ویرگول
ورودثبت نام
Mahsa Ebrahimnia
Mahsa Ebrahimnia
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

مرگ

سه دختربچه‌ی کوچک گرم بازی کودکانه‌ی خود بودند. سطل‌هایشان را از شن‌و‌خاک پر می‌کردند و شکل‌های بی‌شکل می‌ساختند. شنیدن بخشی از حرف‌هایشان مرا به جمع آنها کشانید. دختر بچه‌ای که به نظر بزرگتر می‌آمد داشت می‌گفت که: مردن با خوابیدن فرق داره.


گوش‌هایم را تیز کردم، کشف و شهود کودکانه‌ی جالبی داشت شکل می‌گرفت. یک کودک تا چه حد با مرگ آشناست؟ از چه سنی متوجه مرگ می‌شود؟ چه تصوری از فردی که مرده است، دارند؟


دومی گفت: نه اصلا هم اینطور نیست، پدربزرگ من بعد از اینکه چوب شد خوابید و بعد هم اونو تو زمین کاشتیم.

سومی گفت: مامان من میگه کسی که میمیره، میره پیش خدا ولی نمیدونم چرا اونا رو تو زمین میزارن، مگه خدا تو آسمون نیست!

اولی گفت: خودشون خوابن ولی روحشون زنده‌ست. اونا پیش ما برمیگردن. داداشم میگه اگه بچه‌ی خوبی باشم برام کادو میارن. منم میخوام بچه‌ی خوبی باشم دلم میخواد مامان‌جونی اون عروسک مو طلایی رو برام بیاره.

دومی گفت: یعنی بعد از بیدار شدن میان پیش ما؟

اولی گفت: فقط اونا میتونن ما رو ببین، ما نمی‌تونیم اونا رو ببینیم.

سومی کفت: پس چجوری هدیه می‌خرن؟

اولی گفت: داداشم گفته اداره پست یه بخش خاص واسه همین کار داره.


کودک دوم و سوم کم‌سن‌تر از کودک اول بودند و این اطلاعات آنها را گیج کرده بود. نمی‌توانستند باور کنند و مدام سوال می‌پرسیدند و کودک اول که کلافه شده بود و دیگر جوابی نداشت بدهد به گریه افتاد و رفت.


با خودم گفتم چه افکار ساده‌ای دارند، وقتی بزرگ شوند هم حتما خودشان خنده‌شان میگیرد. آن موقع یقین دارند که نزدیکانشان در خاک پوسیده‌اند و به عدم پیوسته‌اند و هیچگاه هم از هدیه خبری نخواهد بود.

نویسندگی آنلایننوشتن خلاقداستاننویسندگیتولید محتوا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید