درختان، خوشحال و خندان، در خیابان نسبتا بزرگ شهر، با صدای دلنشین باد، میرقصیدند. صدای خنده هایشان، سَرِ شهر را میبرد. باران داشت میبارید و همگی خوشحال بودند. در ضلع جنوبی خیابان، روی اولین درخت، روی شکستنی ترین و باریک ترین شاخه، ناگهان برگ کوچکی، چشمهایش را به روی دنیا باز کرد. در همین حین، باران هم آرام آرام کمتر شد و پایان یافت. درختان همه از نباریدن باران، عصبی و ناراحت شدند اما در آن بین، یکی از درختان فریاد سرداد که: اهااای، دوستان! ببینید، ببینید من دارای یک فرزند تازه شدم.
و همه ی حواس ها از نباریدن باران، پرت آن برگ کوچک و زیبا شد. برگ، زیبا و باهوش بود. همه دوستش داشتند و همیشه از خاطره هایشان برای او، میگفتند.
به زودی زمستان شد و همه از برف و باران و طوفان های وحشتناکی که هر سال میبارید، برای او میگفتند و به ترسش اضافه میکردند. اما... اما آن سال، برای اولین بار، هیچ برف و باران و طوفانی نیامد. همه از این بابت خوشحال بودند. به زودی بهار میشد و درختان هم که عاشق باران بهاری بودند، از بارانی که بهار آن سال، قبل از به دنیا آمدن برگ آمده بود، برای او میگفتند.
برگ هیجان و ذوق زده شده بود و بی صبرانه، انتظار باران بهاری را میکشید.
بهار شد اما هیچ خبری از باران، نبود. برگ کمی ناراحت و آشفته شده بود اما بقیه ی درختان او را دلداری میدانند و میگفتند: حالا که دنیا به آخر نرسیده! سال دیگر باران لذت بخش بهار را میبینی.
چند سال گذشت اما نه هیچ خبری از برف و طوفان زمستان شد و نه از باران بهاری. درختان ناراحت و غمگین و افسرده شده بودند و دیگر هم، کمتر کسی برای گشت و گذار، به آن خیابان می آمد.
کم کم همه به دنیا آمدن برگ را نحس میدانستند و میگفتند که بعد از به دنیا آمدن او، دیگر روی باران را هم ندیده اند. و برگ، از این حرف دوستانش، به شدت آزرده خاطر میشد. همه دیگر جانی در تن نداشتند و در حال خشک شدن بودند.
تا اینکه یک روز بهاری، باران، شروع به باریدن کرد. همه شگفت زده شده بودند و نمیدانستند چه کاری انجام دهند. خوشحالی کنند، برقصند یا اشک شوق بریزند. برگ هم که برای اولین بار بود باران میدید، چشم هایش گرد شده بودند و نمیدانست چه کار کند. بالاخره همه از بهت زدگی خارج شدند و شروع به رقص کردند و باد هم برایشان ساز مینواخت. دهن بزرگ و گشاد برگ، باز مانده بود و داشت طعم باران را با تمام وجودش حس میکرد. از ظهر تا آخر شب، باران بند نیامد و یکسره در حال باریدن بود.
برگ، کم کم داشت خسته میشد. چشم هایش را آرام بست و گذاشت، بدنش، باران را حس کند.
باران تند تر و تند تر میشد. شاخه ی باریک درخت، دیگر توان نداشت. شاخه، آرام آرام شروع به شکستن کرد. برگ، حس کرد که کج شده است و از آسمان دور. رعد و برق وحشتناکی زد. شاخه، از درخت جدا شد و داشت، به زمین نزدیک میشد. برگ، گذاشت که آخرین قطره های باران زندگی اش، با آرامش روی شانه اش، بنشینند.