Mahsa Ebrahimnia
Mahsa Ebrahimnia
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

شماره چهار

صدای تيک‌تاک ساعت روميزی‌اش را با ريتم پلک زدنش هماهنگ کرده‌بود و سعي داشت که هر دوی آنها را با ريتم دم‌ و‌ بازدم‌اش هماهنگ کند ولي هرچه سعی می‌کرد کمتر موفق می‌شد، می‌توانست پلک زدن را با دم و بازدم هماهنگ کند ولی هر دم و بازدم به زمانی بيشتر از يک تيک و يا تاک احتياج داشت و همين او را کلافه کرده‌بود، بازدم‌اش اغلب طولانی بود و به يک تيک‌تاک می‌رسيد، ولی اين برای پلک زدنش طولانی بود و چشمش می‌سوخت، چراغ مطالعه‌اش را چرخاند تا نورش کمتر در چشمش باشد و دوباره تلاشش را برای هماهنگ کردن ريتم پلک زدن و دم و بازدم و تيک‌تاک ساعت، از سر گرفت. لختی گذشت و متوجه شد دارد فقط نفسش را با تيک‌تاک هماهنگ می‌کند، از خيرش گذشت و پاهايش را روی ميز کارش بالا آورد، به بيرون دفترش نگاهی انداخت به خاطر تنگ شدن مردمک چشمش از تابيدن مستقيم نور چراغ مطالعه‌اش در چشمش، بيرون را بيشتر از حد معمول تاريک می‌ديد، ساعت چند بود؟نمی‌دانست، ساعت روميزی‌اش اصلا عقربه کوچک نداشت و فقط صدای ثانيه شمارش را دوست داشت. به برگه‌های پهن شده‌ی رو به رويش نگاهی انداخت، پخش و پراکنده و نامرتب، خيزی برداشت که آنها را مرتب کند، ذاتا آدم مرتبی بود، عادت داشت همه چيز را سرجايش بگذارد، ولی دستش را پس کشيد، فکر کرد وقتی صبح همکارهايش بيايند و ميز شلخته را ببينند حتما باور می‌کنند که او شب تا صبح کار کرده و از اينکه جوابی برای حل مشکل نقشه های مرجوعی پيدا نکرده، شک نمي‌کنند پايش را از روی ميز پايين آورد و خود را درون صندلی بيشتر فرو کرد و حرکات پايش را با تيک‌تاک هماهنگ کرد، با هر تيک‌تاک پاشنه‌ی پای چپ و راست به نوبت به زمين ضربه می‌زدند و بعد از چند لحظه چشمانش را هم به چپ و راست می‌چرخاند.



نویسندگیادبیات داستانیخلاقیتقصه پردازیداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید