روزمرگی هایم دیگر خیلی وقت است خسته تر از آن هستند که به روی کاغذ بیایند.دیگر خیلی وقت است که وقتی کارهایم را میکنم نمیتوانم از آنها چیزی به زبان بیاورم اما من راهش را یاد گرفتم.
من فقط مینویسم و مینویسم و به قلم اجازه میدهم خودش هرچه میخواهد به زبان بیاورد و آن را روی کاغذ رها میکنم.
آنقدر رهایش میکنم که گاهی از هزاران چیز باهم میگوید.یک وقت بلند و طولانی مینویسد و یک روز کوتاه و خلاصه و مفید.تفاوت نوشتاریش واضح و مشخص است.
من قلم را رها میکنم از بند کلمات پی در پی در ذهن مخدوشم و او را به حال خود وا میگذارم شاید راز اینهمه نوشتن همین باشد و باید قلم را رها کرد و اجازه داد خودش برای خودش هرچه میخواهد بنویسد و بگوید و دفتر را بیچاره دفتر را آماده کرد تا همه چیز را با جان و دل بپذیرد.
این دو بهترین دوستان یک دیگرند و گاهی فکر میکنم شاید با یکدیگر ازدواج کرده اند یا عاشقند و از آن عاشق هایی که هیچوقت به هم نمیرسند و تا ابد در خیال معشوق میسوزند....