مانا
مانا
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

شعر"دلم جانماز مادر میخواهد"

دلم جانماز مادر میخواهد
دلم شادی عصر های غریبانه ی کودکی معصوم با لبخندی پوچ را هوس کرده
دلم بوسه های عطرآگین مادر بزرگ
و تفعل های شب یلدای پدر بزرگ
و ساعت های قدیمی تیک تاک
آه
لعنت به زمان
نیستی تمام این حجم را فراگرفته است
و دختر امروز موهایش تا پایین کمرش آماده و دیگر بزرگ شده است
به قول مادر بزرگ
دیگر برای خودش کسی شده است
شعر می‌نویسد
اما نیستی تمام دفترش را فرا گرفته است
و دیگر هیچ چیز نیست
و دیگر معنا را باید در انتهای زمان جستجو کرد
و باد دیگر سخنی نخواهد گفت
و شکوفه ای نخواهد رویید
و من
ای من تنهای آشفته
دیگر هیچ چیز باز نمی‌گردد
بخواب و آهسته چشمان مشکی گودت را بر روی هم بگذار...

~مانا

شعرشاعرشاعریشاعرانگی
من روانکاو و درمانگر تحلیلی هستم و اینجا نوشته های خودم رو به اشتراک می‌گذارم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید