
سیگاری بر لب و نگاهی افروخته بر افق دور و خسته ی شعر های کلاسیک و دیرین بود و عینک های ذره بینی و گرد و دایره ای شکلش را حزن آلوده از دیوار سرد و بی رحم آویخته است.پنجره شتابان به سوی چشمانش آغوشش را باز کرد و نسیم آرام آرام بر عطر نارنج ها سوار شد و بر ذرات معلق هوای نم کشیده نقش بر بست.
صحنه آهسته تکیه داده بر فضای رنگین و نغمه ی پرواز کبوتران عاشق در باد
موهای پریشانی جهت حواس بشریت را به سمت ایوان طراوت میبرند و اتاقی که پر از کودکی های خالصانه و عشق های جاودانه در حجم ممتد و شاعرانه ی زمان.
و این انتهای قصه است.
انتهای قصه ی ای تلخ و گزنده و بیمار و پریشان و سکون یافته.قلم را مانند یک معشوق دیرین که تازه به وصال رسیده و حکایت از عشقی پر سوز و گداز و راز دارد به دستان پر از چین و چروکش میگیرد و چروک های دستش به زیبایی خطوط نقاشی شده و حکاکی شده ای می مانند که شاید بتوان با آن به خالقی پی برد.و ناخن هایش را که لاک های رنگی نامرتبی دارد و در یکیشان نقش گل نرگس کشیده را دوباره به چشمانش نمایش میدهد به سیاهی پر نفوذ چشمانش به عبور تاریک ابروان پرپشتش...
قلم را بدست میگیرد و کاغذ را به آغوش گرم خود می فشارد و شروع به پر کردن صفحات تهی با کلمات میکند با کلماتی که هر کدام هزاران معنا را در ذهنش در ذهن رنگینش هدایت میکنند.
پژواک یک عبور ساده از مادر در دل یک کودکی خفته در رویای خوش شبانه ی پری های افسانه ای قصه های اسطوره های بشر.
معجون نگاه پدر در حریر خوشبختی آینه ها و توجه زلال گلدان به ماهی ها و دانه های سرخ ابریشم.
در میان این آسمان تیره و کبود و خیس یک ستاره میدرخشید و شاعرانه میرقصید.