
تلاش میکرد تا بنویسید تمام ذهنش را منسجم میکرد روی امر نوشتن خود نوشتن اما هیچ چیز مطلقا حتی کلمه ای بی معنا به ذهنش خطور نمیکرد و ذهنش گویی در سکوتی مشوش گرفتار آمده و خود را گم کرده است.
قلم و کاغذ اما میفهمیدند او چه میگوید وقتی که قلم به دست ساعت ها پشت میز مینشست و هیچ نمی نوشت.میتوانستند صدایش را از میان همهمه ی افکارش بشنود و به عمق بی پناهی اش پی ببرند.
آنقدر بی پناه که از هجوم کلمات جان سالم به در نمی برد و هر لحظه و هر آن کلمه ای حمله ور میشد و این سیل کلمات ادامه دار بود و ادامه دار بود و قلم خسته تر از همیشه از رسالت خود ناامیدوارانه کناره کشید و خود را به کنج عزلت برد و کاغذ ها و اوراق دفتر از ترس کلماتی که به میان خواهد آمد بر خود میلرزیدند.
نمیدانست چگونه باید شروع بکند همیشه وقتی به آن فکر میکند میتواند هزاران داستان و نوشته و روایت را در ذهنش به میان آورده و پشت سر هم بچیند و آن ها را به تصویر بکشد اما موقع نوشتنشان که میشود گویی همه ی در ها قفل میشوند و همه آن داستان ها و روایات جای خود را به مشتی کلمه ی بی ربط و بی معنا می دهند.
نوشتن به کلام در اوردن همه ی آنچه در روان است معنا دارد.نوشتن یعنی به کلام در اوردن درد ها و رنج ها و عصیان ها نوشتن یعنی انسجام دادن به ذهن خسته و مشوش و مبهم.تا اینکه قلم به حرکت درامد و دستانش جان گرفتند و شروع به ادا کردن کلمات شدند همان کلمات بی معنا و جملات بی سر و ته را به میان آوردند و ابتدای داستان از همین نقطه شروع شد و او دانست که فراموش کرده بود وقتی میخواهد بنویسد باید ذهنش را رها سازد تا هر آنچه به میان میاید کلمه بشود و در جایی که خودش میداند سکنی گزیند.
نوشت و نوشت و نوشت و چند صفحه که گذشت و لحظات که دود شدند نگاهی بر اوراق انداخت و نوشته هارا مروری کرد و متعجانه دید گویی داستانی از دل همین کلمات بی معنا سر بر آورده گویی این کلمات پوچ و بی معنا نقطه کوری بودند که قفل زندان این داستان را باز کردند و این داستان از دل آشوب سر بر می آرد و روایتی است در دل بی معنایی و معنا و گنگ و مبهم و گمشده که خواننده را وا میدارد به غرق در کلمات و هیچانات آن شدن.
به نوشتن ادامه داد و این درحالی بود که خودش هم نمیدانست قصه از کجا آغاز شده و به کجا میرود او تنها رسالت خود را انجام میداد و به نوشتن ادامه میداد و زبان را در دستانش به بازی میگرفت.
و درست لحظاتی که قصه داشت با پایان خود میرسید احساسی از نا تمامی و پوچی سراسر وجودش را فراگرفته بود و احساس تنهایی و بی کسی میکرد احساس میکرد یار و همدم و عشقش را از دست میدهد عجیب بود هیچ گاه همچین حسی را سابقا تجربه نکرده بود و هیچ گاه خود را اینگونه مستاصل ندیده بود و به یک باره تصمیمی گرفت تصمیم گرفت که قصه را تمام نکند و نیمه کاره بگذارد و این را برای خودش انجام داد تا نمادی باشد از ادامه دار بودن نوشنن و داستان و زبان تا نشان بدهد که تمام نشده و این ابتدای نوشتن است این ابتدای خلق قصه از دل بی معنایی است.