امروز زنگ زدم به خواهرم. یک ماه است که دور و بر هم نرفته ایم به خاطر این کرونای ذلیل شده:((
راستش را بخواهید بیشتر از همه دلتنگِ پسر یکساله اش هستم. اگر تجربه خاله شدن را داشته باشید می دانید دوری از یک پسر بچه تپلی و مهربان، مخصوصا وقتی با آن چشمهای سیاهش نگاهتان می کند، چقدر سخت است...
سرتان را درد نیاورم. در حین صحبت خواهش کردم گوشی را بدهد دستش،تنها برای اینکه صدایش را بشنوم... برای چند لحظه آرام گرفتم. ولی اشکهای ناقلا امان ندادند.قبل از سرازیر شدنشان خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. یاد روزهایی افتادم که بی دغدغه کنارش بودم و هرچقدر می خواستم سر به سرش می گذاشتم.
ولی الان حسرت دیدنش را می خورم...بوسیدنش... فقط یه بوس کوچولو!!!