از فکر کردن دائمی و پریدن ازین فکر به آن فکر.
ذهن من بیمار است یک کودک بیمار که نمیتوان آن را کنترل کرد غیر قابل کنترل و عصیانگر است و خشن.
بازیگوش است و نقاشی را بیشتر از هرکاری دوست دارد اما از حرف زدن خوشش نمی آید.سکوت میکند و میگرید.
قلبم اما درد دارد دردی عمیق دردی به قدمت یک ستاره ی خاموش نشدنی...
فراموش نمیکنم هرگز اینهمه نوشتن را که از من یک ویرانه ی مذاب شده ساخت که از گداخته های آتش بجای مانده...