ویرگول
ورودثبت نام
Mahsa Ebrahimnia
Mahsa Ebrahimnia
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

قطار

خیره به برهوت روبه‌رویم، در قطار نشسته‌ام و با تکان‌های قطار ریتم گرفته‌ام. این سکوت بیابان و تنهایی حالم را جا آورده مدت‌ها بود که با خودم نبودم، خیره شدن به منتهی‌الیه افق یادم آورد که تنها بودن چه حسی دارد. کپه‌های خاری که جابه‌جای پهنه‌ی بیابان گسترده شده‌اند را می‌شمرم. نمی‌دانم نامشان چیست، گَوَن یا خار مغیلان؟

در کوپه‌ام باز شد، جا خوردم و ترسیدم ولی نه آنقدر که در چهره‌ام نمایان شود. شخصی که داخل می‌آمد را شناختم. ناباورانه دیدم که هم‌بازی کودکی‌ام است، دوست مهربان همه‌ی دوران‌هایم، همسایه‌ی عزیزم. خودم متوجه گرد بودن چشم‌هایم بودم و او هم حسابی شوکه شد و با لبخند محکم بغلم کرد.

خلاصه تعارفات معمول و اینها، پرسیدم کجا می‌روی؟ گفت شیراز، نزد خواهرم. گفتم کوپه‌ی خودت کجاست؟ گفت تختش خراب بود، عوضش کردم. گفتم چقدر خوب، بنا بوده همدیگر را ببینیم. پرسید چه خبر‌ها؟ چه کار میکنی؟ کجای آینده‌ای؟ این را که پرسید دوباره یاد روز‌های دور شده‌ام افتادم. حساب خارها هم از دستم در رفته‌بود.

تمام تلاشم را کردم که از قیافه‌ام نخواند، گفتم هیچی، کاری نمی‌کنم. دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم یعنی نخواستم. دقیقا همان‌جا و همان لحظه درکنار دوست قدیمی‌ام خسته شدم از نقشی که بازی می‌کردم، بی‌نقاب شدم و نتوانستم التهاب قلبم را پنهان کنم.

بغض کردم،یکه خورد، پرسید چه شده؟ گفتم زندگی سخت شده، خط صاف شده، روزمرگی مرا بلعیده، دیگر توانش را ندارم، به هر دری زدم باز نشد، نه درس، نه کار، نه هنری. خیلی از خودم در عذابم، انگار در دام خودم افتاده‌ام. همدلانه گفت این دنیا فقط برای تو اینگونه نمی‌چرخد. فکر کرده‌ای تنهایی؟ خانواده‌ام اجازه ندادند به دنبال علاقه‌ام بروم. مسخره‌ام کردند. به هر دری زدم تا راضی‌شان کنم، نشد.

غصه‌ای عمیق در دلم حس کردم و بغضی سنگین در گلو‌ام. بغض عجیبی بود. هیچی نمی‌گفت در سکوت کنار هم بودیم فقط. کم‌کم‌ این فکر آمد به سرم که نکند اعصابش را خرد کردم. احتمالا در این ملاقات ناگهانی انتظار اینچنین گفت‌و‌گویی را نداشته. دیگر حوصله شمردن آن کپه‌های خار را هم نداشتم.

به ایستگاهش که رسید، بغلم کرد، ازش عذر خواستم. دستمال گلدوزی‌شده‌ای را در دستم گذاشت و گفت: "آینده جنازه نیست که بالای سرش نماز میخوانی. آینده کالبدی است که به وسع کوششت جان میگیرد." و رفت

نویسندگیداستان کوتاهتولید محتوانوشتن خلاقنویسندگی آنلاین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید